سلام. حالم خوب نیست. فکر نمی کردم، مرگ شجریان، تا این حد مرا بشکند. یکبار دیگر معلوم شد، که تا چه اندازه، من، دور از دسترس من است؛ تسلیت، موجب تسلی من نمی شود، وقتی چاره ای نیست؛ به معنی واقعی، بیچاره ایم. با بیچارگی، صبوری، چاره ساز نیست. مرگ او ناگهانی نبود، ولی ناگهان مظلومیت غریبانه ایران، که سالها بود میدانستم، در مقابل چشمانم متجسد شد. ایران، برای من خانه حقیقت است و حقیقت، در روز تنهایی، جانسوز است. اگر ایران بدون ایرانیان برای بسیاری، امری انتزاعی است، برای من ایرانیان اگر اهمیتی دارند در همان یای نسبتی است که با ایران دارند. شجریان، ملتقای فردوسی و خیام و اخوان در خراسان است. مرگش دلم را سوزاند، دلی که سالهاست سوخته، ولی سوخته را سوزاندن، همان طور که عطار گفت از کسی مثل مولانا بر می آید؛ شجریان ثابت کرد که این هنر را دارد.