رهیافتهای روان پزشکی
کارل یاسپرس - ترجمه دکتر فربد فدایی - بخش اول
اطلاعات: روانپزشکان موفق ضرورتاً در سرشت خود با نیازها و تمایلات «بیماران عصبی» انطباق دارند؛ زیرا این توده بیماران است که تصمیم میگیرد چه کسی قرار است درمانگر موفقی باشد، و نه ارزش واقعی یا صحیح بودن دیدگاهها یا رفتار خود پزشک. در نتیجه آشکارا بزرگترین موفقیتها نه به روانپزشکان، بلکه به شمنها (جادوگران) و کاهنان تعلق داشته است و رهبران فرقهها، آنان که کارهای محیرالعقول انجام میدهند، اعترافنیوشان و مرشدان معنوی اعصار گذشته! کتاب «تمرینهای روحانی» از ایگناتیوس لویولا تا حد چشمگیری موفق بود و برای ما نمونههایی از شفای واقعی روانی را فراهم میکرد. هدف آنها تسلط، ایجاد اختیار و سرکوب هر نوع هیجان، عاطفه یا اندیشه بود. فنون یوگا و تمرینهای مراقبه بودایی نیز به نحو خارقالعادهای مؤثر هستند. در زمان ما شاید جنبش شفای «نابسامانیهای هیجانی» در ایالات متحده یا شفا در لورد۱ (اگر صرفاً شمارهها را در نظر بگیریم)، نسبت به کل روانپزشکان موفقیت بیشتری داشتهاند. مردم معدودی را ممکن است به وسیله فلسفه رواقی (آیین صبر و بردباری) درمان کرد. حتی عده معدودتری را ممکن است به وسیله صداقت بیپروای نیچه نسبت به خود کمک کرد. در این موارد علاوه بر موفقیتها، میتوان به شکستها نیز اشاره کرد. برخی تمرینهای روحانی گزارش شده که به شیدایی دینی منجر شده است؛ و افراد بیثبات بر اثر تعلیمات نیچه از تعادل خارج شدهاند.
اگر روانکاوی فرویدی منجر به شکستهای چشمگیر، وخامت و پسرفت در نشانهها و ابتلائات رنجآور شده است، این امر در تمامی روشهای روانشناختی ـ هنگامی که به صورت گسترده و بیتمایز به کار روند ـ مشترک است. برای یک نوع از بیماران، روشی مناسب است و برای نوع دیگر، روشی دیگر. هر درمانی که توفیق پیدا میکند به صورتی چشمگیر مشخصکننده مردم آن عصر است، این روش ویژگیهای مناسب بیماران آن عصر را دارد.
عصر ما با این واقعیت تشخص مییابد که روانپزشکان آنچه را پیشتر در زمینه ایمان به انجام میرسید، اکنون به روشی غیرمذهبی انجام میدهند. دانش پایهای پزشک در زمینه طب، از علوم طبیعی و تجربی سرچشمه میگیرد و پیوسته در موقعیت متجلی میشود؛ اما چه بخواهد چه نخواهد، او همیشه در حال اعمال نوعی تأثیر روانشناختی و اخلاقی است. از آنجا که پزشکان وادار به ایفای نقش برای انجام شماری فزاینده از کارکردهایی شدهاند که پیشتر به روحانیان و فیلسوفان تعلق داشت، اکنون خود را با انواع بسیار فراوان و متفاوتی از پزشکان روبرو مییابیم. هنگامی که یگانگی در ایمان مفقود باشد، نیازهای بیماران و پزشکان، انبوهی از احتمالات را مجاز میدارد؛ اینکه روانپزشک چگونه عمل میکند نه تنها به دیدگاه فلسفی و هدفهای ذاتی او، بلکه به فشار پنهانی که طبیعت بیماران بر او اعمال میکند نیز بستگی دارد. از این روی آشکارا روانپزشکان انواع بسیار متنوع و متفاوت رواندرمانی را به کار میبرند.
گروهی نیز هستند که میتوانیم از ایشان چشم بپوشیم؛ آنان ابلهان زودباوری هستند که روشهای ناآزموده را به کار میبرند و هر کسی را به وسیله جریانهای فارادیک، درمانهای خوابوارهای یا درمان در آب یا حتی با استفاده از گردها و قرصها تحت درمان قرار میدهند و فقط به وسیله نیروی محض شخصیت، در جایی که تلقین خامدستانه شعبده را انجام میدهد، به موفقیت دست مییابند. در ضمن با افراد شیادی مواجه میشویم که علاوه بر بیماران خود، نسبت به خویش هم عاری از صداقت هستند؛ افرادی که رابطه درمانی را برای ارضای هر نوع نیاز محتمل چه در خود و چه در بیمارانشان به کار میبرند. نوشتههای اینان لحن و سبک مشخصی دارد؛ آنان فرضیههای خیالپردازانهای را به هم میبافند، عقاید دیگران را خوار میشمارند، احساس برتری نشأتگرفته از ادعاهای کودکانه و بیباکانه دارند که گویا تنها آنان مالک انحصاری حقیقت هستند؛ آنها تمایل به حزن و بزرگمنشی دارند و پیشنهادهای سادهای را تکرار میکنند و خطاب به ما اظهاراتی ضمنی را بیان میکنند که گمان میرود با هر گونه تناقضی کنار میآید.
به پزشک خوب نیز میرسیم، فرد نابغهای که به صورتی خودآگاه خویشتن را به آنچه مبتنی بر تن است، محدود میسازد و درست به همین دلیل بدون آگاهی، تأثیری روانشناختی اعمال میکند و حتی بیش از آن، چنین نیتی هرگز به خاطرش خطور نمیکند. سپس برمیخوریم به پزشک دیرباور که آموزش علمی همهجانبهای دارد و واقعیت را بدون نقاب میبیند، با اینهمه نسبت به آنچه میداند، تردید دارد. اینان ممکن است پند و مشورت مناسبی به بیماران بدهند و آنها را راهنمایی کنند، اما هیچگاه به طوری ژرف تأثیر نمیگذارند.
اگر بخواهم نوعی از روانپزشک را مشخص کنم که در این عصر علمی میکوشد بین تناقضهای همه کارکردهای گوناگون، خود متعادل بماند و در عین حال همه ابعاد روانی را با موفقیت و بدون شک و تردید لمس کند، به نظر میرسد که تصویر ذیل شکل بگیرد: او فردی است که زمینه محکمی از پزشکی مبتنی بر بدن، فیزیولوژی و علوم طبیعی دارد. دیدگاهش نسبت به بیماران به طور عمده عبارت است از مشاهده تجربی، ارزیابی واقعبینانه و در کل ادراک و فهم واقعیت. او بهسادگی دچار فریب نمیشود و بهسرعت به هیچ عقیده انعطافناپذیر، تعصب، یا مطلقگرایی نمیگراید. از سوی دیگر فاقد هر گونه یقین بنیادی شخصی است و از غایتها آگاهی ندارد؛ بنابراین با همه اظهارات، واقعیتها، روشها و اصطلاحات چنان رفتار میکند که گویا آنها همه به یک سطح کلی مشابه از علوم تعلق دارند. اندیشه او بخشی از هیچ سامانه مفهومی مشروحی را تشکیل نمیدهد؛ این امر از دید او نوعی امتیاز است و ماهیت اتفاقی عقاید خود را به وسیله دیدگاه تجربی شخصی یا ارزش مکاشفهای فرضی آنها توجیه میکند. او در جوّ کلی لطف و دلجویی و تساهل زندگی میکند. چنین جوی بهندرت فقط هنگامی تغییر میکند که او خشم اخلاقی را علیه نیروهایی به کار میبرد که به طور حرفهای تهدیدش میکنند. برای او چیزی به عنوان جدی بودن مطلق وجود ندارد. او از تسامحی کلی برخوردار است که در آن موضوع اساسی عبارت است از ایما و اشارهای مؤثر. دیدگاههای علمی او برحسب موفقیتی که در محیط و برای بیمارانش به دست میآید، مورد آزمون و گزینش قرار میگیرند. او خود را ناخودآگاه با موقعیت سازگار میکند. شکگرایی به او این توانایی را میدهد که محلی را برای رؤیاها و باورهای ارضاکنندة بیماران ناخشنود و نیازمند باقی بگذارد. به گمان او دروغ و کذب گریزناپذیر است، اما باید تحت کنترل قرار گیرد و برای مقصودی به کار رود. این منبعی است برای دیدگاههای صمیمانهای که با آنها مواجه میشویم، تبسم شکاکانه، وقار طعنهآمیز، جذابیت درگیرکننده و آمادگی برای شنیدن هر چیز غیرعادی.
چنین پزشکانی پدیدههای گذار جاری ما هستند. پزشکان به طور سنتی در وضعیت قبلی، خود را راحت احساس میکنند و با سرمایهای رو به زوال روزگار میگذرانند؛ اما در ضمن، راه و روش خود را درباره وضعیت اخیر میدانند؛ بنابراین به هیچ اصل ویژهای میخکوب نمیشوند. ممکن است ما آنان را وادار به پذیرش اصول خود کنیم (یعنی موفقیت، کارآمدی، دیدگاه علمی، جستجو برای فنون و اشارات مؤثر) و ممکن است معتقد باشیم که ما آنان را نه به صورت آن چیزی که واقعاً هستند، بلکه صرفاً به عنوان خود حرفهای ایشان میبینیم که به صورت عمیق علاقهمند به کار خویش و با اینهمه فارغالبال هستند؛ اما واقعیت در هر حال ما را وادار به مکث میکند. این امر تقریبا بدین صورت است که «درست در میانه وقت»، در حالی که یک عصر سپری و عصر آینده پدیدار میشود، جرقهای از آگاهی سرمدی و ابدی درون آنان روشن میشود.
اگر در جستجوی پیشنمونه۲ روانپزشک آرمانی باشیم، کسی که دیدگاههای علمی فرد شکاک را با یک شخصیت نیرومند تأثیرگذار و ایمان عمیق وجودی ترکیب میکند، آنگاه واژههای نیچه در کل نابجا نخواهد بود؛ هیچ حرفهای را نمیتوان همارز مقام رفیع پزشک به وجود آورد، بهویژه آنکه «طبیبان روحانی»۳ به اصطلاح «حافظان روح»، دیگر مجاز به اعمال هنرهای جادویی نیستند و تحصیلکردهترین مردم تمایل به اجتناب از آنان دارند. گمان نمیرود هیچ پزشکی اگر فقط با بهترین و تازهترین روشها بهخوبی آشنا و در آنها خبره باشد و قادر به بیان نتیجهگیریهای درخشان درباره علت و معلول باشد که منجر به شهرت تشخیصی میشود، بتواند به بالاترین سطح نایل شود. او در ضمن باید متقاعدکننده باشد، خود را با هر فرد سازگار کند و قادر باشد درونیترین موضوعات را در مراجعان، بهروشنی خودآگاه آنان بیاورد. او به بهرهمندی از انسانیتی نیرومند نیاز دارد که با همان ظاهر خویش بتواند ترس را زایل کند که همان نیرویی است که در هر نوع ابتلا، سبب تخریب میشود. او باید بیان یک دیپلمات را داشته باشد تا آنان را که برای بهبود خویش نیاز به شادمانی دارند، کمک کند و نیز آنان را که به تقدم و عرضه شادمانی برای سلامت خویش نیازمندند و میتوانند این کار را انجام دهند. در صورتی که قرار باشد او ارواح مرموز مردم را دریابد، بدون آنکه آشکار کند چنین میکند، به زیرکی یک کارآگاه یا حقوقدان نیاز دارد. به طور خلاصه، امروز پزشک خوب به تجربه و جایگاه مناسب همه حرفههای دیگر نیاز دارد. اگر او چنین مجهز باشد، میتواند تبدیل به فرد کریم همه جامعه خویش شود.
زمینههای علمی برای تعیین اینکه فرد چه نوع رواندرمانگری خواهد شد، وجود ندارد. مطمئنا رواندرمانگر باید آموزش در پزشکی مبتنی بر بدن و در آسیبشناسی روانی داشته باشد و هر دو آنها باید از بنیاد علمی برخوردار باشد. بدون چنین آموزشی، او صرفا شیاد خواهد بود! اما فقط با این آموزش، باز او هنوز رواندرمانگر نیست. علم فقط بخشی از آمادگی ضروری است. چیزهای خیلی بیشتری باید اضافه شود. در میان این پیشنیازهای شخصی، گستردگی افق فکری نقش ایفا میکند، همچنین است توانایی انفصال از هر گونه قضاوت ارزشی در زمان لازم، پذیرا بودن و رهایی از تعصب و سرانجام، ضرورت گرمی ذاتی و مهربانی طبیعی؛ بنابراین واضح است که رواندرمانگر خوب پدیدهای نادر است و حتی آنگاه هم او معمولا فقط برای حلقه معینی از مردم که برایشان مناسب است، مفید خواهد بود. رواندرمانگری که برای همه مناسب باشد، کمیاب است. در عین حال فشار وضعیت باعث میشود وی برحسب وظیفه معمول خود هر کسی را که طالب یاری اوست، درمان کند. این واقعیت باید برایش روشن کند که ادعای خویش را در حدود متواضعانهای نگه دارد.
فضاهای زیانبار روانشناختی
مردمی که ایمان یا فلسفه دارند خودروشنگری غیرعامدانهای را در همبستگی با کارکرد واقعی خویش کسب میکنند. آنان به وسیله هر رویدادی هدایت میشوند، به وسیله افکار، به وسیله خود حقیقت و به وسیله خداوند. خوداندیشی ممکن است در این راه به آنان کمک کند، اما این امر به خودی خود هرگز یک نیروی بنیادی نیست؛ این امر فقط از طریق آن وجود واقعی، تأثیرگذار میشود که به نوبه خود به یاری او دست مییازد. او زمانی که خوداندیشی به شکل بررسی روانشناختی خود، تبدیل به کل فضایی میشود که شخص در آن زندگی میکند، آنگاه پایانی برای آن وجود ندارد؛ زیرا زندگی روانی فرد هنوز خودبودن۴ نیست، بلکه تنها محلی است که بودن در آن تصور میشود. این تمایل خطرناک در رواندرمانی وجود دارد که واقعیت روانی یک فرد تبدیل به هدفی برای خود او شود. فردی که روان خود را تبدیل به خدا میکند، از آنجا که هم دنیا و هم خداوند را از دست داده است سرانجام خود را در خلأ میبیند!
او نیروی نگهدارندة خود اشیا را از دست میدهد، از متعلقات ایمان، تصورها و نمادها و تکالیف و از هر چیز مطلق در جهان محروم میشود. خوداندیشی روانشناختی هرگز نمیتواند به آن چیزی دست یابد که فقط از طریق تسلیم بودن ممکن میشود. اینجاست که تفاوت ریشهای وجود دارد بین کارهای ماهرانه هدفمند رواندرمانگران که معطوف به روان است و اقدامات کاهنان، عارفان و فیلسوفان همه اعصار در طول زمانهای طولانی که معطوف به خداوند یا بودن شده است؛ بین اعتماد و خودافشایی که به پزشک عرضه میشود و اعتراف در کلیسا واقعیت متعالی تفاوت را نشان میدهد. آگاهی روانشناختی صرف از امکانات و کاربرد تأثیرات روانشناختی برای رسیدن به هدف مطلوب، هرگز نمیتواند امکانات را در من محقَق کند. فرد باید به چیزها بپردازد، نه به خود (یا صرفاً به خود به عنوان یک وسیله)؛ او باید به خداوند بپردازد، نه به ایمان؛ باید به بودن بپردازد، نه به اندیشیدن؛ باید به چیزی بپردازد که به آن عشق میورزد، نه به خود عشق؛ باید به انجامدادن بپردازد نه به تجربه؛ باید به تحقق بپردازد نه به صرف امکان، یا بهتر بگویم او باید به همه این جایگزینها به عنوان واسطه انتقال بپردازد و نه برای خود آنها به تنهایی.
در چارچوب فضای روانشناختی یک دیدگاه خودمحور نسبت به زندگی، بهویژه زمانی که نقطه مقابل آن قصد شده است، رشد میکند؛ فرد به عنوان موضوع همه اینها تبدیل به معیار هر چیزی میشود. بدینسان در نتیجه این آگاهی روانشناختی که تمایل به مطلق مییابد و به این صورت تلقی میشود که آگاهی از آن، چیزی است که در واقعیت روی میدهد، هستی به امری کاملا نسبی بدل میشود. تمایلی به نشان دادن اندرونههای روانی، گفتن همان چیزی که بر اثر گفتن نابود میشود، نوعی کنجکاوی نسبت به تجربه پدید میآورد، تحمیل واقعیتی صرفاً روانشناختی به دیگران.
آن تیرگی و کدورتی که همیشه در این فضای روانشناختی نهفته و پنهان است، هنگامی که در تضاد با فعالیتهای روشن و مشخص پزشک عمومی قرار میگیرد که درمانی آشکار و مؤثر در قلمرو کاری خود انجام میدهد یا هنگامی که در تضاد با صداقت ایمانی نیرومند قرار میگیرد، ملموس و مشخص میشود، گرچه پزشک عمومی از مؤلفههای روانی چشم میپوشد و مطمئنا بر اثر این امر چیزهای زیادی را از دست میدهد. در اینجا فرد آن چیزی را که میتواند درون چارچوب آنچه آگاهیپذیر است انجام خواهد داد، او هر چیز دیگر را تحمل میکند و آن را به خدا وامیگذارد، بدون ادعای هر گونه آگاهی شبهروانشناختی از آن، بدون پرخاشگری یا وقارزدایی از آن.
در عین حال ما فقط نیاز داریم این مخاطرات روانشناختی را به منظور روبرو شدن با آنها بشناسیم. تا آنجا که موضوعات و هدف روانشناختی و رواندرمانی مورد نظر باشد، اینها به خودی خود هرگز یک هدف نیستند، اما هنگامی که سطح بالایی از آگاهی به وجود آمد، ابزارهایی میشوند که بدون آنها قادر به انجام دادن کاری نیستیم.
ادامه دارد
پینوشتها:
۱٫ Lourdes: شهری در جنوب فرانسه ـ م.
۲٫ Prototype 3. Spiritual doctors 4.Being itself