اعتماد: شوپنهاور در کتاب «در باب حکمت زندگی» مینویسد:
«زخمهایی که بر سعادت ما از درون وارد میشود، بسیار
عمیقتر از زخمهایی است که از بیرون میرسند» به موازات این سخن باید گفت: «زخمها
و رنجهایی که از مطلقگرایی بر ما وارد میشود بسیار گستردهتر و ای بسا عمیقتر
از زخم و رنجهایی است که نسبیگرایی بر ما وارد میکند.»
این یاداشت تاملی است در باب این پرسش که: منشا غالب رنج
و دردهای ما انسانها در طول تاریخ کدام نگرش بوده است: مطلقانگاری یا نسبیانگاری؟
دو مدعا:
مدعای اول: مونیموس کلبی: «چیزی جز نظر ما درباره چیزها
وجود ندارد» منبع: کتاب تاملات از مارکوس اورلیوس. «هیچ چیز
خوب یا بدی وجود ندارد؛ فکر است که خوب و بد را به وجود میآورد» کتاب دوم هملِت
مدعای دوم (مدعای فرضی): «نوع نگاه و نظر ما هیچ
مدخلیتی در چیستی امور ندارد چه آنکه هیچ چیز نسبی وجود ندارد و تمام ارزها و
هنجارها ریشه در حقایق ثابت دارند.»
داوری ما در مورد دو مدعای بالا چگونه است؟
غالبا ما از گزاره اول یعنی مدعای فیلسوف کلبی احساس خطر
و ترس و اضطراب فراوان میکنیم. اما در مورد گزاره دوم چندان احساس ترس و خطر نمیکنیم
و حتی با نوعی بیتفاوتی از کنار آن رد میشویم. یعنی سوگیری ذهنی و روانی ما به
گونهای است که نسبیگرایی را برای دینداری و اخلاق و زندگی اجتماعی، بسیار خطرناکتر
و مضرتر از مطلقگرایی میدانیم. نسبیگرایی برای ما چنان غول وحشتناکی است که حتی
حاضر نیستیم در مورد خطرات محتمل مطلقگرایی بیندیشیم.
اما صرفنظر از این سوگیری ذهنی و روانی، آیا در عالم
واقع و در متن زندگی روزمره نسبیانگاری از مطلق انگاری برای نوع بشر خطرناکتر و
زیانبارتر است؟
بحث بنده در این نوشتار ناظر به داوری در مورد درست بودن
یا نبودن یکی از این دو دیدگاه (مطلقگرایی و نسبیگرایی) نیست. فقط قصد دارم با
مراجعه به تاریخ و شواهد عینی نشان دهم که ما انسانها به لحاظ روانی از نسبیگرایی
ترس و واهمه فوبیاگونه داریم اما در عمل و زندگی عینی بیشتر از اینکه زخم خورده
نسبی انگاری باشیم زخم خورده و له شده زیر پای مطلق انگاری هستیم.
اگر نخواهیم درگیر بحثهای تئوریک و دشوار و دراز دامن
فلسفی شویم و قضاوت را به تاریخ بسپاریم. یعنی در محضر تاریخ بنشینیم و رنجها و
دردهای دوران را مرور کنیم و از تاریخ و حافظه تاریخی خود بخواهیم که در این مورد
داوری کند، به نظر میرسد تاریخ علیه مطلقگرایی شهادت میدهد. مطلقگرایی در طول تاریخ
بر ما انسانها درد و رنجهای گزاف فراوانی تحمیل کرده است. از جمله این درد و رنجها
میتوان به موارد زیر اشاره نمود:
- اگر ریشه هنجارهای ظالمانه علیه اقوام یا اقلیتها در
طول تاریخ را پیگیری کنیم، به مطلقگرایی میرسیم نه نسبیگرایی. هنجارهایی که در
زمانه خود کسانی در درستی آنها هیچ تردیدی نداشتند و با تمسک به آنها حتی حقوق اولیه
اقوام و اقلیتها نادیده گرفته میشد. اما اکنون ما بسیاری از آن هنجارها و اندیشههایی
که این هنجارها از آنها نشأت میگیرد را ظالمانه و احمقانه میدانیم.
- اگر ریشه و بنیاد بسیاری از جنگهای خانمانسوز داخلی
(و حتی گاه خارجی) و آواره شدن انسانها و بیپناه شدن
زنان و کودکان را پیگیری کنیم، به مطلقگرایی میرسیم نه نسبیگرایی. جنگهایی که
در آن زمانها کسانی نهتنها در درستی آنها هیچ تردیدی نداشتند بلکه آنها را جنگهای
مقدس میدانستند. اما اکنون که گذر تاریخ غبار و پردههای ابهام را کنار زده ما بر
چرایی وقوع آن جنگها افسوس میخوریم و عاملان آن جنگها را ملامت
میکنیم.
- اگر ریشه و بنیاد بسیاری از ظلمها بر زنان و
محروم کردن آنها از حقوق طبیعیشان -که به اسم ارزش و آداب بر آنها تحمیل میشد-
را پیگیری کنیم، به مطلقگرایی میرسیم نه نسبیگرایی. ارزشها و آدابی که در
دوران بعدی تاریخ روشن شد که آنگونه که پیشینیان میاندیشند واقعا ارزش نبودند بلکه
بسیاری از آنها ضدارزش بودند.
- اگر ریشه و بنیاد بسیاری ازرنجها و محرومیتهایی
که مردم به اسم آداب و رسوم (در ناحیه غدا خوردن، تعاملات اجتماعی، لباس پوشیدن،
خانه ساختن و.....) بر خودشان تحمیل میکردند را پیگیری کنیم به مطلقگرایی میرسیم
نه نسبیگرایی. رنج و محرومیتهایی که در دوران بعدی تاریخ از دوش انسانها برداشته
شد بدون اینکه انسانیت یا دین یا ارزشهای اخلاقی صدمهای ببیند.
همچنین اگر ریشه و بنیاد بسیاری از ممنوعیتها در ناحیه
شادیها و لذتها را پیگیری کنیم، به مطلقگرایی میرسیم نه نسبیگرایی. شادی و
لذتهای ممنوعهای که در دوران بعدی تاریخ مباح و حتی ارزش دانسته شدند.
- آنچه در طول تاریخ سبب ممنوع شدن برخی علوم و اعمال
خشونتهای کلامی و فیزیکی و مباح دانستن خون اندیشمندان شد، مطلقگرایی بوده است
نه نسبیگرایی. اندیشمندانی که در دورههای بعدی تاریخ روشن شد که سخن آنها چندان
هم ناحق و کفر نبوده و از بسیاری از ایشان به عنوان شهیدان راه حقیقت تمجید شد.
- به آتش کشیدن بسیاری از کتابها و کتابخانهها،
به نتیجه نرسیدن بسیاری از گفتوگوهای سازش، نقض بسیاری از عهد نامههایی که منشا
صلح بودند، جلوگیری از بسیاری از هنرها، ممنوع کردن بسیاری از جشنها، حقیرپنداری اقوام
خاص، برده گرفتن انسانها، محروم کردن زنان از تحصیل، قبیح دانستن استفاده از برخی
ابزارها و تکنولوژیها در آغاز اختراع آنها و... همه و همه بیشتر از اینکه معلول
نسبیگرایی باشد معلول مطلقگرایی بوده است.
به راستی اگر تاریخ برمبنای ترجیح نسبیگرایی بر مطلقگرایی
جلو میآمد، رنج و درد بیشتری از آنچه به آنها اشاره کردیم بر انسان
وارد میشد؟