کد مطلب: ۲۴۲۶۰
تاریخ انتشار: یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹

کنار آمدن با تاریخ همیشه آسان نیست

  • گفت‌وگوی دکتر رضا داوری اردکانی با فرهنگ امروز:
  • بررسی تاریخ علوم انسانی در ایران و مواجهه ایرانیان با مفاهیم و نهادهای مدرن علمی از ظرافت و پیچیدگی خاصی برخوردار است. آن چه در این مواجهه شاید بیش از سایر مولفه‌ها حائز اهمیت است، سطح خودآگاهی ایرانیان در این مواجهه است. آیا ما در بررسی این تاریخ می‌توانیم رگه‌هایی از خودآگاهی را رصد کنیم؟
  •  ما هنوز مواجهه جدی با علوم انسانی نداشته‌ایم. اکنون در حدود صد و پنجاه سال است که در راه آموختن مطالب و مسائل علوم اجتماعی وارد شده ایم. آنچه امروز می دانیم با آنچه راهگشایانی مثل نجم الملک (معلم ریاضی دارالفنون و اجرا کننده اولین سرشماری تهران) می‌دانستند قابل قیاس نیست اما اگر بپرسند بهترین مقالات علوم انسانی در این یک صد و پنجاه سال کدام هاست شاید مقدمه نجم الملک بر گزارش سرشماری تهران در عداد بهترین مقالات فارسی در جمعیت شناسی ذکر شود. ما هنوز در راه آموختن علوم اجتماعی هستیم و در منزل پژوهش قرار نگرفته ایم. البته گاهی به پیروی از رسم جامعه جهانی اطلاعات، بعضی پژوهشهای کمی و آماری انجام می دهیم اما چنانکه اشاره کرده اید ما هنوز نمی دانیم علوم اجتماعی را چرا و برای چه می خواهیم. ما هنوز به علوم اجتماعی نیاز پیدا نکرده‌ایم زیرا مسئله و پرسش نداریم. پرسش نداشتن به معنی نداشتن دانش نیست. دانش دو صورت دارد. دانش آموختنی و دانش تحقیقی. ما دانش آموختنی و آموزشی داریم اما علم را برای یافتن پاسخ پرسش نیاموخته ایم با نداشتن پرسش نیز می توان مطالب همه علوم و از جمله علوم اجتماعی را در صورت رسمیشان فرا گرفت اما هیچ علمی و مخصوصاً علوم اجتماعی تا وقتی که در جان صاحبش پرسش و طلب به وجود نیاورد علم جان نمی شود و در نظام زندگی جایگاهی پیدا نمی‌کند. علم پاسخ به پرسش است و  برای حل مسئله به وجود می آید. جایی که مسئله نیست، علم هم نیست. این خودآگاهی که گفتید یک وجه دیگر هم می تواند داشته باشد و آن اینکه بدانیم که کیستیم و چه می خواهیم بکنیم و علم را برای چه میجوییم. ما امروز باسواد و تحصیل‌کرده و دانشمند بسیار داریم اما شاید چندان بهتر و بیشتر از نیاکان یکصد سال پیش خود نمی دانیم که چرا و برای چه به مدرسه می رویم و چرا در دانشگاه رشته تحصیلی خاصی را بر می گزینیم و معمولاً به علوم دیگر بی اعتنا هستیم. این خودآگاهی باید از «نمی دانم» آغاز شود. همه جامعه هایی که در راه توسعه وارد می شوند به یک سقراط نیاز دارند که به آنها رسم خودشناسی بیاموزد. وقتی ندانیم که چه نمی دانیم و باید بدانیم نیاز به دانستن و به خودآگاهی هم نداریم. این به نظر من وصف کلی قضیه است اما خودآگاهی تاریخی درک زمان و وضع خود در زمان است و از نظر به اکنون و اندیشه تغییر  جدا نمی شود. این خودآگاهی در تاریخ معاصر ما هرگز قوتی نداشته است. خودآگاهی ضعیفی که در آغاز آشنایی ما با تجدد و در فکر و روح امثال قائم مقام و امیر کبیر حاصل شد، همچنان ضعیف مانده است. خرد سیاسی این دو وزیر هم پیوندی با همین خودآگاهی اندک داشت. هر چند که هر دو در بند زمان خویش نیز بودند. از دو وزیر بزرگ و نامدار به این جهت یاد کردم که هر چند مثل آنتونیو گرامشی به قدرت و نفوذ تام و تمام حکومت قائل نیستم، معتقدم که در دوران ما حکومت اگر نه در هر کشوری (شاید در نئولیبرالیسم وضع قدری فرق کرده باشد زیرا نئولیبرالیسم پایان سیاست است و با فرارسیدن آن تکنولوژی دیگر به دولت و حکومت وقع نمی گذارد) لااقل در جهان توسعه نیافته نفوذ و اثرگذاری یا قدرت منع و بازدارندگی بسیار دارد. قلمرو علم هم مستقل از سیاست و توسعه اجتماعی- اقتصادی نیست. تا وقتی ناصرالدین شاه از دارالفنون حمایت می‌کرد، درس و بحث در آنجا رونق داشت و وقتی بنا بر آنچه نقل شده است گفت در  این طویله را ببندید، علم قدرت آن را نداشت که در برابر ناسزای شاه بایستد و دارالفنون کم کم رو به تحلیل رفت و تعطیل شد. اما نیاز به علم از میان نرفت. این نیاز در همه جا احساس می شد و صرفاً به اهل دانش و فلسفه تعلق نداشت و شاید اهل سیاست و تجارت آن را بیشتر احساس می کردند.
  • اگر مدرسه علوم سیاسی را نخستین نهاد مدرن علوم انسانی در ایران قلمداد کنیم (درباره این که دارالفنون هم یک نهاد مدرن علوم انسانی محسوب شود، اتفاق نظری نزد اهل تاریخ وجود ندارد)، حدود یک سده است که ما به صورت رسمی به استقبال علوم انسانی جدید رفته‌ایم. اما با گذشت یک سده به نظر می‌رسد که «ما» (به معنای تاریخی کلمه) همچنان در فهم، تفسیر، کاربست و میزان توجه و انتظار از علوم انسانی جدید با مشکل مواجهیم. مشکلاتی که به نظر می‌آید مشکلاتی تاریخی و بنیادین است. قطعا بنا نیست ساده‌‌انگارانه و از منظر مصوبه و آیین‌نامه امید به رفع این مشکلات داشت. به عنوان اندیشمندی که فریادهایش بارها در لابلای آثارش در این خصوص به گوش ما رسیده است، چقدر باید به حل این مشکلات بنیادین امیدوار بود؟
  • مدرسه علوم سیاسی را برای تربیت کارمندان وزارت خارجه و ماموران خدمت در سفارتخانه‌ها تأسیس کردند.  تعلیماتی که در آن جا داده می‌شد بیشتر عملی بود. البته درس های حقوق و اقتصاد و تاریخ هم داشتند. اما آن درسها غالباً کلیات انتزاعی بود.که بر وضع کشور ما قابل اطلاق نبود. کتاب درسی اقتصاد مدرسه سیاسی را که فروغی نوشت، کتاب بالنسبه خوبی بود اما دانشجو با خواندن این کتاب با مسائل اقتصاد آشنا نمی شد زیرا کشور هنوز اقتصاد و مسئله اقتصادی نداشت. (من اقتصاددان نیستم.) وقتی کتاب اقتصاد سیاسی سیسموندی ترجمه شد، خوانندگان از ترجمه آن (که البته ترجمه بدی هم نبود) همان اندازه می‌فهمیدند که از متن اصلی (فرانسه) در می یافتند. در آن زمان اقتصاد در کشور جایی نداشت و نوشتن این کتاب ها بذری بود که در زمین شخم نخورده می افشاندند. بعضی از معلمان مدرسه سیاسی از آنچه در اروپا اتفاق افتاده بود کم و بیش مطلع بودند. ابوالحسن فروغی که مدتی رئیس مدرسه سیاسی بود با فلسفه اروپایی هم آشنایی داشت و از مقالات او می توان دریافت که سیاست اروپا و تحول سیاسی در جهان جدید را نیز می شناخته است. من کار مدرسه ها و بخصوص مدرسه سیاسی را ناچیز نمی انگارم  اما مطبوعات اثر بیشتر و وسیع تری در انتشار مطالب و مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند. تا ده پانزده سال پیش کسی کتاب هایی را که شخص معروفی مثل محمدعلی فروغی در اقتصاد نوشته بود نمی شناخت و شاید در بیرون از مدرسه سیاسی کسی هم آن را نخوانده باشد اما مقالات روزنامه ها و آثار آخوندزاده و ملکم و میرزا آقا خان و مخصوصاً سیدجمال الدین اسدآبادی کم و بیش خواننده داشت و عجیب آنکه اولین مقالات فارسی درباره تکامل، مارکسیسم و ناسیونالیسم اثر سید جمالدین اسدآبادی است. در این کار روزنامه فرهنگ که مدیر آن میرزا تقی خان انصاری یکی از پزشکان باسواد فارغ التحصیل دارالفنون، سهم مهم داشت. از کسان دیگری مثل طالبوف و جلال الدین میرزا قاجار و... نیز باید نام برد. شما وقتی می پرسید که چقدر به حل مشکلات بنیادین علم و علوم انسانی امیدوارم، زبانم به لکنت می افتد زیرا در زمانی که کار علوم انسانی و اجتماعی در اروپا و امریکا مشکل شده است و در کشورهای مهد علوم اجتماعی امید به آینده رو به خاموشی می رود ما که چندان بهره ای از این علوم نبرده ایم  و در پژوهش های آن سهمی نداریم و اخیراً بر سر تملک آن به نزاع مشغول شده ایم با مسائل اساسی آن چه می توانیم بکنیم پرسش شما مرا به یاد تفسیر هانا آرنت از «نقد حکم» کانت می اندازد. نقد حکم کتابی در کنار نقد خرد محض و نقد عقل عملی نیست بلکه جزء متمم و مکمل نقد کانتی است. اگر کانت این کتاب را نمی نوشت، فلسفه اش ناتمام می ماند. کانت در این کتاب به پرسش «چه امیدی می‌توانیم داشته باشیم» به سبک و روش خود پاسخ داده است. حکم و داوری در نظر او اتخاذ تصمیم و انتخاب راه در توافق و همداستانی با دیگران است. هانا آرنت به مقام کانت در بنیانگذاری اندیشه تجدد اعتقاد داشت و شاید به همین جهت بود که در پایان عمر سه جلد کتاب نوشت و نام کلی سه جلد را «حیات روح» گذاشت. (اینجا طرداً للباب از مترجمان گرامی استدعا می کنم به جای«پدیدارشناسی روان» و «حیات روح»، «پدیدارشناسی ذهن» و «حیات ذهن» ننویسند زیرا ذهن که شأن ادراکی نفس ناطقه است در فلسفه جدید جایی ندارد و نمی‌شود کسی کتاب درباره ذهن بنویسد و در آن از قوای اراده و حکم و خرد عملی که اگر نزدیک به فرونزیس ارسطو نباشد، شأنی کم و بیش شبیه آن دارد - بحث کند. می دانم حرفم را نمی پذیرند. چنانکه یکی از همکاران و دوستان دانشمندم که فلسفه هم می‌دانست و می داند و از روح علمی بهره کافی دارد وقتی پدیدارشناسی روان هگل را پدیدارشناسی ذهن ترجمه کرده بود تذکرم را نپذیرفت.زمانه در طی چهارصد سال چندان به تن مشغول بوده است که روح را از یاد برده و چه بسا که از آن بدش می آید.)  هانا آرنت عناوین مجلدات سه گانه را نیز با نظر به سه نقد کانت انتخاب کرد. مجلد اول تفکر: متناظر با نقد عقل محض، نام جلد دوم اراده: متناظر با نقد عقل عملی و بالاخره جلد سوم با عنوان داوری یعنی همان عنوان کتاب کانت، منتها بدون نقد و همه نکته اینست که چرا آرنت نقد را وا گذاشته است. پاسخ من اجمالاً اینست که کانت در آغاز تجدد به آینده امید بسیار داشت و با نقد خود راه می گشود. اما آرنت در پایان این عهد می‌دید که راه دارد بسته می شود و شمع امید رو به خاموشی می رود. آرنت آینده ای برای مدرنیته نمی دید و امیدی به فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی نداشت اما من اینجا از امید و نومیدی نمی گویم. آنچه می فهمم و می دانم اینست که جهان توسعه نیافته برای سیر در راه توسعه به علوم اجتماعی نیاز دارد و از آن می تواند مدد بگیرد. اما ظاهراً حتی دانشگاه از این نیاز چنان که باید با خبر نیست. حتی شاید بعضی دانشمندان علوم اجتماعی نیز نمی‌دانند که دانسته هایشان به کار کشور می آید یا نه. ما هنوز نیاز به علوم انسانی- اجتماعی را احساس نکرده ایم. حرف هایی هم که درباره لزوم توجه به علوم انسانی می زنند تعارف و لفاظی است و شاید اگر نمی گفتند بهتر بود. بخصوص که ارباب ادب و تعارف نمی دانند چرا و در کجا و چگونه به علوم انسانی- اجتماعی باید توجه کرد و از این توجه چه حاصلی پدید می آید. می توانید امتحان کنید. هر جا کسی گفت به علوم انسانی- اجتماعی نیاز داریم از او بپرسید کی و کجا و برای چه امر مهم و حل کدام مسائل نیاز دارید ببینید آیا پاسخی دارد یا حرفی کلی و صرفاً از سر حسن‌نیت زده است. اجازه بفرمایید عبارتی از مقاله ای که سی و پنج سال پیش تحت عنوان «فرهنگ و توسعه» نوشته ام نقل کنم: «...ما امروز به علوم انسانی و اجتماعی نیاز داریم. اگر علوم انسانی و اجتماعی نباشد نمی توانیم تکنیک داشته باشیم... (با نبودن علوم اجتماعی) علوم دیگر تعطیل نمی شود اما کم اثر می ماند. علوم انسانی بی رونق است و حتی درس خواندگان (این علوم) هم در صدد نیستند که درخت علوم انسانی را در خاک فرهنگ دیار خود بنشانند.» (فلسفه در بحران، ص ۲۲۴، تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۳) این دفاع صریح از علوم انسانی و اعلام نیاز به آن را مخالفت و اعراض تلقی کردند یا کسی این را مخالفت دانست و جمعی هم بدون تأمل آن را پذیرفتند. من در آن روزها و تا وقتی که به یاد می آورم گرچه مدرنیته را نقد می کرده ام. معتقد بوده ام که در زمان مدرن نمی توان مدرن نبود و با مدرنیته مخالفت کرد. می توان نقاد مدرنیته بود اما در افتادن با آن بی معنی است. با تاریخ به نحوی باید کنار آمد و این کنار آمدن با مدد فلسفه و علوم انسانی صورت می گیرد اما کنار آمدن با تاریخ همیشه آسان نیست. نکته مهمی که کمتر به نظر می آید و حتی شاید کسانی از شنیدنش آزرده شوند این است که چشم اندازهای مدرنیته در همه جای جهان پوشیده شده یا رو به پوشیده شدن دارد. ولی شاید مشکل در فهم چشم انداز باشد و البته اگر به چشم انداز تاریخی قائل نباشد آینده را تکرار آنات یکسان می انگارند و در حقیقت به آینده اعتقادی ندارند. اکنون مدرنیته به صرف توسعه تکنولوژیک تحویل شده است. اگر وجهی و صورتی از دموکراسی هم در بعضی کشورها که اخیراً به توسعه رسیده‌اند پدید آمده مقتضای توسعه تکنولوژی و سازمان های مالی- اقتصادی بوده است. پوشیده شدن چشم انداز، سرنوشت همه جهان کنونی است. زیرا چشم انداز تجدد، چشم انداز همه مردم جهان شده است. تقسیم جهان به توسعه یافته و توسعه نیافته به معنی این نیست که آنها دو چشم انداز متفاوت دارند. جهان توسعه نیافته چشم انداز ندارد. جهان توسعه یافته هم افق چشم اندازش بسته شده است. اگر این دو جهان اختلاف دارند اختلافشان در توزیع نابرابر دستاوردها و برخورداری ها و ابتلاها و مصیبت هاست. سهم و نصیب جهان توسعه نیافته از این جهان جنگ و آشوب و ترس و خشونت و فقر و جهل و تبهکاری و هوای آلوده و ... است و اگر هنوز در جهان در کنار پیشرفت علمی- تکنیکی نشانی از نظم در روابط اجتماعی و سازمانی و برخورداری از حقوق مدنی و اجتماعی و تأمین کار و معاش و ... باشد سهم بخش توسعه یافته است. این توزیع عجیب طرح سیاستمداران نیست بلکه مقتضای روابطی است که در طی دویست سال در جهان به وجود آمده و مبنای عمل سیاسی قرار گرفته است. مقصود این نیست که جهان توسعه یافته در پناه امن قرار دارد. اکنون هیچ جا پناه امن نیست و جنگ هایی هم که به راه می اندازند، پیروز ندارد. همه در این جنگ ها شکست خورده اند و می خورند. پیروز این میدان، قدرت تکنیک است که همه به آن تسلیم شده‌اند و مهم اینست که نمی دانند در خدمت شئ تکنیکند و برای اینکه در غفلت بمانند فیلسوف می شوند و حساب علم را از تکنیک جدا می کنند و تکنیک را وسیله می انگارند و درنمی یابند که این وسیله فرمانروای سراسر زندگی شده است. برای تکنیک هم مهم نیست که درباره اش چه می گویند و به همین که روح و جان مردمان را در اختیار دارد خرسند است. در این شرایط کاری از عهده علوم اجتماعی بر نمی آید و مگر از چهل پنجاه سال پیش تا کنون در کجای جهان دانشمندان بزرگ علوم اجتماعی طراح وضع آینده جهان یا مشکل گشای آن بوده اند. دانشمندان علوم اجتماعی خود بهتر از دیگران از وضع علم در جهان خبر دارند و می دانند که علم به اطلاعات تبدیل شده است و دیگر به صاحب نظران بزرگ نیازی نیست. اطلاعات هم مصرف هرروزی دارد و به کار حل مسائل بنیادین نمی آید. مع هذا فکر می کنم که اگر ما در راه توسه قرار گیریم علم انسانی و اجتماعی می توانند دستگیری کنند.
  • اصحاب علوم اجتماعی که میل وافرشان در سال‌های اخیر برای ورود به قلمرو تاریخ و تاریخنگاری قابل انکار نیست، بعضا در بررسی تاریخ علم و علوم انسانی در ایران بر این گزاره پافشاری می‌کنند که هر نوع کنش و فهمی در طول این تاریخ به عنوان کنش یک نیروی مادی حائز توجه است و این که تاریخنگاری معاصر ما به جای تبیین این مهم، تمرکز خود را بر روی عیارسنجی فهم نخبگان ایرانی در مواجهه با مفاهیم و نهادها گذاشته، به بیراهه رفته است (برای نمونه نگاه کنید به اثر ابراهیم توفیق و آرش حیدری و مهدی یوسفی با عنوان «مسئله علم و علم انسانی در دارالفنون عصر ناصری»). از این حیث تا چه اندازه می‌توان با این انگاره همراه بود؟ آیا صرف توجه به کنشگران تاریخی(عزل نظر از میزان فهم آنها) به مثابه نیروهای مادی، چه آورده‌ای برای فهم تاریخی ما دارد؟
  • پرسش بسیار مهم اما دشواری است. در مورد آغاز توجه به علم جدید و مدرنیته در ایران و اینکه چگونه آغاز شد و آیا نحوه آغاز شدنش خوب و مناسب بود یا نه اختلافها و سوء تفاهم‌های بسیار وجود دارد. مسئله، مسئله دشواری است و این دشواری نه صرفاً تصوری و تصدیقی بلکه در وجود تاریخی ما و کار و عمل و علممان بوده است. مسائل جدا از آدمیان و زمان و تاریخ نیستند. اگر آدمیان نبودند مسئله ای هم وجود نداشت. مردم هم در هر جا و هر وقت مسائل خاص دارند، علم هم با طرح آن مسائل پیش می رود. مثالی که آوردید شاید قدری از دشواری مطلب بکاهد. اگر مسئله در نظر جامعه شناس اینست که چه کسانی با چه زمینه ذهنی چگونه علم را گرفتند. در کار او مشکل چندان وجود ندارد. مشکل وقتی پیش می آید که بخواهیم بدانیم چه شد و چرا نتوانستند علم اجتماعی را چنانکه باید فرا گیرند و پیش ببرند.
  • در مورد اول من با نظر آقای دکتر توفیق درباره وجهه نظر غالب در میان دانشمندان علوم اجتماعی و اهل فلسفه و روشنفکری موافقم.اگر درست فهمیده باشم آقای توفیق نمی گوید تئوری را رها کنیم ( گرچه جهان کنونی این را می‌گوید و دعوت می‌کند که اطلاعات را با شفافیتش جانشین تئوری و نظر که خسته کننده و صداع آور و مزاحم است بکنیم) بلکه با این رویه مخالف است که چراغ تئوری به دست گیریم و با آن دنبال مسئله بگردیم. اصلاً به نظر من تئوری بدون داشتن مسئله فهم نمی شود و آن را در صورتی می توان به درستی دریافت که بتوان در عمل آزمود. اگر مسئله داریم باید به تئوری رجوع کنیم و در این صورت است که تئوری را می فهمیم وگرنه وقتی مثلاً وبر را می خوانیم و می بینیم که او تجدد را در عقلانیت دیده است، چه بسا بگوییم این که چیزی نیست.اسلاف ما از دوران ساسانیان و مخصوصاً در تاریخ دوره اسلامی که بیشتر از آن اطلاع داریم آموزگاران خرد بوده اند و مگر معتزلیان و فیلسوفان درس عقلانیت نمی دادند و اینجا مهد عقلانیت نبوده است پس وبر بیش از هزار سال دیر آمده است. این فهم هر حسنی داشته باشد یکی از عیب های کوچکش این است که به عقلانیت وبر در آن اعتنا و التفات نشده است. در جهان توسعه نیافته کسی عقلانیت وبر را میفهمد که بی خردی و آشوب بوروکراسی را نه صرفاً مشاهده بلکه آزموده باشد و برای اینکه در این فهم به جایی برسد بهتر است که اصلا به سراغ معتزله و حسن و قبح عقلی و ذاتی نرود. بگذریم علم را در مدرسه می توان آموخت اما برای اینکه علم کارساز شود باید از علم آموزشی گذشت و به علم تحقیقی رسید. این مرتبه از علم را کسی به جد می آموزد که با مسائل علم مواجه باشد و بخواهد آنها را حل کند. اگر دانشمندان ایرانی در اروپا و آمریکا نسبت به اقرانشان در کشور کارهای بیشتر و مؤثرتری کرده اند از آن رو نیست که ضرورتاً استعداد بیشتری در دانش و پژوهش داشته اند بلکه تفاوتشان اینست که یکی در فضای علم با مسائل سروکار داشته است و دیگری صرفاً مشغول تعلیم یا پژوهش های عادی و رسمی بوده است.در پرسش شما تکیه بر رویکرد ما به تجدد است و می پرسید آیا صرف توجه به کنشگران تاریخی (با عزل نظر از میزان فهم آنها) به مثابه نیروهای مادی چه آورده ای برای فهم تاریخی ما دارد؟ کنشگران تاریخی اگر ندانند که چه می-کنند فقط خود را خسته می کنند. کنشگران تاریخی در زبان مارکس اهل پراکسیس اند. آنها دریافته اند که چه کنند و کار شایسته و مناسب کدام است. اگر کنشگران ندانند که چه میکنند و چه باید بکنند کنشگر تاریخی نیستند و بیهوده کاری می‌کنند.کنشگران لازم نیست فیلسوف و جامعه شناس باشند اما اگر به کاری که می‌کنند آگاهی نداشته باشند و شرایط و لوازم و آثار آن را ندانند نتیجه ای از کار خود نمی گیرند. پس اگر منظور از نیروهای مادی در متنی که به آن نظر دارید کارکنان بی‌برنامه باشند که ندانند چه می کنند به هیچ جا نمی رسند و اتفاقاً یکی از گرفتاریهای ما در تاریخ دویست ساله اخیر همیین بی‌برنامگی و ندانم کاری بوده است. اگر برنامه بود هر جا که به دشواری برمی خوردند مطالعه و تحقیق می-کردند که راه رفع آن را بیابند. در این باب از افراط و تفریط باید پرهیز کرد. اینکه اول علم و فکر فراهم کنیم و سپس به عمل بپردازیم یک سوی افراط است. (وقتی من می گویم تفکر و خرد روح جامعه است کسانی می پندارند که می گویم برویم بازار چند کیلو تفکر و خرد خریداری کنیم و موظب باشیم که در مصرف آن اسراف نکنیم) سوی دیگرش اینست که فلسفه نباید گفت و عمل باید کرد. علم نسخه و دستور عمل نمی نویسد اما عملی هم که پشتوانه درک تاریخی نداشته باشد بیهوده است. برای علم باید برنامه ریزی داشت اما قانون و راه برایش تعیین نمی تون کرد. اکنون نه علم ما برنامه ای دارد و نه علم موجود در زندگی چندان به کار می آید. صنعت و کشاورزی و تکنولوژی و مدیریت و سیاست با علم تعارف می کنند اما سر و کارشان با آن روشن نیست. احساس من این است که دارالفنونی ها و محصلان مدرسه سیاسی و دارالمعلمین بیش از ما و بهتر از ما می دانستند که چه می خواهند و برای رسیدن به خواسته خود چه باید بکنند. اما به طور کلی دانسته ها و کرده های یکصد و پنجاه سال اخیر بنیادی چندان محکم نداشته است که بتواند به قوام فهم تاریخی ما مددی برساند و اگر کسی بگوید ما پریشان خاطر و پراکنده دلیم نمی دانیم به او چه باید گفت. ما هنوز تجدد را نمی شناسیم و نمی دانیم در آن چه جایی داریم و با آن چه باید بکنیم. از یک سو جزئیات و همه اجزای رفتار و عمل جهان توسعه یافته را بی چون و چرا می پذیریم و از هر رفتار و دستور عملش پیروی می‌کنیم اما فحشش می دهیم و بی خرد و فاسدش می‌خوانیم و خرد تکنیکی اش را خرد شیطانی می انگاریم. این دانستن ها و نادانستن ها کار را مشکل می‌کند وگرنه اگر کلاه خود را قاضی کنیم و آینده خود را در نسبت با تجدد در نظر آوریم درمی‌یابیم که تجدد گرچه یک امر ثابت نیست اما آن را مجموعه حوادث اتفاقی و حاصل تصمیم های شخصی نمی توان دانست و اگر چنین بود از اروپای غربی بیرون نمی آمد و در همه جهان گسترش نمی یافت. تجدد بر خلاف آنچه گاهی اینجا و آنجا گفته می شود دستاورد خرد بشری و میراث نوع بشر نیست هر چند که سابقه و ریشه ای در تاریخ گذشته دارد. تجدد نظمی است که از قرن هجدهم در اروپا آغاز شده و از حیث اصول و مبادی و غایت از همه دوران های تاریخی ممتاز است و فهم و خرد خاص خود دارد. آن را حاصل سیر استکمالی تاریخ بشر هم نباید دانست. زیرا تاریخ بشر معنای محصل ندارد. هر چند که اروپا تاریخ خود را تاریخ بشر می داند. تجدد در اروپای غربی با عقل جهانساز و البته در پیوند با گذشته از طریق رنسانس قوام یافته و در طی بسط خود به هر جا رفته گذشته را با عینک جهان بینی خود دیده و چون به تاریخی جز تاریخ غربی قائل نبوده احیاناً در جان مردمان این توهم را ایجاد کرده است که علم و فرهنگ جدید میراث و آورده نوع بشر است و البته این صورت نوعی همان بشر غربی است و جز یک تاریخ که تاریخ غربی باشد تاریخ دیگری وجود ندارد. اکنون در این جهان که همه کشورها در مراتب تجدد قرار دارند بی علم و تکنولوژی جدید نمی توان بود یعنی ستون تجدد علم است. بشر اکنون در خانه علم و تکنولوژی - و نه در خانه شعر و زبان- سکونت گزیده است منتهی وضع و نسبت خانه و ساکنانش همه جا یکسان نیست. در جهان توسعه نیافته ساکنان خانه با معماری آن و با امکاناتش انس پیدا نکرده‌اند. در این وضع منظم و به قاعده کار کردن کمتر امکان دارد. علم هم علم آموختنی است و از علم آموختنی توقع زیادی نباید داشت. در این مورد بهتر است به جای علم از خرد بگوییم. خردی که باید ره آموز علم و عمل باشد و اگر نباشد نه از علم کاری برمی آید و نه عمل سود دارد. علم و عمل در عالم انتزاع از یکدیگر جدا هستند اما در وجود از هم و از خرد ره آموز خود جدا نمی شوند.
  • مطالعه تاریخ تجدد در ایران ما را با فهرست بلند بالایی از نهادهای علمی مدرن مواجه می‌کند. اما به نظر می‌رسد متناسب با این حجم از ساختار و نهاد و تشکیلات ما در ورود به محدوده‌های دانش و خاصه دانش انسانی چندان کامیاب نبوده‌ایم. ارزیابی جنابعالی از این شکاف میان «علم» و «نهاد» در تاریخ تجدد ایران چیست؟
  • وضعی که به آن اشاره کردید به اشتباه میان علم و اطلاعات باز میگردد. ما هم کم و بیش در مورد جهان جدید اطلاعات داریم و این اطلاعات همه جا هست اما همه بر خلاف آنچه می پندارند به این همه اطلاعات نیاز ندارند و این اطلاعات گاهی اسباب دردسر می شود. در جهان توسعه یافته چیزهایی هست که ما هنوز به آنها نیاز پیدا نکرده ایم اما چون اطلاع داریم که فلان نهاد و سازمان در فلان کشور وجود دارد یا فلان قاعده و مقررات هست آن را تاسیس و تقلید می‌کنیم تا شاید گشایشی در کاری که نمیدانیم چیست حاصل شود و مقصودی که نداریم به دست آید. سازمان های ضروری هم در کشور ما چندان متورم و سنگین شده است که کمتر کارآمدی دارد. ظاهراً ما کاری به کارآمد بودن نداریم. بلکه پیشرفت را در گسترش سازمان می دانیم و مگر نه اینکه افزودن بر طول و عرض سازمان و گرفتن و هزینه کردن هر چه بیشتر بودجه نشانه لیاقت و کاردانی شمرده می شود. سازمان های اداری خیلی پر عرض و طول شده اند و بخش های زائدشان کم نیست. دایر کردن دانشگاه های بی استاد در هر گوشه و کنار کشور و گنجاندن هیئت امنا در اساسنامه سازمان های جدید التأسیس و تأسیس بسیاری سازمان ها بی مصرف و زائد دیگر هم سربار شده است.
  •  اگر سازمانی تشکیل می شود باید معلوم باشد که چه می‌تواند بکند و کشور و مردم به کار او چه نیازی دارند. اگر سازمان‌های زائد داریم که نمی دانیم چه باید بکنند یا کاری که برایشان معین شده است نمی توانند انجام دهند یک وجهش می‌تواند این باشد که بدون احساس نیاز آن را اقتباس کرده اند و عجب اینکه غالباً این قبیل سازمان ها را چنان می سازند که حتی از عهده ادای وظایف تشریفاتی که برایشان معین کرده اند برنیایند. مطلبی که قبلاً درباره خودآگاهی مطرح کردید اینجا هم مورد دارد. اتفاقاً یکی از نشانه های ضعف علوم انسانی دایر کردن این همه مدرسه و دانشکده علوم انسانی در هر گوشه و کنار است. ما که نمی‌دانیم چه نیازی به علوم انسانی داریم این همه دانشکده بی استاد برای چه می سازیم. کسانی هم که در این دانشکده ها درس می خوانند به علوم انسانی چندان کاری ندارند بلکه غالباً آمده اند و می آیند یک ورقه مدرک بگیرند به امید اینکه شاید اگر بخت استخدام در جایی پیدا کردند به کارشان بیاید. اگر بگویند وجود سازمان های علمی و آموزشی- پژوهشی هر چه بیشتر باشد بهتر است سخنشان را باید تصدیق کرد. به شرط اینکه سازمانی که به وجود می آید بداند که چه میکند. کاری که متصدیان سیاست علم تاکنون نکرده اند  و می بایست بکنند این است که برنامه ای برای علم و پژوهش تدوین کنند. اکنون وضع طوری شده است که برای هیچ کس معلوم نیست که علم را برای چه میخواهیم. اما سیاستگذاران علم هم گناهی ندارند زیرا تا جای علم در برنامه جامع کشور معین نشود و اراده به علم تحقیقی و کارساز پدید نیاید دانشگاه ها و مراکز علم همچنان باید به تمرین و پژوهش مشغول باشند. راستی ما علم را برای چه می-خواهیم؟  اگر برای شرفش میخواهیم علومی را که در عمل و عادت و رسم برتر و مقدم می شماریم از حیث شرف امتیازی ندارند. ما در پندار خود علوم مهندسی را مقدم می دانیم اما وقتی در این علوم تحصیل کردیم و این علم ها حاصل شدند نمی پرسیم چرا در کار ساختن و پرداختن نیستند. ما به خیالی از علم کارساز قانعیم. علم کارساز را فرا می‌گیریم اما وقتی فرا گرفتیم دیگر به کارسازیش کاری نداریم و اگر کارساز نباشد نمی پرسیم چرا کارساز نیست. مارکس گفته بود که کار در نظام سرمایه داری کارگر را با خود بیگانه (آلیینه) می کند.شاید وقتی کار رسمی علمی هم به مشغولیت مبدل شود- گرچه مشغولیت مطبوع و خوبی است- بیگانگی با خود بار آورد. علم زمان ما علم نظری صرف نیست و جزئی از نظام هر کشور است و باید در جای خود کارسازی کند یعنی اگر در پیوستگی و هماهنگی با سازمان های دیگر در کار تغییر و تحول دخالت و منشأییت اثر ندارد باید فکر کرد که چگونه می‌توان آن را در جای خود قرار داد. برای رفع این مشکل تشکیل و تاسیس سازمان ضرورت ندارد. در آغاز عصر تجدد مآبی هر مشکلی که بود سودای سازمان سازی نبود و برای رفع هر نقص و گرفتاری، سازمان به وجود نمی‌آوردند و قانون نمی‌نوشتند.در دهه های اخیر ایجاد سازمان و تدوین و تصویب قانون مخصوصاً برای نظارت، علاج همه دردها شده است و متأسفانه با اینکه با این دارو هیچ دردی درمان نشده است و نمی شود اعتقاد به آن چندان قوی است که اگر هزار سال هم اثر نکند باز هر مشکلی پیش آید علاجش را تدوین قانون و تأسیس سازمان نظارت جدید می دانند و ... این درمان هر عیبی که داشته باشد حسنش اینست که بار مسئولیت را از دوش متصدیان امور بر می دارد. وقتی از عهده رفع مشکل و دفع فسادی برنیایند یا بخواهند وقت خود را صرف کارهای سودمند تر و موثرتر بکنند فقط دو راه وجود دارد. یکی ایجاد سازمان و دیگر طرح و تدوین و تصویب قانون. اینست که ما در قیاس با کشورهای توسعه یافته و حتی با اقرانمان در آسیا و آفریقا چندین برابر کارمند داریم و انباشت و اندوخته قانونمان هم از همه جا و همیشه بیشتر است و دریغا که از حاصل و بی حاصلی کار خود بی خبر و غافلیم و به قانون هم وقعی نمی گذاریم و این از آن روست که با مشکل نمی خواهیم مواجه شویم و به مسئله نمی خواهیم فکر کنیم بلکه می خواهیم خود را از شرّ فکر کردن به آنها برهانیم. پس آسانترین راه را بر می گزینیم و چون قضیه را از یاد می بریم مهم نیست که آن راه آسان به کجا می رسد و آیا مشکل رفع می شود یا به بایگانی مشکلات می رود. این جدایی که به آن اشاره کردید نشانه جدایی در درون ماست. ما همه چیز تجدد را می خواهیم و هیچ چیزش را نمی خواهیم.
  • نگاه تاریخی جنابعالی به علوم انسانی و اجتماعی به مثابه علومی تاریخی، نحوۀ اندیشیدن شما نسبت به این علوم و مسائل آن در جامعه ایران را شکل داده است. به نظر می‌رسد همین زاویه دید شما پاسخ بسیاری از پرسش‌ها در خصوص ناکامی‌های ما در مواجهه با علوم انسانی و اجتماعی را روشن کند. مطابق با این دیدگاه علوم انسانی و اجتماعی علومی متعلق به تاریخ مدرنیته است و فهم آن در بستری در تناسب با مدرنیته می‌تواند رخ دهد. آیا می‌توان بخش مهمی از تلاش فکری جنابعالی را معطوف به تبیین این گزاره قلمداد کرد؟
  • خوشحالم که می بینم شما هم در نظر تاریخی با من شریکید.  بر وفق این نظر هر چیزی در وقت خود و برحسب فهم مردمان و نیازی که به آن هست پدید می آید و علم نیز جایی معین در تاریخ دارد. دویست سال پیش نیاکان ما نه از علم اروپا خبری داشتند و نه به آن نیازمند بودند. اقتضای سیاست و پیش آمدن یا پیش آوردن بی وجه و نسنجیده جنگ که آنها را به سلاح های جدید و سپس به کالاهای صنعتی اروپا محتاج کرد، آغاز آشنایی با اروپا و احساس نیاز به علم و تکنولوژی آنجا بود. این احتیاج با احتیاجی که اروپایی به علم و تکنولوژی داشت یکی نبود زیرا نیاز این یکی فعال و سازنده بود و نیاز ما با انفعال و اضطرار  قرین و در آمیخته بود. در آن زمان صنعت و تکنولوژی غرب، کسی مثل عباس میرزا را به تعجب و اعجاب واداشته بود. محصلانی را هم که برای تحصیل به اروپا فرستادند بیشتر مهارت های فنی و کار کردن با ماشین های صنعتی را آموختند. میرزا صالح شیرازی از آن رو روزنامه نویس شد که برای یاد گرفتن کار چاپ رفته بود. او هم با اینکه ذوق و سواد داشت هرگز به نسبت میان تکنولوژی و فرهنگ فکر نکرد و حساب آنها را از هم جدا و مستقل می‌دانست. در آن زمان علوم اجتماعی در اروپا در آغاز راه بود و هنوز اروپا به بحرانی که از درونش می جوشید فکر نکرده بود. این بحران در قرن نوزدهم ظاهر شد. علوم اجتماعی هم که نهالشان در قرون هفدهم و هجدهم روئیده بود در این قرن بسط و اهمیت یافتند. این علوم صورتی از خودآگاهی جهان جدید به نظمی بودند که از قرن هجدهم درافکنده شده بود و بسط می یافت. این علوم بیش از فیزیک گالیله و نیوتون علم عصر جدید بودند. علم جدید به طور کلی و علوم انسانی بخصوص چنان که اشاره فرمودید به مدرنیته تعلق دارند زیرا علم زمان پیشرفتند و پیشرفت و تغییر مدام و آگاهانه خاص جامعه جدید است. حتی یونانیان و رومیان که جامعه آزاد و نظم قانونی داشتند به علوم اجتماعی نیازمند نبودند و به این جهت کسی در یونان و روم جامعه‌شناس و اقتصاددان نشد. البته اگر قرار بود در یونان و روم دانشمند علوم اجتماعی وجود داشته باشد پلوتارک و سیسرون در عداد بزرگترین دانشمندان این علوم قرار می‌گرفتند. یونانیان و ایرانیان قدیم تاریخ‌نویسی داشتند اما تاریخشان ذکر یاد و یادگار بود نه پژوهش تاریخی بر اساس اصول و مبادی فکر و عمل جهان جدید؛ و آن تاریخ بود که شاید می توانست تاریخ عبرت باشد. تاریخ زمان ما عبرت‌آموز نیست. پس تاریخ به عنوان علم اجتماعی جدید را با تاریخ نویسی متقدمان یکی ندانیم تا قرون جدید علوم اجتماعی وجود نداشت زیرا به آنها نیازی نبود. مادها و اشکانیان و سلجوقیان هم به علوم اجتماعی نیاز نداشتند. ما از زمان مشروطه می‌توانستیم با این علوم آشنا شویم و راه تجدد یا تجددمآبی خود را به مدد آنها طی کنیم. از همان زمان این آشنایی فی الجمله حاصل شد ولی در حد کسب اطلاعات و دانش آموختنی محدود ماند و اگر این درست باشد که علوم اجتماعی علم جامعه جدید است و برای رفع تعارض های جامعه جدید و نشان دادن راه برونشد از بحران هایش ره آموزی می کند، در آن زمان هنوز ما از بحران های جدید خبر نداشتیم و تعارض‌هایمان هم از جنسی بود که با علوم اجتماعی حل و رفع نمی شد. (نمونه ای از آن تعارض ها را ذکر کرده بودم که دیدم حجم مطلب  زیاد شده است آن را حذف کردم) در آن زمان علوم اجتماعی به جای کارسازی بیشتر می-توانست ما را با اروپا آشنا کند و مزایا و فواید پیشرفت اروپا را به ما نشان دهد ولی هر چه بود ما در صدد برنیامدیم که بدانیم چگونه راه پیشرفت گشوده می شود. چنانکه اکنون هم کاری به این حرف ها نداریم. پس علوم اجتماعی به چه کارمان می آید. شاید اگر روزی به فکر برنامه توسعه افتادیم در ضمن تدوین و اجرای برنامه به علوم اجتماعی نیاز پیدا -کنیم و بکوشیم به علوم اجتماعی ای دست یابیم که ما را به برنامه‌ریزی قادر کند. این هم که بگوییم آیا علم تقدم دارد یا عمل و علم ها کدام مقدمند. کمک به پیشرفت علم و تثبیت موقعیت و مقام آن در جامعه نمی کند. ما از نزاع و اختلاف درباره تقدم این و تأخر آن زیان ها دیده ایم و هنوز هم از این نزاع دست برنمی داریم و بزرگترین نظم و آسیب این نزاع به سیاست نحیف و علیل وارد شده است. در آغاز تاریخ فلسفه، ارسطو با طرح فرونزیس جمع جزئی و کلی در خرد عملی را تعلیم کرد. کانت هم در نقد حکم راهی شبیه راه ارسطو گشود. ولی اروپای امروز از امیدی که کانت به آن دلبسته بود محروم است. جهان توسعه نیافته شاید هنوز  به حکم ضرورت بتواند به عقلانیت تجدد دست بیازد و از آن کارسازی بخواهد. از آنجا که در این زمان هیچ راه دیگری برای جهان توسعه نیافته گشوده نیست ناگزیر باید از عقلانیت تجدد استمداد کرد. حتی اگر به آینده تجدد امیدی نداشته باشیم. اکنون اگر اهتمام به توسعه جدی باشد و برنامه توسعه را برای اجرا تدوین کنند ناگزیر به شرایط امکان عمل توجه می‌کنند و با این توجه است که مسائل مطرح می‌شود و دانشمندان نیز مسائل خاص پژوهش و تحقیق خود را می یابند و با تحقیق خود کارگشایی و راهنمایی می کنند. علم اجتماعی علم پیشرفت است و حتی اگر به جامعه ساکن و متوقف هم نظر کند می‌خواهد بداند که چرا ساکن و متوقف شده است. نظام های قدیم زندگی به علم اجتماعی نیاز نداشتند زیرا حاصل طراحی و ساخته بشر نبودند و به این جهت علم اجتماعی نمی‌توانست در آنها به وجود آید. جامعه جدید، جامعه تغییر است و برای اینکه تغییر با نظارت صورت گیرد علم اجتماعی باید در کار باشد تا این نظارت با چراغ آن صورت گیرد. به این معناست که علوم اجتماعی به مدرنیته تعلق دارند. اکنون در مدارس و دانشگاه‌های سراسر جهان روانشناسی و اقتصاد و جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی و علم سیاست و... می آموزند اما در بخش توسعه نیافته این آموزش‌ها کمتر به کار می آید و وجود آنها در برنامه درس دانشگاه بیشتر نشانه وابستگی صوری به مدرنیته است. کشورهای جهان در هر منزل مدرنیته و حتی در حاشیه آن هم که باشند تعلقی به مدرنیته دارند. تنها علم اجتماعی نیست که به مدرنیته تعلق دارد. مدرنیته خرد راهبر اما از توش و توان  افتاده تاریخ جدید است و هر چه از نظم و سامان یا بی سامانی و آشوب در جهان وجود دارد به آن بازمی گردد.
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST