گسترش فرهنگ و مطالعات: فقط یک نویسندهی خلاق همچون ریچارد آزمن میتواند با تعدادی پیر و پاتال از کار افتاده، رمان جناییای بنویسد و اسمش را بگذارد باشگاه قتل پنجشنبه. خودش در جایی توضیح داده بود؛ برای اینکه این رمان را بنویسد، فقط یک ایدهی خشک و خالی داشته و حسابی میترسیده که نتواند به یک اثر خواندنی تبدیلش کند، اما نتیجهی تلاش چند ماههاش، یعنی همین رمان باشگاه قتل پنجشنبه، کتابی از کار در آمده که وقتی آن را میخوانید، ناچار پیش خودتان میگویید: «ارزشش را داشت. کی فکرش را میکرد چند آدم پا به سن گذاشته بتوانند همچنین داستان جنایی درخشانی خلق کنند!»
این رمان شگفتانگیز از آن کتابهایی است که لذت خواندنش تا مدتها همراهتان خواهد ماند. در روند پیشرفت وقایع داستان با چیزهایی آشنا میشوید که لنگهاش را در هیج داستان جنایی دیگری ندیدهاید. ریچارد آزمن برایتان یک سورپرایز واقعی دارد.
چهار دوست عجیب در دهکدهای آرام و خلوت، هر پنجشنبه دور هم جمع میشوند تا با هم دربارهی پروندههای جنایی حلنشده صحبت کنند. «باشگاه قتل پنجشنبه» اسم این دورهمیها میشود. الیزابت (مأمور مخفی بازنشسته)، جویس (پرستار بازنشسته)، ابراهیم (روانپزشک بازنشسته) و ران (رئیس بازنشستهی اتحادیه) که همگی بالای هفتاد سال سن دارند. اعضای این باشگاه هستند. این ماجرا ادامه دارد تا اینکه در دهکدهی خود آن ها کسی به قتل میرسد و بعد قتل دیگری رخ میدهد. اعضای این باشگاه تخصص و انرژیشان را به کار میگیرند تا به دو بازرس جوان، به نامهای دانا و کریس، در به دام انداختن قاتل کمک کند.
دیلی اکسپرس دربارهی «باشگاه قتل پنجشنبه» در تیتری کوتاه اشاره میکند: «از لذتبخشترین کتابهای سال» و هارلن کوبن دربارهی این رمان مینویسد: «طرفداران داستانهای معمایی شیفتهاش میشوند.»
قسمتی از کتاب باشگاه قتل پنجشنبه:
امروز صبح انتونی داشت موهایم را کوتاه میکرد. تقریباً کارمان تمام شده بود و داشتیم دوستانه کمی غیبت میکردیم که یکی سر رسید و کسی نبود جز الیزابت. با یک ساک و یک فلاسک که هیچ کدامشان با او جور نبود. به من گفت تاکسی دارد میآید و آماده شوم تا روز را بیرون بگذرانیم. از وقتی به کوپرز چیس آمدم یاد گرفتهام بیاختیار باشم، بنابراین، چیزی به روی خودم نیاوردم. از او پرسیدم کجا میخواهیم برویم تا وضعیت آبوهوا و این چیزها دستم بیاید و او گفت لندن، که متعجبم کرد ولی دلیل آوردن فلاسک را فهمیدم. من دقیقاً میدانم لندن چقدر میتواند سرد باشد، بنابراین پریدم داخل خانه و یک کت خوب پوشیدم. و خدا را شکر که این کار را کرد!
ما هنوز هم از تاکسیهای رابرتز بریج استفاده میکنیم، هر چند یکبار نوهی ران را اشتباهی جای دیگری بردند ولی خب الان بهتر شدهاند. راننده، حامد، سومالیایی بود و سومالی به نظر بسیار زیباست. در کمال تعجب، الیزابت آنجا هم بوده است و آنها با هم گپوگفت خوبی کردند. حامد شش فرزند دارد و بزرگترین آنها در چیزلهرست پزشک عمومی است، میدانید کجاست؟ من یکبار آنجا به بازار خیریه رفتم و به این ترتیب حداقل توانستم در کمکی سهیم شویم.
تمام این مدت الیزابت منتظر بود تا بپرسم داریم کجا میرویم، ولی من دم نزدم. دوست دارد مسئول باشد و سوءتفاهم نشود، من هم دوست دارم او مسئول باشد، ولی ضرری ندارد حضور آدم گهگاهی احساس شود. فکر میکنم او این ویژگیاش را به من هم سرایت میدهد، ولی از جنبهی خوبش. هیچوقت واقعاً فکر نکردهام که هاله هستم، ولی هرچه بیشتر با الیزابت وقت میگذرانم، بیشتر فکر میکنم شاید هم باشم. یعنی اگر من هم روحیهی الیزابت را داشتم، به سومالی میرفتم؟ این فقط یک مثال هست برای رساندن منظورم.
در رابرتز بریج سوار قطار ساعت نُه و پنجاه و یک دقیقه شدیم و او در تانبریج ولز دهان باز کرد و ماجرا را با من هم در میان گذاشت. ما داشتیم به دیدن جوونا میرفتیم.
جوونا! دختر کوچک من! میشود تصور کرد چه سؤالهایی داشتم. الیزابت دقیقاً من را به همان جایی برگرداند که میخواست برگردم.
آخر چرا داشتیم به دیدن جوونا میرفتیم؟ خب، بعد معلوم شد.
الیزابت به همان روش خودش، که همهچیز را خیلی منطقی جلوه میدهد، توضیح داد دربارهی بسیاری از موارد این پرونده، ما هم به اندازهی پلیس میدانیم، که برای همه خوب بود. بااینحال، خوب میشد اگر مواردی باشد که ما بیشتر از پلیس از آنها اطلاعات داشته باشیم. محض احتیاط که اگر یک وقت لازم شد « معامله» کنیم. به گفتهی الیزابت، این ممکن است به دردمان بخورد، چون متأسفانه دانا کمی بیش از حد ملاحظهکار است و همهچیز را به ما نمیگوید. درهرحال آخر ما کی باشیم؟ شکاف اطلاعاتی از نظر الیزابت، سوابق مالی شرکتهای این ونتام بود. ممکن است در آن سوابق ارتباط به درد بخوری میان ونتام و تونی کرن باشد؟ دلیلی برای داد و بیداد آنها؟ انگیزهای برای قتل؟ مهم بود که بفهمیم.
به همین خاطر البته که الیزابت سوابق مالی دقیق شرکتهای ایین ونتام را هر جور که شده بود به دست آورده بود. همهاش در یک پوشهی بزرگ آبی بود، توی ساکی که روی صندلی خالی کنارش گذاشت. هنوز به آن اشارهای نکردهام، ولی صندلیهایمان در قسمت درجه یک قطار بود. همچنان امیدوار بودم کسی بیاید و بخواهد بلیتم را ببیند، ولی کسی این کار را نکرد.
باشگاه قتل پنجشنبه را نازنین فیروزی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۶۸ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۷۸ هزار تومان چاپ و روانه کتابفروشیها شده است.