کد مطلب: ۲۹۷۸۱
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

داستان‌نویسِ داستان‌پژوه

دکتر احمدرضا بهرامپورعمران

جمالِ میرصادقی، هم داستان‌نویسِ بزرگی است و هم داستان‌پژوهِ قابلی. او در هر دو ساحت خوش‌ درخشیده‌است. قلمش در داستان‌ها، روان و سالم است و می‌داند چگونه خواننده را با داستان درگیرکند. در آثارِ پژوهشی‌اش نیز، خواننده از‌همان‌آغاز می‌داند چه می‌خواهد‌بخواند و بعد از خواندنِ مطلب نیز درمی‌یابد چه خوانده‌است. و این به‌هیچ‌روی توفیقِ اندکی نیست. آثارِ میرصادقی، از نخستین دریچه‌های آشناییِ هم‌نسلانِ من با مقولات و اصطلاحاتی هم‌چون حکایت، قصه، رمان و ... بود. هنوز هم کسی اگر بخواهد به‌درستی با ابزار و عناصر و مصطلحاتِ داستان‌نویسی آشنا شود، این آثار کارا و راه‌گشا هستند.میرصادقی را در داستان‌نویسی باید دنبال‌کنندهٔ راهِ آلِ‌احمد دانست. و سلامتِ زبان و رساییِ بیانِ آثارش نیز به‌گمانم تاحدی متأثّر از پاکیزگیِ نثرِ استاد خانلری و شیوهٔ مجلهٔ سخن است. میرصادقی در داستان‌نویسی اگرچه به پایهٔ امثالِ هدایت و چوبک و دانشور نمی‌رسد اما آثارِ درخشانی آفریده‌است. شخصیت‌ها و ماجراهای داستان‌هایش منحصربه‌فرد و در ذهن‌ها ماندگار اند.حمیدِ «بادها خبر از تغییرِ فصل می‌دهند»، هم‌چون  بسیاری از آدم‌های قصه‌های میرصادقی نوجوانی است؛ نوجوانی که بر اثرِ حادثه‌ای که برای پدرش روی‌می‌دهد خیلی زود از عالمِ نوجوانی به جوانی و جهانِ بزرگ‌سالان پرتاب می‌شود. نان‌آورِ خانه می‌شود و سیاست می‌بافد و به «باشگاهِ معلمان» راه‌می‌یابد. شاید راه‌یافتنش به خانهٔ زنانِ بدکاره‌ نیز نمادی باشد از همین «تشرّف» و گام‌نهادن به عالمِ بزرگسالان.‌ در تمامیِ داستان‌هایی که از میرصادقی خوانده‌ام، همین حرکت و تحوّلِ (اگر الزاماً نگوییم «تکاملِ») آدم‌ها، هنرمندانه و طبیعی ترسیم‌شده‌است.
میرصادقی مانندِ بسیاری از نویسندگانِ دهه‌های چهل و پنجاه، به وجهِ نمادینِ قصه‌هایش توجهی دارد. شاید مشهورترینِ داستانِ کوتاهِ نمادینِ او «دیوار» باشد. ‌ناصر، کودکِ خردسالی است که باد «دیوارِ» خانه‌شان را خراب کرده و این «خراب‌کاری»، دنیای او و پسرکِ همسایه را رنگین‌تر کرده. اما این خوشی‌ها دیری نمی‌پاید و آرزوها و آمالِ ناصر بربادمی‌رود. خیلی زود بنّا و کارگرها پیدایشان‌می‌شود. دیوار بالا و بالاتر می‌رود و درنهایت «دیو»ی می‌شود در برابرِ چشمانِ ناصر!در همین قصه نیز نویسنده دنیای کودکان را استادانه تصویر کرده. ازجمله جایی که قرار است اهلِ خانه برای برادرِ ناصر (سیروس) به خواستگاری بروند، و در چشمِ پسرکِ داستان، صورتِ مادر سرخ تصویر می‌شود! چرا؟ نویسنده ‌چیزی بر این عبارت نمی‌افزاید و همین «کتمان»، داستانش را هنری‌تر نیز ساخته‌است. سببِ این کتمان نیز آن بوده که در خانواده‌های سنتی و مذهبی، مادرها پرهیزداشتند جلوی پسرهای‌شان (حتی پسرک‌های‌شان) دستی ‌به‌سروصورتِ‌ خود‌‌ ببرند!
اما به‌گمانِ من اوجِ داستان‌نویسیِ میرصادقی، «درازنای شب» است؛ اثری از نوعِ «رمانِ کمال». این اثر، داستانِ تحولِ زندگیِ نوجوانی است به نامِ  «کمال». کمال از پیشینه و خانواده‌ای خرده‌پا و سنتی می‌آید. او به‌واسطهٔ دوستش منوچهر، از روضه‌خوانی و مجالسِ سنّتی، به سینما و کافه راه‌می‌یابد و درنهایت، با جنسِ مخالف آشنا می‌شود. در داستان، کشمکش‌هایی که در این دگردیسی و انتقالِ بغرنج، ناگزیر است، طبیعی اجرا شده‌است. رویاروییِ کمال با پدرش، که نمادی است از مواجههٔ نوجویی با سنت‌گرایی، و درنهایت صحنهٔ تکان‌دهندهٔ سیلیِ پسر بر گونهٔ پدر، حکایت از فرارسیدنِ دورانی دیگر دارد. این داستان سنجیدنی است با داستانِ «پدران و پسرانِ» تورگنیف.  
سال ۱۳۹۰ به مناسبتی مهمانِ خانهٔ استاد در تجریش شدم. صمیمی و ساده و «صادقانه» پذیرایم شدند. از هردری سخن گفتند. برابرِ خود همان کسی را یافتم که در ذهنم تصویرکرده‌بودم. هم‌چنان روزهایی از هفته را داستان‌نویسی تدریس می‌کردند و برنامه‌هایی داشتند برای انتشارِ چند اثر.در آن جلسه، نکته‌ای برایم جالب بود: به استاد گفتم نیما در یکی از یادداشت‌های دههٔ سیِ خویش، از همسرتان (سرکار خانمِ میمنتِ ذوالقدر) یادی‌کرده‌است. استاد شگفت‌زده‌شدند و اظهارِ بی‌اطلاعی کردند. مطابق‌با نوشتهٔ نیما، خانم میرصادقی به‌اتفاق پدرشان، مهمانِ نیما شدند و برای نیما شعر خواندند.گفتند خانم الآن کسالتی دارند و افتاده‌اند گوشه‌ای، حتماً این مطلب برایشان جالب خواهدبود.این ماجرا البته برای خودِ من جالب‌تر بود.

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST