کد مطلب: ۲۹۶۵۹
تاریخ انتشار: یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۱

با تو حرف می‌زنم درخت…

شهروند:
میترا معینی متولد ۱۳۴۷ و اهل شیراز است؛ هرچند سال‌ها در تهران زندگی کرده و به همین مقدار البته در اهواز. این تجربه‌های زیستی هم همگی در آثارش ردپایی از خود به جا گذاشته. تا جایی که وقتی بعضی از آثارش را می‌خوانید، گمان‌می‌کنید شاید نویسنده اهل جنوب باشد. در اولین کتابش «معبد لاک‌پشت» چنین تاثیراتی را می‌بینید؛ کتابی که نظر منتقدان را به خود جلب کرد و نشان از حضور یک نویسنده خوش‌ذوق و ایده‌پرداز داشت. او در کتاب بعدی هم به پرداخت ایده‌های خود ادامه داد و «آقای چنار با من ازدواج می‌کنی؟» دقیقا محصول همین نوع نوشتن و تفکر بود. هرچند کتاب نشان می‌داد که نویسنده نگاهی ویژه به طبیعت هم دارد. طبیعی هم هست. کارشناسی میترا معینی، گیاه‌شناسی بوده و در دوره ارشد،‌ طراحی فضای سبز خوانده. همین نوع مطالعات هم شاید او را به نگرشی ویژه به طبیعت رسانده؛ اینقدر که کاراکتر داستانش بخواهد با درخت وصلت کند و هویت واقعی خود را نه در آدم‌ها بلکه در ذات یک گیاه بجوید. این نوع نگاه ویژه به طبیعت کمتر در ادبیات داستانی این روزهای‌مان مسبوق به سابقه بوده. همین‌طور نوشتن درباره یکی از برجسته‌ترین مولفه‌های اقلیمی در ایران یعنی زیست عشایری. او در «سونات لال» با توسل به اتفاقی واقعی سراغ زوال زندگی عشایری در ایران می‌رود و تلاش دارد از این منظر، برگی از تاریخ معاصرمان را ورق بزند. در این گفت‌وگو درباره خودش پرسیده‌ایم، نگاهش به طبیعت، قصه‌ای که از زندگی عشایر روایت کرده و همچنین زبان منحصربه‌فرد در آثارش.

متولد چه سالی هستید و اهل کجا؟
دهم اردیبهشت ۱۳۴۷و متولد شیراز. الان هم چند ماهی می‌شود که دوباره به شهر خودم برگشته‌ام و در شیراز زندگی می‌کنم.
کجا بودید؟
تهران.
جنوب هم زندگی کرده‌اید؟
بله، تقریبا ۱۳ سال هم اهواز زندگی کرده‌ام. حدود ۱۴ سال هم تهران بودم. در واقع بعد از ۲۷ سال برگشتم به شیراز.
اینها را پرسیدم چون در کتاب‌های‌تان ردپای بعضی از اقلیم‌های ایران دیده می‌شود و خواستم بدانم تجربه زیسته هم داشته‌اید یا نه؟
بله، تقریبا دو تا از کتاب‌هایم، مخصوصا «معبد لاک‌پشت» محصول اهواز است و در واقع محصول سال‌ها زندگی در جنوب.
چه رشته‌ای خوانده‌اید؟
گیاه‌شناسی و طراحی فضای سبز.
جالب است که فضای رشته تحصیلی‌تان هم در آثارتان وجود دارد.
بله، من کارشناسی‌ام گیاه‌شناسی از دانشگاه اصفهان است. ارشدم هم طراحی فضای سبز است، شاخه معماری منظر.
بین اینها علاقه‌مندی به ادبیات از کجا آمد و چطور شد اولین مجموعه‌ داستان‌تان، «معبد لاک‌پشت» را چاپ کردید؟
من در خانواده‌ای بسیار کتاب‌خوان بزرگ شده‌ام؛ طوری‌که از بچگی همیشه کتاب دست‌مان بود. وقتی هم خیلی بچه بودم، اصلا لقبم «کتاب‌خوان» بود. به‌شدت کتاب می‌خواندم. به فکر نوشتن هم نبودم. چون با همسرم و دو تا فرزندم جنوب رفته بودم و مشغله‌هایی داشتم. البته در این مدت گهگاهی چیزهایی برای خودم می‌نوشتم. یک بار که اهواز بودیم، دیدم در خانه هنر ؟؟؟ جمع داستان‌خوانی دارند. من همین‌طور رفتم و نشستم و گوش کردم و خوشم آمد. جلسه‌ای بود که بعدها با اعضای آن خیلی صمیمی شدیم. اما جلسه دوم که رفتم گفتم من هم می‌توانم داستان بخوانم؟ گفتند پیشینه نوشتن داری؟ گفتم هیچ. گفتند کلاس رفته‌ای؟ گفتم نه. من آنجا داستانی به نام «آل» را خواندم که وقتی شنیدند گفتند تو به کلاس هم احتیاج نداری. بیا همین‌جا در جمع ما، جمع‌خوانی کنیم. نمی‌دانم چه چیزی پشت این قضیه بود. شاید خواندن زیاد بود. چون من هیچ کارگاهی نرفته‌ام،‌ معلمی در این زمینه نداشته‌ام و میل به نوشتن در من کاملا خودجوش و غریزی بوده. البته به هر حال بین کسانی که می‌خواندند و نظر می‌دادند، نوشتنم محک خورد و صیقل خورد، اما درنهایت همه چیز به شکل خودجوش در من اتفاق افتاد. در واقع داستان‌نویس شدنم تعمدی نبود.
بله، در انبان ناخودآگاه انسان گاهی داده‌هایی ذخیره شده است که بعدها به اشکال مختلف خودش را نشان می‌داد. یکی از نمودهای برون‌ریزی این اندوخته هم نوشتن است. چیزی که به شکل یک نویسنده حرفه‌ای در «معبد لاک‌پشت» از شما دیدیم. بعضی داستان‌های مجموعه بسیار خوب و محکم بود.
آن زمان ناشر برخورد خیلی خوبی داشت و کار را خیلی پسندیدند. به‌خصوص بین بچه‌های اهواز، بسیار از این کتاب استقبال شد، چون مربوط به بوم آن منطقه بود. اما خب من دیگر از «چشمه» جدا شدم و آمدم «نیماژ» کار کردم و تقریبا دیگر بعد از آن، حمایتی از کتاب انجام نشد و همین‌طور ماند به حال خودش. البته من هنوز برای نشر «چشمه» احترام زیادی قائلم و در آن زمان یکی از قله‌های ادبیات داستانی ایران بود.
یعنی «معبد لاک‌پشت» به چاپ دوم نرفت؟
خیر، اما نسخه‌های آن تمام شده بود. برای همین احتمال دارد کتاب را پس بگیرم، چند تا از داستان‌هایش را جدا کنم، داستان‌هایی به آن اضافه کنم و در یک مجموعه‌ تازه‌ای و کتاب دیگری، دوباره بعضی داستان‌هایش را منتشر کنم. البته فعلا که فرصت این کار را ندارم. شاید بماند برای دوره بازنشستگی.

پس رفتید «نیماژ» و بعد از آن «آقای چنار با من ازدواج می‌کنی؟» را در این نشر چاپ کردید. نوعی مرگ‌اندیشی در این کتاب بود. چقدر با این تعبیر موافق‌اید؟
نه، به نظر خودم برخورد زیبایی‌شناسانه با مرگ بود و البته برخورد واقعی. هرچند درست می‌گویید؛ انواع مرگ را در آن می‌شود دید.
برای همین گفتم «مرگ‌اندیشی»؛ به معنی اندیشیدن درباره مرگ؛ فارغ از جنبه مثبت و منفی آن. بین داستان‌های مجموعه اگر خاطرم باشد زنی بود که درختی را برای خودش به عنوان زوج انتخاب کرده بود. مرا یاد رمانی انداخت به اسم «زنی که درخت شد» از یک نویسنده ژاپنی. هرچند داستان شما از بعضی زوایا بهتر است. به‌خصوص که در این داستان از زوایای دیگری به طبیعت نگاه کرده‌اید. این نوع نگاه را کمتر در ادبیات داستانی دیده‌ام. احتمالا به خاطر رشته و علاقه‌تان باشد. درست است؟
هم رشته و علاقه‌ام و هم اینکه من قشقایی هستم. طبیعت برای ما یک موجود زنده است.
گفتید در شیراز به دنیا آمده‌اید!
بله، ولی اصالتا عشایرزاده هستم؛ یعنی پدر و مادر و اجداد پدری ما اصالتا عشایر هستند؛ پدربزرگ و مادربزرگم. ضمن اینکه خودم کوهنورد هستم و ارتباطم با طبیعت از بچگی تنگانگ بوده. برای همین طبیعت برای من یک موجود زنده کاملا پویا و فعال بوده؛ چیزی نیست که جزئی از اجزای خارجی زندگی باشد. من با طبیعت زندگی می‌کنم. برای همین نگاهم هم به آن، نگاهی نزدیک‌تر و متفاوت‌تر است.
الان متوجه می‌شوم که چرا در رمان «سونات لال» به زیست عشایر پرداخته‌اید. چرا رمان را به تاریخ پیوند زده بودید؟
قصه این رمان مستند است و پدربزرگم آن را برایم تعریف کرده بود. من بسیار این قصه را دوست داشتم. پدر پدربزرگم زمانی والی فارس بوده و به آن سه نفر که در رمان آمده، پناه داده بود. البته آن موقع مطمئن نبودم چقدر از این ماجرا را می‌شود نوشت، چقدر نمی‌شود نوشت، چقدر واقعی است و چقدر نیست. برای همین رفتم کتابخانه ملی و به منابعی دسترسی پیدا کردم و دیدم که چنین واقعه‌ای اتفاق افتاده. یک نفر این سه نفر را برده در قلعه‌ای پناه داده و اینها به ناچار، همدیگر را کشته‌اند. این موضوع خیلی برایم تکان‌دهنده بود. ضمن اینکه داستان‌های متفاوتی راجع به این قضیه نقل شده و به هم پیونده خورده بود. برای همین خودم رفتم آن قلعه را از نزدیک دیدم. کل آن منطقه را می‌شناختم؛ زمین‌های پدری‌مان هنوز آنجاست. بعد هم من در آن عمارت و باغ تقریبا بزرگ شده‌ام. تابستان‌ها آنجا بودیم. برای همین حیفم آمد همه چیز را در داستان نیاورم؛ آدم‌هایی که از این سه نفر پا گرفتند و زندگی‌شان تحت تاثیر آن ماجرا قرار گرفت. در حقیقت اشاره به واقعه‌ای تاریخی داشتم؛ موضوع دقیقا از بین رفتن سران عشایر بعد از جنگ جهانی بود و تبعاتی که به دنبال داشت. همین‌طور برخورد مدرنیته با فروپاشی فئودالیته در جنوب، به‌خصوص فارس. دوست داشتم این مسائل را به عنوان یک عشایرزاده و کسی که سیستم خان‌خانی را از نزدیک دیده بگویم. در واقع چیزی باقی نماند از آن دوران طلایی فئودالیته (مقصودم از دوران طلایی برای خودشان است) و همه چیز هم درنهایت برای‌شان خاکستر شد.
از این منظر رمان مهمی بود که نوشتید و یکی از آثاری است که در این زمینه می‌شود مخاطبان را به آن ارجاع داد. در کل اگر بخواهید زوال زندگی عشایر را در یک صحنه واقعی که دیده‌اید بگویید، به چه چیزی که واقعا دیده‌اید اشاره می‌کنید؟ چیزی که برای‌تان تداعی‌کننده این زوال باشد.
همان باغی که آتش گرفت؛ همان عمارتی که آتش گرفت و از بین رفت. یک خاندان و یک طایفه در آن زندگی می‌کردند. هم مصادره شد و هم بعد از مصادره آن را آتش زدند. این صحنه خودش گویای همه چیز است.

زبان آثارتان هم مختص به خودتان است. مشخص است که روی آن کار شده و نویسنده خواسته به یک زبان ویژه برسد.
نوشتن برای من نوعی خداوندگاری است. یعنی ترجیح می‌دهم آنچه می‌نویسم متعلق به خودم باشد؛ چیزی را از روی دست کسی ننویسم و ایده‌ای را کپی نکنم. یعنی نگاهی که به مسائل دارم کاملا منحصربه‌فرد و برای خودم باشد. به این دلیل که نوشتن باید نوعی خلق باشد و در هر آفرینش هر موجودی، مخلوق مختص آن خلق و منحصربه‌فرد است. برای همین در «سونات لال» زبان کار را خودم ساختم. این زبان، یک زبان برساخته است و هیچ ارتباطی به زبان‌های محلی فارس یا خوزستان ندارد. زبانی نزدیک به روایت بود و این حرکت به‌خصوص در «سونات لال» نوعی حرکت‌کردن روی تیغ بود؛ اینکه فرم نقالی را با داستان مدرن تلفیق کنم و به زبان و لحنی برسم که به فضای زمانه نزدیک و همزمان وام‌دار فرم نقالی هم باشد. نوشتن در واقع برای من نوعی فرآیند آمیخته به سعی و خطاست؛ بازی با کلمات برایم کنشی هیجان‌انگیز است. یعنی سر‌وکله زدن با واژه‌ها مرا راضی و خشنود می‌کند. یکی از دردسرهای بزرگ من برای نوشتن، پیدا کردن راوی و زاویه دید مناسب است؛ به اینکه برسم، مابقی تمهیدات فراهم می‌شود و هر چیزی سر جای خودش قرار می‌گیرد؛ چه لحن، چه زبان، چه فرم. برای همین راوی و زاویه دید مناسب که برای قصه پیدا شود، مابقی خودبه‌خود جلو می‌رود. ضمن اینکه قصه برایم با مکان پیوند دارد. یعنی این مکان است که قصه می‌گوید. معمولا قصه‌ها بر اساس جغرافیا و موقعیت مکانی خاصی هستند که آنجا ابتدا نظر مرا جلب می‌کند. آن مکان هم لحن خودش را دارد، فضای خودش را دارد، زبان خودش را دارد و آدم‌های خودش را. اینها خودبه‌خود پیدا می‌شوند و می‌آیند و سر جای خود می‌نشینند.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST