اعتماد: درباره محمد کشاورز داستان نویس، معمولا به موفقیت مجموعه داستانهای او اشاره میشود که از قریب به سه دهه پیش تاکنون مورد توجه منتقدان و جوایز ادبی و... بوده؛ همینطور به تجربه روزنامهنگاری ادبی او در مقام دبیر داستان و بعد سردبیر مجله ادبی «عصر پنجشنبه.» با این حال آنچه بیش از هر چیز در جهان داستانی او برای من جذابیت دارد، تعلق آدمهایش به زمانه خویش است. او از این منظر نویسنده به روزی است و این، صرفا به وجود مظاهر زندگی متجدد و فیالمثل کاربری شخصیتها از ابزارهای فناورانه عصر جدید، چنانکه در خیلی از آثار میبینیم، محدود نیست؛ بلکه ورای آن، لایههای بعدی داستانهایش حکایت از تاثیرات جهان جدید بر هستی، جهانبینی و مهمتر، تنهایی انسان روزگار ما دارد. او این دیگربودگی انسان در جهان جدید را با ناهمخوانی شرایط پیرامون با آدمهایی نشان میدهد که تو گویی تفاوتهایشان از سوی «دیگری» و «دیگران» درکناپذیر است. این ویژگی در مجموعه داستان جدید او «کلاهی که پس معرکه ماند» به قاعده مشهود است. چه سربازی که برای خلاص شدن از دو شر، یکی سرباز و دیگری کادری دردسرساز در پادگان در داستان «اصطبل تشریفات»، سناریویی سرشار از طرح و توطئه طراحی میکند، چه هنرمند نقاش داستان «اتاق نقاشی» که حضور مهمانها برای تسلای مرگ مادرش نه تنها سبب احساس همدردی در او نمیشود بلکه ملال و کلافگیاش را برمیانگیزد، چه معلم/ نویسنده تکافتادهای که مردم روستا خود را در کتابش دیدهاند و کار او را سبب بیحیثیت شدن خود میدانند، چه برادر کوچکی که قادر نیست در جریان سیاحتی در دل طبیعت، دو برادر بزرگتر خود را از شکار کبک بیگناه بازدارد و... این آدمهای تنها و در عین حال رند، گاهی شخصیت اصلی هستند، مثل «پریسا»ی داستان «شاپریون»، گاهی یکی از شخصیتهای مکملند مثل «اصغر آپاراتچی» یا همان «اصغر والنسیا» در داستانِ «کلاهی که پسِ معرکه ماند»، گاهی خودشان راویاند مثل داستان «نقطه سرخ»، گاهی شخصیت کانونی در روایتی سوم شخصند مثل «اتاق نقاشی» و گاهی حتی شخصیتی فرعی هستند مثل «اصغر آپاراتچی». با محمد کشاورز پیرامون این مبحث و موضوعات دیگر در مجموعه داستان جدیدش گفتوگو کردم.
میخواهم گفتوگو را از موضوع شخصیتپردازی
در مجموعه «کلاهی که ...» آغاز کنم. تقریبا در همه داستانهای مجموعه ما از طریق
روایت شرایط و ناسازگاری و مفاهمهناپذیری آدمهای پیرامون با شخصیت اصلی به او که
معمولا موجود رند و متفاوتی هم هست، نزدیک میشویم. آیا این شگرد شما در شخصیتپردازی
است؟ آیا شخصیتهای آثارتان را با تمرکز بر تنهایی ناشی از فهم نشدن آنها توسط دیگران
میسازید؟
شاید این گفته تکراری باشد که شخصیت یا شخصیتپردازی مثل
پیرنگ و زبان و زاویه دید از ارکان اصلی داستان است؛ با این فرق که داستان حول شخصیت
شکل میگیرد یا تعبیر من این است که داستان باید یک شخصیت گیرا داشته باشد؛ شخصیتی
چندبعدی و جذاب که توان پیش بردن ماجرا و به داستان رساندن ایده و پیرنگ را داشته
باشد. خُب بر اهل ادب پوشیده نیست که شخصیت داستانی عنصری برساخته نویسنده است و
به اقتضای فضای داستان و ایده و پیرنگ باید نقشش را بازی کند. برای جلبنظر مخاطب
هم که شده بازیاش در این نقش باید جذاب باشد؛ پس کمی تا قسمتی متفاوت بودن لازم
دارد. دیدن دنیا از نگاهی دیگر و متمایز بودن با دیگران. این تمایز میتواند در
رفتار و کردار و گفتار شخصیت بروز و ظهور کند. شخصیت خاص و متفاوت با نگاه متفاوت
به جهان پیرامون و آدمهای دور و برش میتواند داستان را متفاوت پیش ببرد. شاید همین
متفاوت بودن است که به تعبیر شما منجر میشود به فهم نشدن از طرف دیگران. چنین کسی
بهطور طبیعی رفتار و کردارش، امید و آرزوهایش با آدمهای دور و برش کمی فرق میکند.
میگویم کمی چون نمیتواند کاملا خارج از مناسبات اجتماعی معمول حرکت کند، چون
متفاوت است اما ضداجتماعی نیست. همین تفاوت و تلاش برای فرار وی از یک سطح معمول و
انداختن طرحی دیگر گاه به تضاد و تناقض میانجامد که حاصلش میشود طنز ملایمی که
گاه مثل مه نازکی لابهلای کلمات داستانم موج میزند. داستانهای من اغلب روی شانههای
شخصیت یا شخصیتهای متفاوت داستانم جلو میرود؛ برای همین شخصیتها در آن جلوه بیشتری
دارند.
در ادامه پرسش قبلی میخواهم بپرسم
اگر چنین است که تفاوت وجه مشترک این آدمهاست و میدانیم که هر موجودی وجوه تفاوتی
با همه آدمهای عالم دارد، چگونه این تفاوتها را میبینید و شخصیتهایتان را
چگونه پیدا میکنید؟ معمولا برای شما چه چیز در یک شخصیت محرک آن میشود که او را بپرورانید
و روایت کنید و داستانی براساس آن بنویسید؟
پیدا میشود، گوش به زنگ که باشی، پیدا میشود. چنین شخصیتهایی
بنا به ماهیت داستانی خود برساخته بودنشان ممکن است برآیند خصوصیات چند فرد باشند.
گاهی با کنار هم قرار دادن خصوصیات چند آدم مختلف به شخصیت موردنظر میتوان رسید.
گاهی ایده داستان در روند رشد و نمو خود زمینه شکلگیری و ظهور شخصیتی متفاوت را
مهیا میکند. چنین شخصیتی مثل بازیگری که درست انتخاب شده به قول کارگردانها میشود
انگ نقش. یعنی با همه متفاوت بودنش آدمی است متعلق به زمان و مکان همین داستان. پس
باید چنان ساخته و پرداخته شود که من نویسنده بتوانم در صحنه داستان یا رمان بازی
خوبی از او بگیرم. خصلتهای مورد لزوم را به او بدهم.
زبان و لحن مناسب او را بسازم و حواسم باشد که درونمایه و تم داستان چه نوع نگاه
و موضعگیری نسبت به وقایع داستان از او میخواهد.
از آنجایی که این رندی و به اصطلاح
«توداری» وجه مشترک تمام این آدمهاست، به نظرم رسید آنها نزدیکترین شخصیتها به
خود نویسندهاند. خصلتی که شاید در داستان «شاپریون» بیشتر
در نکتهدانیها و شم روانشناسی «پریسا» میبینیم، یا
در تنهایی و ذهنخوانیهای همراه با سکوت راوی در «...سرخ» و... در مقام داستاننویسی که گفته داستان را فیذاته ساحتی دموکراتیک
میداند، بفرمایید که آیا معتقدید نویسنده داستان کوتاه لاجرم به یکی از شخصیتها
نزدیکتر از بقیه است و کاریش هم نمیشود کرد؟ آیا توصیههای مرسوم به خویشتنداری
از نزدیک شدن به یکی در مقابل بقیه، توصیهای عبث است؟
نویسنده داستان کوتاه و رمان به گمانم مجبور است یکتنه
همه نقشها را بر صحنه بازی کند. به حال و هوای همه شخصیتهای داستان یا رمانش نزدیک
شود. با همه وجود حال و هوای آنها را درک کند. با غمها و شادیشان شاد و غمگین شود.
با همه اینها نمیتواند نزدیکیاش را به یکی یا دو تا از آنها پنهان کند. آنکه
همسوی درونمایه داستان حرکت میکند، گاهی از همه شخصیتها به نویسنده نزدیکتر
است. البته این نزدیکی به معنای این نیست که نویسنده میخواهد از طریق او پیامی را
ابلاغ یا حرف و ایدهای را تبلیغ کند. منِ نویسنده هم مثل هر انسان دیگری از میان یک
جمع فعال در یک واقعه یا در اینجا داستان، طبیعی است به یکی، دو تا از آنها میل بیشتری
داشته باشم یا اصلا بخشی از خودم و زیستجهان خودم را در وجود یکی از آنها بازسازی
کنم.
با این وصف، مساله زاویه دید موضوعیت ویژهای
در این بحث پیدا میکند. در کثرت شخصیتها چطور زاویه روایت را انتخاب میکنید؟ آیا
شما هم مانند آقای مندنیپور معتقدید هر داستان یک زاویه دید دارد که نویسنده باید
بگردد و آن را بیابد؟
بله، من هم معتقدم که هر داستان خوب فقط یک زاویه دید
دارد؛ یعنی فقط یک زاویه دید است که داستان از آن منظر میتواند تمامقد جلوه کند
و بدل شود به داستانی عالی. البته اگر دیگر عناصر دخیل در داستان را هم درست به کار
گرفته باشیم. هنر نویسنده برای بهسرانجام رساندن یک داستان خوب گاه پیدا کردن
بهترین زاویه دید است. انتخاب راوی درست و زاویه درستی که بشود داستان را به بهترین
شکل برای مخاطب تعریف کرد. انتخاب زاویه دید درست و راوی مناسب ۵۰درصد
کار را حل میکند و این به دست نمیآید جز با تجربه و تیزهوشی. معنی حرفم این نیست
که من در همه داستانهایم توانستهام به این دو مهم دست پیدا کنم اما نهایت تلاش
خودم را کردهام که به زاویه دید دقیق و راوی مناسب نزدیک بشوم. به گمان خودم گاهی
و اغلب موفق بودهام و گاهی هم نه.
پیش آمده است که بعد از نوشتن داستانی یا
چاپ آن به این نتیجه برسید که انتخاب زاویه دید درست نبوده و بخشی از ظرفیتهای
داستان را از بین برده و کاش آن را با زاویه دید دیگری نوشته بودید؟
به گمانم خبر داری که من با وسواس چاپ میکنم. یکی از
تردیدهایم در چاپ کردن همین انتخاب درست عناصر داستانی است. وقت نوشتن گاهی فضای هیجانی
ایده داستان بر ذهن غالب میشود، به خصوص در نسخه اول. وقت لازم است تا با دوبارهخوانی
بفهمم داستان را کدامیک از شخصیتها باید روایت کند و با چه زاویه دیدی؟ فاصله
گرفتن از متن اولیه و بعد از چند ماه دوباره رفتن سراغ کار، باعث میشود که امکانات
متن خودش را نشان بدهد. در این مدت ذهن هم بیکار ننشسته و مدام در جستوجوی آن زاویه
دید یگانه است. آن زاویه دید و نوع روایتی که به دلم بنشیند و آنچه من به آن میگویم
حس ششم نویسنده، بگوید که همین است. به اینجا که برسم راوی و زاویه دید انتخاب شدهاند.
پیش از آن شده که بارها این دو را عوض کردهام.
میدانیم که شکلگیری «طرح» مقدم بر زاویه
دید، پیرنگ، شخصیتپردازی و... است؛ پرسشی مقدم بر همه اینها وجود دارد؛ گفتید
داستان برای شما حول محور شخصیت شکل میگیرد و در عین حال میدانیم که نقطه آغاز داستان
طرح است؛ بنابراین آن محرک اولیه که طرح را میسازد، طبعا باید حدی از جنس شخصیت
را در خود داشته باشد. طرح برای شما چگونه روی شخصیت تا میخورد؟ به عبارتی، وقتی
شخصیتی ذهن و تخیل شما را به خود جلب میکند، چگونه و در چه فرآیندی به طرح اولیه که
شاید در یک جمله میگنجد، میرسید؟ این نکته خصوصا در مورد داستانهایی بدون ضربه
پایانی، شاید مانند «وقایعنگاری یک
ماجرا در دهکدهای ملالانگیز» یا داستانی با اوج و فرود کمتر اما در عین حال جذاب
مثل «شاپریون» یا تا حدی «اتاق نقاشی» بیشتر برای من محل پرسش است.
به گمانم در اینجا منظورت از طرح همان ایده است؛ همان
نطفه اولیه داستان، همان جرقهای که در ذهن زده میشود و گاه زود میگذرد و اگر
توان ماندگاری برای داستان شدن داشته باشد، رهایت نمیکند؛ در ذهن پیله میتند تا
مراحل پروانه شدن را طی کند. خب آن ایده اولیه از خلأ که نمیآید! از واقعیت میآید.
حرکتی که قرار است با دست بردن در واقعیت موجود با شکل دادن به نقطه بحران، ذهن نویسنده
را برای داستانسازی آماده کند. داستانها اغلب حول محور فقدان شکل میگیرند. جستوجو
برای یافتن چیزی که نیست. سفر برای رسیدن به مکانی که در دسترس نیست. توطئه برای
رسیدن به جایگاه یا مقامی که آرزوی رسیدنش را داریم. داستان انگار شکل میگیرد تا
به این فقدان پاسخ دهد. برای شکل گرفتنش نیاز به تغییر و تحول دارد و برای هر تغییر
و تحولی نیاز به نیروی محرکه. به انسان، حیوان و حتی اشیا. البته پرسش بالا با
توجه به داستانهایی که نام بردی، برمیگردد به شخصیتهای انسانی. با توجه به متن
همین چند داستان، میفهمیم که ایده اولیه بدون حضور شخصیت امکان حادث شدن نداشته. یعنی
ایده با شخصیت متولد شده. منظورم شخصیت محوری داستان است. البته در طول زندگی ذهنی نویسنده با داستان -من باید مدتی گاه کوتاه و گاه
بلند با ایده داستان زندگی و چالش ذهنی داشته باشم تا برسم به مرحله نوشتن- شخصیتهای
فرعی هم شکل میگیرند. یکی از کارکردهای شخصیتهای فرعی داستان، سایه روشن زدن و
شناساندن شخصیت اصلی است. اینجاست که همزمان با گسترش ایده، شکلگیری پیرنگ و شاخ
و برگ زدن داستان، شخصیت هم ظرفیتهای بازیگری خودش را نشان میدهد و تا میخورد
روی تمامیت داستان.
طنز، همانطورکه خودتان هم گفتید، در
ابعاد مختلفی در داستانهای شما وجود دارد. اوج آن برای من در داستان «کلاهی که...»
است؛ آنجا که ناصر پیراسته در مقام بدمنِ کتکخور و معروف سینما، اول مورد اکرام شیرازیها
قرار میگیرد و امضا پشتِ امضا از او میگیرند و بعد که میبینند آدم بیمایهای
است و از آن مهمتر، شیرازی بودنش هم فقط یک شایعه است، مورد انواع و اقسام شوخیهای
اهانتآمیز و دستانداختنها قرارش میدهند. مثلا یکی از او میخواهد جای کاغذ روی
ناخنش به یادگار برای او امضا کند؛ یا اینکه به هوای شادی، بلندش میکنند و سرآخر
بر اثر هیجان و سرخوشی زیاد، میزنندش زمین. یا در داستان «اصطبل تشریفات» خود ایده
اولیه مایههای طنز دارد؛ در خیلی از داستانها هم دیالوگها حدی از بار طنز را به
دوش میکشند. آیا این طنز را باید در حکم حاد کردن بحرانی در روایت دانست که داستان
حول آن شکل میگیرد؟
بله، پیش از این گفتم داستان در نقطه بحران شکل میگیرد
و اغلب در مسیر تلاش نویسنده برای پایان دادن به فقدان. به چیزی که شخصیت یا شخصیتهای
داستان برای رفع و رجوعش به تکاپو میافتند. خُب همین، زمینه طنز را فراهم میکند.
گاهی ملایم و زیر پوستی، گاهی شلوغ و توفانی. به تازگی در مصاحبهای گفتهام اینجور
نیست که من پیشاپیش تصمیم بگیرم داستان طنز بنویسم. گاهی در مسیر تبدیل ایده به پیرنگ
و پیش بردن چالشهای داستان به ناچار موقعیت طنز شکل میگیرد. یعنی جز از طریق
طنز، راهی برای پیشبُرد داستان نیست. مثل همین داستان «کلاهی که...»؛ فکر کن
بخواهیم این داستان را در مسیری پیش ببریم بدون طنز؛ آن وقت باید بسیاری از موقعیتهای
متناقض و چالشبرانگیز داستان را حذف کنیم. کل ماهیت داستان تغییر میکند و اثر به
سمت بیمعنایی و فروپاشی میرود.