برای بالا بردن کفهی ترازوی سرانهی مطالعه و پایین آوردن کفهی ترازوی گرامهای فضای مجازی (تلگرام و اینستاگرام و غیره)
کتابها بدون اولویت و ترتیبی خاص آورده شده، و براساس حافظهی آلزایمریِ نگارنده مرتب شده:
رمان «ملکه سیاهپوش» نوشتهی مایکل مورپورگو، ترجمه جمال اکرمی، نشر مهتاب، ۱۳۹۹ ، ۹۶ ص.
رمانی بیادعا با لحن و نثری روان و شیوا. داستان پیرنگی قوی دارد. ماجرای خانوادهای شطرنجباز است که به خانهای بزرگ و قدیمی نقل مکان میکنند. پسر خانواده به دنبال یافتن خرگوش خواهرش به حیاط خانهی همسایه میرود و با زن مرموز همسایه آشنا میشود. زن خرگوش را پیدا میکند و از پسر خواهش میکند در دو هفتهی آینده که او برای دیدن پسرش که شطرنجباز است، به مسافرت میرود به گربهاش غذا بدهد. پسر قبول میکند و تمام دو هفته را به گربه غذا میدهد. روز آخر، گربه به داخل خانه میرود و پسر برای یافتن گربه به دردسر میافتد و با قدم گذاشتن به داخل خانهی همسایه، به راز او پی میبرد. (اصلا حرفش را هم نزنید. عمراً اگر بگویم آن راز چیست. بهتر است بخوانید و لذتش را ببرید و فحشهایی را که الان به من دادید پس بگیرید!) لحظات ورود به خانهی مرموز همسایه، هم برای راوی و هم برای خواهر کوچکترش بسیار نفسگیر است. (زن همسایه ظاهر بسیار ترسناکی دارد و راوی و خواهر کوچکش از روبهرو شدن با او بسیار میهراسند.)
خواندن این رمان، قطعا برای مخاطب جوان و نوجوان جذاب خواهد بود و چه بسا آنها را به مطالعه و بازی شطرنج و بازیهای فکری دیگر علاقمند کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مجموعه داستان «یک اسب توی فنجانتان افتاده است»، نویسنده مژگان بابامرندی، انتشارات سروش، ۱۳۹۹ ، ۵۰ ص.
مجموعهی چهار داستان کوتاه خوب و قابلقبول است که به زندگی و دغدغههای ۴ دختر نوجوان در چهار موقعیت متفاوت پرداخته.
داستان اول: خیلی خوب پرداخته شده و اضافهگویی ندارد. نویسنده از همان ابتدا بدون مقدمه، خواننده را با خود همراه کرده و به مشغلههای دختری که با مادر شاغلش زندگی میکند، پرداخته. موقعیت و شخصیتپردازی و دیالوگها قابل قبولاند و نویسنده با اسامی افراد بازی خوبی کرده. شاید اگر از منظر نقد به داستان نگاه کنیم، حرفهایی برای گفتن داشته باشیم؛ ولی برای معرفی کتاب، این حرفها لازم نیست.
داستان دوم: نویسنده به زندگی دختری پرداخته که در زندگیاش غرق شده و تنها گریزگاهش کلاس زبانش است که معلم خوبی هم ندارد. تنهایی راوی و کابوس معلم کلاس زبان به خوبی به تصویر کشیده شده. موازی بودن حلزون کتاب انگلیسی با موقعیت دختر، داستان را جذاب کرده.
داستان سوم: شخصیتپردازیها و دیالوگهای خوبی دارد و به ماجرای دختری میپردازد که با شخصیتهای درونیاش درگیر است. یک شخصیتش درسخوان است و میخواهد برود سر جلسهی امتحان، و شخصیت دیگرش تنبل است و میخواهد بخوابد.
داستان چهارم: داستان تلخی است از زندگی دختری که برادری بیمار دارد و مادرش آنها را ترک کرده و پدر معتادش مدام او را به دنبال تهیهی مواد مخدر به بیرون میفرستد. رفت و بازگشتهای زمانی، فهم داستان را کمی سخت کرده و شاید مخاطب نوجوان به سختی موقعیت اوایلِ داستان را بفهمد. اما نثر و شخصیتپردازی و دیالوگها، مثل بقیهی داستانهای این مجموعه خوب و قابلقبول است.
قطعا خواندن چنین مجموعهای برای مخاطب ـ بهخصوص دختران ـ لذتبخش خواهد بود.
ــــــــــــــــ
رمان «راز لمبرت»، نوشته: ویرین جانسن، ترجمه هدا نژاد حسینیان، نشر پرتقال، ۱۳۹۹ ، ۳۷۸ ص.
رمانی بسیار جذاب و خواندنی است و قطعا نوجوانان را به مطالعهی بیشتر کتاب ترغیب میکند به خصوص که هر دو شخصیت اصلی رمان، خورهی کتاب هستند و مدام در کتابخانهی شهر در رفتوآمدند و به هم کتاب قرض میدهند و از کتابهایی که خواندهاند حرف میزنند.
مادر و پدر کندیس دارند از هم جدا میشوند. کندیس با مادرش که نویسندهی رمانهای عاشقانه است، به شهر لمبرت میآیند تا تابستان را در آنجا بگذرانند. کندیس از این که از دوستانش جدا شده، دلخور است اما با یافتن نامهی مادربزرگش که زمانی شهردار لمبرت بوده، کنجکاو میشود معمایی را حل کند که دیگران نتوانستهاند از حل آن برآیند.
معماهای بسیاری در رمان مطرح شده و «کندیس» و «برندن» دو نوجوان ۱۰-۱۱ سالهی اهل کتاب در طول وقایعی جذاب در حال حل این معماها هستند و در نهایت موفق میشوند راز بزرگ شهر لمبرت را حل کنند، رازی که سالیان سال کسی نتوانسته بود آن را حل کند.
خواندن رمانی پر از معما، قطعا برای نوجوانان کنجکاو و اهل تفکر جذاب است. این را هم بگویم، جذابترین صحنهی رمان، لحظهی کشف آخرین مرحلهی معماست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«کوفسکی، کارآگاه خصوصی ۳ ؛همسخت و همخطرناک»، نویسنده یورگن بانشروس، مترجم فریبا فقیهی، نشر هوپا ، ۱۳۹۹ ، ۹۶ ص.
رمانی ساده و روان با نثری شیرین و وقایعی قابلقبول و قابل توجه. راوی رمان، کیویا تکوفسکی پسری است که خود را کارآگاه خصوصی میداند ـ در حد و اندازهی شرلوکهلمز. او عاشق آدامس است و بطری بطری شیر مینوشد.
در این قسمت کیویا باید کشف کند چه کسی کابلهای یکی از گردونههای شهربازی را قطع میکند. کیویا پسر قانعی است و اغلب اوقات دستمزدی که برای کشف معماها طلب میکند، چند بسته آدامس است. این بار البته قرار میشود بابت دستمزد به طور مجانی سوار گردونهی شهربازی شود و دورِ افتخاری بزند.
راوی رمان بدون اضافهگویی، از پس وصف جزئیترین وقایع هم به خوبی برمیآید. بسیار صادق است و اشتباهاتش را به راحتی بیان میکند و از آنها پند میگیرد. کتاب از این نظر به طور غیرمستقیم به کودکان مخاطبش آموزش میدهد که هر کسی ممکن است اشتباه کند اما میتواند بیشتر مراقب باشد که اشتباهاتش را تکرار نکند: «خم شدم و تهسیگاری را که پیشتر یکی از دو مرد روی زمین پرت کرده بود، برداشتم. زود تهسیگاری را که در موتورخانه پیدا کرده بودم، از جیب شلوارم بیرون آوردم. ای کاش توی جیبم نگذاشته بودمش، چنان ریزریز شده بود که هیچ چیزش معلوم نبود. عصبانی باقی ماندهاش را در سطل آشغال کنار گیشه انداختم و با خودم قرار گذاشتم از آن به بعد بهتر از شواهد و مدارک صحنهی جرم مراقبت کنم.« (صص ۶۸ و ۶۹)
راوی در لحظاتی بسیار میترسد، اما به ترس خود غلبه میکند و با موانع و مشکلات و لحظات هولناک روبهرو میشود. این نیز یکی از نکات مثبت کتاب است که قطعا میتواند به کودکان درسهای لازم را در مورد زندگی واقعی و طرز غلبه بر مشکلات را بیاموزد: «نیازی نبود زیاد فکر کنم. یک راه بیشتر نداشتم. باید خودم میدیدم. آن هم بیمعطلی. // برای همین تا سه شمردم و با احتیاط دریچهی موتورخانه را کشیدم. کشیدم، محکمتر کشیدم، از بس زور زدم به هن و هن افتادم... نشد که نشد. دریچه قفل شده بود. قفل؟ آخر مگر میشد؟ ماری، چیزی به داخل خزیده بود؟ نکند واقعا... شبح بود؟ اگر یکهو دستی بخارگونه از روزنهی قفل به من چنگ میزد، چه؟ به خود میلرزیدم. با این وجود از تصمیمم برنگشتم.// با دستانی لرزان کلید را در قفل فرو بردم و بیصدا چرخاندم.» (صص ۷۹ و ۸۱)
ــــــــــ
«کوفسکی، کارآگاه خصوصی ۴ ؛ عقاب دروازه»، نوشته یورگن بانشروس، ترجمه فریبا فقیهی، نشر هوپا ،۱۳۹۹،۹۶ص.
رمانی روان و سلیس، با نثرو وقایعی جذاب. راوی رمان، کیویا تکوفسکی همان پسری است که در کتاب بالا، خود را کارآگاه خصوصی میداند ـ در حد و اندازهی شرلوکهلمز. او بطری بطری شیر مینوشد و بیشتر اوقات آدامس میجود، بخصوص وقتهایی که چیزی آزارش داده: «زنگ تفریح بزرگه بود. داشتم سعی میکردم با یک عدد آدامس جانکارپنترز (مارک آدامس است) و یک بطری شیر پرچرب تنشهای زنگ قبل را برطرف کنم. دیکته نوشته بودیم و راستش اینجور کارهای کلاسی، از سرگرمیهای دلخواه من نیست.» (ص ۱۱)
در این قسمت کیویا باید کشف کند چرا تیم فوتبال مدرسهشان مدام میبازد. دستمزد کیویا برای کشف معماها اغلب اوقات چند بسته آدامس است. او برای حل این معما مجبور میشود یکهفتهای تمرین کند تا دروازهبان تیم فوتبالشان شود: «تا دو ماه پیش فوتبال را دستِکم به اندازهی پیادهرویهای غروب یکشنبه یا خرید توی حراجی آخر زمستان کسالتآور میدانستم. برای همین هم، هر کس مدعی میشد من روزی دروازهبان میشوم، به چشم من یکی خُل و چِل میآمد.» (ص ۹)
راوی رمان در موجزترین صورت ممکن، به خوبی از پس وصف وقایع رمان برمیآید و قدم به قدم به حل معما نزدیک میشود و از این نظر چگونگی نحوهی فکر کردن و به نتیجه رسیدن را به کودکان مخاطبش میآموزد: «با اینکه آن سه تا، دوست دارند در تیم مدرسه بازی کنند، ولی وقتی یانا و یارانش بردند، کفرشان درآمد. و امروز هم الیور با سر و صورتی آفتابی شد که انگار جاده صافکن از رویش رد شده است... // نه، نه، نه. هیچکدامشان نمیتوانستند تصادفی باشند. سر هر چیزی شرط میبستم که یک ارتباطی میان آن سه پسر و الیور بود. // ظاهرا به او رشوه داده بودند که بازی را ببازد. و کتکش زده بودند چون پنالتی را گرفته بود و زده بود زیر قرار.» (صص ۴۹ و ۵۰)
کیویا طی روایت ماجراهایش، به مخاطبان کودک میآموزد نباید در مقابل موانع تسلیم شوند و به راحتی میدان را خالی کنند: «شکل خروس پَر کَنده شده بودم و روزی چند بار لعنت نثار کسی میکردم که مرا گرفتار این پرونده کرده بود. // یانا و من هر روز همدیگر را در زمین بازی مجتمع برجها میدیدیم و دستِکم سه ساعت تمرین میکردیم. // روز اول یک توپ را هم نتوانستم بگیرم. اما بعد از ده ساعت آموزش سرانجام کارم آنقدر خوب شده بود که یانا باید حسابی هنر به خرج میداد تا یک گل به من بزند. به قول یانا برای خودم پدیدهای شده بودم! درست و غلطش را دیگر نمیدانم.// فقط میدانستم که صبحها از کوفتگی بدنم باید با جانکندن از تختم بیرون بیایم. اما هیچ کارآگاهی در گیر و دار پروندهای جنجالی به راحتی میدان را خالی نمیکند.» (صص ۵۶ و ۵۷)
تنها بدآموزی کتاب این است که راوی آنقدر صادق است که در آخر روایتش اعتراف میکند که با ورزش میانهی خوبی ندارد!: «خلاصه، این بود تجربهی شغلی بنده در نقش دروازهبان.// کوفتگی بدنم تا روزها رهایم نکرد و من با خودم عهد کردم هرگز پروندهای را قبول نکنم که حتی دورادور با ورزش سر و کار داشته باشد.» (ص ۹۱)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک کتاب هم برای مخاطب کودک
قصهی «پادشاه و ابرباف» ـ نویسنده: مایکل کچپول ـ ترجمه: آزاده کامیار ـ نشر پرتقال ـ ۱۳۹۹ ـ ۳۶ ص
قصه از استخوان بندی محکمی برخوردار است ضرباهنگ قصه خوب است. نثر روان است و نویسنده به خوبی از پس نگارش وقایع و وصف صحنهها برآمده. قصه لحظهها و صحنههای اضافی ندارد. نویسنده حتی جاهایی از قصه را که میشد حذف کرد، عامدانه حذف کرده تا تخیل کودک به کار بیفتد.
برای مثال، جایی که پسرک شال پادشاه را بافته و برده به قصر. نویسنده فقط شال بافتن پسرک را آورده. در صفحهی بعد، پسرک در قصر پادشاه است و شال را به پادشاه داده و حالا پادشاه از دیدن شالش خوشحال است.
باز برای مثال؛ پسرک به دستور پادشاه لباسهایی برای ملکه و شاهزاده میبافد. در صحنهی بعدی، پسرک در قصر است و لباسها را تحویل داده و پادشاه و ملکه و شاهزاده لباسها را پوشیدهاند و خوشحالند.
و مثال بعدی، نویسنده از توصیف صحنهای که شاهزاده لباسهای شاه و ملکه و خودش را برمیدارد، گذشته و فقط رفتن شاهزاده به نزد پسرک را آورده. بعد معلوم میشود که چه شده. من هم عمراً اگر بگویم.
تصویرسازی کتاب، بسیار زیبا و رویایی است قصه بسیار دلانگیز و موضوع آن خلاقانه است و قطعا خواندنش برای کودکان لذتبخش خواهد بود.
به تاریخ بیست و هشتم اکتبرالصفر ۲۰۹۹