کد مطلب: ۳۰۱۰۷
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱

یادبود پهلوان پیر بر گذرگاه تاریک

فریاد ناصری

اعتماد: زمانی که با شوق می‌رفتم و شاعران را با کتاب‌های‌شان به خلوت نوجوانی و جوانی‌ام می‌آوردم، مسعود احمدی با قرار ملاقاتش سر از اتاقم درآورد. عطش داشتم. از کنار هیچ نام و کتابی نمی‌گذشتم. هنوز هم دارم هرچند کمتر. از قرار ملاقاتش چه به یاد دارم؟ شعرهایی محکم در سنتی شاملویی. این البته قضاوت حافظه است. این‌طور شد که مسعود احمدی وارد جمع خلوت و پرهیاهوی اتاق من شد. بعدتر دیگر بود و من در چرخش مدامم می‌دیدمش. در کتاب «بر شیب تند عصر» در کتاب «برای بنفشه باید صبر کنی». در یکی از این کتاب‌ها بود که موخره بلندی نوشته بود پر از حرف و حرف بر سر زیست مدرن و وضعیت اقتصادی بود.
نشانه‌ها و نقاطِ طرحی که من از مسعود احمدی می‌دیدم، چنین ساخته می‌شد. تا جایی خواندم که با محمد حقوقی مصرعی یا بیتی ساخته‌اند بر وزنی نو و برای سنجیدن تازگی وزن سراغ اخوان‌ثالث می‌روند که بزرگ مردا که تویی! این وزن تازه است یا نه؟ که اخوان می‌گوید: به دوران صفوی کی‌اک شاعری بوده و شعری در این وزن دارد.
بعدها دانستم که مسوول صفحه شعر مجله نگاه نو است. اما طرح چهره‌ی، چهره در معنای نیمایی، مسعود احمدی ساخته شده بود. نوشته‌ها و گفته‌ها و مقالات و حرف‌هایش سنگین و جدی یک طرف و شعرهایش که از دل فخامتی بیرون آمده بودند و جسارت تازگی داشتند یک‌طرف. شعرهایی که در دوری تازه با عشقی پیرانه‌سر به منزلگاهی برقرار و ساخته مسعود احمدی رسیده بودند. ارتباطش با محمد حقوقی و نزدیکی معنادار به جهانی که زیاد دم‌دستی نیست. فرهیخته و سنگین است. نظم و اسلوب و سنجش دارد، مهم‌ترین بارزه‌اش بود.
بعدها که از آن اتاق بیرون آمدم و توانستم به چشم‌های شاعران از نزدیک نگاه کنم، تندیسی دیدم آفتاب‌سوخته، پرمهابت و سرسخت با کلماتی تند و تیز.
مسعود احمدی چهره‌ای از شاعری آموخته بود و برای آن چهره، اعتبار و ارج قائل بود و هرگز از آن چهره کوتاه نیامد. چهره‌ای فخیم و دانا و فرهیخته. حتی وقتی که در میانه راه در هوای روزگاری که همه از همه‌چیز در حال عبور بودند و می‌خواستند باز راهی نو بکوبند و بگشایند، چنان نشد که باب روز شود، در دل روز به شکل خودش ظاهر شد. لبخندی گشاده به روی همه نبود که باب دل همه باشد.  مسعود احمدی خط سیر سنت و چهره‌هایی چون شاملو و حقوقی را می‌خواست در آبشخوری فلسفی ترکیب کند و در آن چشمه خود را رویین تن کند که کرد. آخرین یادی که از او دارم در جمعی کنار دستش بودم که با دوست جوانی دست و پنجه به هم افکندند، پهلوان پیر اما کوتاه آمدنی نبود. معرکه خوابید ولی رد کلمات مسعود احمدی هنوز در هوا براق می‌رفت.
حالا از نمایی دورتر ببینیم و پس‌زمینه سخن‌مان این باشد که «هر سخنی در پی مسند است» و «توانا بود هر که دانا بود». بی‌شک مسعود احمدی نیز چون هر صاحب سخنی دوست می‌داشت که سخنش بر کرسی بنشیند و پیرو سخنش خود نیز. البته که سخنش را بر کرسی نشانده بود و خود نیز بر مسند بود اما بر آن مسند یگانه، چنان که مثلاً شاملو، بی‌تعارف باشیم نبود و نشد. چنان که پیری چون حقوقی نیز نتوانست و نشد اما سخن که برای امروز و روز نیست. سخن برمی‌گردد و دادش را می‌استاند اگر نداده باشند. زنده نگه‌داشتن چهره جدی و دانا توأمان با جنون شعری که در دهه‌های میانه پنجاه می‌تابید، در روزگاری که زیست و شکل دیگرگونه می‌شود، سخت بود و مدام به حاشیه رانده می‌شد. انقلاب و جنگ عرصه را دیگر کرده بودند و سخن دیگر می‌طلبیدند و دست‌های قدرت نیز طلب سخنی دیگر داشتند، بعدتر که از آن تنگنا و مشقت جستیم انرژی متراکم چنان فواره زد که تمام چهره‌ها را دیگر کرد، رسانه‌های تصویری بر رسانه‌های شنیداری و خواندنی غلبه کردند، مسعود احمدی نمی‌توانست دیدنی باشد چنان که روزگار دنبال چیزهای دیدنی بود. او آموخته چیزی کهن‌تر بود، چیزی کهن و جدی که در روزگار ما مدام به حاشیه رانده می‌شد. نه اینکه احمدی نخواهد رنگ روزگار بگیرد، بلکه می‌خواست رنگ خود را بر روزگار غالب کند چراکه دانا بود و دانایی را قدرت و توانایی می‌دید و صاحب سخن بود و سخنش نمی‌توانست بر سخن دیگری گردن خم کند. صاحب کتاب بود و نمی‌توانست بارِ کتاب دیگری را بکشد. 
نخستین پوست‌اندازی‌هایش در شعرش رخ داد. در اندیشه و گفتارش نیز تازه شد. نشانه‌اش اینکه از کاغذ به صوت کوچید، به صدا و نتیجه‌اش شد کتاب صوتی «کابوس». در روزگاری که همه می‌گویند: خودت باش و لبخند بزن. صدای کابوس شدن، عاقبتی ندارد جز اینکه همه ناتمام چشم بگشایند و نخواهند که کابوس را تمام ببینند. در روزگار صداهای مخملی مکش‌مرگ‌ما، از کابوس گفتن و چنگ انداختن بر پوست عادت‌شده زیست و چیزها، تحمل نمی‌شود و رانده می‌شود. او با هیبتی درشت و سنگین مدام بازمی‌گشت تا کرسی موروثی شاعران را بازستاند اما روزگار این مسند را از چنگ شاعران درآورده و به دیگران داده بود. مسعود احمدی اما کوتاه نمی‌آمد هر بار با کلماتی تند و تیز باز می‌گشت. هیچ‌چیزی اما چون خنده سفیهانه نمی‌تواند شمشیر جدیت را از
 کار بیندازد. 
باز کمی دورتر شویم. کمی نمادها و نشانه‌ها را بسنجیم. بگذارید پیرو سخنی که گفت: عاقلان همیشه کمی بدبینی دارند؛ طرح زندگی مسعود احمدی را بدبینانه ببینیم. شبیه یک سناریو. پهلوان بلند و تنومندی را به‌خاطر بیاورید که ذره‌ذره خاک و وطنش را از چنگش درآورده‌اند، ذره‌ذره و موذیانه به حاشیه‌اش رانده‌اند. هربار گفته‌اند اکنون وقت این نیست و وقت آن نیست. ناجوانمردانه و مسموم در هیبت سخنی معقول هویتش را از او ربوده‌اند و ارث و میراثش را تاراج کرده‌اند. او ایستاده است. او با اینکه می‌دانسته اگر تندی کند رگش را می‌زنند، بر مرز سیاست و شجاعت ایستاده و هربار بازگشته است و خاک و میراثش را طلب کرده است. کم‌کم اوباش و ابلهان و بوقچیان را صدا کرده‌اند که بر این پیر بنگرید و بخندید که چقدر جدی و عتیق و کهن است. اما او دست‌بردار نبوده است. نمی‌خواسته به حاشیه رانده شود و تسلیم شود. پس روزگار که پهلوانی برای شکست دادنش ندارد، تو گویی آهنگ از میان برداشتنش را می‌کند. داریم یک فیلم سینمایی تلخ می‌بینیم: دست قضا بلایی تدارک می‌بیند تا بر پهلوانی که از گذرگاه تاریک می‌گذرد، کوبیده شود. کوبیده می‌شود اما او استوار و محکم‌تر از این حرف‌هاست. تنش را بر می‌دارد و شکسته و بسته بازحضورش را این‌بار در چهره‌ای مهیب‌تر به رخ روزگار می‌کشد. 
این بازگشت مدام را شاید به بهترین شکل در این شعرش، هراس، نوشته باشد: 
ای کاش
انبوهی پرنده بودم
تا هرآن گاه که آرامشم را برمی‌آشوبند
همچون کلافی دود
به خود بپیچم و بر هوا شوم
و باز
بر درختی فرود آیم
در آرامشی دیگر
اگر اشتباه نکنم، باید این شعر در کتاب «قرار ملاقات» باشد. پس باز می‌گردیم به اتاق شاعران، آنجا که پهلوانان شمشیر کلمات خود را تیز می‌کنند برای بازگشتی دوباره.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST