کد مطلب: ۳۰۳۰
تاریخ انتشار: دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱

گیرم بهار نیاید، این انتخاب مرا شاد می‌کند!

شیما زارعی: بهار نزدیک است. درست پس پشت همین کوچه دارد دامن می‌کشد بر خاک. چه بخواهی، چه نخواهی، می‌آید و دل‌فسردگی زمستان را رنگی می‌پاشد، سراسر سبز.
بهار می‌آید و دل می‌تپد که کاش در کنار این طیف عجیب رنگ سبز که جعبه‌ی مداد رنگی روزگار به دقت و آرام آرام کنار هم چیده، روزگاری دگرگون را تجربه کند. رنگ‌های کدر و مات از صفحه‌ی ذهن و روح پاک شوند و سبزی خوش‌رنگ و براق جانشین این همه تیرگی شود.
روزگار سر و شکلی دیگر یافته است. گویا اگر سرخوشی و سرمستی‌های دوران گذشته نبود اگر این‌همه آهن‌پاره نبود این‌همه دل سخت و سهمگین، بیشتر در جان شعرا و هنرمندان می‌نشست و تصویری می‌ساخت یک‌سره رنگارنگ که زیرپوستی و زیرکانه گاه نقبی می‌زد به اعماق تیرگی.
در این دوران که «سرها همه در گریبان» است و زندگی چنان پیچیده به اقسام دل‌گیری‌ها و گرفتاری‌هاست، شاعران معاصر نمی‌توانند از شادخواری‌ها و شادکامی‌های روزگار بسرایند. آنان نزدیک می‌شوند به روح زمانه‌ی افسرده‌ی امروز.
در گشت و گذار میان بهاریه‌ها، شاید تلخ‌ترین سروده‌ها از آن شاعران معاصر باشد که برای‌شان بهار رنگ و جلای گذشته را از دست داده است. انسانیتِ رها شده، فردانیتِ گم‌شده در روزمرگی‌های زیستن، بی‌اعتمادی و فسردگی، خیال نازک شاعران را می‌کشاند به واکنش.  گویا لازم است در کنار تمام این شاد زی و شاد باش‌ها، نگاهی ولو گذرا به این بخش از ادبیات معاصر هم بیندازیم:
مهدی سهیلی:
همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می‌رقصد و می‌رقصد و می‌رقصد برگ
 باز می‌تابد و می‌تابد گل همچو چراغ
باز می‌گرید ابر
باز می‌خندد باغ
همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می‌جوشد و می‌جوشد صد چشمه ز سنگ
جوی را می‌فشرد لاله در آغوشش تنگ
باز می‌ساید و می‌ساید قو سینه به موج
باز از رود خروشان شنوی بس آهنگ
باز می‌پوید و می‌غلتد بر سبزه نسیم
تا برآرد ز دل شاخه گل رنگارنگ
 باز می‌لغزد و می‌لغزد شبنم بر گل
زان سپس همچو بلوری شود از گل آونگ
 همه گویند بهار آمده است
لیک این بار بهار آتش‌زاست
 چه بهاری که خزانست خزان
چشمه‌اش خون و گلش آتش و ابرش از دود
جای گلبانگ و سرود
ضجه از مرغ چمن بشنو زاری از روز
شبنمش اشک و گلش سرخی خون
دشت تا دشت وطن
همه از خون شهیدست کبود
باز می‌رقصد و می‌رقصد و می‌رقصد مرگ
باز می‌افتد و می‌افتد تنها به زمین
 آنچنانی که به پاییز فرو ریزد برگ
چه بهاری همه درد
رفته فریاد نوحه‌گری تا افلاک
جای هر قطره‌ی شهد
می‌چکد خون شهیدان از تک
باز می‌بارد و می‌بارد اندوه ز ابر
باز می‌گرید و می‌گرید طفلی غمناک
باز می‌نالد و می‌نالد مجروح ز تیر
باز می‌غلتد و می‌افتد اشکی بر خاک
چه بهاریست که پیدا نشود چشمه ز سنگ
همه جا چشمه‌ی خونست و همه آتش جنگ
باز می‌نالد و می‌نالد مجروح ز تیر
باز می‌غرد و می‌غرد دشمن چو پلنگ
شهر از خون شهیدان همه دریا دریاست
خصم خونخواره در این دریا مانند نهنگ
چه شد آن بهار
دود سرب است به بالای سرت ابری نیست
یا اگر ابری هست
هست که خیزد ز هزاران دل تنگ
هیچ بارانی نیست
هر چه باران بینی
یکی سرب سیاهست که خیزد ز تفنگ
رنگ گل نیست به صحرا و اگر رنگی هست
رنگ درد است که بنشانده زنان را در اشک
رنگ خونست که کرده‌ست زمین را گلرنگ
چه بهاریست؟ که گل‌ها همه داغ
چه بهاریست؟ که سر‌ها همه منگ
چه بهاریست؟ که جان‌ها همه درد
چه بهاریست؟ که دل‌ها همه تنگ
چه بهاریست؟ که دل‌ها همه تنگ

هوشنگ ابتهاج:
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
 نسیمی بوی فروردین نیاورد
 پرستو آمد و از گل خبر نیست
 چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
 چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟
 که آیین بهاران رفتش از یاد
 چرا می‌نالد ابر برق در چشم
 چه می‌گرید چنین زار از سر خشم؟
 چرا خون می‌چکد از شاخه‌ی گل
 چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟
چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
 که در گلزار ما این فتنه کردست؟
 چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سر برده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟
 چرا پروانگان را پر شکسته ست؟
 چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست؟
 چرا مطرب نمی‌خواند سرودی؟
چرا ساقی نمی‌گوید درودی؟
 چه آفت راه این هامون گرفته ست؟
 چه دشت است اینکه خاکش خون گرفته ست؟
 چرا خورشید فروردین فرو خفت؟
 بهار آمد گل نوروز نشکفت
 مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست؟
 که این لب بسته و آن رخ نهفته ست؟
 مگر دارد بهار نورسیده
 دل و جانی چو ما در خون کشیده؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
 که روی از سوگ و غم در پرده برده ست؟
 مگر خورشید را پاس زمین است؟
 که از خون شهیدان شرمگین است
 بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش آی
 گره وا کن ز ابرو، چهره بگشای
 بهارا خیز و زان ابر سبک رو
 بزن آبی به روی سبزه‌ی نو
 سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
 نوایی نو به مرغان چمن بخش
 بر آر از آستین دست گل افشان
 گلی بر دامن این سبزه بنشان
 گریبان چاک شد از ناشکیبان
 برون آور گل از چاک گریبان
 نسیم صبحدم گو نرم برخیز
 گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
 که می‌بارد بر آن باران آتش
 بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
 که هر سو کشته‌ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
 که از خون جوانان لاله گون گشت
 بهارا دامن افشان کن ز گلبن
 مزار کشتگان را غرق گل کن
 بهارا از گل و می‌ آتشی ساز
 پلاس درد و غم در آتش انداز
 بهارا شور شیرینم برانگیز
 شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
 مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
 گهی چون آذر خشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
 جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
 بهارا زنده مانی، زندگی بخش
 به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
 هنوز اینجا نفس‌ها آتشین است
 مبین کاین شاخه‌ی بشکسته خشک است
 چو فردا بنگری، پر بید مشک است
 مگو کاین سرزمینی شوره زار است
 چو فردا در رسد، رشک بهار است
 بهارا باش کاین خون گل آلود
 بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
 برآید سرخ گل، خواهی نخواهی
 وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان برآییم
دگر بارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
 به نوروز دگر، هنگام دیدار
 به آیین دگر آیی پدیدار

فریدون مشیری:
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
 حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
 وقتی
پرنده‌ها همه خونین بال
 وقتی ترانه‌ها همه اشک آلود
وقتی ستاره‌ها همه خاموشند
وقتی که دست‌ها با قلب خون چکان
 در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید؟
وقتی بنفشه‌های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و  باروت می‌دهند
آیا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید؟
وقتی که لوله‌های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت‌هاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند؟
وقتی که دشت‌ها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
 گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
 ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر می‌زنیم؟
ما ذره‌های پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
 گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم؟
 از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
 انباشته به کشتی بی‌لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
 سوغات می‌بریم؟
آیا رهایی بشریت را
 در چارسوی گیتی
 در کائنات یک دل امیدوار نیست؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
 روزی که آدمی
خورشید دوستی را
 در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند می‌زند
 در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست

م. آ‌زاد:

بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می‌گوییم
 پرستو‌ها ندانستند و بر قندیل یخ مردند
بهار از باغ ما رفتست می‌خواندند پیچک‌ها
شما بیهوده می‌گویید و ما بیهوده می‌روییم
بهار اینجاست ما فریاد می‌کردیم
بر شاخ صنوبر‌ها
هنوز از برگ‌های برگ
 دریایی است
می‌خواندند پیچک‌ها: چه می‌گویید؟
چه دریایی
 شما دیگر نمی‌خوانید
ما دیگر نمی‌روییم
بهار بودی‌ای باد ترا با جان ما پیوند
بهار از باغ ما رفتست
 ما افسانه می‌گوییم


حمید مصدق:
من به درماندگی صخره و سنگ
 من به آوارگی ابر و نسیم
 من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می‌مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
 گیسوان تو به یادم می‌آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
 شعر چشمان تو را می‌خوانم
 چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرف‌ترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می‌سپرد
 تو تماشا کن
 که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
 از دل تاریکی می‌گذر
و تو در خوابی
 و پرستو‌ها خوابند
و تو می‌اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
 و نه یاری دیگر
حیف
 اما من و تو
دور از هم می‌پوسیم
 غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی‌تو دراین لحظه پر دلهره است
 دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
 از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
 با خود خواهم برد


نصرت رحمانی:

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می‌کند
 بیهوده مردن
 تابوت خالی یاران را
در پهنه‌ی نبرد به خاک سپردن
 گیرم بهار نیاید
 با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
 با من ببار که اشکم
 آنجا
 در معبر سیاه
 کسی نعره می‌کشید
خیانت
 بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
 در انزوای چشم شهیدان
 شب لرد بسته بود
 اما بهار نیامد
و پهنه‌ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلاک شد
 گیرم بهار نیاید
 این انتخاب مرا شاد می‌کند
 بیهوده ماندن
 در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید؟
 با من مپیچ که تلخم
 گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد، اگر بهار نیاید؟
همدرد، اگر که ابر نبارد؟
 از گور ما چگونه توان رویید
 مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
 چگونه توان سود آسمان
 انگشت‌های نازک خود را به افتخار؟
با این‌که یاس در رکاب من و کینه یار توست
 همدرد، من را خموش کن
 من را فریب ده
 با من بگوی که
در این فراخناک
 یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آن‌ها
 در قحط سالی شوم
 با عشق زیستند
 و با شمشیر
 بر خاک ریختند
ای وای، اگر بهار نیاید
ای وای، اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پاک،‌ای شریف
همدرد، هم سرشت


مهدی اخوان ثالث:
عید آمد و ما خانه‌ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه براندیم
هر جا گذری غلغله‌ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت،‌ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه‌ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر «امید» که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

نادر نادرپور:
شگفتا! نخستین شب فروردین
 بزاد از پسین روز اسفندماه
 حریق شفق، قفس سال را
ز نو، ‌ زاد در خرمن شامگاه
ازین شب که بوی زمستان در اوست
 نیاید بهاران نو، باورم
الا‌ ای درختان تاریک شب
من از روح باران پریشان‌ترم
شما لرزه‌های تن خویش را
 فرو می‌تکانید در هم هنوز
من اما، ز سوز زمستان دل
نیفشرده‌ام دیده بر هم هنوز
الا‌ ای درختان تاریک شب
 شما در نخستین دم کائنات
زمین را به زیر قدم داشتید
 زمینی چو پایان شطرنج، مات
شما چون سپاهی به هنگام فتح
به هر گام، بیرق برافراشتید
ولی چون به گوش آمد آوای ایست
 همه، پای خود در زمین کاشتید
چو در پیش تقدیر زانو زدید
شما را جهان دست یاری گرفت
شما چاره را در سکون یافتید
 مرا دل، ره بیقراری گرفت
شما را سکون گر دل آسوده کرد
مرا بی‌قراری، مرادی نداد
زمین چون مرا مست خورشید دید
به نامردی‌ام بند برپا نهاد
هم کنون شما در پسین روز سال
 من اندر نخستین شب فروردین
 درختیم، ‌ اما، یکی بی‌بهار
 یکی، گل برآورده از آستین
 بگویید تا صبح اردیبهشت
براید ز آفاق تاریک من
مگر برکشد غنچه‌ی آفتاب
 سر از شاخساران باریک من
محمدرضا شفیعی کدکنی:
قمری‌های بی‌خیال هم فهمیده‌اند
فروردین است
اما آشیانه‌ها را باد خواهد برد
 خیالی نیست
بنفشه‌های کوهی هم فهمیده‌اند
 فروردین است
 اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
 خیالی نیست
 سنگریزه‌های کناره‌ی رود هم فهمیده‌اند
 فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
 خیالی نیست
همه‌ی این‌ها درست
 اما بهار سفرکرده‌ی ما کی بر می‌گردد؟
واقعا خیالی نیست

فروغ فرخزاد:

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می‌برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می‌خرم ز تو
 بر شاخ نوجوان درختی شکوفه‌ای
با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را
می‌شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال‌های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده‌اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
‌ای بس بهار‌ها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می‌رفت روز و خیره در اندیشه‌ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

کلید واژه ها: شیما زارعی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST