کد مطلب: ۴۷۹۶
تاریخ انتشار: دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳

حافظ در شب قدری دق‌الباب میخانه کرده است

آناهید خزیر: در این درس‌گفتار با استناد به بیت «از خلاف‌آمد عادت بطلب کام که من/کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم»، مفهوم فلسفی و عرفانی «خلاف‌آمد عادت» مورد بحث قرار گرفت. به ویژه در ارتباط با روایتی که پیامبر (ص) با خطاب قرار دادن امیرالمومنین او را از رفتن به راه کسانی که به انواع بر و نیکویی به خدا تقرب می‌جویند بازداشته و او را به تقرب به خدا از طریق عقل فرا می‌خواند.
بلخاری این چنین سخنانش را آغاز کرد: بحثی که برای امروز در نظر گرفته شده مناسبت دارد با شب قدر، و مفهوم قدر در اندیشه و ذهن و زبان حافظ. امشب یک وجه اسلامی دارد و آن اولین شب از شب‌های قدر است و مورد قبول تمامی جهان اسلام. به این دلیل که چون در قرآن این مساله مورد تاکید است، فِرق مختلف مسلمان در اصل و مبنای آن تردید و تشکیک نکرده‌اند. فلذا مساله‌ی قدر یک مساله‌ی اسلامی است. اما حادثه‌ی دیگری که در سحرگاه امشب اتفاق می‌افتد بیشتر از برای شیعه برجستگی دارد؛ و آن ضربت خوردن حضرت مولا امیرالمومنین است. من در غزل‌هایی که بررسی می‌کنم، هر دو معنا را مدّ نظر دارم. اما پیش از آن از برای اتمام بحث هفته‌ی گذشته و در عین حال مقدمه‌ی ورود به بحث امروز، ضروری است یک بار دیگر از تأثیر حلاج بر حافظ سخن بگویم. هفته‌ی گذشته گذرا از آن گذر کردیم و تأملی بر آن نداشتیم.

غزل‌های حلاج موثر بر روح و جان حافظ


یکی از غزل‌های بسیار لطیف حلاج، که تکرار می‌کنم بدون تردید مؤثر بر روح و جان حافظ بوده، غزل شورانگیزی است که برای شما می‌خوانم:
تا یکی ناله و فریاد که آن یار کجاست / همه آفاق پُر از یار شد اغیار کجاست
این بیت نسبت بسیار مستقیمی با اصل تجلی در عرفان اسلامی دارد. اصولا در عرصه‌ی حکمت و اندیشه‌ای که وجود یکی است و آن هم فقط اوست، مجالی برای غیر و اغیار نیست.
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت / چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سّر توحید ز هر ذره عیان می‌گردد / پُر نیازی که بُوَد واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه‌ی مطلوبند / خرده بینی که بُوَد طالب دیدار کجاست

یکی از شورانگیز‌ترین اصطلاحات عرفان ما «آیینه» است. در باب آیینه تحقیق در عرصه‌ی فرهنگ ما کمتر بوده. نه با آن اندازه که جایگاه کلیدی و بنیادی آن است. عین القضات می‌گوید: «اگر خداوند آیینه را خلق نمی‌کرد، تمثیل تبیین وحدت در عین کثرت هرگز ممکن نمی‌شد». این آیینه به ویژه در شعر حافظ بسیار معنا دارد.
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد/‌ای عزیزان وفاپیشه خریدار کجاست
هر که بیدار بُوَد دولت بیدار بَرَد / دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم / ساقیا بهر خدا خانه‌ی خمار کجاست
چند گویی که مگو سّر غم عشق حسین / خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست


سخن عشق جز بر جان عاشق فرود نمی‌آید


این غزل از جمله ادله‌ی این سخن در باب نسبت میان حلاج و حافظ است. اما یک مورد کوتاه دیگر بگویم؛ و آن سخنی از عین‌القضات است. او می‌گوید: «عشق، فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری، باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل شود» و این بدان معناست که سخن عشق جز بر جان عاشق فرود نمی‌آید. آنکه عاشق نباشد ظرف قبول و تحمل سخن عاشق را ندارد. حضرت حافظ هم می‌گوید: «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی»
البته مدعی می‌تواند دعوی کند که سخن عرفان یکی است و تجلی آن در لسان‌های مختلف عامل ظهور این نظریه که این بر آن مؤثر بوده، نیست. من می‌پذیرم که در نقد تئوری هفته‌ی گذشته می‌توان گفت که نمی‌توان به سادگی از شباهت معانی و الفاظ در میان عشاق، تاثیر این بر آن را نتیجه گرفت. اما هیچ‌کس در تاریخ عرفان نمی‌تواند پای در این عرصه نهد و سراغی از حلاج نگیرد. آن‌هایی که در عرصه‌ی عرفان روی به سوی حلاج می‌کنند از او رنگ و بو می‌گیرند. حافظ از جمله‌ی این روندگان بوده است.
ابتدا من آن غزلی را عرض می‌کنم که در باب وجه شیعی این معناست. البته این بدان معنا نیست که غزلی که می‌خوانم تصریحی در ذکر امیرالمومنین دارد. این نیست. تنها موردی که برخی از مفسران گفته‌اند در غزلیات حافظ رنگ و بویی از جریان امشب هست،‌‌ همان غزل اول است. آن هم با تأمل البته، نه به صراحت. بیتِ «به می‌سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید / که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها». البته می‌توان با اندکی تسامح چنین تأویل کرد که امیرالمومنین به سّر کعبه آشناست و به همین دلیل در قلمرو عشق سجاده‌ی خود را به میناب خون خویش، در راه خدا، رنگین کرده است. به صراحت آنچه در تمامی دیوان حافظ گفته می‌شود که نسبتی با علی (ع) دارد این بیتی است که خواندم. اکنون غزلی را که اشاره کردم بخوانیم:
سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم / تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه / قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه‌ای بر دل ریشم فکن‌ ای گنج روان / که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون / می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من / کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستی و مستوری نه به دست من و توست / آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع / گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت / اجر صبری است که در کلبه‌ی احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ / هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم

با گزاره‌های واحد می‌توان به بوستان وحدت رسید

در این غزل بیتی وجود دارد که تقریبا اکثر مفسران مدرن و جدید، آن‌هایی که در جهان اندیشه‌ی غربیان تعمقی داشته‌اند و‌ گاه از گزاره‌های غربیان از برای تبیین نظریات شرقیان بهره برده‌اند، آن را پارادوکسیکال‌ترین بیت حافظ می‌دانند: «از خلاف آمد عادت بطلب کام که من / کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم». پارادوکسیکال به این معنا که یک گزاره، یا یک بیت، چنان پیچیده و مغلق باشد که ظاهر آن باطنش را نفی کند و باطن آن ظاهرش را. کلامی که نمی‌دانی و سرِ تسلیم در مقابل آن فرو آوری، یا آن را به صورت مطلق تردید و رد کنی. از همین جمله، که امیدوارم به سختی نگفته باشم، استفاده بکنم و بگویم که چگونه می‌توان جمعیت خاطر کرد از زلف پریشان.
حرف حضرت عقل آن است که با گزاره‌های واحد می‌توان به بوستان وحدت رسید. از کثرت که نقطه‌ی مقابل وحدت است، به جان وحدت نمی‌شود رسید. شما نمی‌توانید غرقه در بیابان باشید و طلب آب کنید. البته می‌توان طلب آب کرد. اما در بیابان به آب نمی‌توان رسید. کسب جمعیت از زلف پریشان، رسیدن به سر منزل وحدت است، یا درک کثرت. و این نشان دهنده‌ی آن است که قبل از آنکه حکیم متاله فلسفه‌ی ما که به نظر می‌رسد قله‌ی حکمت را او فتح کرده است، یعنی ملاصدرا، پیش از آن از وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت بگوید، عاشقان عارفی بوده‌اند که این معنا را نه درک، بلکه پیموده‌اند. کسب جمعیت از زلف پریشان بنیان یک نظریه نیست، صورت یک تحقق است. از عمل سخن می‌گوید، نه از گفتار آن.

البته اجازه بدهید من وارد فضای عرفانی جمع و تفرقه نشوم. خواستید «کشف المحجوب» هجویری یا «اللمع» سراج طوسی را بخوانید. هرچند در جای خود الحق و الانصاف بحث بسیار زیبایی است. این را هم بحث نکنم که چگونه عارف از کثرت به وحدت و از تجلی به ذات می‌رسد. آنچه در این‌جا می‌خواهم به آن اشاره کنم این است که چه برداشتی از آن بیت در باب علی و فعل و قول او دارم.
تعریف ساده‌ی «از خلاف آمد عادت بطلب کام» این است که تو به عنوان یک انسان قدرت ادراک جامعه و عامه را داری. اگر دیدی عامیان نسبت به یک معنا تمایل شدید می‌ورزند و به شدت عاشق آن معنا هستند، تو خلاف آنان عمل کن. خلاف آمد عادت، در زبان ساده‌ی عرفی و اجتماعی این است که اگر دیدی اصحاب حزب باد به این سو و آن سو روان‌اند، تو بایست و تأمل کن. می‌دانید که یکی از صفات و ویژگی‌های بنیادی عارف این است که هیچ‌گاه اسیر عادت نمی‌شود. چون در نزد عادت، غفلت نهفته است. سّر عرفان وقوف و معرفت به حال است. انسان عارف وقتی که به عامه نگاه می‌کند در تأمل می‌ایستد و به فعل و جهت اندیشه‌ی خود توجه می‌کند. در هنگامی که همه به انجام کاری مشغولند، عاقل است. یعنی آن‌چه عادت غفلت زا ایجاد می‌کند تو خلاف عادت رفتار کن. این بطن ساده‌ی این بیت است. من وارد بطون دیگر آن نمی‌شوم.


صفت عقل حرکت به سوی نور است


بر بنیاد این معنا که شرح خلاف آمد عادت بود، این سخن پیامبر را بنگرید؛ این‌‌ همان جمله‌ای است که ابن سینا، اول فیلسوف جهان اسلام، را شیفته کرد. پیامبر گفت: «ای علی، چون دیدی مردمان به خالق خویش تقرب می‌جویند با نیکوکاری‌ها، تو تقرب بجو به انواع عقل. زیرا صفت عقل نورانیت است. هم مسیر را از برای تو روشن می‌کند و هم به تو ید بیضایی می‌دهد که می‌توانی راه دیگران را روشن کنی». فلذا بشریت وامدار حضور صاحبان عقل است وگرنه ما نمی‌توانیم جلو برویم. این را نیز بدانید که عقل هیچ‌گاه رو به گذشته ندارد؛ توقف هم ندارد. صفت عقل حرکت به سوی نور است. این نکته‌ای بسیار بنیادی است. پیامبر نمی‌گوید‌ ای علی چون مردمان به خور و خواب و شهوت مشغولند تو به عقل مشغول باش. می‌گوید آن‌ها به انواع نیکی‌ها تقرب می‌جویند، تو به عقلانیت تقرب بجو. چون خداوند در عقل انسان ظاهر می‌شود.
اما ببینیم مولانا چه می‌گوید:
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای / شمه‌ای واگو از آنچه دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد / آب علمت خاک ما را پاک کرد
چه نسبتی بین این بیت‌ها و دیوان حافظ وجود دارد؟ کشف این ارتباط مهم است. آیا حافظ مصداق «شمه‌ای وا گو از آنچه دیده‌ای» نیست؟
بازگو دانم که این اسرار هوست / زان که بی‌شمشیر کشتن کار اوست
صد هزاران می‌چشانند هوش را / که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو‌ ای باز عرش خود شکار / تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیر آموخته / چشم‌های حاضران بردوخته
راز بگشای‌ ای علی مرتضا /‌ای پس از سوء القضا حُسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است / یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داری نهان / می‌فشانی نور چون مه بی‌زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه / شبروان را زود‌تر آرد به راه

شب قدر در اندیشه‌ی حافظ چه جایگاهی دارد

اما اکنون به این بپردازیم که شب قدر در اندیشه‌ی حافظ چه جایگاهی دارد؟ می‌دانید که برخی‌ها شب قدر را می‌گذرانند و بعضی آن را ادراک می‌کنند. درک شب قدر یعنی اینکه بفهمیم اتفاقی افتاده. یعنی اینکه از فردای آن شب بدانی که قدر تو طلوع کرده است. چون اگر درک کردی در رفتارت تاثیر می‌گذارد. اما حافظ آن را چگونه می‌دیده؟
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
هیچ مفسری نیست که از میان قریب به ۵۰۰ غزل حافظ این غزل را عرفانی‌ترین غزل او نداند. می‌گویند که شاه نشین و شاهکار غزلیات عرفانی حافظ همین است.
بی‌خود از شعشعه‌ی پرتو ذاتم کردند / باده از جام تجلی صفاتم دادند
همین یک بیت کافی است که حافظ بر صدر عرفان بنشیند. چون اگر دیگر عرفا از «وصف» این معانی می‌گویند حافظ از «وصل» این معانی گفته است. و می‌دانید که بین «وصف» و «وصل» فرق است.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی / آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از روی من و آینه وصف جمال / که در آنجا خبر از جلوه‌ی ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده‌ی این دولت داد / که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد / اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود / که ز بند غم ایام نجاتم دادند

خدا دست عارف را می‌گیرد و به میخانه‌ی عشق می‌آورد

در باب این غزل و نسبت آن با شب قدر، یک دو نکته عرض می‌کنم. اول در باب تجلی بگویم که در حکمت اسلامی اصحاب فلسفه دو گروه‌اند. ما یک اصحاب وجود داریم و یک اصحاب ظهور که به آن‌ها اصحاب تجلی هم می‌گویند. اصحاب تجلی و ظهور که در رأس آن‌ها محی‌الدین ابن عربی است می‌گویند نسبت خدا به عنوان واحد کل، با تمامی کثرات عالم، نسبت تجلی و ظهوری است. نسبت آفتاب است و سایه. می‌گویند همه‌ی این‌ها کثرات هستند. اما وجود به ذات ندارند. همه سایه‌ها، یا وجود ظلی، حضرت او هستند.
از دیدگاه عرفا نسبت کثرت با وحدت، نسبت ظلی است. حق در هستی تجلی کرده. کثرات سایه‌ی نور حق‌اند. وجود حق نیستند. اما ملاصدرا و ملاصدراییان که البته حرف آن‌ها با حرف عرفا چندان متفاوت نیست، اما در عین حال متفاوت هم هست، می‌گویند کثرت و وحدت هر دو در وجود واحد هستند. آنچه در کثرات هست عین وجود است. اما وجودی که در طول وجود آن، مطلق است. این معنا را ملاصدرا نمی‌تواند به عقل اثبات کند، مگر آنکه نقبی به اندیشه‌ی عرفا بزند؛ که زده است.
به هر حال اصحاب تجلی می‌گویند که خداوند در عالم به اسم و صفت و فعل تجلی می‌کند. اما به ذات، نه. تجلی ذات از برای خود ذات رخ می‌دهد. خدا خود را می‌بیند. اما تجلی به اسم، در عالم امکان ممکن است. تجلی به صفت و فعل هم ممکن است. عارف به جایی می‌رسد که خدا دست او را می‌گیرد و به میخانه‌ی عشق می‌آورد. تجلی صفت، تجلی اسم و تجلی فعل را به او یاد می‌دهد. این ابیات حافظ بیانگر آن است که حافظ در شب قدری دق‌الباب این میخانه کرده و وارد شده است. ابیات این را می‌گویند.

کلید واژه ها: شرح سه غزل حافظ -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST