اي نگاهت، خنده مهتابها
بر پرند رنگرنگ خوابها
اي صفاي جاودان هر چه هست:
باغها، گلها، سحرها، آبها
اي نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشيدها، مهتابها
اي طلوع بيزوال آرزو
در صفاي روشن محرابها
ناز نوشيني تو و ديدار توست
خنده مهتاب در مردابها
در خرام نازنينت جلوه کرد
رقص ماهيها و پيچ و تابها
اين سروده آقاي دكتر شفيعي کدکني است و در زادروز خجسته اين «طلوع بيزوال آرزو»، چه ارمغاني بهتر از كلام زيباي خود او؟ آنچه در پي ميآيد، نوشتاري است از استاد جلال رفيع كه پيش از اينها، ذيل عنوان «نگاهي ناقص و ناتمام به درخشش كارنامه ادبي و اجتماعي شفيعي كدكني در چند دهه پيش و پس از انقلاب»، در پاسخ به چند پرسشي كه از ايشان شده بود، نوشته بودند. با آرزوي عمر طولاني و پربركت براي هر دو عزيز، بخشهايي از آن پرسش و پاسخ مكتوب را مرور ميكنيم.
كارنامه فرهنگي استاد دكتر شفيعي كدكني را بايد اقران و امثال فروزانفر و ملكالشعراي بهار ارزيابي كنند؛ اما توفيق اجباري بيماري فرصتي را فراهم آورد تا تصويري را كه در نيمه دوم دهه 40 و نيمه اول دهه 50 شمسي از دكتر شفيعي كدكني بر پرده ذهن داشتم، از دريچه چشم يك دانشآموز و دانشجوي خواننده آثار استاد در آن سالها، پس از قريب چهل سال دوباره به تماشا بنشينم. اين نوشته، «تحقيق» نيست، يك «مراجعه به حافظه» است؛ حافظه دانشجويي، در دهه چهل و پنجاه. اينك پاسخ به پرسشها
1ـ ارزيابي شما از كارنامه فرهنگي دكتر شفيعي كدكني: (الف) در مقام شاعر، (ب) در جايگاه محقق و مصحح متون، (ج) در زمينه نقد و نظريه ادبي، چيست؟
استاد شفيعي كدكني، چه به عنوان شاعر چه به عنوان محقق و مصحح و چه به عنوان نقاد و صاحبنظر ادبي، در هر افقي كه طلوع كرده و رخ نشان داده خوش درخشيده است. اگرچه ميتوان به زبان شطح و البته با اكتفاي به سطح شتابزده و شوقزده داوري كرد و گفت:
ديدار مينمايي و پرهيز ميكني
بازار خويش و آتش ما تيز ميكني!
استاد شفيعي الحق والانصاف كه به گرم كردن بازار خويش نه تنها نيازي ندارد، بلكه همواره از اين كار بلكه از اين بازار پرهيز كرده است. به عمق و ژرفاي كارهاي ماندگار استاد كه بنگريم، داوري ديگري خواهيم داشت. الا اينكه بگوييم: «ديدار نمودن» استاد ما، همان انتشار آثار ارزشمند او بوده است، كه هرچه هست باز هم كم است و مصداق «پرهيز كردن» است و «آتش ما را تيزتر كردن». كاش هر روز از آن درياي مواج و متلاطم، ما را سهمي و صدفي و گوهري و نقدي و نظريهاي و حتي (به قول عربها) نظرهاي ميبود. كاش ميتوانستيم شفيع شويم و شفيعي كدكني را به انتشار آثار بيشتري برانگيزانيم. همانطور كه گفتم، به نظر اين شاگرد و دانشجوي هميشگي، استاد در هر سه مقام شاعر، محقق و نقاد خوش درخشيده و خوشبختانه دولت مستعجل هم نبوده است.
الف) به عنوان شاعر
تمام دفترهاي شعر شفيعي در دهههاي 40 و 50، حكم چشمههاي جوشان و زلالي را داشت كه ناگهان در كوير (يا حاشيه كوير) و درست در پيش پاي مسافران عطشزده و سينهگداخته و از تشنگي سوخته، جاري شده باشد. هيچ دفتري زائد نبود، هيچ سرودهاي بيجا نبود، حتي هيچ اسمي بر روي هيچ دفتري و هيچ سرودهاي بيدلالت نبود. دفترهاي كوچك و كوتاه (شستهرفته) در قطع و حجم و شكل و شمايل؛ و بزرگ و بلند (از دل برآمده و بر دل نشسته) در مضمون و مفهوم و اشارات و بشارات. سرشار از نوآوري و خلاقيت، پربار از پيوندهاي پيروز ديروز و امروز و فردا (هم در شكل و هم در محتوا)، ثروتمند از موسيقي شعر و صور خيال، مملو از دليري و جسارت سياسي و اجتماعي و فرهنگي، قويبنيه از حيث تصويرسازي و تصويرپردازي و نقاشي كلمات و تابلوآفريني و تابلوآويزي (در برابر چشمان مشتاق و متحير خواننده)، غنيمايه از باب تركيبات زيبا و زلال.
همة دفترهاي شعر شفيعي و بهويژه دفتر «در كوچهباغهاي نشابور» مواج و متلاطم است؛ و هرچه هست نه به تصنع و تكلف، بلكه به راحتي و رواني خلق شده است. انگار در شعر شفيعي، با همه شاعران برجسته و ممتاز عهد قديم و عصر جديد ميتوان در كنار هم ديدار كرد. انگار همه آنها در كوچهباغهاي شعر شفيعي حضور دارند و به گلگشت آمدهاند و با هم در دستگاه «كوچهباغي!» اما به روايتي جديد آواز ميخوانند. رودكي و فردوسي و خيام و سعدي و مولانا و حافظ از سويي، نيما و اخوان و سايه و شهريار و بهار و حتي شاملو و فروغ و سهراب از سوي ديگر، همه آمدهاند و در اين شبخواني شفيعي با او همسو و همصدا شدهاند. از زبان برگ و مثل درخت در شب باران. گويي همه آنها در اين مقام به وحدت رسيدهاند، همان وحدت در عين كثرت، وحدت وجود شاعرانه. بهرغم همه تفاوتها و فاصلههاي موجود ميان او و آنان.
شعر شفيعي، ديگر است. كسي آيا توانسته است تا بدين پايه ـ پنهانْ آشكار ـ احساس مسئوليت انساني و تعهد اجتماعي و سياسي را با ظرافتها و لطافتها و زيباييهاي شاعرانه و هنرمندانه درهم آميزد؟ و ژن تاريخي و تمدني ما را در بستر فرهنگ و ادب و هنر، با ژن روزگار نو و انسان نو، بدين خوبي و خوشبياني و خرمرواني پيوند دهد و در اين پيوند ژنتيك ميان سلولهاي بنيادي سنت و مدرنيته در عالم شعر موفق باشد؟ ممكن است گفته شود تركيباتي از قبيل «نعرهْ سنگ» در مصرع «خواب دريچهها را با نعرهْ سنگ بشكن» در شعر شفيعي زياد نيست. بله، شفيعي در هيچ كدام از آن عرصهها، اهل افراط و اصرار نبوده است. اما كسي كه شعر او را با تأمل و تعمق ميخواند، بهخوبي درمييابد كه اقتدار هنرمندانه و متفكرانهاي در پس اين پردههاي آويخته بر تالار كلمات، پنهان است. نگاه كنيد: ديوار آبستن، خضر سرخپوش صحاري، خاكستر خجستة ققنوسي، دستارك سپيد بادامبن، خرمن خرمن گرسنگي، كبريتهاي صاعقه، سردسير باغ، مردابك صبوري، در بامداد رجعت تاتار، تاكهاي مستي خيام، كركسان تماشا، ابر گيسوان، شاعران سبك موريانه، خميازه خويشتن، فصل پنجم، سيلاب سرفراز، و امثال آنها را كه هر كدام كُدي است و كليدي، تا «خواب دريچهها» را به نعرهْ سنگ واژه تازهاي تعبير كند.
بسياري از شعرهاي شفيعي در عين برخورداري از همه عناصر شاعرانه موجود در سرودههاي ديگران، مثل برخي از غزلهاي سعدي چنان روان است كه گويي كسي در ميدان محاورات معمول در كوچه و بازار (ميتوانيد بگوييد كوچه و بازار نخبگان) مشغول سخن گفتن است. منهاي موسيقي، منهاي عنصر خيال، منهاي انديشگي، منهاي قافيه و وزن و استعاره و كنايه و تركيبات و (به قول خود استاد) حسّاميزيها و عناصر ديگري كه اجزا و اركان و عناصر هويت هنري شعر را پديد ميآورد و قابل تقطيع هم هست و ميتوان هر كدام را به استقلال در درون يك مصرع يا يك بيت جستجو كرد، شاعر توانمند از اين اقتدار نيز برخوردار است كه مثلا سعديوار بسرايد:
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
در اين بيت، آنچه گفته شده بسيار شبيه است به سخن گفتن معمولي و عادي. شايد با مسامحه بتوان ادعا كرد كه در قرن هفتم هجري اين نوع حرفزدن در كوچه و بازار هم ميسر بود. گويي يك نفر دارد (آري، دارد) با دوستش صحبت ميكند و گزارش احوال ميدهد. كدام آرايه ادبي و هنري و كدام كنايه و استعاره و ايهام و حتي ابهام و كدام حساميزي و كدام صنعت كلامي را در اين بيت ميتوان نشان داد كه واقعا در حد شاعر بزرگي مانند سعدي باشد و شقالقمر كرده باشد و شنونده را بر اين اساس غافلگير كرده باشد؟ اما فارغ از همه اجزا، مفهوم كلي و كلان در اين بيت، به زيباترين وجهي شاعرانه و هنرمندانه و تكاندهنده است. هيأت كلي، فرياد ميزند كه «شعرم»! در حالي كه تقريبا حتي قواعد دستور زبان فارسي هم از حيث جملهبندي معمول، چندان پس و پيش و جابجا نشده است. وزن و قافيه عروضي اگرچه بر زيبايي آن افزوده (و شايد ناشي از عادت ماست)، اما گويي كلام موزون و مقفاي سعدي، منهاي آن نيز اين ظرفيت و اقتدار را دارد كه شعر باشد و شعري اثرگذار و دلنواز و خيالساز و تصويرپرداز باشد.
شاملو در يكي از نقدهاي ادبي خواندنياش گاه تكبيت و حتي تكمصرعي را از آثار شاعران برجسته به عنوان شاهد مثال نقل ميكند تا خواننده و شنونده را به داوري بخواند و از آنها بپرسد: راستي كدام حس شاعرانه و كدام بيان هنري از آن بيت و مصرع ميتراود؟ در مواردي درست گفته و ايراد وارد است، اما در مواردي هم اشتباه كرده است. تكهاي از يك اندام ممكن است به تنهايي واجد هيچ شور و نشاط و سرزندگي و حتي معناي معمولي نباشد تا چه رسد به معناي متعالي، ولي مجموعه آن تكهها در حالت عضويت يا «انداميت!»ش شاهكار باشد. شاهكار هنري، شاهكار شاعرانه، شاهكار خيال و موسيقي و تصويرسازي و لطافت انديشه. مثل...؟
مثل شعر «سفر بهخير» شفيعي كدكني، كه نه تنها ورد زبان نخبگان و غيرنخبگان شده (عوام و خواص آن را ميخوانند و لذت ميبرند)، بلكه گاه به عنوان امثال سائره مورد استفاده قرار ميگيرد. چندان كه حتي نام و عنوان شعر از «سفر به خير» تبديل شده است به: «.... به كجا چنين شتابان»؟ «هوس سفر نداري/ ز غبار اين بيابان؟» و سرانجام «سفرت بهخير! اما، تو و دوستي، خدا را/ چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي/ به شكوفهها به باران/ برسان سلام ما را». همين مقدار براي گوش جان شنونده و خواننده كافي است تا تمامي «رشتههاي عصب و عصبي روح»ش را به اهتزاز درآورد. همچون پرچمي پيچيده در امواج نسيم بر فراز بام ناكجاآباد. همان بهشت گمشده در جان آدمي. البته اجزا و عناصر و اركان نيز در اين شعر قابل بررسي است، اما هيأت كلي آن بالاصاله و بالاستقلال «شعر» است، موسيقي است، خيال است، آرايه روح است، هرچند مثل غزل سعدي ميتواند زبان كوچه و بازار هم باشد. اين، همان ارتفاع دادن و ارتقا و ارتقاع بخشيدن به زبان معمول است. شكستن و زدودن ابتذال زباني در شعر با بهرهگيري از همان زبان مبتذل يا مبتذلنما و آنگاه عمق و اوج دادن به آن، هنر سادهاي نيست. «خلق جديد» است. جلوهاي از صفت خلاقيت وجود. و به تعبير كتاب آسماني «انّه لفي خلق جديد». از همين قبيل است شروع شعر «ديباچه كوچهباغ» كه ميگويد: «بخوان به نام گل سرخ در صحاري شب/ كه باغها همه بيدار و بارور گردند/ بخوان دوباره بخوان تا كبوتران سپيد/ به آشيانه خونين دوباره برگردند/ بخوان به نام گل سرخ در رواق سكوت...».
در همان شعر ديباچه، اين فراز را بشنويد: «تو خامشي، كه بخواند؟/ تو ميروي، كه بماند؟/ كه بر نهالك بيبرگ ما ترانه بخواند؟». و باز هم بشنويد، فرازي ديگر از شعري ديگر را. شعري كه تمامش فراز است، بينشيب. بيشكيب هم هست. شتاب فاجعه را تداعي ميكند. و نام اين سروده؟ «حتي نسيم را» است. «ديوارهاي سبز نگارين/ ديوارهاي جادو، ديوارهاي نرم/ حتي نسيم را/ بيپرسوجو اجازه رفتن نميدهند...». حتي نسيم را بيپرسوجو اجازه رفتن نميدهند. اين نيز ورد زبان شده و در زمره امثال سائره درآمده است. اينكه كسي بتواند ابتذال را به اهتزاز درآورد و كاربرد يك زبان فاخر و فخيم را از آن بخواهد، بيآنكه اداي فريضه فخامت به وخامت زباني منجر شود، خود نشاندهندة آن است كه دستان چنين هنرمندي از اكسير معاني و بياني پُر است. كيمياي كلام در اختيار اوست. مس را طلاكردن اينست.
شعر شفيعي به شيوهاي چشمگير و دلنواز توانسته است فضايي را فراهم آورد براي تنفس آزاد در هواي قديم و جديد، عهد قديم و عصر جديد، سنت و مدرنيته، هزاره دوم و سوم، شرق و غرب، ديروز و امروز، حافظ و نيما، مولانا و اخوان، سعدي و سهراب و دهها علامت تعجب ديگر! راستي را، آيا نميتوان گفت كه رندي حافظ، بدعت و جسارت نيما، شور و سماع مولانا، روانسرايي سعدي، نقاشي سهراب و حتي تجربههاي ويژه سايه و بهار و شهريار و شاملو و فروغ، در شعر شفيعي به مرزهاي وحدت وجوديشان نزديك شدهاند؟؛ در عين حال كه با آن متفاوتاند؟ اگر اين ادعا درست باشد كه كلام شاعرانه امثال شاملو و سهراب ـ هر كدام در جايي و در جهتي ـ زياده رفته است، باري، شعر شفيعي را ميتوان به اعتدال بهاري نزديكتر يافت. و اعتدال؟ «بهاندازه تركيب كردن، عناصر مختلف و مقوم شعر را».
هنر شفيعي اين است: پيوند موفق ميان دو زبان و دو زمان، چه به لحاظ فني و شكلي و چه به لحاظ مضمون و محتوا. همچنين راحت و روان بودن و توفيق داشتن در اين سيروسلوك شاعرانه و هنرمندانه چه از حيث خلق اجزا و عناصر سازنده هويت هنري يك اثر و چه از حيث خلق هيأت كلي و تصويرسازي كلان و مفهوم متولد شده از روح جاري و ساري در كالبد هر اثر. و علاوه بر همه اينها انتقال احساس مسئوليت انساني و اجتماعي و حتي سياسي به خواننده و شنونده شعر، به نحوي كه او خود را انگار در متن مهمترين رخدادهاي زمانه و درست در وسط صحنه و ناگزير از انتخاب و گزينش و لااقل نوعي از واكنش مسئولانه ميبيند. احساس مسئوليت اجتماعي، در شعر شفيعي (بهويژه در دفترهاي شعر معروف استاد در دهه پنجاه) موج ميزند. چنين خصيصهاي همواره اين خطر را داشته است كه ناگهان يا بهتدريج شعر را از درونمايه هنرياش تهي كند و فقط آن را به اعلاميه سياسي و حزبي برانگيزانندهاي مبدل سازد كه منهاي آن ديگر ارزشي نداشته باشد. شعر فقير يا نظم حقير يا هر نام ديگر. اما شعر شفيعي، در همان حال كه موج مسئوليتآفرينياش سر به اوج ميزند، از اين وادي خطرناك جان به سلامت بيرون برده و ماندگار شده است.