وینش: مارک چایلدرس روزنامهنگار آمریکایی مینویسد: وقتی من و دوستم چارلز مکنایر نویسنده بزرگ آرژانتینی، خورخه لوئیس بورخس را در نیواورلئانز ملاقات کردیم، او ۸۲ ساله بود. ما، رماننویسانی بلندپرواز، از آثار رئالیسم جادویی نویسندگان آمریکای لاتین مست بودیم. داستانهای درهم فشرده و رمزنگاری شده بورخس، مثل «Tlön, Uqbar, Orbis Tertius » و «باغ گذرگاههای هزارپیچ»[۱] زیتونهای مارتینی لاتین ما بودند. این مصاحبه در ۲۳ اوت سال ۲۰۲۱ در لسآنجلس ریویو آو بوکز منتشر شده است.
بورخس در سال ۱۸۹۹ به دنیا آمد و در دهه ۱۹۵۰ به دلیل یک بیماری مادرزادی نابینا شد. بورخس از بوینس آیرس آمده بود تا در دانشگاه تولین در مورد زیباییشناسی و مفهوم معنا سخنرانی کند. جایی که بیشتر از همه دوست داشت او را ببریم Preservation Hall، سالن کوچک دمکردهای واقع در خیابان بوربون بود که آخرین آثار باقی مانده از سبک قدیمی دیکسیلند[۲] هنوز در آن اجرا میشود. بورخس عقب ایستاد و اجازه داد تا امواج جَز او را فرا بگیرند.
صبحی که ما بورخس را در سال ۱۹۸۲ در اتاقش در فرمونت هتل ملاقات کردیم، ماریا کوداما، زن خدمتکار جوان و دوستداشتنی ژاپنی-آرژانتینی که بعدا دومین همسر او شد، او را همراهی میکرد. (وقتی بورخس در سال ۱۹۸۶ درگذشت، آرژانتینیهای مبادی آداب از این که او همه داراییاش را برای ماریا گذاشته بود به خشم آمدند).
برای مصاحبه، بورخس زیر نور درخشان خورشید کنار پنجرهای باز نشسته بود. او در حالی که موسیقی شب قبل را به یاد میآورد، لبخند زد و به نرمی سه بند «درمانگاه سنت جیمز[۳]» را خواند. گامآهنگهای صدای موسیقیایی او به اندازه انگلیسی صحبت کردنش دقیق بود. او در وقت خود سخاوتمند بود و به تمام سئوالات ما جواب داد.
مارک چیلدرس و چارلز مکنایر: دیشب رویا دیدی؟
خورخه لوئیس بورخس: من هر شب رویا میبینم. قبل از این که بروم بخوابم رویا میبینم، و بعد از بیدار شدن رویا میبینم. وقتی شروع میکنم به گفتن کلمات بیمعنی، یعنی دارم چیزهای نامحتملی میبینم.
یادم میآید که یک رویا به من داستانی داد. رویایی بسیار مغشوش، رویایی بسیار در هم گوریده دیدم. و تنها چیزی که به یاد آوردم این بود: «حافظه شکسپیر را به تو میفروشم». و داستانی در موردش نوشتم (حافظه شکسپیر)[۴].
شکسپیر چه اسم خوبی است، بله؟ اما او کاملا بد بود، تو این طور فکر نمیکنی؟ مردی که نوشت «انگلستان، آن نیمه بهشت». مثل یک جوک بد به نظر میرسد، نه؟ منظورم این است که شکسپیر همیشه تو را ناامید میکند. نویسندهای بسیار بیانصاف است. او قابل اعتماد نیست. دیالوگ بسیار خوبی نوشتهای، و بعد، خب، بلاغت را میآوری.
دوست داری در نمایشنامههایش بازی کنی؟
من خواندن نمایشنامه را دوست دارم، نه دیدناش را. خواندن بخش بزرگی از زندگی من است. تمام تلاشم را میکنم تا به خواندن ادامه بدهم. من همچنان به خریدن کتاب و زندگی کردن با آنها ادامه می دهم، البته، نمیتوانم آنها را بخوانم.
کتاب گیرایی دارد، نه؟ حلقهبهگوش کتابها هستم. من در حال خواندن ابیاتی کور شدم. همه چیز مثل یک گرگ و میش بسیار آهسته اتفاق افتاد. خیلی آهسته. یک لحظه رقتانگیز به خصوص نبود. مردم بیصورت شدند، کتابها هیچ تصویری نداشتند، و من نمیتوانستم خودم را در آینه ببینم.
آخرین چیزی را که دیدی به یاد میآوری؟
آخرین چیزی که دیدم زرد بود، رنگ زرد. چون سیاه و قرمز دو رنگ اولی بودند که ناپدید شدند. مردم فکر میکنند نابیناها در تاریکی زندگی میکنند. نه. اولین رنگی که نمیتوانند ببینند سیاه است. آرزو دارم سیاه و قرمز را ببینم. ای کاش میتوانستم قرمز نارنجی (اسکارلت) را ببینم.
و حالا در مرکز نوعی مه خاکستری، متمایل به آبی یا سبز درخشان زندگی میکنم. اما همیشه نورانی است.
پدرم هم نابینا شد، مادربزرگ انگلیسیام هم نابینا مرد و پدر جد انگلیسیام هم نابینا مرد. میدانم که من هم چهارمین نسل نابینا هستم. میدانستم چه چیزی در انتظار من است.
خط بریل میخوانی؟
نه، و چه حیف. بریل میتوانست تمام زندگیام را عوض کند. و حالا زیادی پیرم. زیادی پیر برای دستانم.
یک بار گفتی که آرزو میکردی ای کاش هیچ وقت کتابخانه پدرت را، جایی که وقتی بچه بودی در آن وقت میگذراندی، ترک نکرده بودی.
خب، در واقع، ترک نکردهام. من هنوز آن جا هستم. و اینجا. همچنان همان کتابهایی را میخوانم که وقتی یک پسربچه بودم میخواندم. هر بار آنها را میخوانم تغییر میکنند. و البته، من را هم تغییر میدهند.
در خانه، هیچ کدام از کتابهای خودم یا کتابهایی که در مورد من نوشته شده را ندارم. به سختی میدانم چه نوشتهام. از نویسندههای دیگر و بهتر میخوانم. اگر نوشتههای خودم را دوباره بخوانم، ممکن است مایوس شوم. میخواهم به نوشتن ادامه دهم. نمیخواهم دلسرد شوم.
در حال حاضر چطور مینویسی؟
همیشه به رویابینی، طرحریزی و برنامهریزی ادامه میدهم. افرادی میآیند و من بهشان دیکته میکنم. این تنها کاری است که میتوانم بکنم. من بسیار پراکنده کار میکنم. هیچ روشی ندارم. روشی اللهبختکی. همه چیز من اللهبختکی ست.
تلاش میکنم تا به سبکی ساده بنویسم. تلاش میکنم تا از کلمات ساده استفاده کنم. تلاش میکنم تا حواسم به فرهنگ لغت باشد. فکر میکنم نوشتههایم، در ظاهر، ساده هستند. نوعی نیاز درونی، نوعی کشش برای نوشتن احساس میکنم. و برای برآوردن آن نیاز زندگی میکنم، و آن نیاز همچنان ناآرامم میکند. زمانی که آن را مینویسم، دیگر در موردش نگران نیستم.
تا به حال این نیاز را برآورده کردهای؟
خب، نه، بنابراین به نوشتن ادامه میدهم.
در حال حاضر چه مینویسی؟
خیلی چیزها. برای نویشتن این همه کتاب باید زنده بمانم؛ تا کتابی در مورد سویدنبرگ[۵] و یک کتاب شعر و یک کتاب داستان کوتاه بنویسم. من و ماریا کوداما با هم انگلیسی باستان[۶] را مطالعه کردهایم و حالا زبان نورث باستان[۷] را میخوانیم. زبانهای بسیار جالبی هستند.
زبان مورد علاقهات چیست؟
فکر میکنم بین انگلیسی و آلمانی یکی را انتخاب کنم، اما شاید اگر ایسلندی میدانستم آن را انتخاب میکردم. من فکر میکنم اسپانیایی زبانی نسبتا دست و پا چلفتی است. برای مثال یک بیت از کیپلینگ[۸] که میگوید: «ما ماه پایین را از آسمان به زیر کشیدیم». شما نمیتوانید به اسپانیایی ماه را از آسمان پایین بکشید. زبان این اجازه را نمیدهد. خوش به حال شما که در انگلستان به دنیا آمدهاید، نه؟ انگلیسی زبانی خارقالعاده است.
خواندن ترجمه انگلیسی کارهایت چه حسی دارد؟
مترجمان آنها را خیلی بهتر کردهاند.
چرا به انگلیسی نمینویسی؟
من برای انگلیسی احترام بسیاری قائل هستم. من که باشم که در زبان انگلیسی دخالت کنم؟
به الهام اعتقاد داری؟
بله. فکر میکنم حداقل در مورد من، چیزها با الهام شروع میشوند. چیزی.. که ما به آن میگوییم روحالقدس، یا الهه آفرینش[۹]، یا حافظه اعظم یا ناخودآگاه. وقتی شعر میگویم، به چیزی بیواسطه و مطلق فکر میکنم. شعر من از نثرم برایم صمیمانهتر است. در کشور من افراد بسیاری از شعرهای من خوششان نمیآید و از نوشتههایم لذت میبرند.
در مورد نثر، باید یک داستان و پیرنگ را از خودم دربیاورم، شخصیتها را خلق کنم و از این جورکارها. بعد، وقتی چیزی به من الهام میشود، سعی میکنم عقب بکشم و آن را پردازش کنم. هرگز اجازه نمیدهم که نظرات شخصیام در کارم مداخله کنند. حکایت یا پیرنگی الهام میشود ....، اجازه دهید ببینم، آیا این مثلا، در ابتدای قرن بیستم اتفاق میافتد، یا مثلا، در یک جور زندگی شبیه شبهای عربی، یا باید به تازگی اتفاق افتاده باشد؟ شاید من در اسکاتلند، آمریکا، یا بوینسآیرس، یا مونتهویدئو هستم ...
به ناخودآگاه اشاره کردی. نظرت در مورد روانشناسی چیست؟
هر کسی باید از پدرش یا مادرش متنفر شود. پدر من فکر میکرد روانشناسی علم بسیار عبثی است. کسانی را که ادعا میکنند به روانشناسی تسلط دارند درک نمیکنم. دلم برایشان میسوزد، که انقدر به خودشان و تحلیل خودشان علاقمندند. من به سختی خودم را میشناسم. هیچ کس خودش را نمیشناسد.
من فکر میکنم که ما علم بسیار مهمی را از دست دادهایم: اخلاقیت. مردم دروغ گفتن را ستایش میکنند. آنها تقلب کردن را ستایش میکنند. آنها میلیونر بودن یک مرد را ستایش میکنند. چیزهایی که مهم هستند و واقعا مهم هستند، کتابهایی که یک مرد میخواند، احساساتش، اعمالش هستند، در حالی که عقاید مهم نیستند. عقاید میآیند و میروند. من ملیگرا، کمونیست و یک آنارشیست آرام بودهام.
منظورت این است که آرژانتین وجدان اخلاقیاش را از دست داده؟
بیایید امیدوار باشیم که این فقط یک پدیده محلیست. کشور من فقط یک کشور علاجناپذیر است. تنها چیزی که برایمان باقی مانده این حقیقت است که ما علاجناپذیریم. هیچ کس انتظار چیزی را ندارد. اختلاس، فساد، آدمربایی، مردم ناپدید میشوند. ما پیوسته رو به سراشیبی میرویم. اگر دموکراسی داشتیم، ممکن بود احمق یا گنددماغی مثل پرون[۱۰] را انتخاب کنیم؟ سیاستمدار فعلی هم کاملا بیکفایت است. چرا باید با کفایت باشد؟
اخلاق را چطور تعریف میکنی؟
من نباید آنها را تعریف کنم، آنها خودشان حی و حاضر هستند. منظورم این است که، وقتی من عملی را انجام میدهم، میدانم در کدام سمت درست یا غلط قرار میگیرم. هر وقت عملی انجام میدهم، میدانم که دارم کار درست یا غلط را میکنم. حداقل فکر میکنم که میدانم. این یک احساس است، یک احساس درونی.
این احساس مذهبی هم هست؟
احساس نمیکنم. نگران این موضوع نیستم. ببین، من یک ندانمگرای خوشحال هستم، یک ندانمگرای پر جنب و جوش. من هر روز فرض میکنم که ما در بهشت هستیم، در جهنم هستیم، یا کارمان تمام شده، نه؟ من چیزی را حس میکنم، شاید به چیزی امیدوارم، اما در نهایت، آنها سئوالاتی خصوصی هستند.
اما در عوض، چیزی که تجربه کردهام جادوست. شاید هیچ چیز دیگری را غیر از آن تجربه نکرده باشم. ستاره دنبالهدار هالی را به یاد میآورم. وقتی بچه بودم. فکر کردم باید بخشی از جشنهای صدسالگی بوینسآیرس باشد. تمام شهر روشن شد. فکر کردم نوعی آتشبازی سماوی بود.
منتظر بازگشت ستاره دنبالهدار هستی؟ (در سال ۱۹۸۶)
نه، نه، اصلا. نه. اگر میتوانستم همین الان بمیرم کار عاقلانهای بود، نه؟ به جز اینجا نشستن و صحبت کردن با شما در نیواورلئانز چه کار دیگری میتوانستم بکنم؟ مدت طولانی بستری شوم؟ ترجیح میدهم زودتر بمیرم.
اما هنوز داستانهای زیادی برای نوشتن داری.
بله، اما فرض میکنم که بهترین داستانهایم را گفتهام. من ۸۲ سالهام. هیچ آیندهای یا هیچ جور رویایی برای آینده ندارم، شاید تنها آینده ممکن پیش رویم است. مادرم در سن ۹۹ سالگی درگذشت و از ۱۰۰ ساله شدن میترسید.
وقتی ۱۰۱ ساله شوی، قرن بعدی را میبینی.
اوه، امیدوارم نبینم. بدبین نباشید.
از طریق آثارت به زندگی ادامه خواهی داد؟
خب، (بعد از مرگم) من وجود نخواهم داشت. غایب خواهم بود. در دنیایی دیگر خواهم بود و چندان به آن اهمیتی نمیدهم. فکر میکنم آثارم راه خودشان را خواهند یافت.
دوست داشتی زودتر مشهور شوی؟
نه، از آن خوشم نمیآید. با شهرت راحت نیستم. همان طور که پدرم گفت «دوست دارم یک مرد ثروتمند و نامرئی باشم». هیچ وقت به کوکتلپارتیها یا هیچ نوع اجتماعات دیگری نمیروم... فشردن دستها، همان دستها، و گفتن «از ملاقات شما مسرورم، آقا» و این جور چیزها. بارها و بارها ملاقات با مردمی که نمیتوانم صورتهایشان را ببینم. وحشتناک است. باید لبخند بزنید و باید قدردان باشید.
پس سفر کردن برای نوشتنات مزاحمت ایجاد میکند؟
برعکس. بسیار قدردان هستم. میتوانم کشورها را احساس کنم. من مصر را ندیدهام، اما آنجا بودهام. من ژاپن را ندیدهام، اما به ژاپن رفتهام. نمیدانم که این از حسها ناشی میشود یا شاید از ورای حسها. و حالا اینجا هستم، در آمریکا. برایم خیلی غیرقابل باور است، شگفتانگیز است و نسبت به بوینوسآیرس که شهر کسلکنندهای است متفاوت است.
کی به آمریکا بر خواهی گشت؟
به محض این که بتوانم. میخواهم به همه جا سفر کنم و همچنین میخواهم به خانه بروم. این بخشی از سفر کردن است. ممکن است هر لحظه در انتظارم باشند یا از من بترسند.