کد مطلب: ۳۲۰۸
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲

داستانی فراخور زبان شاهنامه

آیدین فرنگی: کتاب «فرزند ایران»* که سرگذشت داستانیِ فردوسی را بازمی‌گوید، به دلیل تعلقش به وادی داستان و داستان‌نویسی، اثری است متفاوت در کارنامه‌ی میرجلال‌الدین کزازی. «فرزند ایران» بافتاری زبان‌آورانه و زبانی همساز و همسو با زبان شاهنامه دارد؛ زیرا به باور نویسنده‌، جز با این زبان نمی‌شد درباره‌ی خالق شاهنامه داستان نوشت. در گفت‌وگوی حاضر که انجام آن مناسبتی جز انتشار «فرزند ایران» ندارد، درباره‌‌ی کتاب و فردوسی سخن گفته‌ایم.

طبق آنچه در مقدمه‌ی کتاب «فرزند ایران» نوشته‌اید، شیرازه‌ی متن برآمده از سه منبع اصلی‌ست: نخست تخیل پیشینیان درباره‌ی فردوسی، دوم مستندات برآمده از شاهنامه و سوم تخیل شما به عنوان نویسنده‌. روی جلد کتاب نوشته شده: «داستانی بر پایه‌ی سرگذشت فردوسی». به نظرتان می‌توانیم به جای اینکه فرزند ایران را داستانی بر پایه‌ی زندگی فردوسی بنامیم، آن را «زندگیِ داستانیِ فردوسی» بخوانیم؟


«زندگی داستانی فردوسی»، روشن‌تر و رساتر از «داستان زندگی فردوسی» است. چون بدان‌گونه که در دیباچه‌ی کتاب نوشته‌ام، بیشینه‌ی این داستان را آن دو بخشی می‌سازد که پندارینه است: یا آنچه من پنداشته‌ام چونان نویسنده‌ی داستان، یا آنچه دوست‌داران فردوسی در افسانه‌هایی که پیرامون او از چندین سده پیش پدید آورده‌اند، پنداشته‌اند. بخش پایه‌ور داستان بسیار اندک است و آن، سخنانی است که استاد، جای‌جای، در شاهنامه درباره‌‌ی خود گفته است. بیشینه‌ی این سخنان هم در دیباچه‌ی شاهنامه آورده شده است، که من برآنم واپسین بخشی است که فردوسی سروده است و بر شاهنامه افزوده است. وارونه‌ی آنچه شاید انگاشته می‌شود، دیباچه‌ی شاهنامه نخستین بخش این نامه‌ی نامور نیست. بر پایه‌ی برهان‌ها و نشانه‌هایی که از یادکرد آنها درمی‌گذرم، این بخش هنگامی سروده شده است که استاد شاهنامه را به فرجام آورده بوده است. از این روی، این آمیغ، «زندگانی داستانی فرودسی»، چگونگی این کتاب را به شیوه‌ای برازنده‌تر آشکار می‌دارد، تا «داستان زندگی فردوسی».
 
سال ۳۲۹ هجری، سال مرگ رودکی، را سنجیده‌ترین سال برای تولد فردوسی دانسته‌اید. طبق گفته‌ی فردوسی سرایش شاهنامه در سال ۴۰۰ هجری به آخر رسیده است، یعنی تقریباً در هفتاد سالگی شاعر. اگر چهل سالگی فردوسی را زمان آغاز سرایش شاهنامه در نظر بگیریم، قاعدتاً سرایش این اثر بایستی سی سال به طول انجامیده باشد. از طرف دیگر در انتهای کتاب سروده‌ای را از عطار نقل کرده‌اید که در آن گفته شده فردوسی در طول بیست‌وپنج سال شاهنامه را آفرید. می‌شود پیرامون این اعداد به صورت مستقل صحبت کرد؟ یعنی رازورمز خاصی در این ارقام هست یا نه؟ در اینکه شاعر در چهل سالگی سرایش کتابش را شروع کرده باشد و برای خلق آن سی سال رنج برده باشد؟


آنچه در شاهنامه در این باره آورده شده است، آن است که کار سرودن شاهنامه سی سال به درازا کشیده است. همه‌ی این سالیانی که یاد کردید، گمان‌آمیز است. هیچ کدام بی‌چندوچون نیست؛ حتی آن سی سال. زیرا فردوسی به گمان بسیار، شمارهایی را یاد کرده است ـ در آن بیت‌هایی که از سالیان زندگانی خود سخن گفته ـ که شمارهای بَوَندِه و کامل است. خرده‌ها را نیاورده است. اینکه می‌گوید سی سال در سرودن شاهنامه رنج بردم، بی‌گمان یا بی‌چندوچون بدین معنی نیست که به درست سی سال این کار به درازا کشیده است. اندکی بیشتر یا اندکی کمتر را، استاد می‌تواند بود که در شمار سی، که شماری است به هر روی، آنچنانکه امروزیان می‌گویند، گِرد یا رُند، نشان داده باشد. یک سخن دیگر این است که فردوسی پس از به پایان بردن شاهنامه، در آن می‌نگریسته است و بیت‌هایی را از آن پس به شاهنامه می‌افزوده است. به گمان، این بیت‌هایی که استاد خود بر شاهنامه برافزوده است، همان بیت‌هایی است که به زندگانی او بازمی‌گردد؛ درست مانند دیباچه‌ی شاهنامه؛ که آنچنانکه گفتم از دید من واپسین بخشی است که فردوسی سروده است، پس از پایان گرفتن این نامه‌ی نامبردار.

آنچه را در باره‌‌ی فردوسی در تاریخ سیستان و چهار مقاله‌ی نظامی عروضی آمده، از نظر تاریخی مستند ندانسته‌اید. از طرف دیگر در شرح احوال شعرا و عرفا، مناقبی را داریم که اینها هم مستند نیستند. شاید نویسندگان قدیم خواسته‌اند در خلال مناقب، مواردی را به ما یادآور شوند. انگار داستانی داریم که مثلاً شخصیت آن مولاناست یا دیگران. اگر چنین چیزی را در باره‌ی زندگی داستانی فردوسی هم صادق بدانیم، از داستان زندگی او چگونه می‌شود رمزگشایی کرد؟


در این باره پیشتر گفته‌ام و نوشته‌ام که همواره بر گرد چهره‌های بزرگ، نامدار، گرامی، چهره‌هایی که جایگاه و پایگاهی والا در دل مردمان می‌یابند، افسانه‌هایی پدید می‌آید. این افسانه‌ها نشانه‌ی آن است که مردم، به پاس آن دلبستگی پرشور که به این چهره‌های نامدار داشته‌اند، این چهره‌ها را فراتر از آنچه تاریخ‌نگاران درباره‌ی آنان نوشته‌اند و می‌دانند، می‌شناخته‌اند. در افسانه‌هایی هم که پیرامون فردوسی پدید آمده است، می‌توانیم باورمندی و دلبستگی ایرانیان را به سخنور بزرگ خویش آشکارا ببینیم. در این داستان‌ها، چهره‌ی برترین، چهره‌ی بنیادین، یا بدان سان که امروزیان می‌گویند، قهرمان، فردوسی است. آنان فردوسی را در برابر پادشاهی خودکامه، خویشتن‌رای که بی‌هیچ پروا و پرهیز به خونریزی دست می‌یازید و کمترین خرده را، کمترین نکوهش را برنمی‌تافت، ایستانیده‌اند؛ به ویژه در آن بخش کوتاه که در تاریخ سیستان آورده شده است، در رویارویی فردوسی با محمود، در آنچه در میانه‌ی این دو می‌گذرد، در آن پاسخ درشت، دندان‌شکن، کوبنده و رسواگر که فردوسی به محمود می‌دهد، هنگامی که او شاهنامه را خوار می‌دارد. ما به هیچ روی نمی‌توانیم بی‌گمان باشیم که فردوسی خود، به تن خویش، به غزنین رفته است، شاهنامه را به همراه برده است تا آن را به محمود پیشکش بدارد. این است که نمی‌گویم یکسره، اما برآنم که به گمان بسیار، آنچه در تاریخ سیستان و چهار مقاله‌ی نظامی عروضی درباره‌‌ی زندگانی فردوسی و دیدار او با محمود آورده شده است، افسانه‌هایی است که شیفتگان شاهنامه و دلبستگان فردوسی پدید آورده‌اند، تا بدین گونه نشان بدهند که فردوسی و شاهنامه را بسیار ارج می‌نهند.
من در «فرزند ایران» این بخش‌ها را برجسته‌تر و پرشورتر نوشته‌ام؛ زیرا از گرانیگاه‌های داستان شمرده می‌شوند؛ از کانون‌های شوروشرار و تاب‌وتب داستان؛ زیراکه از دید داستان‌شناسی بسیار اثرگذارند. آن کارمایه‌ی داستان‌شناختی، عاطفی و روان‌شناختی در این بخش‌ها، آنچنان است که می‌تواند دست‌مایه‌ای بشود برای نوشتن داستانی بسیار شورانگیز، کارساز و دلنشین.

تعبیر یا برداشت شما از آنچه در پس این افسانه‌ها نهفته چیست؟ یا وقتی آنها را با تغییراتی بازآفریدید، در پس ذهن‌تان قصد بیان چه چیزهایی را داشتید؟


این افسانه‌ها از دید سرشت و ساختار، درپیوند است با جهان شاهنامه، با رزمنامه. ویژگی ساختاری، بنیادین و ناگزیر هر رزمنامه یا هر شاهکار حماسی و پهلوانی، ستیز و روبارویی ناسازهاست. در این جهان پرکشاکش، همواره چهره‌های نیکو را، که آنها را «نماد» می‌نامم، در نبرد و آورد، در ستیز و آویز، با چهره‌های بد، که آنها را «پادنماد» نام نهاده‌ام، می‌بینید و می‌یابید. نه تنها چهره‌ها، که سرزمین‌ها، رخدادها و دیگر بن‌مایه‌های رزمنامه نیز همواره روباروی یکدیگرند. یکی نماد را می‌سازد، دیگری پادنماد را. آن کنش، کنش همواره‌ی پرتاب‌وتب و آرام‌ناپذیر بازمی‌گردد به ناسازی در میانه‌ی نماد و پادنماد. در افسانه‌هایی هم که پیرامون فردوسی درتنیده شده است، ما این روبارویی را می‌بینیم. فردوسی نماد است؛ نماد ایران، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایران، پیشینه‌ی نیاکانی ـ آنچه فردوسی آن را با باوری پولادین در شاهنامه سروده است، رستاخیز فرهنگی ایران را با سرودن شاهنامه پدید آورده است و شالوده‌ی ایران نو را ریخته است ـ در برابر محمود غزنوی، پادشاهی که در سالیان نیرومندی و شکوه شاهی خویش، چهره‌ای دیگرسان از خود نشان داد. با ایران و ایرانی دشمنی ورزید و کین توخت؛ زیرا که از «ایران‌گرایی» پیشین، بدان‌چه آن را «بغدادگرایی» می‌نامم بازگشت. به خوشایند خلیفه‌ی بغداد، هر آنچه را نشان از تاریخ و فرهنگ و اندیشه‌ی ایرانی داشت، خوار می‌شمرد. از همین روی، آنچنانکه بیهقی نوشته است، انگشت در جهان درکرده بود، رافضی و قرمطی می‌جست، در هر جا یافته می‌آمدند، بی‌درنگ بر دار می‌‌کرد. یا نوشته‌اند که چندی گرمابه‌های غزنین را با کتاب می‌افروخت و تافته می‌داشت؛ هیمه‌ای شگرف، هیمه‌ی فرهنگ و دانش و اندیشه! چنین مردی کوردل، تنگ‌اندیش، فرهنگ‌سوز، درست چهره‌ای است وارونه با چهره‌ی فردوسی که ابرمرد فرهنگ، اندیشه و ادب ایران‌زمین است. این، هسته‌ی داستان است و انگیزه‌ی پدید آمدن این افسانه. گزارشی که من از آن می‌کنم چنین است. در «فرزند ایران» هم این زمینه را کمابیش کاویده‌ام.


پیشتر در گفت‌وگویی که داشتیم(کتابِ «از کاف تا نون»؛ ص۹۲) گفتید تاریخچه‌ی افسانه‌ها‌ی مربوط به زندگی فردوسی تقریباً به زمان حیات وی بازمی‌گردد. در فرزند ایران نوشته‌اید که بعد از سرایش داستان بیژن و منیژه، مردم لقب فردوسی را به شاعر داده‌اند. این گفته تا چه حد مستند است؟ از طرف دیگر افسانه‌پردازی‌هایی که پیرامون فردوسی صورت گرفته، آیا نشان از نیاز عمیق مردم به شخصیتی مثل او ندارد؟


فردوسی رستخیزانگیز فرهنگ و خویشتن‌شناسی ایرانی است؛ اما این بخش از داستان، پایه‌ور نیست: اینکه ایرانیان پس از آنکه فردوسی نخست داستان‌های پراکنده را از شاهنامه می‌سراید، او را بدین نام می‌خوانند. ما نمی‌دانیم که این نام چگونه بر استاد توس نهاده شده است.


البته این موضوع تکمیل‌کننده‌ی بخش انتهایی کتاب نیز محسوب می‌شود.


بی‌گمان چنین است. من کوشیده‌ام داستان پیکره و ساختاری درهم‌تنیده، ستوار و به‌سامان داشته باشد، در آن بخش‌های پندارینه، آنچه من پنداشته‌ام و بر داستان افزوده‌ام. به راستی شالوده و خاستگاه پنداشته‌های من، همان یافته‌های پایه‌ور درباره‌ی شاهنامه و فردوسی است که در شاهکار ورجاوند او آورده شده است. من آنها را چونان راهنمون خویش در گسترش داستان همواره به کار گرفته‌ام. اگر از این دید بنگریم، با نگاهی فراخ، آن بخش‌های پندارینه هم، به گونه‌ای پایه‌ورند؛ زیرا استوار شده‌اند بر آن آگاهی‌های اندک که ما درباره‌ی فردوسی و شاهنامه داریم. به درست از همین روست که من گاهی آگاهانه پروا کرده‌ام از اینکه بر چهره‌های داستان نامی بنهم. ما با این چهره‌ها در شاهنامه به گونه‌ای آشنا هستیم؛ اما این آشنایی بسیار اندک است. نمونه‌ای بیاورم: دوستی که بارها از او در «فرزند ایران» سخن رفته است که فردوسی را به این کار بزرگ و دشوار، پافشارانه برمی‌انگیزد. من همواره او را «دوست دیرین» نامیده‌ام؛ نخواسته‌ام نامی بر او بنهم؛ زیراکه نام او بر ما روشن نیست. یا همواره از همسر فردوسی پوشیده و به کنایه یاد کرده‌ام. گفته‌ام بانوی فردوسی. یا از فرندان او به همین سان.


و مهترِ گردن‌فراز...


درباره‌ی مهتر گردن‌فراز هم که فردوسی را در آغاز یاری می‌رساند، چنین است. این آمیغ را از شاهنامه ستانده‌ام. درباره‌ی مهترِ گردن‌فراز انگاره‌هایی هست. چهره‌هایی تاریخی را پاره‌ای از پژوهندگان شاهنامه با او یکی دانسته‌اند؛ اما چون بی‌چندوچون نیست، من نام او را نبرده‌ام. اینهمه از آن روی بوده است که می‌کوشیده‌ام تا آنجا که بر پایه‌ی شگردهای داستان‌شناختی می‌توانم، در تنگنای آن آگاهی‌های اندک بمانم. تنها بخش‌هایی را ناپروا و گسترده در داستان آورده‌ام که برمی‌گردد به پاره‌ای از کاوش‌های شاهنامه‌شناختی؛ حتی در بسیاری از آنها هم از بیت‌های شاهنامه بهره گرفته‌ام. برای نمونه، در گفت‌وگوهایی که در میانه‌ی فردوسی نوجوان در پسین‌گاهان آدینه، با پدر او درمی‌گیرد یا در گفت‌وگوهای او با آن دوست دیرین، یا با مادر و همسرش، تا آنجا که شدنی بوده است، از بیت‌هایی بهره برده‌ام که استاد در آنها، هرچند پوشیده و بسیار اندک، از پیوندهای خود با دیگران یاد کرده است؛ یا دیدگاه‌های خود را درباره‌ی افسانه و نماد بازگفته است. گاهی در متن، این بیت‌ها را آورده‌ام، اگرچه اندک. اما همواره در پانوشت کتاب نشان داده‌ام که آن بخش، به کدامین بیت‌ها در شاهنامه بازمی‌گردد یا به گونه‌ای با آنچه در آن بیت‌ها آورده شده است، پیوند دارد.


در «فرزند ایران» دو واژه‌ی رنج و گنج، در کنار هم، چندین بار به کار رفته‌. این نتیجه‌ی یک ذوق‌ورزی موسیقیایی بوده است، یا تعمدی داشته‌اید؟


رازی در کاربرد این دو واژه نیست؛ جز راز زیباشناختی. هر کس این داستان را خوانده است و درباره‌ی آن با من سخن گفته است، از زبان و شیوه‌ی نگارش آن در شگفت افتاده است. این کسان به من گفته‌اند این متن، متنی بسیار نگارین، هنری و زیباشناختی است؛ آکنده از شگردهای گوناگون ادبی، به ویژه آرایه‌ها. اما آنچه مایه‌ی شگفتی آنان شده است، این است که این ساختار هنری و زیباشناختی، گزندی به روشنی، روانی و رسایی متن نزده است. به من گفته‌اند که ما داستان را بی‌هیچ پیچش و دشواری می‌خوانیم؛ اما گاهی که در جمله‌ای باریک می‌شویم، می‌بینیم آکنده از شگرها و آرایه‌هاست. به هر روی، من دیدگاه این کسان را بازمی‌گویم؛ چون داوری، همواره، به ویژه در داستان، با خوانندگان است. سخن فرجامین را درباره‌ی داستان آنانند که می‌گویند. از دید این خوانندگان که با من درباره‌ی کتاب سخن گفته‌اند، این شیوه در داستان‌نویسی ایرانی، نوآیین و بی‌پیشینه است. نه در داستان‌های کهن نمونه‌ای دارد، نه در داستان‌های کنونی. من بر آن بوده‌ام که داستانِ اوستادان اوستادِ ادب پارسی را جز با این زبان نمی‌توان نوشت. اگر زبانی بی‌فروغ، زبانی گفتاری، زبانی روزنامه‌ای را در نگارش این داستان برمی‌گزیدم، بی‌گمان آن زمینه‌ی بایسته‌ی پیام‌شناختی که این داستان می‌بایست می‌داشت، هرگز به دست نمی‌آمد؛ خواننده نمی‌توانست در آن فضایی با خواندن داستان خود را بیابد که هماهنگ و همساز باشد با جهان شاهنامه، با زندگانی فردوسی. از همین روی، در نوشتن این داستان، زبانی را به کار گرفته‌ام که همساز و همسوی با زبان فردوسی است در شاهنامه. کمابیش می‌توانم گفت که زبانی است یکسره پارسی. واژه‌های نیرانی و بیگانه، بسیار اندک در آن به کار رفته است. اگر هم واژه‌ای چند از این گونه را به کار برده‌ام، آگاهانه بوده است؛ به پاس همان ساختار زیباشناختی است که می‌خواسته‌ام به کار بگیرم. یک نمونه بیاورم: واژه‌ی «ایزدی» را در جایی به کار گرفته‌ام، در پی آن، از آن روی که می‌خواسته‌ام واژه‌ای هماهنگ و همگون و هم‌آوا با آن را به کار ببرم، از واژه‌ی «سرمدی» بهره جسته‌ام که واژه‌ای پارسی نیست.


چند جا در متن داستان، فردوسی را شاعری درویش‌کیش دانسته‌اید. تصور من از این تعبیر این است که فردوسی در کیش درویشان نیست، اما درویش‌کیشانه زندگی می‌کند. از طرف دیگر از متن شما اینطور فهمیدم که او اگرچه در زمره‌ی عرفا نیست، مانند عارفان رنجی طولانی را تاب می‌آورد و سرانجام به گنجی عظیم دست می‌یابد.


خوب! این برداشت شما در جای خود درست است؛ زیرا که همیشه رنج، بی‌درنگ و در دم به گنج نمی‌انجامد؛ آنچنانکه رنج فردوسی به گنج نینجامید، بر پایه‌ی آن افسانه. اما اگر فردوسی درویش‌کیش نمی‌بود، خوی‌وخیم درویشان را نمی‌داشت، بدین معنا که آز و نیاز را در خود فرونکشته بود، از فزون‌جویی نمی‌پرهیخت، آرمان‌های بلند نمی‌داشت، به کاری که می‌کرد از بن جان باور نکرده بود، هرگز نمی‌توانست شاهنامه را بسراید. او در پی آن رنج به گنج محمود نرسید؛ اما گنجی یافت صدهاهزار بار گران‌تر از آن گنج سیم و سر: گنجی جاودان که نامِ بلند است؛ مهر و دلبستگی ایرانیان است به فردوسی، چونان پایه‌ریز چیستی ایرانی در ایران نو. هیچ کدام از سخنوران ایرانی نتوانسته‌اند چنین گنجی را به پاس رنجی که برده‌اند به دست بیاورند. فردوسی درویش‌کیش است؛ چون درویش به پاس مینو، به پاس اینکه به زندگانی جاوید برسد، به جانْ در جانانْ جاودان بماند، گیتی را، خواهش‌های تن را، نیازهای «من» را فرومی‌گذارد. اینکه گاهی از درویش‌کیشی فردوسی یاد کرده‌ام، از این روی بوده است. خواسته‌ام آشکار بدارم که فردوسی مردی بوده است فرازاندیش، آرمانگرای، مردی که جز بر ستیغ نمی‌توانسته است ایستاد. از همین روی است که تا ایران هست، فردوسی همچنان بر ستیغ سخن پارسی، بر فرازنای فرهنگ ایرانی ایستاده است و مانند خورشید می‌درخشد و نه تنها ایران، جهان را پرتو می‌بخشد و می‌افروزد.


در داستان، فردوسی را شاعری شیعی دانسته‌اید. این مورد در انتهای کتاب بیشتر جلب توجه می‌کند: جایی که مردی «اندرزگر» اجازه نمی‌دهد شاعر در گورستان شهر دفن شود. مبنای شیعی شمردن فردوسی چیست؟ در ماجرایی که عظار نقل کرده، گفته شده آن اندرزگر فردوسی را «بی‌خبر» یعنی نامسلمان یا بی‌دین دانسته است. البته در جایی دیگر از کتاب، بیتی از فردوسی آورده‌اید که درباره‌ی حضرت علی است. آیا صرف حبّ علی یا علاقه به آن حضرت را می‌توان پایه‌ی شیعی بودن فردوسی در نظر گرفت؟


این بخش برساخته‌ی من نیست. در آبشخورها آمده است که فردوسی بر کیش شیعی بوده است. در این هیچ گمانی نیست. شاهنامه، خود نیز گویای آن است. آنچه گمان‌انگیز است، در آن چندوچونی هست، این است که فردوسی پیرو کدامین کیش شیعی بوده است؟ کسانی او را شیعی زیدی دانسته‌اند، کسانی بر آن رفته‌اند که شیعی اسماعیلی است و کسانی هم بر آن سرند که شیعی دوازده امامی است؛ اما کسی در شیعی بودن او در گمان نیفتاده است.


سه شاعر: عنصری، فرخی و عسجدی در داستان‌تان حضور دارند. می‌خواهم بدانم درباره‌ی این سه شاعر امروز چگونه داوری می‌شود؟ آیا ایشان هم مانند سلطان محمود، به تعبیر شما، به «پادنماد» بدل شده‌اند؟


این سخنوران آنچنانکه محمود در آن افسانه پادنمادینه شده است، چهره‌هایی یکسره نکوهیده و پلشت نیستند. اما به هر روی، کسانی که آن افسانه را به زیبایی بربافته‌اند و فردوسی را در نخستین دیدار خویش با مردم غزنه با این سه سخنور روبه‌رو کرده‌اند، همچنان می‌خواسته‌اند برتری بی‌چندوچون او را بر این سه آشکار بدارند. ایرانیان بدین سان خواسته‌اند آشکار بدارند که این سه سخنور، که دست کم دو تن از آنان، عنصری و فرخی، از سرآمدان سخن در دربار غزنه بوده‌اند، به هیچ روی، در سخن‌گستری و زبان‌آوری، همسنگ و همتای فردوسی نمی‌توانسته‌اند بود.


اما اینها در داستان نقش منفی دارند و به تخریب شاهنامه در نزد سلطان می‌پردازند.


این هم هست. بی‌گمان از دید ایرانیان این سخنوران از آن روی که سخنورانی بوده‌اند چاپلوس، کاسه‌لیس و درباری؛ کسانی که ارج سخن را می‌شکسته‌اند و درّ دری را در پای خوکان می‌ریخته‌اند، چهره‌هایی درخشان نیستند. اما به پاس آنکه مردانی بوده‌اند فرهیخته، سخنور و زیبایی‌آفرین، در چشم ایرانیان، به هر روی و رای گرامی‌اند. ایرانی سودایی سخن است. حتی سخنور دل‌سیاه تباهکار را هم به پاس هنر او می‌بخشاید. از این روست که این سه به پلیدی محمود غزنوی نیستند؛ اما به هر روی، نه در خوی‌وخیم و نه در چیرگی بر سخن پارسی، همتای استاد توس نمی‌توانند بود.



* فرزند ایران، داستانی بر پایه سرگذشت فردوسی، دکتر میرجلال‌الدین کزازی، نشر معین، ۱۳۹۲، ۱۹۲ صفحه، قیمت: ۷۵۰۰ تومان.







0/700
send to friend
نظرات 2
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    م. رضائی چهارشنبه 1 خرداد 1392
    جناب فرنگی پرسشهای درخوری طرح فرموده اند.... بی آنکه کتاب را خوانده باشم، از این گفتگو بهره بردم. سپاس!
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    بدون نام چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394
    آفرین و سپاس و مرحبا بر استاد ایرانیان دکتر میرجلال الدین کزازی و پرسشگر گرامی جناب فرنگی
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST