اعتماد: شاید چنین عنوانی برای بررسی شعر کمی غریب به نظر آید
اما اگر به خاطر بیاوریم که «منطق ابزار و آلتی است» که «سخن... را استوار سازد و
آن را از کژی باز دارد تا کلام از جهت هیاتها و مواد الفاظ با لغت... مطابق و
سازگار باشد»، آنگاه بدیهیترین تعریف شعر را که گونهای سخن است، در نظر میآوریم؛
چنانکه در فرهنگ معین اینطور معنی شده است: ۱- «سخن موزون و ۲-
حرف بیاساس؛ یا در فرهنگ عمید به این صورت: ۱«- ادبی)
سخنی که دارای وزن و قافیه باشد؛ سخن منظوم؛ کلام موزون؛
سرواد و ۲- [مجاز] سخن زیبایی که کاربرد
عملی ندارد.» پس منطق ابزاری است که سخن را استوار سازد و شعر هم که نوعی سخن است
بینیاز از منطق نیست.
شاید همین قیاس و نتیجهگیری است که سبب شده گذشتگان ما
شعر را در صناعات خمس دستهبندی کنند. آنها شعر را نوعی قیاس میدانند که مقدماتش
خیالی است و نتیجهاش انبساط و انقباض و ترهیب و ترغیب. انواع قیاسات هم ذیل
اصطلاح «صناعات خمس» تعریف و تشریح شده است «که
پنج طریق استدلال است برای نیل به حقایق علمی و فلسفی.» پس هنر از دیرباز لااقل از
طریق شعر نسبتی با حقیقت داشته است برخلاف آن آموزه همهگیر که هایدگر هم بر آن میآشوبد.
آموزهای که میگوید هنر با زیبایی سروکار دارد نه با حقیقت.
پس سخن با منطق استوار میشود و شعر نیز نوعی سخن است و
از طرفی یکی از انواع قیاسات است و قیاسات انواع استدلالها هستند برای رسیدن به
حقایق علمی و فلسفی.
برای استوار ساختن سخن هم دو چیز لازم است: آموختن به کاربردن
کلمات و آموختن قوانینی که رعایت آنها سخن را از خطا و لغزش مراقبت کند اما نکتهای
را باید متذکر شویم شعر نه سخنی است در قوانین مالوف و مرسوم بل سخنی است که قوانین
تازهای بنیان مینهد شاید برای همین است که شاملو میگوید: «شعر کلامی است که
بدون استعانت از منطق بر خیال و عاطفه اثر بگذارد.» در ظاهر امر گویی ایده ما در
تخالف با ایده و نظر شاملوست. ما در سنت فیلسوفان عربی شعر را در کنار منطق آوردیم
اما در کنه ماجرا ایده ما خلاف سخن شاملو نیست بلکه او از منطقی سخن میگوید که با
منطق شعری مدنظر ما متفاوت است. منطق مورد نظر او منطقی است که در پی صحت و سقم و
دقت در امور واقعی است اما شعر واقعیتی است که صحت و سقم خاص خود را دارد و به همینرو
منطق خاص خودش را.
«شعر رویدادی است در عالم زبان یا آفرینشی است زبانی،
ازاینرو هر پرسش از ذات شعر ناگزیر ما را به این پرسش میکشاند که در میان کارکردها
و کاربردهای گوناگون زبان، کارکرد و کاربرد شاعرانه آن در برابر کارکردها و کاربردهای
دیگر زبان کجا و چگونه میایستد و رخ مینماید.»
اکنون که به یاد آوردیم کارکردها و کاربردهای زبان
متفاوت است، پذیرفتن اینکه هر کارکرد و کاربردی منطق خاص خودش را دارد تا صحت و
سقم خاص خود را برسازد و نشان دهد، پذیرفتنیتر است و ایراد زبانی حرف شاملو آشکار
میشود که حرف او از عدم تفکیک و اشتراک لفظی در رنج است. داریوش آشوری بیآنکه نامی
از منطق ببرد وقتی در نقل قول بالا از کاربردهای مختلف زبان حرف میزند در ادامه مینویسد:
«اما کاربرد دیگری از زبان هست که در آن زبان بیآنکه کموبیش مقصودی در ماورای آن
باشد به کار برده میشود و آن هنگامی است که در زبان هنرنمایی میشود. زبان شوخی و
بازیهای زبانی و زبان شعر از اینگونه کاربرد زبان است.»
براساس این مقدمات میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که انواع
سخنها هرکدام بر حسب اقتضائات خود منطقی دارد که این منطق برآمده از ذات خاص آن
نوع است. هرچند رسالههای شعری «عموما در سنت
فلسفی عربی به عنوان آخرین بخش از ارغنون منطقی ارسطو تلقی شده است که به یکی از
هنرهای زیبا یعنی هنری که تخیل و نفس مخاطب را با جادوی الفاظ برمیانگیزد اطلاق میشود.»
این رساله در عربی بوطیقا نامیده شده که معرب پویتیکاست و گاهی آن را [کتاب]الشعر»
هم گفتهاند. در کتاب منطق مظفر تعریف دیگر هم هست که میخواهم با ذکر آن تغییری
در آن بدهم. آن تعریف این است: «علم منطق... اصل تفکر و اندیشیدن را به آدمی نمیآموزد،
بلکه شیوه درست فکر کردن را به وی نشان میدهد.» و من میخواهم آن را چنین تغییر
دهم که علمِ منطق شعری اصل شعر گفتن را به ما نمیآموزد بلکه شیوه درست شعر گفتن
را به ما نشان میدهد. میشود اینجا پرسید مگر یک شیوه درست شعر گفتن و شعر درست
گفتن وجود دارد؟ پاسخ این است که نه! با همین قاطعیت. پس باز میگردیم به سخن آغازینمان
که شعر سخنی است که منطق خاص خودش را دارد و صحت و سقم جهان خودش را و چون شعر یک
امر ثابت نیست و با جهان تخیل و خلاقیت و آفرینشگری ربط و پیوند دارد، پس هر شاعری
منطق شعری خودش را برمیسازد. ما این منطق را پیش از این بهطور تجربی و درونی با
نامی دیگر شناختهایم و از این راه فهمش به اذهانمان نزدیکتر است: جوهر شعری.
وقتی از جوهر شعری حرف میزنیم از امر خاصی در شعر حرف میزنیم که توانسته است در
نوشتهای ما را مجاب کند که این نوشته به تمامی شعر است اما چون خود لفظ جوهر و
جوهره در تعاریف مبهمتر از منطق است، درستتر این دیدم که با منطق و نزدیکشدن از
طریق مفهومی چنین آشکار به آن نزدیک شوم و تعریفی آشکارتر از آن به دست دهم. منطق
شعری، قوانینی است که در هر شعر جوهر آن شعر را برمیسازد. میتوانیم از دو منظر این
قوانین را نشان دهیم. منظر کهن و منظر نو و برای هرکدام نمایندهای انتخاب کنیم. کهن
چون سنتی است فراگیر نمایندگانش با تمام تفاوتها تقریبا یک دهنند. در نو است که
دهنها تغییر ملموس و محسوس دارد. اینطور فاصله نو و کهن هم بر ما روشن میشود که
نو ما چقدر از کهنمان واقعا نوتر است. از اهل فضل دور و دیر، شرفالدین رامی را
انتخاب میکنیم و از نو آمدگان سرخیلشان نیما را تا آرایشان را به تقابل ببریم.
قدما به اعتدال و تناسب لفظ و معنی معتقدند و برای رسیدن
به این اعتدال هم قوانینی مقرر کردهاند؛ بهطور مثال در بحث تشبیه میگویند: «آنکه
هر جا لب را به لعل تشبیه کنند باید که دهان را به درج نسبت نمایند» و قس علیهذا
و چون قدما بیشترشان این الگوها را رعایت میکردهاند پس به این نتیجه میرسند که
طریق العقل واحد. البته اگر امروزیتر و با زبان نیما بفهمیم اینجا منظور عقل هنری
است که از نظر قدما این عقل هنری یکی بوده است و راه و چاهش چنان که در مثال تشبیه
ذکر شد مشخص. از نظر آنها شعر بر بیت استوار بوده است و این بیت و «خانه بر چهار رکن
قائم است چنانکه لفظ و معنی و صنعت و خیال و بیت معمور آن است که بدین ارکان اربعه
مستحکم بود و حصین و اگر در دو رکن صدر خللی واقع شود، موجب انهدام دو رکن عجز
گردد و اگر رخنهای در عجز پدید آید، در صدر هیچ تفاوت نکند. بدان دلیل که لفظ و
معنی... بر صنعت و خیال کمال غالب است، اولی آنکه به صنعت نپردازند و دست به خیال نیازند:
«سخن جزالت لفظ است و پاکی معنی/ که لفظ و معنی اوتاد، صنعت است و خیال». این بیت
پایانی به ما کمک میکند که بدانیم حداقل تا به اینجا و در سنت فارسی بیراه نرفتهایم
اگر دنبال منطق هستیم. همان چیزی که سبب استواری سخن است. در مصرع اول این بیت
جزالت سخن را بر لفظ و پاکی معنی نهادهاند. لفظ هم که خود قوانین خاص خود را دارد.
در ادامه متنی که از رامی نقل شد او لفظ را قشر میداند
و معنی را لبّ و معتقد است که صنعت بر حروف مترتب است و خیال گلگونه رخسار عروس
معنی و قوه متخیله مشاطه او. اصل برای قدما بهطور بیشینه معنی است و فصیح بودن و قریبالفهم
بودن با اینهمه اذعان دارند که «هر نظام دانهای چند از راه تناسب به ترتیب سلک کشد
قیمت دیگر یابد.» پس قدما چهار رکن اساسی را در قوانین شعری از هم تشخیص دادهاند.
لفظ، معنی، صنعت و خیال که در این میان معنی را بر دیگر ارکان برتری دادهاند.
اما از نوآوران که سرآمدشان یعنی نیما را برگزیدیم. نیما
علیه آن الگوهای مشخص شعر نوشتن است. باور او این است که این الگوها دیگر به زندگی
و طبیعت زندگی در جریان هیچ ربطی ندارند. مینویسد: «به شما گفته بودم که شعر قدیم
ما سوبژکتیو است، یعنی با باطن و عادات باطنی سر و کار دارد. در آن مناظر ظاهری
نمونه فعل و انفعالی است که در باطن گوینده صورت گرفته است. چندان نمیخواهد متوجه
آن چیزهایی باشد که در خارج وجود دارد...» با دقت در حرفهای نیما متوجه میشویم
مخالفت او نه بر سر بیان درون است بلکه بر سر بیان درون از راه چیزهای عادت شده
است؛ هرچند که گام بعدی مخالفتش برانداختن همین از درون گفتن است. چراکه مخالف دیدن
بیرون است و حتی بیرون را هم به نفع درون استفاده میکند. سفارش او این است که به
جای شعر نوشتن از روی الگوهای مشخص به واقعیات زندگی و عینیاتی که با آنها مواجهید،
نظر کنید و میپرسد: «آیا چیزهایی که دیده نمیشود تو میبینی؟ یا در نامه بیستویکم
حرفههای همسایه که مینویسد: «ملت ما دید خوب ندارد. عادت ملت ما نیست که به خارج
توجه داشته باشد، بلکه نظر او همیشه به حالت درونی خود بوده است.» و در انتهای
نامه پانزدهم حرفهای همسایه به طنز مینویسد: «راجع به همسایه خودتان از من نپرسید که گاهگاهی مثل تبهای نوبه به نوبه به
من میگوید: اصل معنی است، در هر لباسی که باشد و خودش نمیداند که برای آرایش
لباس قدیمی چقدر جان میکند.» نیما مدام ما را به دقت کردن در چه دیدن و دید خود
را چطور بیان کردن فرا میخواند و معتقد است شاعر و نویسنده امروز باید زمان و احتیاجات
زمان خود را بشناسد... زیراکه ادبیات امروز از حیث معنی و شکل متکی به علوم عصری
است.» او میداند که زبان ماست که جهان ماست. پس نمیشود من مدعی جهان تازهای
باشم اما زبان و قوانین گفتوشنودم قوانین قرنهای کهن باشد. جایی به طنز و شکایت
مینویسد که «فکر میکنند من کشف وزن کردهام درحالیکه من کشف طرز بیان کردهام...
زبان من باید شکل جهان من باشد. از این رو دست میبرد در نحو، در صرف، در ضمایر، کلمات
و صفات تا زبان خودش را به شکل جهان خودش دربیاورد؛ همانطورکه میبیند یا همانطورکه
در نظر او هست و کار هر شاعر اصیلی دقیقا همین است. اصالت شعری از همین جا آغاز میشود.
زبانی به شکل جهان خود ساختن. پس شاعر کسی است که جهان خاص خود را دارد که اگر نداشته
باشد در جهان عموم و روزمره یا در جهان جهانداران دیگر میزید. مثالی جهت روشنتر
شدن: میبینید شخصی اهل کتاب و نوشتن و خواندن است اما خودش نیست او فرهیخته و ساکن
جهان مولوی است یا سعدی یا حافظ، به این معنا که مثل آنها میبیند و میگوید و
باور دارد. پس او در جهان خودش نیست. در جهان کسی دیگر است. هرچند که آن جهان،
جهان بزرگ و عظیمی باشد.
در این میان اما هوشنگ چالنگی در کدام جهان است؟ چالنگی
به این معناهای متذکر شده اگرچه نه چون نیما اما توانسته است زبانی بسازد که شکل
جهان خودش باشد. اگر گفتم نه چون نیما، برای این بود که نیما تنها شاعر نبود.
مدعاها و افکار بزرگتری داشت. ولی چالنگی ندیدهام که هرگز چنین ادعاهای فکریای داشته
باشد.
از طرفی دغدغه مهمی چون شکلآفرینی هم ندارد. هرچند در
فرم درونی شعر کارهای تازهای ارایه میدهد. از این قرار او در جهان شعر، صاحب
زبان و جهان خودش است و همین کافی است که ارج و مقام او در میان شعرا آشکار و عیان
شود اما وقتی میگوییم او صاحب زبانی، شکل جهان خودش است، از چه چیزی حرف میزنیم؟
از رفتار زبانی خاص او که میشود به دقت نشانش داد. مهمترین
و نخستین شگرد زبانی چالنگی دقت در صفتهاست. جایی از مارکز خواندم که نوشته بود:
ادبیات را صفتها میسازند. با اتکا به چنین سخنی گام نخست چالنگی، گامی بسیار مهم
و اصولی است. گامی که تا آخرین شعرهایی که از او خواندهایم، تراشخوردهتر ادامه
دارد؛ از طرفی همین صفتها و گاه ترکیبهای اضافی است که اتمسفر خاص جهان او را میسازند.
جهانی که بسیاری از منتقدان آن را سوررئال نامیدهاند. اما باور من بر این است که
این رئالیته و واقعیت جهان اوست که برای ما چنین فراواقعی در سطحیترین معناهای
سوررئال به نظر میآید.
او با انتخاب گام و شگرد نخستش چند کار مهم انجام میدهد:
یک: ایجاد فضایی خاص خود و دو: توسعه توصیفها و تشبیهها به شکلی بدیع که ماحصلِ
وسعت بخشیدن به آن ترکیبهای وصفی و اضافی است. در واقع او درست از دل زبان و ساختوپاختهای
صرفی و نحوی میآغازد. درست از همان جایی که هر شاعر درستی شروع میکند. کمکم این
روند به فعلهای مرکب و ضمایر نیز میرسد و مجموعهای از نشانههای سبکی به وجود میآید
که همه خاص زبان و جهان چالنگی است.
چالنگی با توجه دقیق به زبان صاحب نحو خاص خودش میشود.
نحوی که به تمامی گویای جهان اوست و بر همین اساس میتوان چنین گفت که اگر شاعران
بزرگ واجد حداقل یکی از این سه معیار هستند، یعنی یک: داشتن نظریه ادبی تازه، دو:
آفریدن شکل و فرم تازه بر اساس نظریه و سه: آفریدن زبان
خاص خود، چالنگی سومی را داراست و برای همین او شاعری درجه یک و بزرگ است. از
آوردن مثال برای نکات بالا دوری جستم اما با نگاه به شعرهای چالنگی بهوفور میتوان
نمونه یافت که او «برادر دیجور» شعر است و همین صفت غریب دیجور برای برادر خود
نمونهای گویاست.
٭ عنوان مطلب، برگرفته از سطری از چالنگی
است. «غول ابرها: با چهرهای متعجب و محزون»
٭ ٭ منابع در دفتر روزنامه موجود است.