آرمان ملی: سالها پیش در مورد دو شعر از زندهیاد مفتون امینی چیزهایی را نوشته بودم که نسبتا مفصل بود. حالا که دیگر در میان ما نیستند، بخشهایی از آن را با هم مرور کنیم: «... به عنوان نمونه وقتی این شعر را از مفتون امینی میخوانیم «از هلال سحر، تا دریچه بیطلوع/ چند سیاه فروختهام؟/ اگر عشق بپرسد، خواهم گفت؛ بیشتر از هیچ/ و اگر قانون، جواب، هیچ است. / و بپرس که چه خریدهام، جز همین میلهها، و لکهای چند. / آه/ سیاه به سیاه/ و سرخ به سرخ/ تنها سفید است که به هر رنگی در آمدنیست/ آسان و شکناپذیر/ و تو میدانی/ که جامهشویان امروز، رنگرزان هم هستند...» (شعر گویه/۲۷؛ یک تاکستان احتمال)، میبینیم که در آثار این شاعر محترم خیلی وقتها نکتههایی ظریف و تأملبرانگیز، در تکسطرهایی چکیده و پرمعنا، یافت میشود که معمولا عواطف خواننده را برمیانگیزد و بر او تأثیر میگذارد. در بعضی از شعرها نیز، فضای تخیلی خوبی به نمایش گذاشته میشود که حاصل یک تفکر شاعرانه است. از نقطهنظر صداقت، صمیمیت، وجدان انسانی و لطافت طبع کمبودی در این آثار احساس نمیشود و از تکلف کلامی در آنها اصلا خبری نیست. با وزن، موسیقی، تصویر و خلاصه سایر عناصر شعر نیز بیگانه نیست. این هم اثری دیگر از همین شاعر: «کشتی پهلو گرفتهام اما/ باج گران/ و سود سبک/ لنگر یک تعادل خوش نیستند/ آه که در هر جزیره چیزی دادم/ و چیزکی ستاندم. / عاطفه جان!/ کاش که میدانستی/ آب خریدن بر ناخدا چه مایه گران میآید/ کشتی پهلو گرفتهام، اما/ بازار آنچه من آوردهام، سرد است...» (همان ـ گویه/۳۰). بهرغم بیان خیلی ساده اغلب آثار شاعر، اتفاقا شعر اول از موارد معدودی است که در آن، پیچیدگیهای قابل ملاحظهای بروز کرده است. مثلاً در سطر اول اگر بتوان «هلال سحر» را، هلال ماه در سحرگاه! در نظر گرفت، «دریچه بیطلوع» دقیقاً چگونه چیزی است؟ آیا فاصله ـ زمانی ـ بین سحر تا طلوع خورشید از دریچه پنجرهای خاص مدنظر است که بهرغم روز، نتوان از آنجا متوجه طلوع شد یا اینکه دریچه بیطلوع، شب را میرساند و در نتیجه معنای سطر اول میشود از کله سحر تا شامگاه؟ منظور از سیاه در «چند سیاه فروختهام؟» چیست که اگر سؤال کننده عشق باشد خواهد گفت «بیشتر از هیچ»، و اگر قانون باشد پاسخ «هیچ» است؟ آیا بیشتر از هیچ، همان «یک کم» است یا آن هم هیچ است منتها چون این را عشق پرسیده است به حرمت عشق پاسخ هیچ ندادیم؟ منظور از میلهها و لکهها در سطر بعدی چیست؟: «و بپرس که چه خریدهام، جز همین میلهها، و لکّهای چند.» آیا با توجه به سطر آخر که از جامهشویان و رنگرزان سخن گفته میشود، میلهها و لکهها نشاندهنده لباس یک زندانی است! به این ترتیب آیا دو سطر اول، کنایهای از بخشی از عمر سپری شده است و خرید و فروش، ارجاعمان میدهد به چیزهایی که در زندان زندگی دادیم و ستاندیم! در این صورت چرا از هلال سحر تا آن مفهوم ذهنی دریچه بیطلوع؟ پنجره تاریک سلول زندان؟ در چند سطر باقیمانده هم میتوان اینگونه استدلال کرد که چون سفید، همه رنگهای اصلی را در خود دارد (علم فیزیک)، پس از سفید میتوان به هر رنگی درآمد. آیا با توجه به صفت شکناپذیر، رنگ سفید ـ در تقابل با سیاه ـ اشاره به پاکی و بیآلایشی دارد؟ و با توجه به آسانی سفید، چرا خود را در دایره تنگ و متعصبانه این یا آن مقید کنیم که بعد مجبور شویم یکی را انتخاب کنیم. در حالی که سفید با برخورداری از سعه صدر، قدرت تفاهم با همه و تطابق با شرایط مختلف را دارد. تازه باید این را هم فراموش نکنیم که وقتی میشود به این سادگی پوششها را شست و دوباره رنگرزی کرد (خود را تطهیر نمود و رنگ عوض کرد)، دیگر چه سیاهی و چه سرخی! ولی اگر این برداشتها درست باشد، پس تکلیف قانون و عشق و رابطه آنها با سیاه در سطرهای اول چیست؟ ظاهرا سیاه باید از ارزش مثبتی برخوردار باشد که در پاسخ به عشق، مقدارش را زیاد میکنیم و بالاخره واقعا منظور از دریچه بیطلوع در تقابل با سحر و از این تا آن، چیست؟ هنوز هم تکلیف ما با میلهها و لکهها به درستی روشن نشده است و... هدف من از طرح بخشی از پرسشهای پیشآمده یافتن پاسخ و رفع ابهام نیست، بلکه میخواهم بفهمم که چگونه باید در این شعر آنها را جست وجو کرد. پیچیدگی و اشتباه در برداشت اصلاً اهمیتی ندارد، حتی ممکن است بتوان تحلیل بهتر و دقیقتری را از منظور شاعر ارائه داد (اگر لازم شد این کار را خواهیم کرد!). سؤال این نیست که چرا پیچیده است، بلکه مساله اصلی این است که این پیچیدگی و اشتباه در برداشت چگونه حاصل شده است و ذهن در مواجهه یا تلاش برای رفع آن از چه مکانیسمی استفاده میکند. بنابراین از این جنبه فرقی بین این قطعه و قطعه دوم (و بخش اعظم آثار شاعر) که در مقابل از بیان سرراست و روشنی برخوردار است وجود ندارد. منشاء آسانی یا پیچیدگی بسیار مهمتر از خود آنهاست. در قطعه دوم، حداقل در ظاهر امر، نکته بغرنجی وجود ندارد: لنگر انداختن و آرامش ظاهری با وجود باج گران و فایده کم، موجب رضایتمندی و خوشی نیست. در هر مقطع زندگی هر کس چیزی میدهد و چیزی میستاند و طبیعتاً دردناک است اگر ناخدای آبهای دریاها باشی و آنچه میخری آب باشد، آنهم به ازای فروش عظیمترین سرمایه آدمی یعنی عمر رفته و... اما اینجا هم این سؤال مطرح میشود که چگونه در این شعر به این درک و دریافت رسیدیم؟ همه نگرانی من این است که نتوانم سؤالها را بهدرستی مطرح کنم و به دست خود به مسیر اشتباهی هدایت شوم. امیدوارم خواننده در ذهن خود اشتباهات احتمالی مرا تصحیح کند چون فکر میکنم بهرغم قصور بیان، دیگر مشخص باشد که چه میخواهم بگویم. ...» اکنون با اینهمه سوالی که از ایشان پرسیدم و پاسخهایی که هرکس به زعم خودش خواهد داد، تنها میتوانیم یادش را گرامی بداریم! چرا که: آه که در هر جزیره چیزی دادم/ و چیزکی ستاندم. / عاطفه جان!