ایران: اولین دوستی که در دبستان داشتم وقتی فهمید کتاب میخوانم از یک کتابی
رونمایی کرد که جلد نداشت و از آن داستانها تنها چیزی که یادم است یک آقایی بود
که ماجرایی با کمربندش داشت. البته میدانستیم نویسنده کتاب کیست. این نخستین خاطره
من است از خواندن کتاب هوشنگ مرادی کرمانی که امروز که روزی از روزهای شهریور است
تولدش است و آنچه از او بیشتر در ذهنمان داریم قصههای مجید است که کیومرث
پوراحمد سریالش کرده است.
چیزی که در این داستانها هست صمیمیت آنهاست که آدم را با خودش همراه
میکند. یعنی فکر میکنید از این سادهتر نمیتوان قصهای را روایت کرد ولی وقتی
پا به داخل قصه میگذارید میبینید همچین ساده هم نیستند. نه نحوه روایت ساده است
و نه اتفاقی که در قصهها رخ میدهد اما چیزی که مهم است تصویر در این داستانها جریان
دارد. تصویر و اتفاق. این دو مقولهای جدی هستند که شما میتوانید از آنها استفاده
کنید و پا به سینما بگذارید. همین تصویرهایی که برای سینما وضوح دارد و اتفاقهایی
که آدم را همراه با خودشان میکنند. اتفاقهایی معمولی، ساده که همذاتپنداری
مخاطب را برمیانگیزند. این یعنی موفقیت.
همین اتفاق به گمان من در داستانهای احمد محمود هم رخ میدهد. محمود
اما اقبال نداشت تا قصههایش فیلم شوند. وقتی داستانهایش را میخوانم فکر میکنم
به سینما رفتهام و یک فیلم پر از جذابیت و پر از جزئیات میبینم و دریغ میخورم
که چطور یک داستاننویس این اندازه خوب است و هنوز تبدیل به سینما نشده است. همین
سادگی در تصویرپردازی و همچنین اتفاق است که غلامحسین ساعدی را هم متمایز میکند و
داریوش مهرجویی از روی دست او اقتباس میکند و فیلم درخشان «گاو» و «دایره مینا»
را میسازد یا ناصر تقوایی به سراغ «آرامش در حضور دیگران» ساعدی میرود از
مجموعه «واهمههای بینام و نشان».
مهرجویی هم در یک دورهای آدم عجیبی است. انگار او همین تصویرپردازیها
را در ادبیات میبیند و به سراغ اتفاقهای آنها میرود و دست به خلق میزند.
نمونهاش همان بالاییها که گفتم و «مهمان مامان» که از روی دست هوشنگ
مرادی کرمانی برداشته است.
سینما یعنی همین قصههایی که این داستاننویسها به ما دادهاند. فیلمهایی
به یاد ماندنی که قصهشان حال فکر آدم را خوب میکند. این است که داستانهای
«خمره»، «چکمه»، «تنور»، «مربای
شیرین» و... از روی دست او برای سینما تنظیم میشود و فیلمهایی میشوند بااهمیت
در سینمای ایران.
اصلاً نمیشود او سینمایی فکر نکند و این داستانها را بنویسد. او
ذهنش سینمایی است. تصویرپرداز است و اتفاقمحور و همینها را با کلماتی که در
اختیار دارد به ما نشان میدهد. اصلاً
قصههای او نشان دادنی است. همین نشان دادن کار هر کسی نیست. همین چند روز قبل یک
رمان میخواندم از یک نویسنده ایرانی که هنوز هم به این فکر میکنم که چرا این
کتاب را خواندم؟ البته تنها حسنش این بود که دیگر از این نویسنده کتاب نمیخوانم.
چطور میشود آدم تصویرسازی و اتفاقمحوری را فراموش کند و دست به کار داستان نوشتن
ببرد؟ چطور نویسنده در فضای سانتیمانتال ذهنیاش غرق میشود و همان را با خامدستی
به تو عرضه میکند؟ این اتفاق زمانی رخ میدهد که شما به تصویرها توجه نمیکنید.
به سینما توجه ندارید. اتفاق را نمیشناسید و فکر میکنید خاطره گفتن میتواند شما
را نویسنده کند. البته که نویسنده میکند. حکمی صادر نمیکنم اما میگویم خوب است
داستان اینطوری باشد. اصلاً شما هر کتابی که حالتان را خوب میکند بخوانید.
داستان چیزی جز ایجاد کردن لذت و تفریح برای خواننده نیست. کاری که
بیشک هوشنگ مرادی کرمانی آن را خوب بلد است.