کد مطلب: ۳۶۴۸
تاریخ انتشار: شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲

منش متناقض بیهقی در شناخت فلسفه‌ی تاریخ

آناهید خزیر: در فرهنگ ما بحث فلسفه‌ی تاریخ چندان قدمت ندارد و تنها در ۵۰ سال گذشته است که چنین بحثی وارد گفت‌وگوهای علمی ما شده است. پس آیا می‌توان بحث فلسفه‌ی تاریخ را در متنی همانند «تاریخ بیهقی» مطرح کرد؟ این سوال اگر چه پاسخی ظاهری دارد و آن این است که بیهقی با فلسفه‌ی تاریخ آشنا نبوده است اما می‌توان با کنار نهادن اصطلاح فلسفه‌ی تاریخ، گفت چنین بحث‌هایی همیشه بوده است. مثلا تحلیلی که بیهقی از سقوط ساسانیان می‌کند، جست‌وجویی برای یافتن علل شکست آن‌ها از اعراب است و اینکه چگونه دولتی به بزرگی ساسانیان از اعراب ساده و بی‌سلاح شکست خورد؟ بی‌گمان بیهقی به چنین چیزهایی می‌اندیشیده. هرچند پاسخ او ممکن است با پاسخ امروزی ما یکی نباشد.
این را باید دانست که بیهقی در بحث فلسفه‌ی تاریخ دچار یک تعارض دردناک درونی است. هر انسان دین‌مداری هم این‌گونه است و میان تدبیر انسان و تقدیر الهی تعارض دارد. بیهقی نیز در این زمینه دچار نوسانات روحی و فکری فراوانی است و نتوانسته است به یک وحدت نظر در این باره برسد. بیهقی بین باور به اراده‌ی آزاد انسان و عقایدی که از دین و شریعت گرفته، در نوسان است. او برای خود اصولی دارد و معتقد است که تاریخ را مشیت الهی می‌سازد اما در این میان نقش انسان چه خواهد بود؟
پیش از پاسخ دادن به این پرسش‌ها باید اشاره کرد که آن‌چه در این‌جا درباره‌ی آن سخن می‌گوییم در واقع برپایه‌ی بخش باقیمانده‌ی «تاریخ بیهقی» است. یعنی یک‌ششم آن‌چه بیهقی نوشته بوده است. نتیجه‌گیری‌هایی هم که در این‌جا می‌شود طبعا بر اساس همین بخش‌های به‌جای مانده از کتاب بیهقی است.
کتاب بیهقی یک رُمان تاریخی است
 «تاریخ بیهقی» پیش از آنکه تاریخ باشد، رمان تاریخی است. به همین دلیل می‌توان اسم‌های ادبی‌تری برای این کتاب درنظر گرفت. مثلا آن را «ظهور و سقوط یک دیکتاتور» نامید که اسم یک کتاب مشهور هم هست. همه‌ی «تاریخ بیهقی» قصه‌ای است که نویسنده‌ی آن از ظهور مسعود غزنوی تا گرداب دندانقان مرو می‌آورد و همه‌ی داستان برای پروراندن‌‌ همان شخصیت اصلی است. اتفاقا خوب هم از عهده‌ی این کار برآمده است و شخصیت‌های فرعی با هدف نگاه بیهقی به قهرمان اصلی داستان (مسعود غزنوی) رفتار می‌کنند.
به هر حال بین آن‌چه بیهقی ثبت کرده تا زمانی که کتاب نوشته شده، ۳۰ تا ۳۵ سال فاصله است. به نظر من در این مدت بیهقی در ذهن خود مشغول تکوین و تدوین شخصیت‌های کتابش بوده است تا بتواند داستانی جذاب عرضه کند. اگر در لحظه کتاب را می‌نوشت شخصیت‌های او باثبات نمی‌شدند. در حالی که همه‌ی شخصیت‌های کتاب بیهقی مبنای ثابتی دارند و کمتر نوسانی در آن‌ها می‌بینیم. مثلا بوسهل همیشه بوسهل است و عبدوس همیشه عبدوس است. در حالی که محمود غزنوی که بیهقی از او چهره‌ی مثبتی عرضه کرده است، نمی‌تواند  چنین خصلتی داشته باشد. اتفاقا محمود بی‌‌‌نهایت دچار نوسان می‌شده است. او هم با پول و هم با سیاست تغییر شخصیت می‌داده است. ما این تغییر را در «تاریخ بیهقی» نمی‌بینیم. شاید بیهقی در روزگار نوشتن کتاب پیر شده بود و آن حوادث در ذهن او شیرینی‌ داشت و نمی‌خواست خاطرات گذشته‌اش دچار نوسان بشود. این نکته را هم اشاره کنیم که ادبی بودن «تاریخ بیهقی» فلسفه‌ی تاریخ را در نزد او دچار اشکال می‌کند. چون ادبیات و تاریخ هر کدام منطق خاص خود را دارند.
بیهقی در دایره‌ی شریعت به تحلیل تاریخ و جهان می‌نشیند
بیهقی در عین آنکه اراده‌ی آزاد فردی دارد، در درون خود دارای منش متناقض است. بیهقی به صراحت می‌گوید «که چون قرار بود مسعود به آن سرانجامی که رسید برسد، پس خدا او را برکشید و با دست خود مسعود او را بر زمین زد. از نگاه بیهقی: «قضای ایزد آن گونه رَوَد که او خواهد و فرماید، نه آن‌چه مُراد آدمی در آن باشد.» منظور بیهقی آن است که ما به دست خود، اما از سوی نیرویی بر‌تر، کارهایی می‌کنیم که به نابودی ما می‌انجامد. این اشعریت محض است.
پس بیهقی در دایره‌ی شریعت است که به تحلیل تاریخ و جهان می‌نشیند. او عجز آدمی در پدید آمدن حوادث را شناخته است. در داستان حسنک می‌گوید که همه می‌خواستند او را نجات دهند اما «قضا کار خود می‌کرد.» با این حال آن‌جایی که علت ظهور اسکندر و اردشیر را بیان می‌کند برای اینکه بگوید که دست خدا در کار است اما باید آزادی و اراده را هم در تاریخ بشناسیم، می‌گوید: «اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و برق و صاعقه» در همین جمله می‌بینیم که سخن بیهقی تاریخی نیست، ادبی است. چون مبنای تاریخ زبان ارجاعی است، نه زبان عاطفی.
به هر حال ادامه می‌دهد: «چنان که در بهار و تابستان ابر باشد، که به پادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده. و پس از وی پانصد سال مُلک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید، به یک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس، استاد اسکندر، کرد و گفت: مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا به یکدیگر مشغول می‌باشند و به روم نپردازند.» از دید بیهقی علت بقای جانشینان اسکندر تدبیر ارسطو بوده است. ارسطو می‌گوید تا ایرانیان با خود در جنگ‌اند به سراغ ما نمی‌آیند. سپس به اردشیر بابکان اشاره می‌کند. اردشیر شاید مهم‌ترین شاه در تاریخ ایران باشد. او بود که برای اولین بار گفت که دین و حکومت را نمی‌توان از هم جدا کرد. این اندیشه در تاریخ ایران ماند. این از لحاظ تحلیل تاریخی اهمیت بسیار دارد.
اهمیت اندیشه اردشیر بابکان در تاریخ ایران
بیهقی درباره‌ی او می‌گوید: «بزرگ‌تر چیزی که از وی روایت کنند آن است که وی دولت شده‌ی عجم را بازآورد و سنتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی، گروهی بر آن رفتند. و این بزرگ بود. ولیکن ایزد عزوجل مدت ملوک طوایف به پایان آورده بود، تا اردشیر را آن کار به آسانی برفت.» پس از نظر بیهقی علت سقوط جانشینان اسکندر تدبیر اردشیر نبود بلکه خواست خداوند بود. سپس روزگار آن دو را با روزگار غزنویان مقایسه می‌کند اما آیا بیهقی آن اندازه انصاف دارد که علت ظهور غزنویان را بی‌طرفانه بازگو کند؟ کتاب او نشان می‌دهد که بیهقی بی‌طرف نیست. او می‌گوید: «پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آن است که تا ایزد آدم را بیافریده است، تقدیر چنان کرده است که مُلک را انتقال می‌افتاده است از این امت به آن امت و از این گروه به آن گروه.» می‌بینیم که فلسفه‌ی تاریخ در نزد بیهقی مبتنی است بر فلسفه‌ی تاریخ درون دینی اشعری. «پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن مُلک از یکی گروه و پوشانیدن در گروه دیگر، اندر آن حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس نرسد که اندیشه کند که این چراست و یا به گفتار رسد.» از دید بیهقی خواست خداوند بود که سبکتکین را از مقام غلامی به پادشاهی رساند. اما در جایی دیگر می‌گوید که خداوند بر اساس اراده‌ی ماست که چنین می‌کند. از این‌روست که می‌گوییم تحلیل تاریخ در نزد بیهقی تناقض‌آمیز است. چون او از دید مذهبی نگاه می‌کند.
یک نمونه‌ی دیگر داستان بسیار خواندنی اریارق و غازی است. آن‌ها دو سردار بزرگ در روزگار غزنویان بودند که مسعود هر دو را نابود کرد. بیهقی در پایان سرگذشت آن دو می‌نویسد: «و اکنون، حدیث این دو سالار محتشم به پایان آمد. و سخت دراز کشید. اما ناچار، چون قاعده و قانون بر آن نهاده آمده است که همه‌ی قصه را به تمامی شرح باید کرد و این دو مرد بزرگ بودند، قانون نگه داشتم، که سخن اگرچه دراز شود، از نکته و نادره خالی نباشد. و اینک، عاقبت کار دو سپاه‌سالار کجا شد؟ همه به پایان آمد، چنان که گفتی هرگز نبوده است. و زمانه و گشت فلک، به فرمان ایزد، چنین بسیار کرده است و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که به نعمتی و عشوه‌ای که زمانه دهد فریفته نشود و بر حذر می‌باشد از بازستدن که سخت زشت ستاند و بی‌محابا. و در آن باید کوشید که آزادمردان را اصطناع (احسان) کند و تخمی نیکی بپراگند، هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار ماند.» و نمونه‌های بسیار دیگر.
فلسفه‌ی تاریخ در نزد بیهقی
در یک کلام می‌شود گفت که فلسفه‌ی تاریخ در نزد بیهقی یک سکه‌ی دو رویه است که به صورت دیالکتیکی و جدلی با هم در تعارض‌اند. از یک سو انسان قادر است که جهان و حوادث تاریخی را بفهمد اما چون فهم او تام و کامل نیست قادر به برنامه‌ریزی کامل برای حوادث تاریخی نیست. چون انسان محصور در تاریخ است. انسان «در تاریخ» است، نه «بر تاریخ» و این مشکل بیهقی نیست. مشکل هر انسانی است که با حوادث تاریخی برخورد داشته و خواهد داشت.

کلید واژه ها: بیهقی و فلسفه‌ی تاریخ -
0/700
send to friend
نظرات 1
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    مینا شنبه 6 اردیبهشت 1393
    بسیار جالب بود.
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST