آرمان ملی: و کرونوس بلعید سنگ بزرگ قنداق شده را تا منهدم کند هر آنچه خوابها از پیش برایش روشن ساخته بودند. سرنگونی کرونوس توسط یکی از فرزندانش، او را واداشت تا همه آنان را ببلعد. اما رئا، این مادر زمین و زایندگی، این زنانگی محبتگر بیمثال، با قنداق کردن سنگ، زئوس را از بلعیدن نجات داد. زئوس در کرت مخفی شد و درزمانی به جنگ با کرونوس پرداخته و دیگر خواهر و برادرانش را از شکم پدر فرزندکش نجات داد. اسم جهان از زمان باستان و اساطیر تا به امروز بر خون استوار است. بوی خون و رنج بیمثال در ناخودآگاه بشر نهادینه شده و بشر در اوج درد و رنج امیدوار است. داستان «حصار و سگهای پدرم» نیز نمایشگر درد و رنج و عادت به آن است. پسر داستان، دستش پر از خون پدر مستبد خویش است. پدری که حصارها یادآور پدرانگی او هستند. حصاری که پس از مرگش نیز همچنان به دور فرزندانش کشیده شده و آنها را رها نمیکند. در صفحه ۱۹ کتاب چنین نقل شده: «مادران اسیرم از نطفهای ناچیز مرا به این پسر چابک تبدیل کردند که بتوانم خنجر از نیام بکشم و حمله کنم. تا آن شب مرا تشویق میکردند که او را از بین ببرم، بکشم، تکه پارهاش کنم و جسدش را بیرون از حصار بیندازم...» اما پدر نامیرا شده بود آنقدر به بدی و کشتار عادت کرده بود. هنگامهای که کشته شد با نامیرا بود، اثرش بر اذهان بیشتر از حضورش نمایان گشت. دیگر پسر درگیر رفتار و کردار او نبود بلکه درگیر حصار ذهن خودش گشته بود. ذهنی که پدر به خوبی آن را از آن خویش کرده بود. پدر رفت اما ترس و سرکوبهای خود را باقی گذاشت. خواهران پسر که پس از کشتن پدر پایکوبی کرده و امیدوار به آینده بودند پیامدهای حاصل از سرکوب را به خوبی و سریع نمایش دادند. به مرور شعف و هلهله جای خود را به اشک و انگشت گزیدن داد. به درستی که آدمی حریص است. تعدادی از دختران بر اثر خوشگذرانی، همان شب اول، جان خود را از دست دادند. در صفحه ۲۱ کتاب چنین نقل میگردد: «دیگر تمام، دیگر تا زندهام روی آرامش را نخواهم دید. خواست من سرافرازی و خشنودی بود اما مورد نفرین، تف، طعنه و تشر مادر، خواهر، خدمتکار و مهترها قرار گرفتم.» پدر عاشق سگهایش بود، سگ وفادار است، سگ ارباب را بو میکشد، سگ همانند موم در دستان قدرتمند صاحبش طنینانداز میگردد. سگ چونان آدمی نیست که هر لحظه به فکر رهایی باشد؛ سگ است که قلاده و زنجیر را آزادی میداند. سگها، دنیای پدر بودند و دشمن فرزندان به دنبال رهاییاش. پدر که مرد، سگها جای او را گرفتند. حال دیگر طرف فرزندان و زنان، پدر نبود؛ بلکه حیواناتی دستآموز پدر، رام ناشدنی و وفادار به ظلم او بودند. پدر خوب میدانست که باید سگها را برای جانشینی خویش تربیت کند. به مرور و با گذشت زمانی نه چندان زیاد، پسر از تنهایی و ترس روزگار پس از پدر رنجیده و هراسناک گشته و به درون قبر پدر و کنار جان بیجان او خانه گزید. اینچنین شد که سگها بدل گشتند به روح کالبد بیروح پدر. روزگاری که سگها برای پسر ساختند، ناامیدواری دوچندانی در کنار رنج رفتار خواهران و مادرانش را رقم زد. داستان هربار به گذشته میرود و داستانی را روایت میکند از ظلم و جور پدر. زنان پدر به او «دیو» میگفتند، از او میترسیدند، شرم میکردند، پدر عجیب دنیای دهشتناکی را برای آنان فراهم کرده بود. آنقدر دردناک که پس از مرگ او نیز، همگی در همان درد و ظلم و ترس، زمان و زندگی گذراندند و ناامید شدند به امیدی که به رهایی بسته بودند. در کتاب «حصار و سگهای پدرم» که توسط «شیرزاد حسن» نویسنده معروف کرد نوشته شده، سرکوبها و هر آنچه موجب حصارمندی بشری محسوب میگردد به خوبی بیان میشود. قلم نویسنده کاملا داستان را به شکلی سوررئال به تصویر کشیده و در نهایت آرزو میکند جهان به سمتی رود که حصاری برای هیچکس کشیده نشود؛ چه توسط دیگری و چه توسط خویشتن. «مریوان حلبچهای» مترجم خوش ذوق زبان کرد، نیز توانسته به خوبی متن را از زبان اصلی به فارسی ترجمه کند. ترس و فضای سیاه داستان در ترجمه نیز نمود خوبی دارد. این کتاب که توسط نشر چشمه منتشر گشته، راوی معضلاتی است در خاورمیانه که در مردمانش نهادینه گشته و دنیای سوررئال و واقعی را با هم پیوند زده است. مطالعه این کتاب، به علاقه مندان ادبیات کردستان، داستانهای اساطیری و همچنین جامعهشناسان بسیار توصیه میشود.