کد مطلب: ۲۶۶۸۷
تاریخ انتشار: سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰

داستایفسکی و من

الاهه علیخانی*

سوال زیادی واضح بود؛ داستایفسکی چه تاثیری بر داستان‌نویسی من داشته است؟ اولین مواجهه‌ام با این سوال این بود که چرا پیش از این به آن فکر نکرده‌ام. آن هم وقتی که با یک بالا و پایین کردنِ سابقه‌ی داستان‌خوانی‌ام می‌بینم داستایفسکی دقیقا همان‌جایی نشسته که غایت من در نوشتن است.

ماها گاهی نمی‌دانیم متاثر از چه چیزهایی هستیم و نیستیم. دنیای پست‌مدرن امروز با حملات دم به دمی خبری و بمباران اطلاعاتی پی بردن به بعضی ریزه‌میزه‌های پر اهمیت در مورد خودمان را سخت  و بعضا بی اهمیت می‌کند. اما گاهی یک اتفاق، یک تداعی و یا از همه جدی‌تر یک پرسش به دستی بدل می‌شود که بازوی تو را می چسبد و از کوران این دنیا بیرون می‌کشدت و وادارت می‌کند متوجه چیزی شوی که پیش‌تر به آن توجه نکرده‌ای. این پرسش خام و ساده‌ی «داستایفسکی با تو چه کرده است؟» دقیقا همان چیزی بود که مرا وادار کرد بیندیشم و روند نوشتنم را بالا و پایین کنم و از نتیجه شگفت‌زده شوم. 

پیش از شروع اجازه دهید چیزی را مطرح کنم که شاید برای روشن شدن آنچه می‌خواهم بگویم به کارمان بیاید. من بی آنکه فکر کنم چرا، نقطه‌ی آغاز نویسندگی‌ام را از همان قصه‌پردازی‌های دوران کودکی و نوجوانی می‌دانم. همان‌جایی که بی آنکه بدانی نویسنده‌‌ای و لازم بدانی اد و اطوار نویسنده‌های مهم را تقلید کنی قصه می‌سازی. قصه‌هایی کاملا ماجرامحور؛ ( دوازده سیزده سالم بود که توی مسیر مدرسه برای خواهرم قصه‌ای ‌گفتم: «زن پول‌های شوهرش را گه‌گاهی کش می‌رفت. کارش شده بود به وقتِ سفر رفتنِ شوهر، برود توی حیاط و آجر لقی را آنقدر تکان تکان دهد تا از دل دیوار بیرون بیاید و بعد ساعت‌ها بنشید به پوک کردن توی آجر، تا پوکی آجر بشود قلکی مخفی برای پول‌های کش‌‌رفته‌اش. باری، زن آنقدر آجر لق کرد و آنقدر پوکی آجرها را قلک کرد که دیگر آجری نماند. شوهرش پیر شده بود که یک روز دیوار سراسر لق روی سرشان آوار شد.» آن روز این قصه‌ام را یک ربعه تمام کرده بودم که مسیرمان یک ربعه تمام می‌شد و به مدرسه می‌رسیدیم. یک قصه ماجرامحور که در فی البداهه‌ی گفتنش پیام نداشت، ولی پیامد داشت.

بااجازه این قصه را همین جا رها می‌کنم و در انتهای گفتارم باز دوباره به آن برگردم.

در حالی که قصه‌پردازی‌های من وقتی شروع شده بود که من چیزی از نوشتن نمی‌دانستم و نمره‌ی دیکته‌ام همیشه پایین‌ترین نمره‌ی توی کارنامه‌ام بود، یک روز از خواب بیدار شدم و ناگهان تصمیم گرفتم نویسنده‌ای حرفه‌ای شوم. آن هم به خاطر اینکه نمی‌توانستم کاره‌ی دیگری بشوم. آن هم زمانی که دیگر خیلی هم زود نبود. آن هم درست جایی که هیچ چیز مشخصی از داستان‌نویسی حرفه‌ای و داستان حرفه‌ای نمی‌دانستم.

 چخوف با تفنگش و همینگوی با دوربین‌اش  اولین کسانی بودند که آموزشم دادند. به خوبی یادم است اولین داستان جدی که به قصد یادگیری خواندم داستان معروف «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید» ِ حضرت همینگوی بود و دومی «اندوه» ِحضرت چخوف. خواندن این داستان‌ها برای من تازه وارد، اول کمی زیادی بود و منگم می‌کرد ولی بعد جور دیگری شد. بر کسی پوشیده نیست عناصر داستانی در آثار  چخوف یا همینگوی به موجز‌ترین و کاربردی‌ترین شکل ممکنش پیاده شده‌ است و من متوجه شده بودم توی این داستان‌ها، فقط آنچه دیدنی است ریخته روی کاغذ و من ِخواننده خود باید کنه داستان را بسازم.  داستان‌هایی که آینه‌ی تمام نمای این تفکربودند: عقیده در زندگی تجسم عینی می‌یابد. تفکری به شدت جذاب که طبعا مرا جذب خود  هم  کرد و خیلی زود آمد و ریخت توی داستان‌هایم و تقریبا توی اغلب داستان‌های نخستین‌ام همین آش بود و همین کاسه. زاویه دید هرچه هم تغییر می‌کرد من می‌خواستم داستانم تا جای ممکن ماجرا را، ماجرایی که ماجرا هم نبود، از بیرون و تا جای ممکن نمایشی روایت کنم. درست مثل زنی که برای اینکه بفهمند آیا وقت کم کردم شعله‌ی زیر پلو رسیده یا نه، به جای اندکی کج کردن در قابلمه، انگشتِ زبان‌خورده‌‌اش را می‌زند به دیواره‌ی فلزی قابلمه و با جلز و ولز  کردن و نکردنش پی به وضعیت درون قابلمه می‌برد. اینطور بگویم، زور می‌زدم به تاسی از  فرم کارهای همینگوی و چخوف ولی به سبک خودم بنویسم. داستان‌های مدرنی که در تلاش بودند درون را از بیرون بکاوند. به یک معنا داستان را زندگی تعریف کرده بودم. زندگی به تو گزارش نمی‌دهد، بل نشان می‌دهد و داستان هم انگار باید فقط نشان می‌داد.

اما من نه چخوف بودم و نه همینگوی. رفته رفته متوجه شدم شخصیت‌هایی که می‌ریزم توی این سبک کار ناگریزند از انفعال. شخصیت‌های داستان‌های تا جای ممکن دوربین محور ِاولیه‌ی من آدم عمل نبودند. آن‌ها برآمده از جهانی بودند که فقط می‌نالیدن.  داستان‌هایی که همه در آستانه تمام می‌شدند. قطعا در این قضیه نه چخوف مقصر بود و نه همینگوی. نه سبک و فرم داستان‌نویسی که وامدار آن‌ها بودم. اما واقعیت این بود تهدید چخوف با تفنگ موجز‌نویسی افسارگسیخته‌اش دست و پای مرا می‌بست. موجز نویسی چیزی را در من می‌کشت که درکش نمی‌کردم. این را هم اضافه کنید:من هنوز  آنقدری که باید و شاید جهان مطالعاتی‌ام را گسترش نداده بودم  و توی یک دنیای کوچک سیر می‌کردم. به یک معنا اینها برای وقتی بود که من هنوز با جهان داستانی نویسنده‌های روانکاو آشنا نشده بودم.

جنایات و مکافات به ضرس قاطع اولین تجربه شگفت من بود. فکر کن توی همان صد صفحه‌‌ی اول رمان، راسکولنیکوف تبر را بالا می‌برد و درست روی شقیقه‌ی  آلیونا ایوانونا پیرزن نزول خوار فرود می‌آورد و  تنها اندکی بعد فرق سر خواهر بخت برگشته‌اش را هم تا پیشانی می‌شکافد و کل بقیه ی رمان را به پرداختن صدای توی سرهای شخصیت‌هایش (بعد از این رخداد) مشغول می‌شود. یا آنطرف‌تر راوی داستان قماربازش در آن تصمیم می‌گیرد  عشقش را بگذارد و با بلانش آن زن اغواگر فرانسوی به پاریس بشتابد و خواننده را با بهت یک تصمیم غافلگیر کند و بقیه داستان به  نشان دادن عواقب آن تصمیم مشغول شود.

جنایات و مکافات اولین مواجهه من نه فقط با داستایفسکی که با جهان داستانی گسترده‌ای شد که جهان نوشته‌های من را هدف قرار داد. تحلیل‌های فلسفی و روانکاوانه‌ی داستایفسکی از آدم‌ها بدون اینکه ترس از زیاده‌گویی داشته باشد شگفت انگیز بود و جهان فکری مرا زیر و رو کرد. دنیایی مشحون از شک و تردید‌هایی ملموس چیزی که عینی گرایی از پس واکاویدنش بر نمی‌آمد و پیدا بود داستایفسکی به عینی گرایی  محض هیچ تمایلی ندارد. او بلندگویی داشت که صداهای توی سرهای شخصیت‌هایش را به گوش خواننده‌هایش می‌رساند. صداهایی که هر کدام چیزی می‌گفتند که بعضا در تضاد و تناقض با‌هم بودند و به همه‌ی آن‌ها به طرز شدیدا بی‌طرفانه‌ای میدان داده می‌شد. چخوف مرد داستان‌های موقعیت بود و داستایفسکی قهرمان بلامنازع داستان‌‌نویسی ِ شخصیت‌ محور.  حالا موقعیتی را فرض بگیر که چخوف بسازد و داستایفسکی آدم‌های مختلفش را توی آن قرار دهد. این دقیقا همان چیزی است که مرا سال‌هاست به خود مشغول کرده است. تفاوت ری اکشن‌های آدم‌ها در لحظه‌ی شکل گیری ماجرا، به یک معنا منحصر به فرد بودن آدم‌ها در تجسم عقاید، آن هم در غالب اکت. موقعیت به مثابه بیرون ریز  و شخصیت به مثابه موقعیت پرور. 

برکسی پوشیده نیست هم چخوف و هم داستایفسکی جز خدایان برتر چند‌آوایی در داستان نویسی اند. یکی در ساخت موقعیت و دیگر در ساخت شخصیت و درهم آمیختگی این دو به رویایی وسوسه انگیز اتوپیایی در داستانویسی می ماند که جا دارد آن‌هایی که عاشق چندآوایی در داستان‌اند در آن تامل کنند.

دروغ چرا؟ پیش از این، هیچ وقت به مواجهه‌ام با داستایفسکی فکر نکرده بودم. اما اگر کسی می‌پرسید چگونه داستان‌هایی تو را شگفت زده می‌کند بدون شک خصوصیات داستان‌های داستایفسکی را ردیف می‌کردم. این سوال که داستایفسکی چه تاثیری در جهان داستان‌های تو گذاشته است، شاید فرصتی بود تا مرا باز به دنیای داستان‌های داستایفسکی برگرداند و  سبب شود ناگهان به آگاهی عمیقی  از روند نوشتنم دست یابم. حالا می‌بینم دوربین همینگوی و تفنگ چخوف را برداشته‌ام و حمله کرده‌ام به شخصیت‌ها و غایتم این است شخصیت‌هایی بسازم که در یک موقعیت واحد اعمالی منحصر به فرد و چندصدایی دارند و گاهی حتی خلق موقعیت را وامدار شخصیت خود هستند.

 حالا اجازه بدهید برگردیم به قصه‌ای که توی سیزده سالگی ساخته بودم.

 آنروز وقتی به مدرسه رسیدم، دیدم قرار بر این شده کلاس "حرفه و فن" مان زیر سایه‌ی درخت‌های بزرگ نارون ته حیاط برگزار شود که بهار بود و هوا حتی به دل دبیر‌های سخت‌گیر هم  هوس پیک‌نیک می‌انداخت و همه می‌دانیم کلاس پیک‌نیکی، کلاس نمی‌شود و بادی که می پیچید لای شاخه‌های تازه به سبزی نشسته‌ی براق نارون و هم‌جواری‌اش با صدای جیک جیک‌ فریبنده‌ی گنجشک‌‌ها به تنهایی این توان را دارد که ساز و کارها را برهم زند. همین هم شد و  تا به خودم بیایم دیدم به جای اینکه خانم محمدی درس بدهد، اینم منم که به پیشنهاد و اصرار خواهرم (به دبیر کلاس) بالای کلاس پیک‌نیکی‌مان ایستاده‌ام به تعریف کردن همان قصه‌ی فی البداهه‌ی یک ربعه. اما قصه‌ی با اغماض یک ربعه‌ی مسیر آمدن به داستانی چهل پنجاه دقیقه‌ای تبدیل شد که هرچی می‌کشیدمش باز هم کش می‌آمد و خلاص نمی‌شد. نگاه خیره خانم محمدی وادارم کرده بود برای تک تک کارهای زن و مرد قصه‌ام دنبال بهانه بگردم. بهانه‌ها را موجه جلوه بدهم و  زور بزنم بگویم زن داستان من فوبیای قحطی دارد و مردش زندگی را توی لحظه دنبال می کند. یادم نیست آن روز چی ها گفتم. ولی یادم هست داستان موقعیت محور یک ربعه‌ی من به  داستان یک ساعته ی شخصیت محوری تبدیل شده بود که از قضا با صدای زنگ نصفه نیمه ماند و حالا وقتی داشتم به تاثیری که داستایفسکی بر جهان نوشتن من گذاشته بود فکر می‌کردم ناگهان خاطره‌ی این عبور از موقعیت به شخصیت یاد‌اوری‌ام شد.

* شاعر و نویسنده‌ی مجموعه داستان «آن شهر شاید» و «پاهای آویزان آ‌ن زن»

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST