دو رفیق در بند

احمد غلامی

شرق: سر کوچه ابوالقاسم خرمشاهی پدر بهاءالدین، نویسنده، محقق و حافظ‌شناس شهیر، دو درخت توت بود. یکی وسط میدانگاهی بود و یکی درست روبه‌روی کبابی. مثل دو رفیق بودند. دو رفیق در بند که دورتادور آنها را حفاظ فلزی کشیده بودند. یادگاری از روزهای گمشده کوچه‌ای که زمانی غرق در باغ بود. از کبابیِ نبش کوچه بوی دود کباب می‌آمد. بوی کبابی که دل هر گرسنه‌ای را به مالش می‌انداخت. اما ما که پول چندانی نداشتیم به سختی می‌توانستیم به آنجا برویم و دلی از عزا دربیاوریم. عباس کوثری گفت: «ناهار بخوریم؟» گفتم: «نه، به سعید لیلاز قول داده‌ایم. ناهار منتظرمان است». این منطقی‌ترین حرفی بود که می‌توانست مرا از آن وضعیت بغرنج خلاص کند. اضافه بر اینکه نوعی وفاداری به رفیق هم در آن وجود داشت. گیرم این وفاداری در حد یک ناهار بوده باشد. بالاخره وفاداری، وفاداری است و رفیق، رفیق. مرتضی گفت: «این ماهی‌ها را برای من نگه می‌داری؟» دو تا ماهی کوچک، یکی قرمز و دیگری سیاه بود. هیچی نگفتم. فقط تنگ بلور را از دستش گرفتم. گفت: «دمت گرم رفیق. جایی بگذار که نه سرد باشد و نه گرم تا زنده بمانند. یکی‌شان بمیرد شک نکن بعدی هم می‌میرد». گفتم: «از کجا می‌دانی؟» گفت: «رفیق‌اند!» توی کوچه ما دو تا رفیق بودند که می‌گفتند کارشان دزدی است، یعنی امورات‌شان از راه دزدی می‌گذشت. ما به چشم خودمان چیزی از آنها ندیده بودیم و حتی یک بار هم توی کوچه ما دزدی نشده بود. بهمن می‌گفت: «معلومه که از این کوچه دزدی نمی‌کنند. اولا که مرام دارند، دوما اگر پلیس بیاید زودتر از همه می‌رود سراغ آنها». ولی من فکر کنم بیشتر به خاطر مرام و معرفت بود که توی کوچه دست به دزدی نمی‌زدند. تازه بعضی وقت‌ها برای ما بچه‌ها نوشابه هم می‌خریدند. این دو رفیق، این دو دزد، همسایه دیوار به دیوار هم بودند. آهو اسم خواهر یکی از دزدها بود و وقتی برادرش صدایش می‌زد، ما همه می‌خندیدیم. آهو واقعا شبیه آهو هم بود. چشم‌هایش مثل آهو می‌درخشید و وقتی به ما زل می‌زد، آدم را از پا می‌انداخت. نفهمیدیم مرتضی کِی عاشق آهو شد. شاید عید آن سالی که برف آمد. مرتضی دو تا ماهی خریده بود، یکی سیاه و یکی قرمز. گفت: «خودم ماهی سیاه کوچولو هستم». مادرم می‌گفت: «عیدها که برف بیاید عروسی گرگ‌هاست!» پرسیدم: «مگر گرگ‌ها هم عروسی می‌کنند؟» مادرم گفت: «قدیم‌ها می‌گفتند!» به مرتضی گفتم: «پس مراقب باش ماهی‌های تو را نبرند!» مادرم گفت: «نفوس بد نزن!» به عباس گفتم: «از آن درخت وسط میدانگاهی عکس بگیر». عباس رفت و چندتا عکس گرفت، یکی از داخل کبابی بیرون آمد و فریاد زد: «برای چی عکس می‌گیری؟» عباس همان‌طورکه جلو می‌رفت، گفت: «چی فرمودید؟» کبابی با موها و ریش‌هایی یکدست سفید و ابروهایی که کاملا مشکی مانده بود ترسناک به نظر می‌رسید. به تابلوی کبابی‌اش نگاه کردم: «کباب‌سرای زغالی بهشت». با اینکه کباب‌ها بوی بهشت می‌دادند، اما مرد خودش انگار دربان جهنم بود. غضبناک دوباره پرسید: «برای چی عکس می‌گیری؟» جلو رفتم و گفتم: «گزارش تهیه می‌کنیم! از کوچه‌ای که زمانی محل زندگی بهاءالدین خرمشاهی بوده». عباس پرسید: «او را می‌شناسید؟» گفت: «بله زن‌دایی من فامیلش خرمشاهی بود و با خرمشاهی‌ها نسبتی داشت. اما فامیلی‌اش را عوض کرد». با اینکه علت تعویض فامیلی معمولا جالب است، اما از خیرش گذشتیم. ترسیدیم کار بیخ پیدا کند. خرمشاهی شاعر، نویسنده و حافظ‌پژوه را نمی‌شناخت، اما خانه پدری او را به یاد داشت. گفت: «یک خانه بزرگ قدیمی بود». به نظرم آدرس را اشتباه می‌داد. نشانی‌های ما با اطلاعات پسر جوانی که خودش بخشی از باغ خرمشاهی‌ها را خریده بود و برای سند تفکیکی آن کلی دوندگی کرده بود، بیشتر جور درمی‌آمد. همان جوان به ما گفت: «اینجا هزار متر زمین بوده که تفکیک شده و تا انتهای کوچه باغ خرمشاهی‌ها بوده». بعد کوچه کناری را نشان داد و گفت: «این کوچه هم خیلی معروف است. به آن زرگرکوچه می‌گویند که دور می‌خورد و دوباره به همین کوچه برمی‌گردد». راست می‌گفت. به اضافه اینکه سه مسجد در ابتدا، میانه و انتهای کوچه‌ها قرار داشت و کار ما به مسجد سر کوچه افتاده بود اما هرچه اصرار کردیم ما را به داخل راه نداد، چون وقت نماز گذشته بود. اسم مسجد، مسجد شیشه‌گرها بود. پیرمردی دم در مسجد نشسته بود. گفتم: «حاجی سلام. کوچه خرمشاهی‌ها را می‌شناسی؟» با دست به سمت کوچه روبه‌رو اشاره کرد. گفتم: «خودِ خرمشاهی را هم می‌شناسی؟» گفت: «می‌خواهی چه کار؟» گفتم: «از تهران آمده‌ایم درباره مکان کودکی آقای خرمشاهی گزارش تهیه کنیم». گفت: «دیوانه‌اید!» گفتم: «چطور؟» گفت: «توی این اوضاع‌واحوال مملکت کی دنبال این حرف‌هاست؟» گفتم: «حالا شما خرمشاهی‌ها را می‌شناسید یا نه؟» گفت: «نه والا، با خرمشاهی‌ها چه کار دارم. راستی تهران چه خبر بود؟ شلوغی‌ها هنوز ادامه دارد؟» گفتم: «تهران همیشه شلوغ است». پیرمرد رو کرد به عباس و گفت: «تو رفیق این آقا هستی؟» عباس گفت: «بله حاج‌آقا. اشکال دارد؟» پیرمرد گفت: «نه والا، چه بگویم. چه اشکالی دارد. آخر سن‌تان به هم نمی‌خورد!» عباس پرسید: «شما از قدیمی‌های این محل‌اید؟» گفت: «بله خیلی قدیمی». عباس گفت: «پس چرا خرمشاهی‌ها را نمی‌شناسید!» پیرمرد گفت: «کِی گفتم نمی‌شناسم!» گفتم: «خودتان الان گفتید». گفت: «گفتم تو این اوضاع‌واحوال شما چه عقلی دارید، عوض اینکه بروید مشکلی از مملکت حل کنید، آمده‌اید چسبیده‌اید به قصه بچگی خرمشاهی که دو تا ماهی یخ‌زده را زنده کرده». من گفتم: «حاج‌آقا شما از کجا خاطره آقای خرمشاهی را می‌دانید؟» گفت: «خودت گفتی». گفتم: «کِی؟ من که اصلا حرفی از خاطره نزدم». به عباس گفتم: «تو گفتی؟» او هم نگفته بود. اصلا عباس بعد از اینکه من کلی با پیرمرد حرف زده بودم، سروکله‌اش پیدا شده بود و رفته بود تا از درختی که روبه‌روی کبابی بود عکس بگیرد. همان موقع که من از پیرمرد پرسیدم حاج‌آقا اجازه می‌دهید یک عکس از شما بگیریم و قبول نکرده بود. پیرمرد صورت گردی داشت با چشمانی نافذ که زیر ابروهای پرپشتش می‌درخشید. تسبیح دانه‌ریزی را لای انگشتانش تفت می‌داد. شک کردم. حواس درست‌وحسابی که ندارم. شاید خودم لابه‌لای حرف‌هایم چیزی گفته‌ام و بعد فراموش کرده‌ام. گفتم: «بالاخره آقای خرمشاهی را می‌شناسید یا نه؟» گفت: «تهران هنوز شلوغ است؟» گفتم: «بله شلوغ است». پرسید: «آقای خرمشاهی هم تو این شلوغی‌ها شرکت می‌کند یا نه؟» گفتم: «حاج‌آقا ایشان سنی دارد. چندان هم حال مساعدی ندارد که از این کارها بکند». قید حرف‌زدن با پیرمرد را زدم و راه افتادم. گفتم: «ممنون حاج‌آقا. خر ما از کرگی دم نداشت. شما را به خیر و ما را به سلامت». پا شدم رفتم سمت عباس. راه افتادیم. چند قدم که رفتیم صدایم زد. برگشتم: «همان خرمشاهی مترجم قرآن را می‌فرمایید؟» گفتم: «بله حاج‌آقا». گفت: «خدا پدرش را رحمت کند. آدم بزرگی بود. سلام مرا به آقای خرمشاهی برسانید. چه باغ خوبی داشتند. چه حیف شد از قزوین رفتند». خواستم برگردم و به حرف بگیرمش، اما ترسیدم همان چیزهایی را هم که گفته انکار کند. بهاءالدین خرمشاهی گفته بود: «خانه پدری هم پر از دار و درخت بود و هم پر از بروبچه که برادر و خواهرهایم بودند و همیشه خدا میهمان داشتیم. یعنی بچه‌های فامیل و این بستان‌سرای بزرگ همواره زیر سم ستوران و تاخت‌وتاز بچه‌ها که فوتبال و والیبال و گرگم‌به‌هوا و قایم‌موشک (قایم‌باشک) بازی می‌کردند، می‌لرزید. حادثه‌های زمین‌خوردن یا تصادف بچه‌های دونده با همدیگر و احیانا داد و دعوا هم برقرار بود اما همیشه ختم به خیر می‌شد. این خانه وسیع در بخش مرکزی مایل به شمال قزوین در خیابان سعدی واقع بود. کوچه‌ای که اولین دَر آن خانه ما بود، به نام پدرم ابوالقاسم خرمشاهی بود. پدرم ابتدا طلبه‌ای فاضل بود. بعد در تشکیلات نوین دادگستری امتحان داده و پروانه وکالت پایه‌یک دادگستری گرفته بود. او از سال ۱۳۰۵ تا ۱۳۵۵ شمسی که درگذشت، آدمی فعال و پرکار و بی‌قرار بود». چند روزی بود که مرتضی بی‌قرار بود. دل از آهو هم کنده بود. انگار نه انگار او را می‌شناخت. آهو به بهانه رخت پهن‌کردن می‌آمد لب پشت‌بام و وقتی می‌دید مرتضی تو عالم خودش است می‌رفت. مرتضی می‌گفت باید برود ولی نمی‌گفت کجا. شاید خودش هم نمی‌دانست، فقط دلش می‌خواست برود هر جا که شد و گفته بود دیگر نمی‌خواهد سربار مادرش باشد. مادرش به محله‌های شمال شهر و خانه‌های دیگران می‌رفت تا کار کند. اما اینها بهانه بود. مرتضی هیچ‌وقت نمی‌توانست یک جا بماند. فوتبال را نیمه‌کاره رها می‌کرد و برمی‌گشت خانه. خانه نمی‌ماند. می‌رفت بازار چرخی می‌زد. طاقت نمی‌آورد، می‌آمد خانه و دوباره آرام نمی‌گرفت. می‌آمد خانه ما و تا حرف‌هایمان گل می‌انداخت پا می‌شد و می‌رفت. مادرم می‌گفت: «مثل مرغ سرکنده است این پسر». فقط وقتی آرام بود که زل می‌زد به تنگ بلور ماهی‌ها. چشم می‌دوخت به ماهی سیاه کوچولو و از این عالم جدا می‌شد. بعضی وقت‌ها ماهی‌ها ته تنگ چنان به یکدیگر می‌چسبیدند و تکان نمی‌خوردند که انگار مرده بودند. خرمشاهی گفت: «وسط خانه پدری یک حوض کثیرالاضلاع بود که همواره از آن آخور (آبخور) حیاط بیرونی به آن آب می‌ریخت که از آنجا و پاشویه‌ها به کرت باغچه‌ها روان می‌شد. سرمای قزوین دنباله سرمای ابهر و زنجان تا آذربایجان(ها) بود. یعنی استخوان‌سوز و نفس‌گیر. درون حوض هم ماهی‌های قرمز غالبا ریز و درشت فراوان بود. از اواسط و حداکثر از اواخر پاییز یخبندان‌های قزوین آغاز می‌شد و ماه آذر حوض کثیرالاضلاع یخ می‌زد و بعد روی آن برف می‌نشست که برای بازی بچه‌ها خیلی مناسب بود. یک روز که برف‌های چندلایه روی حوض را کنار می‌زدیم و با بیل و کلنگ یخ‌های آن را می‌شکستیم و با چنگک به داخل کرت‌ها سُر می‌دادیم، توجهم جلب شد که در تکه‌ای از یخ آذرماه که با برف‌ها و یخ‌زدن‌های چندباره تا اردیبهشت خوش‌آب‌وهوا ضخیم شده، دو و شاید سه ماهی قرمز نسبتا کوچک گیر افتاده و منجمد شده و در حدود پنج ماه بی‌حرکت و بی‌غذا مانده و درواقع مُرده بودند. همه بچه‌ها و خواهرها و برادرها به هیجان آمدند. من که در مجله‌ای خوانده بودم که حتی انسان‌های بیمار را منجمد می‌کنند و تا ده، بیست، سی سال در سردخانه‌های خاص همان‌جور منجمد نگهداری می‌کنند تا در موقع مناسب برای معالجه بیماری‌شان یخ‌زدایی کنند که لاجرم با مراقبت‌های ویژه از نو زنده می‌شدند، به بچه‌ها گفتم می‌توانیم ماهی‌های منجمد را زنده کنیم. هیجان همه بالا گرفت. من سرگروه تیم نجات بودم. بقیه هم در تکاپو و آمد و رفت. کتری بزرگ هیئتی پر از آب گرم آوردیم. آب گرم را با احتیاط روی یخ‌ها ریختیم تا ذره‌ذره یخ‌ها ذوب شوند. با آب گرم حوضچه کوچکی به اندازه یک کاسه معمولی ایجاد شد که مدام گودتر می‌شد. آب ولرم ۱۰-15 درجه‌ای بالای ماهی‌های سرخ منجمد و مُرده بود تا اینکه آب به ماهی‌ها رسید. ناگهان ماهی‌ها از خواب پنج‌ماهه بیدار شدند و در همان جا به اندازه کاسه‌ای شروع به جنب‌وجوش کردند. بچه‌ها حیران و هیجان‌زده یک‌صدا فریاد می‌زدند». مادرم فریاد زد، از خواب پریدم. ماهی قرمز مُرده بود. گیج و مبهوت به ماهی سیاه کوچولو نگاه کردم که خودش را کف تنگ چسبانده بود و ماهی سرخ روی سطح آب قرار داشت. کار تمام بود. به گفته مرتضی یقینا ماهی سیاه هم می‌مُرد. جواب مرتضی را چه می‌دادم. شب و روز کارم شده بود مراقبت از ماهی سیاه کوچولو. عوض کردن آبش، جای مناسب قراردادن، حتی شب‌ها که بیدار می‌شدم اول با دلهره به تنگ ماهی نگاه می‌کردم تا مطمئن شوم زنده است. مادرم نگرانم بود و پدرم طاقتش تمام شده بود و مرتب غر می‌زد. دست آخر روزی که از مدرسه به خانه آمدم دیدم تنگ خالی است. خالی از آب، خالی از ماهی. زانوهایم سست شد. گفتم: «ماهی سیاه کوچولو کجاست؟» پدرم آرام و خونسرد گفت: «توی رودخانه نزدیک کارخانه رهایش کردم». گفتم: «اگر مرتضی برگردد چه جوابش را بدهم؟» پدرم چای را توی نعلبکی ریخت و گفت: «مرتضی دیگر برنمی‌گردد». گفتم: «برنمی‌گردد؟!» پدرم دیگر چیزی نگفت. من هم پی‌اش را نگرفتم. بعد از آن روز آهو را می‌دیدم که می‌آمد بالای پشت‌بام و می‌نشست و زل می‌زد به خانه مرتضی. مادر مرتضی با گوشه چادر اشکش را پاک می‌کرد و می‌گفت: «بچه بی‌پدرم را کشتند. تاج سرم را بردند!» عباس گفت: «کار من تمام شد». راه افتادیم به طرف طالقان. در راه با یکدیگر حرف نمی‌زدیم. هرکس پی افکار خودش بود. مثل وقتی که نشسته بودیم دور میز در خانه لیلاز. ما سه نفر بودیم. قیافه و وضعیت هر سه ما شبیه فراری‌های زمان شاه بود. حلقه زده بودیم دور میز و بحث‌های سیاسی تندوتیز می‌کردیم. انگار که نقشه یک کودتا را می‌کشیدیم. با دقت به حرف‌های یکدیگر گوش می‌دادیم و هرکس به فراخور وضعیتش پیشنهادی روی میز می‌گذاشت. عباس گفت: «همه گزینه‌ها روی میز است». لیلاز که می‌خواست حرف را عوض کند گفت: «راستی سرنوشت آن دو رفیق دزد چه شد؟» گفتم: «دستگیر شدند. هر دو با هم توی یک بندند. آهو هم آمده خانه پیرزن پیش مادر مرتضی».

 

 

یکشنبه 29 آبان 1401
کد مطلب: 30898
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST