موسسهی گسترش فرهنگ و مطالعات: کتاب «رضا قاسمی در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» به همت نشر بیدگل به چاپ رسیده است.
محمد عبدی میگوید: سال ۱۳۸۰ بود که دوستم آقای فرید مرادی، مدیر نشر آتیه، که ناشر یکی دوتا از کتابهای من هم بود، رمانی را به دستم داد که تازه به چاپ رسانده بود: «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» (۱۳۷۵)، نوشتۀ رضا قاسمی. با شوروشوق گفت که به گمانش بهترین رمان فارسی است که از ابتدای انقلاب تا آن زمان منتشر شده است.
«همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» اتفاق حیرتانگیزی بود در ادبیات ایران که نشان از نویسندهای توانا داشت که با همین اولین رمانش، شد «خویشاوندِ» صادق هدایت و بهرام صادقی.
خوشبختانه همنوایی بهحق مورد تحسین بسیار قرار گرفت و رضا قاسمی با سالها سابقهی کار نمایشی و همینطور نوازندگی و آهنگسازی، بیش از تئاتر و موسیقی، در ادبیات مطرح شد.
قاسمی دو رمان شگفتانگیز دیگر هم منتشر کرد؛ «چاه بابل» (۱۳۷۸) و «وردی که برهها میخوانند» (۱۳۸۶ -۱۳۸۱).
سال ۱۳۸۴ زمانی که ساکن لندن شدم، دیدار رضا قاسمی شد بخشی از جذابیت سفرهای هر از گاهم به پاریس؛ گپ زدن با دوستی که با همه فرق دارد و با او میتوانی در خلوت کوچک بیسروصدا و زاهدانهای که برای خودش دستوپا کرده، ساعتها بنشینی و دربارهی ادبیات و تئاتر و موسیقی حرف بزنی.
سال ۱۳۹۰ تصمیم گرفتم فیلم مستندی دربارهی او بسازم و در برخی از این دیدارها با خودم دوربین و تجهیزات میبردم تا گفتوگوهایمان را که هربار ساعتها طول میکشید ضبط کنم.
فیلم دو سال بعد، با عنوان «نجواگر همنوایی شبانه؛ دیدار با رضا قاسمی» آماده شد و اولینبار در ژوئن سال ۲۰۱۳ (۱۳۹۲) در دانشگاه لندن (سوآز) به نمایش درآمد.
برای تدوین فیلم، ساعتها گفتوگوی جذاب داشتم که حالا افسوس میخوردم که به دلیل طول مشخص و محدود یک فیلم مستند، باید ساعتها حرف و سخن دوستداشتنیاش را کنار میگذاشتم؛ چه توضیح مفصلتر دیدگاههایش دربارهی پدیدهی نوشتن و خلق هنری، و چه داستانهای کوچک و شنیدنی از اتفاقاتی که در زندگی برایش رخ داده؛ ماجراهایی که او با مهارت داستان گوییاش بهطرز نفسگیری روایت میکرد.
به همین دلیل، از همان زمان به فکر بودم که مشروح همهی گفتوگوهای ضبطشدهمان را به شکل کتاب چاپ کنم؛ که حالا به همت نشر بیدگل این فرصت فراهم آمد که رشتهی گفتوگوهایی که با سوسن تسلیمی آغاز شد، با رضا قاسمی ادامه یابد و حاصل، گفتوگویی است راحت و صمیمی با نویسنده، کارگردان تئاتر و آهنگسازی که به هیچکس دیگری شباهت ندارد و اینجا طی ساعتها گفتوگو در موقعیتهای مختلف، بیپرده دربارهی خودش، دنیایش و نگاهش به جهان اطراف حرف میزند؛ از محدودیتهای دورهی کودکیاش تا خوابیدن در خیابان در دوران دانشکده، از کار در کارگاه نمایش و اجراهای تئاتری تا آلبوم گل صدبرگ و همکاری با شهرام ناظری، از خلق همنوایی شبانه ارکستر چوبها و وسواسهایش به هنگام نوشتن چاه بابل، تا وارد کردن کوچکترین اتفاقات دنیای اطرافش به درون داستانها و همینطور تأثیرپذیری از نویسندگان مورد علاقهاش.
حاصل گفتوگوی ما به گمانم خود، به رمانی میماند با بخشهای مختلفی که به هم پیوند میخورند و جهان نویسندهای را میسازند که با مهارت داستانگوییاش، اتفاقات غریب زندگیاش را با جهان شگفتانگیز داستانهایش پیوند میزند.
قسمتی از کتاب رضا قاسمی در گفتوگویی بلند با محمد عبدی:
-یک نظریهای هست که به نظر من نظریهی زیبایی است؛ اینکه همه هنرها یک جایی در طبیعت وجود دارند و فقط دنبال یک آدم میگردند که از طریق او بیایند بیرون. میکل آنژ میگوید که مجسمه در سنگ هست، من فقط به آن اجازه میدهم که بیاید بیرون ... به این نوع خلق باور داری؟ و پیرو حرفت، فکر نمیکنی که وسواسها و تصحیحهای بعدی ممکن است به اثر لطمه بزند؟ یک بحث جدی است در ادبیات که همان که اول خلق شد، با کمترین دستکاریِ ممکن، نزدیکترین و بهترین نسخه است چون از جایی میآید که ما نمیدانیم کجاست...
#من اتفاقاً همهی عمرم این شکلی فکر کردم و روزی که رسیدم به آن جمله میکل آنژ اصلاً یک نفس راحتی کشیدم... از سر آسودگی آهی کشیدم که پس خطا نرفتم. من عمیقاً اعتقاد دارم که اینها هست و تو فقط وسیلهای هستی که اینها را آشکار کنی. برای همین هم هست که اغلب ممکن است فکر کنند من فروتنی میکنم؛ اما مهم نیست که من نویسندهام، من همان کاری را میکنم که یک نجار میکند. این حرفهام است. او در و پنجره میسازد، من داستان مینویسم. قبلتر نمایشنامه مینوشتم و کارگردانی میکردم. ادامه حرفت چی بود؟
-دوباره و چندباره کار کردن روی متن ...
#خب دوتا شیوه هست. بعضیها اعتقاد دارند که نباید دست زد. ولی شخصاً آن حرف همینگوی را درست میدانم که میگوید مثل تراشیدن یک قلم نی است، شما باید بتراشی تا بتوانی با آن خوب بنویسی، ولی اگر از یک جایی بیشتر بتراشی، خراب میشود و نمیتوانی با آن بنویسی... این درست است به نظرم. چه در حذف کردن و چه اضافه کردن . در مورد خودم ، اینکه گفته بیستبار مینویسم، اینطور نیست که از اول بنشینم و دوباره بنویسم در واقع دفعات بعدی، همان تراش دادن است، مثل عکسی که ظاهر میشود، میبینم از آن زیر پیکرهای دارد میآید بیرون. درست همانطور که میکل آنژ توصیف کرده. پیکرهای که زندانی است در داخل سنگ، تو وقتی اضافات را میتراشی، میآید بیرون ... از یک جایی دیگر میدانی که اضافات کجا هستند و کجا را باید بریزی دور. منتها کافی است که یک خطا بکنی تا خراب شود. اگر قلم چکشت یک کم محکمتر بخورد، دیگر کاری نمیشود کرد.
-برای خود من اینطور است که وقتی داستان مینویسم گاهی نمیدانم که انتهای داستانم به کجا خواهد رفت. اما خودبهخود انگار که یک نیرویی کمک میکند که قصه برسد به پایانش. جمله آخر را که مینویسم میبینم خودبهخود تمام شد... برای تو چطور است؟ همیشه انتهای قصه و پیچوخم آن را میدانی یا اینکه ممکن است موقع نوشتن به چگونگی پایان آن برسی؟
#اغلب نمیدانم. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن، مثل چیزی که گفتم، مثل عکسی که دارد ظاهر میشود میبینم که پیکرهای درآمده. وقتی آن پیکره درمیآید معمولاً شروع میکنم طرح کار را روی کاغذ ترسیم میکنم. وقتی این طرح را میکشم تقریباً برایم روشن میشود که ادامه داستان به کدام سمت میرود. پایان را اگر به این معنا بگیریم، خیلی وقتها برایم روشن میشود. ولی اینکه دقیقاً کار به چه شکل تمام میشود، نمیدانم. وقتی در آن مسیری که میدانم به سمت پایان است حرکت میکنم، همینطور که مینویسم قلم را زمین میگذارم - حالا دیگر کیبورد را زمین میگذارم! - و میبینم که تمام شد.
-پس برای توهم نوعی زایش است که فقط با آن همراه میشوی ...
#دقیقاً... مثلاً در همنوایی شبانه ارکستر چوبها، وقتی رسیدم به آنجایی که زنی که فراموشکار است، یعنی ماتیلد، میآید میبیند که شوهرش افتاده زمین و خون از دماغش آمده، بعد یادش میرود و از خودش میپرسد چرا افتاده، حس کردم تمام شد کار. اینجا را اصلاً پیشبینی نکرده بودم و در داستانم نبود. به اینجا که رسیدم فکر کردم چه پایانی از این مهمتره.
رضا قاسمی در گفتوگویی بلند با محمد عبدی در ۱۳۷ صفحهی رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۴۳ هزار تومان عرضه شده است.