اعتماد: متوسطالقامه
بود و ظریف. سفیدروی و استخوانی با چشمانی کنجکاو و پرسشگر که غمی دایمی در عمق
چشمانش موج میزد و حکایت از جفایی داشت که در طول روزگاران بر وی رفته بود. این
را از سهگانهاش «شکر تلخ»،
«گزنه» و «قلم سرنوشت» به خوبی میتوان
دریافت؛ خاصه تقدیمنامهای که بر کتاب «گزنه» نوشته است: «پیشکش به آنها که به من
بد کرده، زحمت رسانیده، ستم روا داشتهاند.» از جفاهایی که از آدمها دیده و بلاهایی
که بر سرش آمده بود، دیر به کسی اعتماد میکرد. از همینرو به همهچیز و همهکس شک
داشت. درویشمسلک بود و به علوم غریبه علاقه داشت. به هیچ حزب، سازمان، دسته، گروه
و... گرایشی نداشت. اگر تلخ به نظر میرسید، دلیلش این بود که تلخی بسیار دیده
بود. مردم را خوش استقبال و بدبدرقه میدانست.
آرام و با طمانینه حرف میزد. پیش میآمد که درباره خبر یا
قضیهای میپرسید و با حوصله به آن گوش میداد؛ درحالیکه از آن قضیه اطلاع دقیق و
کافی داشت ولی به روی خود نمیآورد. اصولا پیچیدگیهای خاص خود را داشت.
گرچه چندان مذهبی نبود ولی توکلش به خدا عجیب و حیرتانگیز
بود. چنانچه خبری خوشایند و باب طبعش میشنید با ریزخندی که با تُن صدایش درمیآمیخت
بلافاصله میگفت: «صد کرور شکر.» این اصلا تکیهکلامش بود. سر هر چیزی میگفت صد کرور
شکر.
تحصیلات چندانی نداشت ولی عشق به دانستن، آموختن، خواندن
و نوشتن تا پایان عمر در همه وجودش تنوره میکشید. مشاغل زیادی را در طول عمر
پرفرازونشیبش تجربه کرده بود و انواع اصطلاحات آن مشاغل را در حافظه قدرتمندش حک میکرد
و به مدد همین حافظه شگفتانگیز ۱۱ جلد کتاب در مورد تهران نوشت که در آنها از ریزترین وقایع
تهران هم چشمپوشی نکرد.
اولینبار در لابی دفتر مرکزی انتشارات امیرکبیر در خیابان
خواجه نصیر ملاقاتش کردم. اوایل انقلاب بود. جامعه، جوی ملتهب و انقلابی داشت و همهچیز
به سرعت در حال دگرگونی بود. در آن فضا و حال و هوا، من ویرِ درویشیام گرفته بود
و با موها و ریش بلند و نیمپالتویی که از یک دستفروش در خیابانِ گرگان خریده بودم
و خیاط آن را با هزار زور و زحمت به قواره تنم در آورده بود، یالقوز و با همان ریخت
و قیافه بر سر کار حاضر میشدم. همکاران نزدیکم
به شوخی نام «خرقه ریایی» بر آن گذاشته بودند. ما در واحد تولید روی کتاب «گوشهای
از تاریخ اجتماعی تهران قدیم» کار میکردیم. کتاب چاپ شده بود ولی چون آن را داده
بودند به دست ویراستار، گویا مرحوم انجوی شیرازی بعد از چاپ، چون در نثرش دست برده
بود، داد آقای شهری را درآورده بود. قرار شد دوباره بنشیند و کتاب را از سر، طبق
سلیقه و ذوق و خواست خود بازنویسی و کم و زیاد کند تا دوباره از اول حروفچینی شود.
روزی آقای جعفری مرا به اتاقش فرا خواند و گفت: «فردا آقای شهری میآیند اینجا هر
سوال و پرسشی در مورد کتابش دارید، یادداشت کن تا ازش بپرسی. اداره هم که تعطیل شد
میری سلمانی و خودتو از این ریختوقیافه جنگلی درمیآری و مرتب و تمیز میای سر کار.
حواست باشه ایشون خیلی حساس و ریزبین هستن. محفوظاتی دارن که در هیچ کتابی درج
نشده.»
از ۸ صبح شیک و مرتب تا حدی که همکارانم در برخورد اول به جایم نمیآوردند،
منتظرش ماندم. اصلاحات و اضافات را روی همان کتاب چاپ شده، پیاده کرده بود. حینِ
بازبینی، هر مطلبی هم که دلش خواسته بود، اضافه کرده بود. مثلا اگر در مورد حمامها
۱۰ سطر نوشته بود، حالا شده بود ۳۰ سطر. همه را هم در سفیدی حاشیه کتاب
با خطی ریز نوشته بود. اگر جا کم آورده بود، در کاغذی جدا نوشته و به آن صفحه
چسبانده بود. فرقی نمیکرد کاغذش چی باشد؟ از هرچی که گیرش آمده و دم دستش بود
استفاده کرده بود. بعد با سریشم آنها را به هم چسبانده و طومارمانندی درست کرده به
صفحه مورد اصلاح چسبانده بود که این خود، کار را برای حروفچین سخت کرده بود. در
نمونهخوانی من و یکی از همکارانم دوتایی باهم نمونههای چاپی را غلطگیری میکردیم.
یکی نوشتههای آقای شهری را میخواند و دیگری نمونه حروفچینیشده آن مطلب را دنبال
کرده و تطبیق میداد. با آنکه کار فرسایشی و خیلی سخت بود ولی از بس مطالبش شیرین و
جذاب بود به هیچوجه ما را خسته نمیکرد. چون مطالب توهم و خیلی ریز و پر از خطخوردگی
نوشته شده بود، بعضی جاها را متوجه نمیشدیم. حروفچین هم با تمام تواناییها و
تجربهای که در طول سالها کار به دست آورده بود، جاهایی را که خوانا نبود ول کرده
و خالی گذاشته بود تا ما هنگام نمونهخوانی و تصحیح آنها را درست کنیم. از این رو
تمام سوالاتی را که داشتم، جداگانه یادداشت کرده و در اصل کتاب اصلاحشده هم با
خودکار قرمز مشخص کردم تا از ایشان بپرسم. نزدیکیهای ساعت ۱۰ استاد آمدند. پیرمردی بود که وزنش به
۴۰ کیلو هم نمیرسید. کلاه شاپو بر سر، عصا در دست و ساعتی که زنجیر
آن از جیب جلیقهاش آویزان بود با کتوشلواری خاکستری همرنگ جلیقه. تیپ ظاهرش برایم
خیلی جالب بود. پیش خود گفتم شاید زیر بار سنگینی دانستههاست که چنین ظریف و نحیف
است. چند باری تلفنی با او حرف زده بودم ولی هرگز از نزدیک ندیده بودمش. خودم را
به او معرفی کردم. تعارف کردم، بنشیند. چایی آوردند. از قوطی فلزی جیب بغلش سیگاری
درآورد و روی چوب سیگار گذاشت و روشنش کرد. همه اینها را به آهستگی و باحوصله
انجام میداد. گفتم: «استاد خیلی
خوشحالم از نزدیک شما رو میبینم. از پشت تلفن صدای شما خیلی جوان و گیراست. میشه
گفت رادیوییه.» با لبخندش پُکی به سیگار زد و تشکر کرد. احساس کردم با این حرفم یخِ
بین ما شکسته شد. از هر دری حرف زدیم. اشکالات کتاب را
با حوصله و دقت خاصی برطرف کرد و رفت. این رابطه ادامه یافت و روزبهروز عمیقتر میشد.
تا آنجا که پای من به خانهاش هم باز شد. هر وقت همسرش شلهزرد، یا آش نذری میپخت، زنگ میزد که بیا نصرتالزمان نذری
دارد.
انقلاب شده و کشتی را کشتیبانی دیگر آمده بود. فضای
جامعه ملتهب و انقلابی بود. جعفری بزرگ در زندان بود. محمدرضا جعفری که مدیریت تولید
دستش بود و کارهای مانده را سروسامان میداد، آمدنش به امیرکبیر کمتر شد. تا اینکه
بهرغم میل باطنیاش به خاطر جو حاکم و رفتار ناهنجار بعضی از همکاران که کاسه داغتر
از آش شده و چهره عوض کرده بودند، برای همیشه از امیرکبیر رفت و ما در بخش تولید
بدون مدیر ماندیم.
سرپرستی امیرکبیر زیر نظر یکی از سازمانها قرار گرفت.
مدیرعامل جدیدی از سوی سازمان برای اداره امیرکبیر معرفی شد. آدم بدی نبود ولی با کار
کتاب آشنایی چندانی نداشت. روزی از روزها تلفن روی میزم زنگ زد و به دفتر مدیرعامل
احضار شدم. با مسوول سفارشها که حالا دیگر انقلابی دو آتشهای شده بود، منتظرم
بودند. گفتند: «الان روی چه کتابی دارین کار میکنین؟» گفتم: «کتاب آقای شهری.» گفتند: «دیگه نمیخواد روش کار کنین؛ بذارینش کنار.»
گفتم: «چرا؟ کتاب دیگه آخرهاشه. حیفه، اجازه بدین تموم شه بعد بذاریمش کنار.»
گفتند: «تا اینجاش هم زیادیه. کتاب پر از مطالب مستهجن و الفاظ زشته. مردم انقلاب
نکردند که داستان فواحش و اراذل و اوباش را بخوانند. دستور داده شد نمونههای سفید
را هم خمیر کنند. شماها چطور نمیفهمید که در مملکت انقلاب شده؛ دیگه زمان طاغوت نیست
که هر خزعبلاتی چاپ شه. اینو هنوز متوجه نشدید؟! نه تنها این کتاب بلکه خیلی از کتابهایی
که قبلا هم چاپ شدن یا زیر چاپن، دیگه نباید چاپ بشن. این کتاب هم یکی از اونهاست.»
احساس کردم دارند محاکمهام میکنند و زیر سوالم میبرند. گفتم:
«حق با شماست. قلم آقای شهری در بیان مفاسد اجتماعی تا
حدودی بیپروا و بیملاحظه است و واقعیتها را کاملا عریان و بیپرده بیان میکنند
ولی این واقعیت نهفته و تلخی است که در زیر پوست این شهر پنهان شده و برای ثبت در تاریخ
روی کاغذ آورده شده است. اصلا بهخاطر وجود همین محلههای بدنام و مراکز فساد و شیرهکشخانهها
و قمارخانهها و قضایایی از این دست که شما میفرمایید، بود که ما انقلاب کردیم.
ما که برای شکم انقلاب نکردیم.» دیدم بحث کردن فایدهای ندارد. گفتم چشم و به
اتاقم برگشتم. جامعه در حال پوست انداختن بود. از جهاتی شاید حق با مدیران جدید
بود.
از آنجا که شهری تاریخنگاری بود که در دل این مردم زیسته
بود، زشتیها و پلشتیهای جامعه را خوب میشناخت. او اعتقاد داشت با بیان این
ناراستیها، مردم زیباییها و خوبیهای جامعه را بهتر خواهند دید و معتقد به این
حرف لقمان حکیم بود که «ادب از کی آموختی؟ از بیادبان». او حتی خاکروبهها و دورریختنیهای
تاریخ را با قلم و شیوه نگارشش دوستداشتنی میکرد و آثار پنهان و نیمهپنهان
جامعهای که در آن زندگی میکرد را برای ثبت در تاریخ روی کاغذ میآورد.
زمان به سرعت برقوباد میگذشت. مدیرانی با سلیقههای
خاص خود میآمدند و میرفتند که کار کردن با آنان سخت شده بود. جامعه از آن فضای
احساسی و پرشور و ملتهب اوایل انقلاب در آمده بود. جنگ تحمیلی که خسارت سنگینی به کشور
وارد کرد و بسیاری از خانوادهها را داغدار، الحمدالله به پایان رسید.
آرامشی نسبی در کشور برقرار شد. با کمک چند تن از دوستان
انتشارات معین را شکل داده بودیم. از جمله کسانی که به سراغش رفتیم، یکی هم آقای
شهری بود. به ایشان تلفن زدیم؛ به حرمت سلاموعلیک
و آشنایی قدیمی ما را پذیرفت. خدمتشان رسیدیم.
چند کتابی هم که از دکتر معین و زرینکوب و دیگران چاپ کرده بودیم برای نشان دادن
نمونهکارمان با خود برده و تقدیمشان کردیم. درخواست چاپ کتاب از ایشان داشتیم. گفتند: «فعلا کار آمادهای ندارم ولی
در تماس باشید.» اصولا شهری آدم زیرک و سردوگرم چشیده و دنیادیدهای بود.
میخواست ما را امتحان کند و ببیند چقدر مشتاق و پیگیر
چاپ کتابهایش هستیم. چندین بار زنگ زدیم و هر بار وعده وقت دیگری میداد. در همان
موقع کتابی را به نام «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» در ۶ جلد نوشته و به انتشارات رسا داده
بود که در آن درباره زندگی، کسبوکار و پیشه نزدیک به دوهزار شغل - که از بسیاری
از آنها اکنون تنها نامی بهجا مانده- با کوچکترین جزییات شرح و توضیح داده بود.
آقای شهری درباره این کتاب با اینکه بارها خدمتشان رسیده بودیم کلمهای نگفته و
اشارهای هم به آن نداشتند.
غیر از ما ناشر دیگری هم دنبال چاپ کتاب از ایشان بود.
ناشری استخواندار، قدیمی و قوی که گویا خیلیها را هم واسطه قرار داده بود. شاید
اشتباه این ناشر و نوع برخوردش باعث شده بود که آقای شهری با آن تجربه، هوش و ذکاوتی
که داشت و آدمشناس قهاری هم بود، از دادن کتاب به او خودداری کند و چنین کتاب حجیم
و سنگینی را به ما که ناشری نوپا، جوان و با سرمایهای اندک بودیم، به ایشان ترجیح
دهد؛ گویا آن ناشر چک سفیدی جلوی آقای شهری گذاشته بود و با لفظ بد و زننده و
لُمپنمآبی گفته بود: «آقشهری، من ... باشم اگر هر مبلغی که شما بگین، اینجا ننویسم»!
این برخورد با چنین لفظی توی ذوقش زده و بدش آمده بود. چک را گرفت، تا کرد و گذاشت
تو جیب پیراهنش و گفت: «این چک فعلا پیشتون
بمونه. فکرامو میکنم بهتون خبر میدم.» بعد از رفتنش بلافاصله به ما زنگ زدند که
بیایید کتابی را که اینهمه پیگیرش بودید، بردارید و ببرید و بفرستید برای حروفچینی.
گفته بود: «نمیخوام بیشتر از این جلوی چشام باشه»!
کتاب براساس دروازههای تهران و محلهبهمحله نوشته شده
بود. مثلا دروازه شمیران را با تمام مشخصات و اتفاقهای ریزودرشت و تلخوشیرینی که
در این محدوده و محلاتش افتاده بود، روی کاغذهای امتحانی و هر چیزی که دم دستش بود،
حتی پشت سفیدی پاکت سیگار اشنو و کاغذ پنیر نوشته، داخل پوشه گذاشته بود و با نخ
قند بستهبندی کرده و هر محلهای را در گوشهای از اتاق قرار داده بود. از دروازهدولاب
و دروازهقزوین تا دیگر دروازهها و محلههای تهران را با وقایع زشتوزیبایشان. این
کتاب در واقع ادامه همان کتابی بود که در امیرکبیر حکم به خمیر کردنش داده بودند؛
گویا خانهای چندطبقه در گیشا داشت؛ آن را فروخته و با پولش امورات روزمرهاش را میگذراند.
نشسته بود و ادامه کتاب را با حوصلهای عجیب و غیرقابل باور نوشته بود. کاری که برای
به فرجام رساندن آن به یک تیم و ادارهای با کلی کارمند و... نیاز بود.
شانس به ما روی آورده بود. با خوشحالی غیرقابلوصفی من و
همکارم آقای محمدی پوشهها را تحویل گرفته و به حروفچینی سپردیم. نام کتاب همانطورکه
قبلا ذکرش رفت «گوشهای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم» بود. به آقای شهری پیشنهاد دادم
که با توجه به طولانی بودن این اسم و برای اینکه مشابهتی با کتاب دیگر ایشان یعنی
«تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» نداشته باشد و مردم این دو کتاب را باهم قاطی
نکنند، عنوان کتاب را «طهران قدیم» بگذاریم و تهران را هم با همان املای زمان قاجار
بنویسیم. در عین ناباوری، دیدم کسی که اجازه نمیداد حتی در رسمالخط نوشتهاش هم
دست ببرند با سعهصدر و گشادهرویی خاصی قبول کرد و گفت: «حرف حساب جواب ندارد.»
به هر حال کتاب را به چاپخانه افست سپردیم که امکانات حروفچینی، چاپ و صحافی همه
را باهم داشت. روزی از چاپ افست زنگ زدند که برویم کتابمان را برداریم، ببریم، چون
شعبه حروفچینیشان را با آن کتاب بههم ریختهایم. گویا حروفچینهای آنجا، مطالب کتاب،
خصوصا بخش مربوط به حمامهای زنانه را به هم نشان میدادند و میخندیدند. خلاصه کتاب
را گذاشتند زیر بغل ما و گفتند خوش آمدید. کتاب را برداشتیم، دادیم به حروفچینی
مازیار که آن موقع از جمله معدود کسانی بود که در ایران دستگاه لاینو ترون داشت.
اگر دقت شود فونت حروف جلد اول با باقی جلدها کمی فرق دارد. به هر حال جلد اول کتاب
را برای گرفتن مجوز به ارشاد دادیم. به جز چند مورد که آن هم بیشتر در متلکها بود
و دستور به حذفش دادند، ایراد قابلبحث دیگری از کتاب نگرفتند که آنها را هم با
نقطهچین حل کردیم و مجوزش را صادر کردند. کتاب را از طریق روزنامهها پیشفروش کردیم
و با پول آن مابقی جلدها را به سرانجام رساندیم.
خاطرم هست که ۱۸۰ نفر فقط از قزوین ثبتنام کردند. ما چیزی حدود ۱۷۰۰ دوره از کتاب را پیشفروش کرده بودیم.
استقبالی که هموطنان خارج از کشورمان از این کتاب داشتند برای ما تعجبآور بود تا
جایی که مجبور شدیم در چاپهای بعد، قاب مخصوصی برایش درست کنیم که دوره ۵ جلدی را در آن بگذارند که هم هنگام
حمل به خارج کتاب آسیب نبیند و هم شیک و زیبا جلوه کند.
خلاصه لطف خداوند شامل حال ما شد که توانستیم چنین اثر
گرانقدری را که بخش بزرگی از شناسنامه و هویت پایتخت ایران در آن ثبت شده است و
آمادهسازیاش برای چاپ - از حروفچینی تا صحافی- سه سال طول کشید، برای نسلهای آینده
این سرزمین به یادگار بگذاریم.
از حق نباید گذشت که چاپ این کتاب را تا حدودی وامدار
آقای ناجیان در نشر رسا هستیم که قبل از ما کتاب ۶ جلدی «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» را به ارشاد برده
و مجوز گرفته بود. چاپ آن کتاب حساسیت روی این کتاب را هم کم کرده و راه برای دریافت
مجوز را برای ما هموار کرد.
بعد از کتاب ۵ جلدی «طهران قدیم» آثار دیگر ایشان را مثل «قند و نمک» که ضربالمثلهای
تهرانیهاست، «علی (ع)»، «گزنه» و «قلم سرنوشت» که ادامه رمان «شکر تلخ» است، چاپ کردیم.
این سهگانه در واقع زندگینامه آقای شهری است که در قالب رمان نوشته شدهاند که در
آنها هم فضا و حال و هوای تهران و روابط اجتماعی آدمهای آن زمان را با هم به قلم
آورده است.
آثار جعفر شهری گنجینه گرانبهایی است از لغات، اصطلاحات،
تعبیرات، مضمونها، ضربالمثلها، تکیه کلامها و سرشار از واژگانی که وسعت و عمق حیرتانگیزی
دارند که بر غنای زبان فارسی افزودهاند. همه آن چیزی که او برای ما به یادگار
گذاشته است، خوب یا بد، زشت یا زیبا، تاریخ ما و تاریخ نیاکان ماست. گذشتهای که
چراغِ راه آینده ماست.
روزی در انتشارات نیلوفر برحسب اتفاق با زندهیاد دکتر
ابوالحسن نجفی برخورد داشتم. ایشان با آن همه وجاهت و مقام علمیشان، وقتی فهمیدند
ناشر آثار شهری هستم، چه مهربانیها و محبتها که به من نکردند! به من گفتند برای
نوشتن فرهنگ عامیانه، تقریبا تمام کتابهای جعفر شهری را واو به واو خواندهاند و
صفحهای نبوده که اصطلاحی در آن به کار نرفته باشد. آقای نجفی میگفتند: «این آدم
نابغه بود؛ میدونستی شاملو هم برای نوشتن کتاب کوچه میرفت در خونهاش سوالاشو
ازش میپرسید؟» گفتم: «بله، میدونستم استاد.»
در نوشتن فرهنگ گرانسنگ سخن به سرپرستی دکتر انوری، هر
هفته یک بار راننده میفرستادند دم در خانهاش و میبردندش دفتری که تیم و اعضای این
فرهنگ در آن مستقر بودند. مینشست و به سوالات و اشکالات نویسندگان فرهنگ مخصوصا لغات
و اصطلاحاتی که مربوط به تهرانیها بود جواب میداد.
درخت گشن و پرباری بود که هر چقدر تکانش میدادی بار بیشتری
از شاخههایش فرو میریخت. یکبار هنگام غلطگیری طهران قدیم وقتی که به قمرالملوک
وزیری رسیدیم، گفتم: «استاد فکر نمیکنید در مورد قمر کملطفی کردید و کم نوشتید؟
گفت: «آره، ولی اینها اجازه نمیدن. مگه نمیدونی نسبت به قمر حساسند؟ گفتم: «حکم
عسس بیا منو بگیر نکنید. شما بنویس اگه اجازه ندادند، حذف میکنیم.» او گفت و من
نوشتم. حتی تصنیفهایی را هم که مرحوم امیر جاهد گفته و قمر آن را خوانده بود، از
حفظ داشت. شهری انسان شگفتانگیزی بود که در طول زندگی پرفرازونشیبش چه در زندگی
شخصی و چه اجتماعی از کسی قدر ندید و عمری غریبانه زیست. نه بزرگداشتی برایش
گرفتند و نه در جایی از زحماتش تقدیر کردند و نه زحماتش را ارج نهادند. حتی بعد از
مرگش هم کسی سراغش را نگرفت. او که در شب تاجگذاری احمدشاه در سال ۱۲۹۳ شمسی دیده به این جهان گشوده بود و
سرانجام در سحرگاه ۶
آذر ۱۳۷۸ در بیمارستان فرهنگیان تجریش، غریبانه
چشم از این جهان فرو بست. شهری نویسندهای بود که با آثارش به شناسنامه پایتخت
ایران هویت داده بود؛ او اکنون در قطعه ۸۸ بهشت زهرا (قطعه هنرمندان) برای همیشه آرمیده است تا رنجها و
غصههایش را با دیگر هنرمندانی که بیشتر آنان هم دستکمی از خودِ او نداشتند، تقسیم
کند.
سرانجام شهرداری تهران ۱۵ مهرماه امسال به مناسبت روز تهران
همت کرد و خیابان سپند، حد فاصل بین شهید سپهبد قرنی و شهید استاد نجاتاللهی به
نام استاد جعفر شهری نامگذاری کرد. کاری که باید زودتر از اینها انجام میشد. شهرداری تهران میتوانست
خیابان علایی که سالهای میانسالیاش را در آن زیسته بود به نام او کند؛ یا شهرداری
شمیران، میتوانست نام جعفر شهری را بر خیابان ارم بگذارد که او سالهای کهنسالی
خود را در آن گذرانده بود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
٭ مدیر انتشارات معین و ناشر آثار جعفر شهری