کد مطلب: ۵۳۸۸
تاریخ انتشار: شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

کلاسیک‌های زبان‌شناسی

این گفت‌وگو در شهریور ۱۳۷۹ در کتاب ماه ادبیات و فلسفه منتشر شده است.

محمدخانی: خوشحال هستم که بار دیگر در جمع فرهنگ‌دوستان استان فارس هستیم. در جلسه‌ی قبل که در خدمتتان بودیم بحث درباره‌ی ترجمه‌ی سه جلد آثار ارسطو بود که در خدمت مرحوم محمدحسن لطفی بودیم. ایشان کمتر در جایی شرکت می‌کردند. در شیراز فرصتی پیش آمد و ایشان آمدند و درباره‌ی این کتاب بحث کردند و لازم است که در ابتدای این جلسه بحث ترجمه‌ی آثار کلاسیک زبان‌شناسی را انتخاب کردیم این است که از چهل، پنجاه سالی که زبان‌شناسی در ایران آغاز شده، و در سالهای اخیر به آثار کلاسیک زبان‌شناسی و ترجمه‌ی آنها توجه بیشتری شده است. در سال گذشته کتاب زبان نوشته‌ی ادوارد ساپیر که آقای دکتر حق‌شناس آن را ترجمه کردند، منتشر شد. همچنین در سال گذشته چند کتاب از یاکوبسن و چامسکی که آقای دکتر صفوی ترجمه کردند منتشر شد و کتابهایی از مارتینه (دو جلد) که آقای دکتر میلانیان در دست ترجمه دارند. زبان‌شناسی همگانی سوسور از مهمترین و بنیادی‌ترین آثار زبان‌شناسی همگانی است و تاثیر اساسی بر دانش زبان‌شناسی داشته است.
غیر از اینکه این کتاب در تمام جهان مورد بحث بوده، و ترجمه شده در کشورهای عربی هم در سال ۱۹۸۵ ترجمه‌ای از این کتاب در تونس و ترجمه‌ای دیگر در بغداد منتشر شده است. ولی در ایران تا این سالهای اخیر ترجمه‌ای از این کتاب وجود نداشت. که در سال جای آقای دکتر صفوی این کتاب را ترجمه کردند و چند ماهی است که منتشر شده است. چون زبان‌شناسی سوسور که از سال ۱۹۱۶ آغاز شده و تا سال ۱۹۶۰ که آثار مارتینه منتشر می‌شود و با آثار او یک ارتباط تنگاتنگ دارد. مناسب دیدیم که این دو اثر یعنی ترجمه‌ی اثر سوسور و هم آثار مارتینه که به زودی منتشر خواهد شد، بحث و گفت‌وگو شود و ارتباط و نقشی که این اثر در حوزه‌ی زبانشناسی داشته و متقابلا تاثیری که زبان‌شناسی و ادبیات با هم دارند صحبت شود. ابتدا از آقای دکتر صفوی خواهش می‌کنم که در این مورد بحث خود را آغاز کنند.
دکتر صفوی: در آغاز باید بگویم که ترجمه این کتاب سوسور را بنا به پیشنهاد استادم آقای دکتر میلانیان در سال ۱۳۵۷ آغاز کردم و تا سال ۱۳۵۸- ۱۳۵۹ به پایان رسید. ولی سرنوشت این بود که آقای دکتر میلانیان خودشان برگشتند و بازخوانی این کتاب بر عهده‌ی خود ایشان قرار گرفت. ابتدا شرح حال سوسور صحبت می‌کنم و بعد تاثیر سوسور در آرإ زبان‌شناسی بعد از او را مورد بحث قرار می‌دهم.
سوسور در سال ۱۸۵۷ در ژنو به دنیا آمد، خانواده‌ی او یکی از خانواده‌های طراز اول ژنو بود. پدر او رئیس شورای شهر ژنو و از پزشکان صاحب‌نام بود. پدر بزرگ او از شیمی‌دانان بزرگ قرن هجدهم به حساب می‌آمد که عنصر سوسوریت را کشف کرد. فردینان در چنین خانواده‌ای که لقب اشرافی «دو» را هم به‌همراه داشت، بزرگ شد.
بر اساس شرح حال  مفصلی که شخصی ایتالیایی در موردش نوشته، سوسور در کودکی مانند سایر بچه‌ها به مدرسه می‌رود ولی پس از مدتی به پدر و مادرش خبر می‌دهند که او انگار کندذهن است و با سایر بچه‌های کلاس نمی‌تواند هماهنگ باشد بنابراین برای حفظ آبروی خانواده، سوسور را برمی‌گردانند به خانه و برای او معلم سرخانه می‌گیرند این در حالی است که او در شش، هفت سالگی یونانی و لاتین آموخته بود، و از کتابهای یونانی و لاتین استفاده می‌کرد. طبعا فرانسه و ایتالیایی و آلمانی هم بلد بوده، یک چنین شرایطی را در نظر بگیرید برای بچه‌ای که مدرسه به او گفته، عقب‌افتاده. یکی از معلمانی که برای سوسور می‌گیرند شخصی بود به‌نام ژوزف ورتهایمر که بعد خود او نیز جزء زبان‌شناسان طراز اول اروپا می‌شود. ورتهایمر در آن زمان دانشجوی زبان‌شناسی تاریخی دانشگاه ژنو بود و درس‌های را که می‌بایست بخواند و یاد بگیرد برای سوسور بازگو می‌کرد. یعنی کودک شش، هفت‌ساله‌ای که قبل از اینکه بداند دودوتا چند تا می‌شود، درباره‌ی مطالعات جدید ریشه‌شناسی زبان‌های مختلف اطلاعات داشته و این اطلاعات را ما می‌بینیم که بعدها در اولین مقاله‌ای که چاپ می‌کند، آنچنان نبوغی از خودش نشان می‌دهد که یکباره سوسور تبدیل می‌شود به یکی از نوابغ بزرگ زبان‌شناسی عصر خودش. ماجرا اینگونه بود که او در خانه دیپلم می‌گیرد و بعد تحت تاثیر سیستم خانوادگی در رشته‌ی علوم دانشگاه ژنو ثبت‌ نام می‌کند. تا بعد برود آن رشته‌ی خانوادگی‌شان مثلا پزشکی را ادامه دهد. در همان ترم اول می‌بیند که با علوم طبیعی هیچ سازگاری ندارد. سوسور از دانشگاه ژنو و رشته‌ی تحمیلی می‌گریزد و برای تحصیل در رشته‌ی زبان‌شناسی تاریخی – تطبیقی راهی لایپزیک می‌شود.
لایپزیک که لقب «پاریس کوچک» داشت با آن ویژگی‌های سبک روکوکو خودش مسلما تاثیر شدیدی بر روی سوسور می‌گذارد. سوسور در آنجا در دانشگاه لایپزیک ثبت نام می‌کند و در نهایت دانشجوی افرادی می‌شود که در همان زمان که دانشجوری دوره‌ی دکترای دانشگاه لایپزیک بودند آنها را به طعنه نودستوریان خطاب می‌کردند. نودستوریان به معنی منفی؛ چیزی به معنی جوجه‌دستوری، زیرا این چهار نفر یعنی بروگمن، ولسکین، اوستوف و دلبروک معتقد بودند که زبان آنچنان قاعده‌مند است که می‌توان تغییرات آن را مدون ساخت. به‌هر حال سوسور که در چنین محیطی به تحصیل می‌پردازد. آن هم در دانشگاهی که در آن ایام مهد پژوهش‌های تاریخی – تطبیقی به حساب می‌آمد.
فردینان پس از دریافت درجه‌ی دکتری، در همان دانشگاه لایپزیک به تدریس مشغول می‌شود. آنچه سوسور را معروف می‌کند مقاله‌ای است که در بیست و یک‌سالگی در مورد مصوت‌های زبان هند و اروپایی مادر به چاپ می‌رساند. کسی باور نمی‌کند که این نوشته‌ی همان سوسور جوان است و او این کتاب را نوشته. به‌طوری که او خود در خاطراتش نوشته که روزی به او گفتند شما با آن سوسور بزرگ نسبتی دارید یا نه. بعد به پاریس می‌رود مدتی در آنجا بسر می‌برد. حتی در پاریس فعالیت زبان‌شناسی‌اش طوری که نشان افتخار به او می‌دهند. سرانجام دانشگاه ژنو از او دعوت می‌کند به تدریس در آن دانشگاه بپردازد. در دانشگاه ژنو مانند سایر دانشگاه‌های آن زمان اروپا هر استادی یک کرسی داشته و آن استاد تا زمانی که خودش تقاضای بازنشستگی نمی‌کرد یا نمی‌‎مرد آن کرسی در اختیارش بود. شخصی به‌نام آدولف ریدلینگر کرسی درس زبان‌شناسی را در اختیار داشت. بنابراین وقتی سوسور وارد می‌شود، همان دروس تاریخی تطبیقی را تدریس می‌کند. در نهایت پس از مرگ ریدلینگر کرسی تدریس او را به سوسور می‌دهند. او سه دوره درس زبان‌شناسی تدریس می‌کند و در سال ۱۹۱۳ در سن ۵۷ سالگی فوت می‌کند. آن سه دوره‌ی کلاس‌هایش طبعا یک مقدارش به تدریس زبان‌شناسی تاریخی تطبیقی اختصاص یافت، دانشجویانی می‌آمدند سخنرانی‌ها را گوش می‌کردند و بعد قرار شد که بر روی آن صحبت‌ها تحقیقاتی انجام دهند. در دوره‌ی سوم یکی از همکاران سوسور، به نام آلبرت سه‌شه‌یه در این کلاس‌ها شرکت می‌کرد بعد از فوت سوسور، سه‌شه‌یه و بالی تصمیم گرفتند، یادداشتهای دانشجویان این سه دوره را بگیرند و کتابی از روی سخنان سوسور تهیه بکنند. طبعا نوشته‌ها و یادداشت‌های دانشجویان یکدست نبود. هر کس بر اساس علایق شخصی خودش یادداشت‌هایش را برداشته بود. وقتی این یادداشت‌ها جمع‌آوری شد، دیدند که بسیار پراکنده است و دقیقا نمی‌توان فهمید سوسور چه می‌خواسته بگوید. بنابراین بر اساس آنچه در پیشگفتار دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی آمده است، تصمیم می‌گیرند دروه‌ی سوم دروس سوسور را مبنای کار قرار دهند، مطالب و یادداشت‌های دوره‌های اول و دوم دانشجویان را نیز طبعا جمع‌آوری کنند و بعد این را نظم بدهند. طبعا ممکن است بر اساس ذهنیت خود نیز این کار را کرده باشند. مثلا من به یاد دارم وقتی که در خدمت استاد میلانیان، کتاب را بازخوانی می‌کردیم استاد میلانیان نظرشان این بود که یک قسمتی دارد تحت عنوان آواشناسی که این را این دو تن خود اضافه کردند. یعنی اصلا ربطی به آن دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی نداشت و بعد آن را به این کتاب اضافه کردند و من ناچار شدم که در آن مقدمه بگویم که اساسا نیازی نیست آن بخش خوانده شود، چون ربطی به مابقی کتاب هم ندارد. نکته‌ی جالب توجه اینجاست که به دلیل سرعت بیش از حد تحول علم نه‌تنها در رشته‌ی زبان‌شناسی بلکه فلسفه، زیست‌شناسی و شیمی و غیره، ما از خواندن کتاب‌های کلاسیک گریزان شدیم آن هم به دلیل اینکه وقت نداریم. از روی کتاب‌های دست دوم و دست سوم و شرح و حواشی سوسور را شناختیم، چامسکی را شناختیم، یاکوبسن را شناختیم و غیره. هنوز که هنوز است دانشجویان دروه‌ی فوق لیسانس و دکتری، دانشجویان زبان‌شناسی وقتی صحبت می‌شود می‌گویند که، دانشجویان سوسور آمدند کتاب سوسور را جمع کردند. در صورتی که دانشجوی سوسور کتاب سوسور را جمع نکرد. در آن دوره شرایط و رابطه‌ی بین استاد و دانشجو جوری نبود که دانشجو به خود اجازه دهد یادداشت‌های جزوه‌ی خود را به اسم استادش چاپ بکند. در اصل این دو همکار آمدند یادداشت‌های دانشجویان را جمع کردند و بعد کلیه‌ی مسائلی را ما در کتاب زبان‌شناسی عمومی می‌بینیم که اینها شرح‌هایی که شده با اندک اختلافی می‌بینیم مطرح شده است. مثلا من خودم اولین بار وقتی شروع کردم به خواندن زبان‌شناسی مثلا بیست و پنج سال پیش چیزی که برایمان مهم بود این بود که سوسور آمده دو شاخه‌ی زبان‌شناسی را از هم جدا کرده، یک شاخه‌ی آن را می‌گوید مطالعا درزمانی در زبان‌شناسی و یکی مطالعات هم‌زبانی در زبان‌شناسی. بعد وقتی شروع به ترجمه کردم دیدم که اساسا سوسور معتقد به چیزی به زبان‌شناسی درزمانی نیست. یک فصلی از کتابش را به زبان‌شناسی درزمانی اختصاص می‌دهد ولی در آن بخش تمام صحبتش این است که چیزی به نام زبان‌شناسی درزمانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. یعنی وقتی ما می‌گوییم مطالعه‌ی زبان در طول تاریخ، ما مقاطع مختلف هم‌زمانی اگر نداشته باشیم اساسا مطالعه‌ی درزمانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر قرار باشد ما مثلا فلان واژه را بگوییم که تغییر کرده و به این شکل درآمده ما باید یک مقطعی داشته باشیم که واژه به این شکل بوده و یک مقطع دیگری داشته باشیم که واژه به یک شکل دیگر درآمده باشد تا بتوانیم بگوییم که این تغییرات صورت گرفته. این مطالعه‌ی کتاب‌های کلاسیک دست‌کم وقتی یک مملکتی ادعا می‌کند که یک رشته‌ی علمی مثل زبان‌شناسی دارد، باید کتاب‌های کلاسیک این رشته را در اختیار داشته باشد.
در این چند سال اخیر در اصل با همین هدف، این کتاب‌‎ها ترجمه شده و قرار هم هست که ترجمه شود. سوسور خود کتابش را ندید. در سال ۱۹۱۳ فوت کرده و در سال ۱۹۱۶ کتابش به چاپ رسیده، من در مقدمه‌ی کتاب نوشته‌ام که شاید اگر سوسور خودش زنده بود، نمی‌گذاشت کتاب به این شکل چاپ شود. اگر این کار را می‌کرد شاید ما امروز آنچه را که به‌عنوان زبان‌شناسی داشتیم نداشتیم، چون بسیاری از مطالب دیگرش را هم سوسور نگذاشته بود چاپ شود: مثلا یک مجموعه تحقیقات وسیعی در مورد آناگرامها (تحریفات) دارد که نخواسته چاپ شود. یک مقدار محافظه‌کار بودن او به‌خصوص بعد از آن مقاله‌ای که در سن بیست‌ویک‌سالگی نوشته شاید احساس کرده بعد از آن مقاله اگر چیزی از او چاپ شود، که یک مقدار سطحش پایین‌تر باشد آن آبرو و حیثیتش ممکن است به خطر بیفتد، آنها را نگه داشته و چاپ نکرده، و چه خوب شد اینها چاپ شد، وگرنه بدون دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی سال‌های بعد از دوره را نمی‌داشتیم. در زمانی که سوسور در دانشگاه ژنو به تدریس مشغول بود، در روسیه نیز چیزی شبیه به مطالعات سوسور در زمینه‌ی زبان‌شناسی و ادبیات انجام می‌شد. در آنجا زبان‌شناسی به نام «مار» روش خاص خود را در مطالعه‌ی زبان معرفی می‌کرد. این دسته از زبان‌شناسان روس به‌ویژه بعد از چاپ کتاب دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی تحت تاثیر آرای سوسور قرار گرفتند.
از جمله این زبان‌شناسان می‌توان تروبتسکوی و یاکوبسن را نام برد. یاکوبسن و تروبتسکوی به پراگ می‌روند و بعد مکاتب دیگری که در کنار مکتب پراگ یا بعد از آن شروع می‌شود، مکتب لندن و پاریس، پراگ، مکتب مطالعات صورتگرایان مسکو و مکتب کپنهاک. این مکاتب تحت تاثیر آرای سوسور شکل می‌گیرند. هر کدام از این مکاتب دست‌ کم یکی از نکات مهم آرای سوسور را مورد نظر قرار می‌دهند. برای مثال سوسور در کتاب خودش برای معرفی «نظام زبان» از بازی شطرنج استفاده می‌کند. به اعتقاد سوسور جنس این مهره‌ها بازی مهم نیست، می‌تواند کائوچو یا طلا و نقره باشد و یا هر چیز دیگر. حرکت این مهره‌ها بر روی شطرنج است که این بازی را به‌وجود می‌آورد. یعنی اگر قرار است اسب حرکت خاص خود را داشته باشد، فیل باید حرکت دیگری داشته باشد که متفاوت با حرکت اسب باشد و اگر این دو حرکت با هم اشتباه شود این بازی به‌هم می‌ریزد.
مساله‌ی «نقش» واحدهای زبان، گروهی از زبان‌شناسان را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. مساله‌ی دیگری که سوسور بیان می‌کند دال و مدلول است. مثلا یکی می‌گوید این صوتی که من به‌کار می‌برم مثلا می‌گویم رود. هر بار که من رود را به‌کار می‌برم با دفعه‌ی قبل و بعد خود تفاوت دارد. فرکانس‌هایش فرق می‌کند. ولی هر بار که من می‌گویم رود به‌هر صورتی که بگویم رود، شما متوجه می‌شوید که من می‌گویم رود زیرا با زود و بود و دود و غیره تفاوت دارد. سوسور می‌گوید وقتی شما می‌فهمید که هر بار که من می‌گویم رود، به این دلیل است که شما یک تصور صوتی دارید در ذهنتان که به آن می‌گوید دال، از طرف دیگر رودهایی که در جهان خارج جاری هستند یعنی در واقع مصادیق رود در جهان خارج، رود کارون، نیل، دانوب و غیره هیچ‌کدام به یکدیگر شباهت ندارند ولی ما به همه‌ی آنها می‌گوییم رود. چون یک تصور معنایی از انواع آب‌های جاری در جهان خارج در ذهنمان داریم؛ بنابراین ما با دو تصور یکی تصور صوتی و یکی تصور معنایی در زبان سر و کار داریم. یعنی آن چیزی که سوسور دال و مدلول نامیده است.
این مساله‌ی دال و مدلول مبنا قرار می‌گیرد برای مکتب دیگری که یلمزلف دنبال آن است به نام مکتب کپنهاگ. هر کدام از آرای سوسور در یکی از این مکاتب پررنگ‌تر یا کم‌رنگ‌تر مطرح می‌شود و اگر ما واقعا بیاییم زبان‌شناسی پس از سوسور را با هم مقایسه بکنیم، مکتب ژنو دقیقا پیرو سوسور باقی می‌ماند، مکتب پراگ به نظر من ارزشمندترین نگرش را بعد از خود سوسور مطرح می‌کند و جهان‌هایی زبانی از طریق مکتب پراگ مطرح می‌شود و طبعا یکی از افرادی که در مکتب پراگ بارور می‌شود، یعنی آندره مارتینه همانی است که بنیانگذار مکتب پاریس می‌شود و پیشاهنگ زبان‌شناسی نقش‌گرای اروپایی. بنابراین ما مسیری را طی می‌کنیم از سوسور تا برسیم به مارتینه.
مارتینه به دلیل اینکه تا چند ماه پیش زنده بود، ما می‌توانستینم ببینیم آرإ او به چه شکل مطرح می‌شود و این آرإ سوسور در افکار و آرإ مارتینه شکل می‌گیرد.
دکتر  هرمز میلانیان: خیلی خوشحالم که پس از ۲۴ سال بار دیگر در شهر زیبای شیراز هستم و در خدمت شهروندان عزیز شیرازی. اخیرا مجله‌ی GEO در فرانسه شماره‌ی مخصوصی درباره‌ی ایران و شهرها و زیبایی‌های آن با تصاویر رنگی بسیار جالبی منتشر کرده و از شیراز به‌عنوان «شهر گل‌ها» نامبرده است. من نیز سی‌سال پیش در جایی نوشته‌ام «باغی که شیراز نام گرفته».
آقای محمدخانی اشاره کرده‌اند که من پانزده روز قبل از مرگ مارتینه با او در پاریس دیدار داشته‌ام. این آخرین دیدار در تابستان گذشته انجام شد ولی اولین دیدار به چهل سال پیش (۱۹۶۰) بازمی‌گردد که من پس از اخذ لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه تهران برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس رفتم و تا آنجا که یادم است اولین دانشجوی ایرانی مارتینه بودم. بعدا دوستان دیگری از ایران، که اینک همگی استادانی برجسته هستند، به جمع دانشجویان وی پیوستند. البته پس از مراجعت به ایران (۱۹۶۵= ۱۳۴۴) بارها وی را در مسافرت‌هایم به خارج ملاقات کرده بودم و آخرین ملاقاتم با او، پیش از دیدار واپسین در تابستان ۱۳۷۸، به جشن سی‌امین سال تاسیس مجله‌ی La linguistique «زبان‌شناسی» در پاریس (۱۹۹۵) مربوط می‌شود که مارتینه بنیادگذار آن در ۱۹۶۵ بود. در زمستان ۱۳۸۷ چند ماه پیش از سفر اخیرم به پاریس، به‌خاطر ترجمه‌ی کتاب مبانی زبان‌شناسی عمومی نامه‌ای به او نوشته بودم و سئوالاتی را مطرح کرده بودم که او در ۹۱ سالگی با دستی لرزان به آن پاسخ داده بود. وقتی که بعدا به پاریس رفتم و با او در خانه‌اش ملاقات کردم، مسائلی را مربوط به کتاب دیگرش یعنی تراز دگرگونی‌های آوایی پیش کشیدم که وی مدت دو ساعت با وجود کهنسالی و ناتوانی جسمی و تا حدی ذهنی بدانها پاسخ می‌داد. البته خانمش، ژان مارتینه، که خود زبان‌شناس است، یاور او در این بحث‌ها بود. ولی پانزده روز بعد از این ملاقات، ناباورانه، خبر مرگ او در ستون «درگذشتگان» روزنامه‌ی Le monde خواندم و در نتیجه توانستم دو سه روز بعد در مراسم سوزاندن جسدش، بر اساس وصیتی که کرده بود، در گورستان «مون والرین» در حومه‌ی پاریس، شرکت کنم. سرنوشت چنین خواست که اگر من نخستین شاگرد ایرانی‌اش بوده‌ام، از میان تمامی شاگردان قدیم‌اش، به گفته‌ی همسرش ژان، آخرین کسی باشم که پیش از مرگ با او ملاقات کنم و سی سال پیش مارتینه به‌دعوت دانشگاه تهران به ایران آمد و دو سخنرانی در این دانشگاه و نیز یک سخنرانی در دانشگاه شیراز شما ایراد کرد.
در گفت‌وگوها و بحث‌هایی نظیر آنچه هم‌اکنون ناظرش هستید، مشکل اصلی در این است که با توجه به گوناگونی زمینه‌ها و علائق کسانی که لطف کرده و در چنین جلساتی شرکت کرده‌اند، گوینده نمی‌داند تا چه حد بحث را «تخصصی» نگاه دارد یا ندارد. درست به همین دلیل خواهش من این است که در پایان صحبت‌های آقای دکتر صفوی و من، هر پرسشی را که لازم می‌دانید، مطرح کنید حتی اگر به‌نظرتان «ابتدایی» بیاید. به‌علاوه با در نظر گرفتن محدودیت وقتی که در اختیار ماست، به‌ناچار بسیاری از مسائل ناگفته خواهند ماند. ولی چون به‌هر حال در اینجا معرفی سه اثر از دو زبان‌شناس برجسته‌ی قرن بیستم مطرح است، اگر بتوانیم کنجکاوی شنوندگانی را که زبان‌شناسی رشته‌ی تحصیلی‌شان نیست، برانگیزیم و برای آنهایی که با زبان‌شناسی آشنایی دارند، اهمیت این سه کتاب را توجیه کنیم، به هدف اصلی این جلسه رسیده‌ایم. آقای محمدخانی از سوسور و مارتینه به‌عنوان مولفان آثاری «کلاسیک» در زبان‌شناسی یاد کردند. البته در مورد آثار مربوط به رشته‌‎های علوم انسانی پاسخ اینکه اثر کلاسیک چیست، چندان آسان نیست. به‌خصوص از این نظر که زبان‌شناسی نوین امروزی خود در همه جای دنیا دانشی جوان است و هنوز نمی‌توان معیار گذاشت زمان را بر آن اعمال کرد. آقای دکتر صفوی اشاره کردند که چگونه سوسور، هنگامی که در ۲۱ سالگی شاگرد «نودستوریان» آلمان بود، با رساله‌ی خود درباره‌ی بازسازی نظام واکه‌ها (مصوت‌ها)ی زبان هند و اروپایی مادر، جهان زبان‌شناسی تاریخی – تطبیقی آن روز را خیره کرده بود. ولی چه کسی امروزه این رساله را می‌خواند؟ و اگر در آغاز قرن بیستم، پس از مرگ سوسور، کتاب دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی او، با استفاده از جزوه‌های شاگردان‌اش، چاپ نمی‌شد، کمتر کسی حتی با نام او آشنایی داشت. چه کسی امروزه آثار همین «نودستوریان» را که در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم قلمرو زبان‌شناسی در تصرف‌شان بود، می‌خواند؟ با این‌همه در آنچه به دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی سوسور مربوط می‌شود حالا دیگر نزدیک به یک قرن است که هیچ زبان‌شناسی، به هر مکتبی که تعلق داشته باشد، با آن بیگانه نیست. از این دیدگاه، می‌توان اثر سوسور را کلاسیک‌ترین کتاب زبان‌شناسی قرن بیستم به‌حساب آورد. نکته‌ی جالب اینجاست که سوسور بسیاری از نظریات خود را در واکنش به آموزش استادان «نودستوری» خود ارائه داد. نودستوریان قرن گذشته، در بررسی اجزا و واحدهای منفرد زبان – آن هم فقط از نظر تحول تاریخی این واحدها – همتایی نداشتند. حال آنکه سوسور در همان رساله‌ی بیست و یک‌سالگی‌اش، نظم به‌هم پیوسته‌ی واکه‌های هند و اروپایی را بازسازی کرد. تاکیدی که وی بعدا در دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی بر مفهوم دستگاه و نظام زبان و هم‌بسته‌بودن واحدهای آن نهاد، در حقیقت نخستین سنگ بنای دیدمان زبان‌شناسی وی به‌شمار می‌رود. برای سوسور، زبان نظامی‌ست انتزاعی، ذهنی و جمعی (مشترک میان تمام سخن‌گویان آن در جامعه). ولی تحقق عملی آن که «گفتار» نام دارد، از سوی کسی که بدان سخن می‌گوید، ملموس، عینی و فردی است. نتیجه‌ی این تاکید، واکنش دیگری بود به روش نودستوریان و در حقیقت تمامی زبان‌شناسی قرن نوزدهم که زبان‌ها را در مسیر تحول تاریخی‌شان بررسی می‌کرد. برای سوسور، نظام زبان جنبه‌ی هم‌زمانی دارد و برای کسی که آن را به‌کار می‌برد، آگاهی هم‌زمانی از زبان کافی‌ست. البته هر زمانی که آگاهی از آن مفید است ولی گوینده‌ی زبان اجباری ندارد که با گذشته‌ی درزمانی زبان خود آشنایی داشته باشد. بسیاری از زبان‌ها هستند که هیچ اطلاعی از تاریخ گذشته‌شان به‌دست نیست؛ ولی آنها از کارکرد هم‌زمانی خود بازنایستاده‌اند. زبان‌شناس نیز باید در توصیف یک زبان دیدگاه هم‌زمانی اختیار کند و هرگز آگاهی‌های درزمانی را در امر توصیف مطرح نسازد. برای سوسور، پیامد دیگر همبستگی واحدهای زبان درون دستگاه زبان آن است که به‌جای تعریف مثبت و مجزا از یک واحد منفرد زبان، باید تعریفی منفی از آن در رابطه با واحدهای دیگر زبان به‌دست داد. به‌‌ عبارت دیگر، برای تعیین ارزش زبانی یک واحد، نباید گفت این واحد چه «هست» بلکه چه «نیست». رابطه‌ی واحدها نیز روی دو محور برقرار می‌شود: محور عناصر حاضر و محور عناصر غایب. بیان این چند نکته برخورد ما را با مکتب نقش‌گرای مارتینه، که گو اینکه به‌هر حال از سوسور مایه می‌گیرد، ولی از مکاتب ساختگرای اروپایی ملهم از سوسور، متمایز است، آسان‌تر می‌سازد. پیش از هر چیز باید بگویم که دو کتاب مارتینه که من ترجمه کرده‌ام و به‌زودی از طرف انتشارات «هرمس» منتشر خواهد شد یعنی مبانی زبان‌شناسی عمومی و تراز دگرگونی‌های آوایی، چه آنها را «کلاسیک» بدانیم و چه ندانیم، به‌هر حال در میان آثار متعدد مارتینه، از همه برجسته‌تر و مهمترند. مبانی زبان‌شناسی عمومی، به‌گفته‌ی خود مولف، کتابی‌ست آموزشی ولی فشرده و موجز چون تمام جنبه‌های کارکرد و کاربرد و نیز تحول زبان را می‌پوشاند. این کتاب که نخستین بار چهل سال پیش منتشر و به زبان‌های بسیاری، و اینک نیز به فارسی، ترجمه شده است، هنوز، با تغییراتی چند، به‌عنوان کتابی درسی که در سطح دانشگاه مطرح است. پس از سوسور، تعبیرات متفاوتی از نظریات او شده است. به‌ویژه که کتاب وی مستقیما نوشته‌ی سوسور نبود. هر یک از گرایش‌های ساختگرای اروپایی تاکید را بر گفته‌ای از وی گذاشته‌اند و پیامدهای منطقی آن را در بررسی زبان دنبال کرده‌اند. مثلا مکتب دانمارک با تکیه بر تعریف منفی از واحدهای زبان، چه واحدهای آوایی یعنی واج‌ها و چه واحدهای معنایی یعنی تک‌واژها و واژه‌ها، بررسی جوهر آوایی یا معنایی این واحدها را کنار گذاشت و تنها به بررسی روابط صوری این واحدها پرداخت. برعکس، مکتب مارتینه واقعیت آوایی و واقعیت معنایی این واحدها را به‌ هیچ‌وجه نادیده نمی‌گیرد. از سوی دیگر، همان‌طور که آقای دکتر صفوی اشاره کردند، در جایی در کتاب سوسور می‌خوانیم که تحقق آوایی زبان در گفتار که اندامهای گویایی انسان عامل آن هستند، در رابطه با دستگاه انتزاعی زبان، امری‌ست مهم ولی فرعی و زبان می‌توانست به‌یاری جوهرهای دیگری تظاهر کند. مارتینه برعکس معتقد است که آوایی‌بودن زبان در شکل‌گیری و سرنوشت زبان بشر بسیار موثر است؛ چون امکانات و محدودیت‌های خاصی را پیش می‌کشد و همچنین عامل تحول و دگرگونی زبان نیز می‌شود. اگر جوهر زبان چیز دیگری جز آواها بود؛ مثلا اگر به‌جای سخن‌گفتن، ما پیام‌های خود را فقط با حروف مکتوب می‌فرستادیم، می‌توانستیم همه‌ی حروف را با هم ترکیب کنیم و ترکیب‌های بسیار طولانی‌ای نیز بسازیم (مثلا مکتلفبسشجحنقیب). در حالی که چون جوهر اصلی زبان آوایی است، چنین کاری امکان ندارد. اگر در تمام زبان‌های جهان واحدهای آوایی، یعنی آنچه ما واج می‌نامیم به دو دسته‌ی متمایز هم‌خوان (صامت) و واکه (مصوت) تقسیم می‌شوند که به‌جای هم نمی‌آیند بلکه در کنار هم روی زنجیر گفتار می‌آیند، از آن روست که نمی‌توان تنها با استفاده از صامت‌ها که در تلفظ‌شان دهان بسته و یا تقریبا بسته است، سخن گفت و باید اجبارا به تناوب دهان را باز کرد و باز کردن دهان مصوت‌ها را به‌وجود می‌آورد. و اگر می‌خواستیم تنها با دهان باز یعنی مصوت‌ها، مانند اَ، اِ، اُ... حرف بزنیم، امکانات دستیابی به واژه‌های گوناگون بسیار محدود می‌شد. بنابراین وجود اجباری صامت‌ها در کنار مصوت‌ها در تمام زبان‌ها واقعیتی است که ناشی از جوهر آوایی زبان. ویژگی دیگر مکتب مارتینه در رابطه با آموزش سوسور، به تمایز میان زبان و گفتار برمی‌گردد. بعضی‌ها این تمایز سوسوری را چنین تعبیر می‌کردند که وظیفه‌ی زبان‌شناس بررسی زبان است نه گفتار. مارتینه این را نمی‌پذیرد و معتقد هم نیست که سوسور از این تقسیم‌بندی چنین نتیجه‌ای را گرفته است. ما از طریق تظاهر ملموس گفته‌‌ها (utterances به انگلیسی و ensconces  به فرانسه) در گفتار یعنی از طریق ملموس هر چه از دهان بیرون می‌آید و معنی می‌دهد، به نظام انتزاعی و ذهنی‌ای که زبان نام دارد، می‌رسیم. ولی بدون وجود قبلی این نظام نیز گفته‌ها تحقق نمی‌یابند. زبان و گفتار دو روی یک سکه هستند و زبان‌شناس باید هر دو روی سکه را ببیند. گرایش دیگری که عمدتا ناشی از نظریات سوسور است و خود تحولی عظیم در زبان‌شناسی نوین ایجاد کرده و یکی از بزرگترین دستاوردهای زبان‌شناسی را شکل بخشیده است، مکتب واج‌شناسی پراگ است که بنیادگذاران آن زبان‌شناسان روسی مهاجر یعنی تروبتسکوی و یاکوبسن هستند که به‌ویژه در دهه‌ی سی میلادی قرن بیستم نظریات خود را ارائه دادند. مکتب پراگ تکیه را بر نقش‌های آواهای زبان نهاد. اندام‌های گفتاری انسان صداهای بسیاری را تولید می‌کند که آواشناسی یا «فونتیک» آنها را فی‌نفسه مطالعه می‌کند. ولی واج‌شناسی جویای آن است که ببیند این آواها در هر زبانی چه نقش یا نقش‌هایی را بر عهده‌ می‌گیرند. چون آواهای یکسان می‌توانند در زبان‌های متفاوت نقش‌های متفاوتی داشته باشند. به‌ویژه از این نظر که نقش تمایزدهندگی معنا را بر عهده داشته باشند یا نه. برای نمونه حرف ج در زبان عربی یا مانند ج در فارسی تلفظ می‌شود یا مانند گ در فارسی و یا مانند ژ در فارسی. ولی این تفاوت‌ها در عربی تمایزدهنده نیست بلکه نمودار گونه‌های محلی عربی‌ست. مثلا واژه‌ای که جمال باشد در مصر گمال تلفظ می‌شود و در لبنان ژمال بدون آنکه صورت مکتوب آن یعنی جمال تغییری کند. حال آنکه در فارس ج، گ، ژ سه واج متفاوت محسوب می‌شوند؛ زیرا کاربردشان به‌جای هم، واژه‌هایی با معانی متفاوت به‌وجود می‌آورد. اگر بخواهیم مثالی از فارسی بدهیم، می‌بینیم که واج‌های /c/ و /j/ که در خط فارسی به‌ترتیب حروف چ و ج نمودار آنها هستند، در گونه‌ی فارسی تهران به‌صورت /ts/ و /dz/ تلفظ می‌‎شوند و در گونه‌ی فارسی اصفهان و یا فارسی به لهجه‌ی آذری به‌صورت /ts/ و /dz/. ولی این تفاوت‌های تلفظ، در فارسی واج‌های متفاوتی را نمی‌سازند؛ چون مثلا واژه‌هایی چون چوب یا جوب چه به لهجه‌ی تهرانی تلفظ شوند چه به لهجه‌ی اصفهانی یا آذری، معنای متفاوتی نمی‌یابند بلکه نمودار گونه‌هایی جغرافیایی هستند. حال آنکه همین تفاوت‌های فونتیکی در ایتالیایی تفاوت‌های فونولوژیک یعنی واجی هستند و کلماتی با معانی متفاوت را می‌سازند. مارتینه را می‌توان ادامه‌دهنده‌ی واقعی مکتب پراگ دانست. به‌ویژه تا آنجا که به‌ نظریات تروتبسکوی مربوط می‌شود. علاوه بر نقش تمایزدهنده‌ی واج‌ها، وی نقش تباین‎دهنده‌ی آواهای زبان را نیز مطرح می‌کند که می‌تواند مرزنما نیز باشد. برای نمونه در فارسی هم‌نشینی سه صامت در یک واژه علاوه بر نقش تمایزدهنده‌ی معنایی آنها، نمودار مرز دو تک‌واژ نیز هست که اولی به دو صامت ختم می‌شود و دومی با یک صامت آغاز. یعنی واژه‌ای چون دستبند، حتی اگر معنی آن را نیز ندانیم، مطابق این قاعده اجبارا به دست و بند تجزیه خواهد شد. نقش دیگر آواهای زبان نقش قله‌نماست که معمولا «تکیه» نمودار آن است که اگر جای آن در واژه ثابت باشد، در عین حال نقشی‌ست مرزنما. برای درک دقیق‌ترآنچه مارتینه «تقابل» و «تباین» می‌نامد، باز باید به سوسور برگردیم. سوسور، چنانکه دیدیم از عناصر حاضر (روی زنجیره گفتار) و عناصر غایب (در زنجیر گفتار) سخن رانده است. مارتینه این تمایز مهم را دقیق‌تر کرده است. واحدهای زبان، چه آوایی چه معنایی، روی دو محور متفاوت با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند؛ محور هم‌نشینی و محور جانشینی. در جمله‌ای چون «من فردا به مدرسه می‌روم»، واژه‌های من، فردا، به، مدرسه، می‌روم با یک‌دیگر هم‌نشین شده‌اند (محور هم‌نشینی) و چون زنجیره‌وار به هم پیوسته‌اند، به‌اصطلاح «زنجیر گفتار» را به‌وجود آورده‌اند. ولی این که ما می‌توانیم بگوییم این واحدها کنار هم آمده‌اند بدین خاطر است که آنها را متمایز از هم تشخیص داده‌ایم. چنین رابطه‌ای را که میان واحدهای متمایز ولی هم‌نشین برقرار می‌شود، مارتینه «تباین» (contraste)  می‌نامد. ولی مسئله اینجاست که چرا ما این واحدها را متمایز از یک‌دیگر دانسته‌ایم. از آن‌‎رو که هر یک از آن‌ها به محور جانشینی متفاوتی تعلق دارد. یعنی محور عناصری که در این نقطه از زنجیر گفتار حضور ندارند ولی می‌توانسته‌اند به‌جای عنصری که عملا در این نقطه به‌کار رفته، بیایند و ما هر بار در هر نقطه از زنجیر گفتار یکی از آنها را انتخاب کرده‌ایم و در رابطه با پیامی که باید به مخاطب خود انتقال دهیم، انتخاب‌های بعدی خود را نیز عملی ساخته‌ایم و سپس روی محور هم‌نشینی میان واحدهایی که این‌چنین به‌دست آمده‌اند، رابطه‌ی نحوی مورد نظر خود را برقرار کرده‌ایم؛ مثلا ما، تو، او ... به‌جای من، دیروز، فردا، پریشب.... به‌جای امروز، دانشگاه، کوه، سینما... به‌جای مدرسه، نمی‌روم، رفتم، خواهم رفت.... به‌جای می‌روم (البته برای روشن‌بودن بحث، ما در این مثال به روابط دیگری که میان این واژه‌ها برقرار است، اشاره نکرده‌ایم). مارتینه، رابطه‌ی عناصری را که به یک محور جانشینی تعلق دارند، «تقابل» (opposition)  می‌نامد. این مسئله در مورد واحدهای آوایی، یعنی واج‌ها نیز صادق است. وقتی می‌گوییم واژه‌ی کار /kar/ از سه واج درست شده، این بدان معناست که سه واحد آوایی یعنی ک /k/، ا /a/، ر /r/ روی یک محور هم‌نشینی کنار هم آمده‌اند ولی از هم متمایزند. چرا متمایزند؟ چون هر یک از آنها به محور جانشینی جداگانه‌ای تعلق دارد؛ به‌جای ک می‌تواند مثلا واج او (/u/) بیاید و واژه‌ی کور را بسازد. به‌جای ر می‌تواند مثلا واج خ /x/ بیاید و واژه‌‎ی کاخ را بسازد. این واج‌ها خود به‌تنهایی معنایی ندارند ولی تمایزدهنده‌ی معنا (ی تکواژها یا واژه‌ها) هستند. بدین ترتیب، کلِ دستگاه یک زبان را می‌توان شبکه‌ای به‌هم پیوسته از محورهای هم‌نشینی و جانشینی دانست. حال اجازه بدهید به تعریفی که مارتینه از زبان بشری به‌دست می‌دهد اشاره کنم؛ چون این تعریف و پیامدهای آن یکی از مشخصات اصلی مکتب نقش‌گرای اوست. قبلا بهتر است یادآور شویم که سوسور تاکید زیادی بر قراردادی‌بودن رابطه‌ی میان دال و مدلول یا ساده‌تر، صورت و معنا، در نشانه‌ی زبانی نهاده است. مکتب دانمارک این دو رویه‌ی نشانه‌ را که یکی برونه‌ی آوایی است («برونه» را معادل اصطلاح expression در فرانسه و انگلیسی به‌کار می‌برم)، موازی و هم‌تراز می‌گرفت و بررسی هر یک را جدا و مستقل از دیگری انجام می‌داد. برعکس، مارتینه در تعریف خود از زبان، از تجزیه‌ی دوگانه سخن می‌راند. یعنی تجزیه‌ی اول و تجزیه‌ی دوم. هر چه گوینده می‌خواهد از طریق زبان به شنونده انتقال دهد، در تجزیه‌ی اول به واحدهایی تجزیه می‌شود که دارای صورت آوایی و معنا هستند. اگر این تجزیه را تا آنجا پیش ببریم که به کوچکترین واحدهای معنی‌دار برسیم، واحدی به‌دست می‌آید که مارتینه «تک‌واژ» (moneme) می‌نامد که نباید آن را با «واژه» اشتباه کرد. البته یک واژه ممکن است از یک تک‌واژ درست شده باشد (که در این صورت دستورهای ما به آن واژه‌ی بسیط می‌گویند) مثلا فردا در مثال بالا. ولی در همین مثال واژه‌ی می‌روم (/miravam/) از سه تک‌واژ می /mi/ رو /rav/ و م /am/ درست شده است. نباید تصور کرد که فقط تک‌واژها یا واژه‌های مستقلی چون فردا، مدرسه، یا می‌روم دارای معنا هستند و تک‌واژهای وندی یا پیوندی که مستقلا کاربردی ندارند، فاقد معنی. مجسم کنید سلطانی مستبد را در گذشته‌ها که جلاد با تبرش منتظر حکمی‌ست که او باید بدهد؛ حیات فرد محکوم بستگی به این خواهد داشت که سلطان پیشوند نفی را به‎کار ببرد یا نبرد؛ بزن یا نزن! البته تک‌واژهای دستوری معنایی بسیار عام‌تر و انتزاعی‌تر از تک‌واژهای قاموسی دارند که در اینجا فرصت بحث درباره‌ی آن نیست. گفتیم که معنای یک تک‌واژ، دیگر به واحدهای کوچکتر معنی‌داری تجزیه نمی‌شود. مثلا دیگر نمی‌توان گفت که واژه‌ی فردا به دو تک‌واژ فر و دا (هر کدام با معنای خاص خود) تجزیه می‌شود. ولی صورت آوایی این تک‌واژها در تجزیه‌ی دوم به واحدهای کوچکتری مانند هجا (مثل فر و دا در فردا) و سرانجام کوچکترین واحد آوایی که به آن «واج» (phoneme) می‌گویند، تجزیه می‌شود؛ (مانند ف، ر، د، ا در فردا) که، همان‌طور که پیشتر گفته شد، فاقد معنا در ولی تمایزدهنده‌ی آن هستند. تعبیر مارتینه از «قراردادی‌بودن» و «اختیاری‌بودن» رابطه‌ی صورت و معنا در نشانه‌ی زبانی، آن‌طور که سوسور بر آن تاکید داشت، این است که گرچه چهارچوب تجزیه‌ی دوگانه برای همه‌ی زبان‌های بشری اجباری و یکسان است، برعکس صورت واحدهای زبانی و نحوه‌ی آرایش آنها در زنجیره‌ی گفتار از زبانی به زبان دیگر فرق می‌کند و اگر نکند ما با پدیده‌ای روبه‌رو هستیم که یا ارزش زبانی ندارد (مثلا بم‌تر بودن صدای مردان و زیرتر بودن صدای زنان که برای همه‌ی افراد بشر به‌یکسان صادق است) و یا اینکه جنبه‌ی زبانی ضعیفی دارد (مثلا آهنگ صدا که نه در چارچوب تجزیه‌ی دوگانه بلکه، اگر بشود گفت، روی آن قرار می‌گیرد). به‌نظر من نتایجی که مارتینه از تعریف خود می‌گیرد بسیار مهم است: اگر زبان بشر فاقد تجزیه‌ی دوگانه‌ بود چه می‌شد؟ مجبور می‌شدیم که تمام پیچیدگی‌های مفاهیم ذهنی و تجربه‎ی درونی خود را با آغون‎واغون‌های نوزادوار (که اصوات طبیعی و غیرقراردادی بشر هستند) به دیگر انتقال دهیم. چیزی که تجسم آن هم مشکل است. البته ما گاه از این نوع صداهای تجزیه‌ناپذیر استفاده می‌کنیم مثلا وقتی که دیگری را از سر درد خود با آه و ناله و آخ و اوخ، خودآگاه و اغلب ناخودآگاه، آگاه می‌سازیم. اما کافی‌ست به‌جای آه و ناله بگوییم «سرم درد می‌کند» تا بلافاصله در قلمرو زبان بشری برخوردار از تجزیه‌ی دوگانه، در اینجا فارسی، گام بنهیم. ‌تجزیه‌ی اول به انسان امکان می‌دهد که با چند هزار تکواژ و ترکیب آنها با یکدیگر چندین برابر واژه را بسازد و با ترکیب واژه‌ها، بی‌نهایت جمله را. حال فرض کنیم که تجزیه‌ی دوم وجود نداشت. در چنین وضعیتی ما مجبور بودیم چندین‌هزار آوای متمایز را تولید کنیم که هر یک از آنها در عین حال معنای یک تک‌واژ را برساند. این نیز از توانایی گفتاری و شنیداری بشر خارج است. تجزیه‌ی دوگانه به انسان اجازه داده است که با حداکثر چندین دوجین واج در تجزیه‌ی دوم (در فارسی ۳۹ واج) تمامی واحدهای معنی‌دار تجزیه‌ی اول را بسازد. تعریف مارتینه از ابزار پرتوانی که تجزیه‌ی دوگانه در اختیار بشریت گذاشته، در حقیقت پاسخی به نژادپرستی زبانی هم هست. تمامی زبان‌های بشری خواه خط و نوشته و ادبیاتی غنی داشته باشند و تکیه‌گاه فرهنگی والا باشند و خواه زبانی بی‌خط و نوشته‌ی قبیله‌ای باشند که فقط آن را برای برآوردن نیازهای روزمره‌ی خود به‌صورت شفاهی به‌کار می‌برد. توانایی ذاتی کارکردشان به‌خاطر وجود تجزیه‌ی دوگانه‌ یکسان است. آنچه میان زبان‌ها تفاوت می‌اندازد کاربرد آنها از سوی کسانی‌ست که بدان سخن می‌گویند و چنین کاربردی‌ست که برای یک زبان ارزشی فرهنگی به‌وجود می‌آورد یا نمی‌آورد. کارکرد زبان را نباید هیچ‌گاه با کاربرد آن اشتباه کرد (و اصطلاحات متفاوتی مانند «زبان» و «گویش» نمودار تفاوت‌های کاربردی هستند نه کارکردی). تجزیه‌ی دوگانه به انسان امکان می‌دهد چیزی را که آشکار نیست یعنی معنی را از طریق چیزی که آشکار است یعنی آوا به دیگری انتقال دهد. پیامد بنیادین دیگر تجزیه‌ی دوگانه در آن است که قلمرو آوایی زبان را از قلمرو معنایی آن مستقل می‌سازد چون اگر نوسانات معنایی می‌توانستند در آواهای واحدهای معنی‌دار زبان تاثیر بگذارند، صورت این واحدها دستخوش تزلزل دائمی می‌شد. البته، اگر بخواهیم مثالی بدهیم، واج ک در کار می‌تواند به‌مرور زمان تغییر کند ولی این تغییر ارتباطی به معنای واژه‌ی کار نخواهد داشت و ک در کور یا ک در کر نیز در همان راستا تغییر خواهند کرد. بدین‌سان تعریف مارتینه از زبان بر اساس تجزیه‌ی دوگانه و نتایجی که از این تعریف می‌توان گرفت، یکی از «جهانی‌ها»ی مهم مکتب نقش‌گرا به‌شمار می‌رود (اصطلاح «جهانی‌های زبان» در زبان‌شناسی، به مشخصاتی اطلاق می‌شود که در همه‌ی زبان‌های بشری، بدون استثنا وجود دارد). نکته‌ی دیگری که یکی از دستاوردهای مهم مارتینه (با الهام از نظریات مکتب پراگ) به‌شمار می‌رود باز به‌نحوی به سوسور برمی‌گردد. سوسور معتقد بود که در بررسی زبان «نقطه نظر» است که موضوع را می‌آفریند نه برعکس. مارتینه این نظر را که بسیار کلی است این‌طور می‌شکافد و بسط می‌دهد که اگر بخواهیم پدیده‌ای را توصیف کنیم، اجبارا توصیف ما محدود خواهد بود. هر پدیده‌ای در جهان خارج از بی‌نهایت مشخصه‌ درست شده است. اما توصیف ما اجبارا بعضی از مشخصات این پدیده را مطرح می‌کند. چگونه؟ با انتخاب نقطه‌نظری خاص برای نگرش به پدیده. هیزم‌شکنی که درختی را می‌برد تا به‌صورت هیزم آن را برای ایجاد سوخت به دیگران بفروشد، نقطه‌نظرش با نقاشی که آن را روی پرده‌ی نقاشی خود می‌کشد و نجاری که از چوب آن میز و صندلی و نیمکت می‌سازد، فرق می‌کند. برحسب نقطه‌نظری که انتخاب می‌کنیم بعضی از مشخصات پدیده «معتبر» می‌شوند و بقیه غیرمعتبر. در مورد پدیده‌ای نیز که زبان نام دارد، وضع چنین است. برای نمونه، فیزیک‌دان صوت می‌تواند اصوات زبان را به‌دقت تمام توصیف کند، ولی کار زبان‌شناس هنگامی شروع می‌شود که زبان را به‌عنوان ابزاری ارتباط‌دهنده در نظر بگیرید و از این دیدگاه است که واج‌شناسی جویای مشخصات معتبر واج‌هاست؛ یعنی مشخصاتی که در امر تمایز معنایی نقش دارند. از این‌رو است که مارتینه در بیان وظایف زبان، وظیفه‌ی ایجاد ارتباط را وظیفه‌ی مرکزی آن می‌داند. این بدان معنا نیست که زبان وظایف دیگری را بر عهده ندارد. زبان تکیه‌گاه اندیشه‌ی بشر است و شاید از این نظر، همان‌طور که مارتینه می‌گوید، به بشریت بیشتر خدمت کرده باشد. وظیفه‌ی سوم زبان را می‌توان وظیفه‌ی عاطفی نامید؛ یعنی هنگامی‌ که واکنش مخاطب‌مان آنقدر اهمیت نداشته باشد که بیان درون و حدیث نفس‌مان. سرانجام می‌توان از وظیفه‌ی زیبایی‌آفرین زبان سخن راند که انعکاسی از وظایف دیگر را نیز در خود دارد. ولی در اینجا دیگر زبان تنها وسیله نیست بلکه هدف نیز به‌شمار می‌رود. نقش زیبایی‌آفرین زبان بیش از هرجای دیگر در شعر منعکس است. با این‌همه وقتی می‌گوییم وظیفه‌ی ارتباط‌دهنده‌ی زبان، وظیفه‌ی مرکزی آن است از آن‌روست که ایجاد ارتباط به نظام زبان شکل می‌بخشد و چون نیازهای ارتباطی دگرگون‌شونده هستند، در نهایت امر، عامل تحول زبان نیز می‌شود. زبان مرده، زبانی‌ست که دیگر از ایجاد ارتباط بازایستاده است. هنگامی که در واج‌شناسی مشخصات معتبر واج‌ها را تعریف می‌کنند، بر اساس نقش ارتباط‌دهنده‌ی آنها در تمایز صورت‌های معنی‌دار زبان است. اما اگر مثلا نقش زیبایی‌آفرین زبان مطرح شود، ممکن است بعضی مشخصات غیرمعتبر (در امر ارتباط) از این دیدگاه معتبر شوند؛ برای نمونه، در فارسی، بلندی و کوتاهی واکه‌ها (مصوت‌ها) که در تمایز معنایی غیرمعتبر محسوب می‌شوند، از نظر نقش زیبایی‌آفرینی زبان، بر اساس بلندی و کوتاهی هجاهاست که آن خود به بلندی و کوتاهی واکه‌‌ها مربوط می‌شود. یا هنگامی که نقش عاطفی زبان دست بالا را می‌یابد، بار معنایی عاطفی واژه‌ها می‌تواند، استثنائا، در صورت آوایی آنها تاثیر بگذارد. نکته‌ی دیگر از «جهانی‌های زبانی» مکتب مارتینه، چگونگی بیان روابط نحوی در زبان‌هاست که مطابق نظریه‌ی وی اجبارا و منطقا تنها به سه طریق نخست آن است که رابطه‌ی نحوی واحد معنی‌دار در خود معنای آن واحد نهفته باشد. برای مثال، «قید زمان» معمولا چنین وضعی دارد. وقتی می‌گویید دیروز من آنجا بودم، واژه‌ی دیروز در این جمله، فقط به‌معنای «روز گذشته» نیست؛ چون اگر می‌خواستید بیان نقش نحوی آن را از آن جدا کنید، باید می‌گفتید «روز پیش از امروز». از این‌رو است که می‌توان گفت دیروز، هم معنای قاموسی خود را داراست و هم بیان رابطه‌ی نحوی خود را با دیگر اجزا جمله. ولی نمی‌شود این روش را تعمیم داد؛ چون اگر هر واژه‌ای در هر زبانی، علاوه بر معنای قاموسی‌اش، تمام روابط نحوی را نیز درون خود می‌داشت، باید تعداد واژه‌های زبان چندین برابر  می‌شد. چون ما، در زبان، انواع نقش‌های فاعلی، مفعولی، قیدی و مانند آن را داریم. در چنین زبان فرضی، مثلا مرد در مردی آمد با مرد در مردی را دیدم شباهت صوری نخواهد داشت. بنابراین هیج زبانی در جهان نیست که فقط از این طریق برای بیان روابط نحوی استفاده کند. راه دوم برای نشان‌دادن رابطه‌ی نحوی یم واژه با بقیه‌ی اجزا جمله، جای آن در این جمله است که در فارسی کمتر به‌کار می‌رود ولی در زبان‌هایی چون فرانسه و انگلیسی معمولا فاعل پیش از فعل می‌آید و مفعول بی‌واسطه، پس از فعل. اما راه سومی که به‌صرفه‌تر است و در همه‌ی زبان‌ها بیشتر از آن استفاده می‌‎شود، افزودن تک‎واژ به واژه است که کارش نمودن نقش نحوی این واژه می‌باشد و از این‌رو می‌توان آن را «نقش‌نما» نامید. حروف اضافه، تک‌واژهای نقش‌نما هستند. مثلا حرف اضافه‌ی موخر را در فارسی چنین نقشی دارد و از این‌رو به واژه‌ی نقش‌پذیری که با آن می‌آید، استقلال نحوی می‌بخشد: حسن به پرویز کتاب داد. یا حسن کتاب را به پرویز داد. به نیز که تک‌واژی نقش‌نماست به پرویز استقلال نحوی بخشیده است: به پرویز کتاب را داد، و مانند آن. ممکن است از نظر آرایش نحوی، یکی از این آرایش‌ها عادی‌‎تر، یا به‌اصطلاح بی‌نشان‌تر، باشد؛ ولی به‌هر حال، این جابه‌جایی‌ها معنی اصلی واژه‌ها و نقش‌های نحوی آنها را در جمله به‌هم نمی‌زند. به‌جز حروف اضافه، در زبان‌هایی که اسم صرف می‌شود (مثل عربی، روسی، لاتین، اوستایی) پیبندهای صرفی اسم که حالات متفاوت نحوی اسم را نمودار می‌کنند، نقش‌نما هستند. از لحاظ صورت، حرف اضافه با پیبند صرفی اسم که حالات متفاوت نحوی اسم را نمودار می‌کنند، نقش‌نما هستند. این سه طریق در همه‌ی زبان‌های جهان به‌چشم می‌خورند ولی همان‌طور که گفته شد، طریق سوم که استفاده از نقش‌نماها باشد، به‌صرفه‌تر و از این جهت، رایج‌تر و جهانی‌تر است.
بار دیگر به یکی از تقسیمات مهم سوسور بازگردیم تا با دستاوردهای دیگری از مارتینه آشنا شویم: به اهمیت تقسیم‌بندی هم‌زمانی – در زمانی در امر پژوهش زبان‌شناختی از نظر سوسور، اشاره شد. سوسور مفهوم دستگاه و نظام و زبان را مفهومی هم‌زمانی می‌داند که توصیف آن از دیدگاهی ایستا باید انجام بگیرد، ولی به‌ اعتقاد وی، در تحول درزمانی زبان‎ها، که نمودار پویایی زبان است، مفهوم نظام و دستگاه جایی نمی‌یابد. مارتینه برعکس معتقد است، علل تغییرات زبان هر چه باشد، انعکاس این تغییرات در دستگاه زبان، به‌خاطر همبستگی واحدهای آن، در بخش‌های دیگر دستگاه نیز، زنجیره‌وار و گام به گام، منعکس می‌شود. البته تغییرات اجتماعی و نیازهای نوین ارتباطی خیلی سریعتر در واژگان زبان که دستگاهی سست‌تر و بازتر است منعکس می‌شوند و خیلی کندتر در نظام‌های بسته‌ی دستوری و آوایی. از این‌روست که مفهوم دستگاه یا نظام (systeme) در بررسی تاریخی و درزمانی زبان نیز اهمیت خود را حفظ می‌کند. همچنین به‌نظر مارتینه نباید بررسی هم‌زمانی را ایستا و بررسی درزمانی را پویا دانست؛ بلکه هم بررسی هم‌زمانی می‌تواند از دیدگاهی ایستا و یا پویا انجام گیرد و هم بررسی درزمانی. کتاب دومی که من ترجمه کرده‌ام و آن هم به‌زودی منتشر خواهد شد یعنی تراز دگرگونی‌های آوایی (که در ۱۹۵۵، پنج سال زودتر از مبانی زبان‌شناسی عمومی منتشر شده) به این مسائل در دستگاه آوایی و واجگانی زبان می‌پردازد. در اینجا یکی دیگر از «جهانی‌ها»ی نظریه‌ی مارتینه را می‌توان بازدید و آن اینکه تحول زبان زیر سلطه‌ی دائمی دو گرایش متضاد است: از یک سو گرایش به بیان هر چه دقیق‌تر نیازهای ارتباطی بشر و از سوی دیگر، گرایش بشر به کاهش هر چه بیشتر فعالیت‌های ذهنی و بدنی‌اش (که به اصل مهم صرفه‌ی کمترین کوشش تا آنجا که ممکن است، بازمی‌گردد) در هر مرحله از تحول زبان، ترازی موقت میان این دو گرایش برقرار می‌شود که در حقیقت نظام هم‌زمانی یک زبان، نمودار آن است. موقتی بودن تراز درونی یک زبان البته می‌تواند قرن‌ها (به‌ویژه در مورد نظام دستوری و آوایی آن) طول بکشد؛ ولی به‌هر حال، این ترازی‌ست ناپایدار چون نیازهای ارتباطی بشر تغییر می‌کنند و نیازهای نوینی همیشه ظاهر می‌شوند که دیر یا زود در دستگاه زبان انعکاس می‌یابند. از این‌رو می‌توان گفت هیچ زبانی هیچ‌گاه به ترازی پایدار و  ابدی نخواهد رسید. کتاب تراز دگرگونی‌های آوایی مارتینه در هیچ‌یک از مکاتب دیگر زبان‌شناسی نوین همتایی ندارد. خود وی نیز از ۱۹۶۰ به بعد، در مبانی زبان‎شناسی عمومی و آثار دیگرش، بیشتر به مسائل نظری بررسی هم‌زمانی زبان، از دو دیدگاه ایستا و پویا، پرداخته است. با سپاس از حوصله‌ای که برای شنیدن حرف‌های من به‌خرج داده‌‎اید، بحث درباره‌ی این دو اثر مارتینه را در همین‌جا تمام می‌کنم.
آقای دکتر صفوی، شما درباره‌ی دوره‌ی زبان‌شناسی سوسور بحث کردید. می‌خواهم بدانم چه اختلافی بین سوسور و چامسکی وجود دارد؟ چرا که یکی به مکتب اروپایی تعلق دارد و دیگری به مکتب زبان‌شناسی آمریکایی؟
دکتر صفوی: چامسکی خود معتقد است که به‌نوعی ساختارگراست. زیرا مدعی است به نظام زبان توجه دارد ولی خود او چند نکته را مطرح کرده که حائز اهمیت است. یکی ذاتی‌بودن زبان و می‌گوید اختلاف‌اش با سوسور در این است که سوسور نگفته زبان ذاتی است. خب وقتی سوسور نگفته زبان ذاتی است دلیل ندارد با آن مخالف بوده باشد. مثلا ابن‌سینا در هیچ‌یک از آثارش نگفته که آدمی‌زاد پنج انگشت دارد، خب چون ابن‌سینا این مطلب را نگفته یعنی به آن اعتقاد ندارد؟ شیوه‌ی استدلال چامسکی این مسائل را هم پیش می‌آورد. من خود در مکتب چامسکی بزرگ شده‌‌ام. ولی هر چه بیشتر با او کلنجار می‌روم کمتر می‌فهمم منظورش چیست.
از سال ۱۹۵۷ با کتاب ساخت‌‎های نحوی و در اصل از وقتی که در ام. آی. تی استخدام شد دنبال این بودکه ببیند زبان را چگونه می‌توان به کامپیوتر داد و کامپیوتر چگونه می‌تواند زبان را تولید کند. پیچیدگی مسائلی را هم که مطرح می‌کند به همین نکته بازمی‌گردد. ولی به‌ قول لئوناردو داوینچی اگر ما دستگاهی بسازیم که پیچیده‌تر از کاری که انجام می‌دهد باشد، این دستگاه به لحاظ روش‌شناسی مردود است. به‌عنوان مثال اگر دستگاهی بسازیم که صد میلیارد دلار هزینه بردارد، به اندازه‌ی نصف شیراز هم حجم داشته باشد که به ظرف سالاد نمک بزند، ساخت این دستگاه به لحاظ روش‌شناسی مردود است.
اینکه ما می‌بینیم چامسکی به خاطر یک جمله‌ی «حسن رفت» یک نمودار درختی می‌کشد که در نهایت با پیچیدگی‌های زیاد هم نتواند آن را توضیح دهد، روش درستی نیست. حالا اگر بتواند آن را توضیح دهد خوب است؛ ولی اگر نتواند مسئله‌ی بغرنج می‌شود. در طول این سال‌ها چامسکی دائما در حال نوشتن است، تا شروع می‌کنیم می‌بینیم در این کتاب چه گفته، قبل از آنکه کتاب تمام بشود می‌بینیم خودش مطالب آن را رد کرده و گفته نه منظورم این نیست.
مشکل ما این است که او تکلیف آدم را با نظریه‌اش روشن نمی‌کند، یعنی آن زمان که می‌گفت ژرف‌ساخت و روساخت، قبل از اینکه بتوانیم مفهوم آنها را درست درک کنیم مدعی شد که ژرف‌ساخت آنقدر هم ژرف نیست. سپس گفت کاربرد گشتار را باید محدودتر کرد.
شما با آرای سوسور چنین مشکلی ندارید. وقتی صحبت از نظام زبان می‌کند، در تمامی سه دوره تدریس‌اش وحدت‌نظر خود را حفظ می‌کند. وقتی می‌گوید محور عناصر غایب (=جانشینی) و محور عناصر حاضر (=هم‌نشینی) تکلیف روشن است. درست یا غلط حرف سوسور مشخص است. حرف یاکوبسن نیز مشخص است. حرف مارتینه هم مشخص است. خواننده‎ آثار آنها را می‎تواند نقد بکند. ولی تکلیف آدم با چامسکی روشن نیست. وقتی می‎خواهید به توضیح آرای چامسکی بپردازید و مثلا بگویید این مطلب درست نیست؛ خود او فورا می‌گویم منظورم چیز دیگری بوده. این ماجرا سبب می‌شود که ما ندانیم اختلاف بین چامسکی و سوسور در چیست. چامسکی معتقد است زبان ذاتی انسان است اما سوسور این را نمی‌گوید. سوسور می‌گوید زبان اجتماعی است، یعنی آدم اگر با این شرایطی که در ذهن‌اش وجود دارد در اجتماعی قرار نگیرد، زبان در او به‌وجود نمی‌آید، و اینها مسائلی است که اختلاف سوسور و چامسکی را مشخص می‌کند، به همین دلیل باید این مسائل را طبقه‌بندی کنیم و بعد بررسی نماییم.
دکتر میلانیان: در ادامه‌ی صحبت دکتر صفوی باید اشاره کنیم به کتابی که دکتر ترجمه کرده‌اند (به نام اندیشه و زبان که به‌زودی انتشارات هرمس آن را منتشر خواهد کرد) باید یادآور شوم که بخش اول‌اش حرف‌های چومسکی است و بخش دوم‌اش بحث‌های او با چند نفر از صاحب‌نظران. البته چومسکی نظریات جالبی داشته است و ما نمی‌خواهیم تمامی دستاوردهای او را در گذشته نفی کنیم. ولی به‌قول فرانسوی‌ها «پاسخ نرماندی‌وار» در این کتاب زیاد است. می‌گویند اهالی ناحیه‌ی نرماندی در فرانسه جواب‌شان در مورد هر سئوالی این است که: شاید بله، شاید هم نه. چومسکی نیز پیوسته، به‌خصوص در کتاب «اندیشه و زبان»، می‌گوید: «ممکن است اینطور باشد، البته شاید هم اینطور نباشد». به‌هر حال، من تفاوت بنیادینی میان زبان‌شناسی چومسکی با زبان‌شناسی سوسوری یا اروپایی و سرانجام زبان‌شناسی مارتینه می‌بینم و آن تفاوت در مقصود ما از بررسی زبان بشر است؛ برای زبان‌شناس سوسوری، زبان وسیله نیست بلکه فی‌نفسه هدف است. آخرین جمله‌ی کتاب سوسور (که ظاهرا همکاران‌اش اضافه کرده‌اند ولی مسلما نمودار اندیشه‌ی اوست) چنین است: «یگانه موضوع راستین زبان‌شناسی، بررسی زبان در نفس آن و به‌خاطر خود آن است.» (ترجمه‌ی دکتر صفوی) اینکه تعریف و توصیف و بررسی زبان فی‌نفسه چه نتایجی از نظر جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، فلسفه و غیره داشته باشد، که حتما دارد، زبان‌شناسی سوسوری آن را بر عهده‌ی متخصصان این رشته‌ها می‌گذارد. نمی‎گویم که همکاری‎ای میان زبان‌شناس و متخصصان این رشته‌ها وجود ندارد؛ ولی زبان‌شناسی سوسوری صلاحیت خود را فقط در توصیف زبان، به‌عنوان پرتوان‌ترین ابزار برقراری ارتباط میان افراد یک جامعه می‌داند. توصیف ساخت زبان و احیانا توجیه ویژگی‌های درونی آن، هدف اصلی زبان‌شناس سوسوری‌ست؛ حال آنکه چومسکی از همان اولین کتاب‌اش در ۱۹۵۷ زبان‌شناسی را در چارچوب cognitive psychology یعنی «روان‌شناسی شناخت» ذهنی بشر جای داده است و از همین دیدگاه هم روی ذاتی‌بودن زبان انگشت گذاشته. چومسکی به زبان به‌عنوان وسیله‌ای نگاه می‌کند که بررسی آن می‎تواند برای دست‌یافتن به هدف‌های دیگر یاری کند و این هدف‌ها بیش از پیش جنبه‌‎ی روان‌شناختی، فلسفی، منطقی، رایانه‌ای .... و، و، و دارد و اگر چومسکی در چهل سال گذشته نظریات خود را اغلب عوض کرده، شاید یک دلیل‌اش سردرگمی میان هدف‌های گوناگون باشد. من معتقدم که از همان آغاز مقایسه میان سوسور و چومسکی، می‌‎شود به این تفاوت بنیادین لااقل اشاره کرد.
آقای دکتر صفوی درباره‌ی تئوری دال به دال و ارتباط آن با ادبیات امروز توضیح دهید.
دکتر صفوی:
برای پاسخ به این مسئله باید ببینیم کدام شاخه از زبان‌شناسی سراغ ادبیات آمد، چون حرکت دال به دال دریدا و پساساختارگرا زمینه‌ای می‌خواهد تا من جای خود را مشخص کنم. اولین گروه بعد از سوسور – چون سوسور روی ادبیات کار نکرد یا حداقل در کتاب‌اش مشخص نیست- تنها کاری که کرده همان «تحریفات» یا آناگرامها است که واژه‌هایی را شاعران لاتین کلاسیک با اسم‌های خاص تحریف می‌کردند. مثلا پتروس را در شعرشان به صورت ترپوس می‎آوردند و این ابزاری شد برای مطالعاتی که به خصوص یاکوبسن به دنبال‌اش رفت تا دلیل‌اش را بفهمد. او ابتدا می‌گفت برای اینکه دو نفر با هم ارتباط برقرار کنند، یک شنونده و یک گوینده لازم داریم. حال ممکن است گوینده نویسنده باشد و آن یکی خواننده.
اینها یک مجرای ارتباطی شروع می‌کنند به حرف زدن؛ بنابراین با وسیله‌های مختلف که بتوان پیامی را منتقل کرد با هم در ارتباط قرار می‌گیرند، حال تلفن باشد یا... سپس گوینده از مجرای ارتباطی پیامی را به‌‌صورت یک جمله می‌فرستد؛ پس ما یک گوینده و یک شنونده و یک مجرای ارتباطی و یک زبان یا کد می‌خواهیم تا بتوانیم حرف بزنیم. یک موضوع می‎خواهیم تا درباره‌ی آن صحبت کنیم و نیز خود آن پیام. یاکوبسن می‌گوید که اگر توجه این پیام- جمله‌ایه ما می‌گوییم – به‌ هر کدام از این شش جز معطوف شود، یک نقش زبان به وجود می‌آید. مثلا جمله‌ای بگویم که فقط برای خودم که گوینده هستم مهم باشد، مانند: «ای خدا با این قرض‌هایی که دارم مرگم را برسان» در اینجا قرار نیست کسی کاری بکند و قرار نیست مرگ من هم برسد. این فقط به‌خاطر این است که خودم را کمی آرام کنم، از این‌رو می‌گوییم این جمله نقش عاطفی دارد. ولی وقتی به پسرم می‌گویم «یک لیوان آب برای من بیاور» یعنی من جمله را می‌گویم تا شنونده کاری انجام دهد که در این جا نقش جمله، ترغیبی است.
اما اگر در جمله‌ای ظاهر جمله از موضوع و محتوای آن مهمتر باشد، نقش ادبی زبان آشکار می‌شود، یعنی شما با شنیدن جمله دنبال این نباشید که چه می‌خواهد بگوید بلکه بیشتر دنبال این باشید که مطلب را چه زیبا بیان می‌کند. وقتی من وارد بقالی می‌شود می‌گویم «یک کاسه ماست و دو تا شیشه شیر بده» اما اگر وارد بقالی شوم و به قول شاملو بگویم:
الا ای بنکدار نقدینه‌گیر
مرا ماستی ده، دو تا شیشه شیر
این بنکدار نقدینه‌گیر ماست و شیر نمی‌آورد، مرا نگاه می‌کند و می‌گوید این جمله چرا اینطوری بود یا اینکه مثلا ماشین من با ماشینی دیگر تصادف کند و به‌جای اینکه بگویم «مردک مگه کوری چرا ندیدی!» بگویم «چنانت بکوبم به گرزگران...» این شرایط ما را به یک فضای دیگر می‎برد، فضایی که اگر در آن دروغ گفتن نباشد فایده ندارد. اگر کسی بگوید بازار تهران آتش گرفته به‌طوری که در شیراز دیده می‌شد، می‎گوییم چه دروغ بزرگی ولی وقتی شعر دقیقی را می‌‎خوانیم که می‌گوید:
یکی آتش انگیزم اندر جهان
کزین جا به کیوان رسد دود آن
نمی‌گوییم با این فاصله حرف‌اش دروغ است؛ می‌گوییم عجب زیبا گفت. اگر من به کسی بگویم قربانت بروم معنی‌اش این نیست که همانجا کارد بگذارم روی گلوی خودم، زیبایی این جمله در افراطی بودن‌اش است. اجازه بدهید برویم سر همان شطرنج سوسور. من بازی را با توجه به طرف مقابلم انجام می‌دهم؛ فرض کنید یک مهره‌ی اسب گم شود و به‌جای‌اش مثلا یک نمکدان قرار دهیم.  به طرف مقابل هم می‎گوییم این نمکدان به‌جای اسب من بازی می‎کند، بازی ادامه پیدا می‌کند. ولی اگر شرایط به این شکل باشد که من با یک خانم شطرنج بازی کنم و مهره‌ی اسب بشکند و به‌‎جای آن یک گل رز یا حلقه بگذارم دیگر بازی آن بازی قبلی نیست. ماجرایی هم که در زبان مطرح می‌شود همین‌گونه است. یعنی عناصری را به‌جای عناصر دیگری به کار می‎بریم ولی آن عناصری که به‌جای عنصر دیگر می‌آید نقش آن عنصر اول را ندارد. وقتی حافظ یارش را توصیف می‌کند ببینیم در نظام زبان این یار چگونه توصیف می‌‎شود.
می‌گوید صورت‌اش قرص قمر، یک یار در نظر بگیرید صورت‌اش دایره، چشم او نرگس، ابروان‌اش هم کمان، لب‌اش هم لعل، یعنی دو تا سنگ مثل سنگ‌پا ولی گران‌قیمت؛ یکی را بالا و یکی را پایین بگذارید. مژه‌ها هم که تیر است به جای مو هم کمند اسب، یکی این طرف یکی آن طرف، قدش هم هفت، هشت متر اندازه‌ی سرو. آن وقت «نیمه‌شب مست به بالین من آمد بنشست.» در این صورت آدم سکته می‌کند و در جا می‌میرد. اما چرا ما چنین شرایطی را می‌پذیریم، به‌خاطر این که وقتی می‌گوید کمند گیسو، هر کسی کمند گیسوی یار را می‌‎بیند که اصلا کمند نیست، گیسوی یار حافظ هم نیست، بلکه استعاره است، استعاره‎ای که برای من اهمیت پیدا می‌‎کند. این مسئله را دریدا مطرح می‎کند، البته من آن را قبول ندارم زیرا معنی اولیه خود را نیز دارد ولی حرفی که می‌‎زند برای خودش اهمیت دارد می‎گوید ما حرکت می‎کنیم و از دال به مدلولی نمی‌رسیم، به دال دیگری می‌‎رسیم؛ یعنی وقتی می‌گوید نرگس عربده‌جوی، من از نرگس حرکت می‎کنم می‎روم طرف چشم. پس در یک نظامی هستم که نرگس و چشم در آن روی محور جانشینی به‎جای همدیگر استفاده می‌شوند.
اشکالی که می‌توان به دریدا گرفت این است که وقتی می‎گوییم نرگس عربده‌جوی، هم نرگس و هم چشم مد نظر است، یعنی حرکت فقط از این دال به آن دال نیست. اگر این دال، مدلول خود را پیدا نکند در زبان نشانه نمی‎شود که بخواهد به معنای دیگری برسد. دریدا معتقد است که فرق می‌کند. فرض کنید من لغت «اشتلامبوس» را پیدا بکنم، فرهنگ لغت را ورق می‌زنم می‌بینم نوشته «شسپکتلمتبم»، حال این را پیدا می‌کنم می‌بینم جلوی‌اش نوشته «اشکمبولیش» باز هم معنی آن را نمی‌‎فهمم. حال «اشکمبولیش» را پیدا می‌کنم می‌بینم جلوی‌اش نوشته «میز». من زمانی وارد زبان شدم که به واژه‎ی میز رسیدم. این مسئله مهم است. یعنی پساساختارگراها، البته حرف‌هایی هم دارند که در ادبیات جذاب است و می‎تواند موثر باشد.
مسیری را از طریق همین محور و از طریق دال و مدلول انجام دادیم. سوسور آن را آغاز کرد و افرادی مثل یاکوبسن، رولان بارت، و لیچ آن را ادامه دادند. پساساختارگراهایی مانند اینان و از طرفی افرادی چون لاکان در روان‌شناسی، لوی اشتراوس در مردم‌شناسی و جامعه‌شناسی توانستند این مسیر را دنبال کنند.
دکتر میلانیان: آقای دکتر صفوی شما به «استعاره» اشاره کردید؛ اجازه بدهید که من فقط یک پرانتز اینجا باز کنم و آن اینکه مارتینه در اشاره به اسم‎هایی که ذکر کردید، معتقد است که تمام این وام‌گیری‌هایی که کسانی مانند لوی اشترواس از زبان‌شناسی ساخت‌گرا و نقش‌گرا کرده‌اند، در حقیقت جنبه‌ی استعاری دارند و این اشخاص آن ارزش‌ها یا مفاهیمی را که اصطلاحات زبان‌شناسی درگیر می‌‎کنند، به‌درستی نگرفته‌اند و این اصطلاحات را با تغییر خاص خودشان – که احتمالا در زمینه‌ی کارشان معتبر نیز هست- به‎کار برده‌اند و اولین چیزی هم که نزد اینها جنبه‌ی استعاری پیدا کرده، همین اصطلاح «ساخت‌گرایی» است که از زبان‌شناسی به‌وام گرفته‌اند ولی ساخت‌گرایی اجتماعی یا مردم‌شناختی، به‌شیوه‌ی لوی اشترواس، که البته کارش بسیار با ارزش است، آن چیزی نیست که ساخت‌گرای در زبان‌شناسی ارائه می‌دهد.
راجع به درزمانی و هم‌زمانی صحبت شد؛ سئوال این است که اگر به زمان گذشته برگردیم مثلا به بیست سال پیش و شما این کتاب‌ها را در آن زمان ترجمه می‌کردید با آنچه امروز ترجمه کرده‌اید چه تفاوتی مشاهده می‌نمودید؟
دکتر میلانیان:
چون اصطلاح «درزمانی» و «هم‌زمانی» در این سئوال آمده، باید به یک تفاوت دید میان سوسور- یا در حقیقت کتاب سوسور- و مارتینه در اینجا اشاره کنم. در کتاب سوسور این مسئله طوری مطرح می‌شود که ظاهرا بررسی هم‌زمانی زبان، یک بررسی استاتیک یا «ایستا»ست و بررسی درزمانی برعکس، یک بررسی دینامیک یا «پویا». ولی مارتینه همانطور که قبلا اشاره کردم، معتقد است بررسی هم‌زمانی را می‎توان با دیدی ایستا انجام داد یا با دیدی پویا و به‌همین نحو هم بررسی درزمانی و تاریخی را می‎توان یا با دیدی ایستا انجام داد یا با دیدی پویا. و بررسی پویای تحول زبان از نظر مارتینه این است که پس از توصیف به توجیه برسیم (و از این نظر، مارتینه خیلی پیش از چومسکی این مسئله را مطرح کرده یعنی در تراز دگرگونی‌های آوایی در ۱۹۵۵) و از این دیدگاه حتی زبان‌شناسان ساخت‌‌گرا را هم مارتینه به دو دسته تقسیم می‌کند: آنهایی که در «توصیف» می‌مانند و آنهایی که می‎خواهند از توصیف بگذرند و خطر کنند و به «توجیه» برسند. اما در پاسخ به سئوال مطرح شده، باید بگویم که مسلما نحوه‌ی ترجمه‌ی من با ترجمه‌ی بیست سال پیش‌ام فرق خواهد داشت. وقتی که سه و سال و نیم پیش، پس از ۱۷ سال دوری، به ایران برگشتم اصطلاحاتی را، به‌ویژه نزد نسل جوان، شنیدم یا خواندم که پیش‌تر به‌کار نمی‎رفت. مثلا ما در دوران جوانی‎مان نمی‌‎گفتیم «دم‌اش گرم» حال آنکه امروزه این اصطلاح بسیار رایجی به‌خصوص نزد جوان‌هاست. به‌هر حال از اینکه بگذریم، مسلما تجربه‌ی زبانی من با گذشت سالها بیشتر شده و بیست سی سال پیش احتمالا بدتر ترجمه می‌کرده‌ام. به این مسئله کلی باید ورود اصطلاحات جدید را اضافه کرد که بعضی از آنها را – در زبان‌شناسی- من و شما ساخته‌ایم.
مثلا چون صحبت از چومسکی شد، ما در سال‌های ۴۰ اصطلاح Transformation چومسکی را به «تاویل» ترجمه می‌کردیم- چون این اصطلاح در عربی به‌کار می‌رفته و نحویون عرب صورت‌هایی را موول از صورت‌های بنیادین دیگری می‌‎گرفته‌اند – ولی بعدا خود من اصطلاح «گشتار» را به‌جای «تاویل» پیش‌نهاد کردم. اگر به نظر مارتینه برگردیم این تفاوت‌ها و تغییراتی را که در طول زندگی یک فرد رخ می‎دهد هم می‎توان با دید هم‌زمانی ایستا بررسی کرد و هم با دید هم‌زمانی پویا. بررسی هم‌زمانی ایستا، این تفاوت‌ها را به‌عنوان گونه‌های اختیاری و موازی در نظر می‎گیرد چون نسل‌های متفاوت ولی حاضر در صحنه و در کنار هم، چندان به این تفاوت‌ها توجهی نمی‎کنند و تا زمانی که این تفاوت‎ها باید مسیر زمانی تحول گونه‌ها را با مقایسه‌ی کاربردهای متفاوت نسل‌های جوان‌تر با نسل‌‎های مسن‌تر ترسیم کرد.
آقای دکتر صفوی بخشی از شعر امروز ایران با هجوم به هنجار عادی زبان و شکستن صورت واحدهای آن و با پس راندن نهادهای ارتباط‌گرایی کلاسیک در پی آفرینش‌های تازه‌تر و دیگری است، نظرتان را درباره‎ی این شاخه از شعر امروز ایران بیان کنید.
دکتر صفوی: در هر دوره‌ای افرادی هستند که سعی می‌کنند در مسیر خاص ادبیات حرکت تازه‌ای را نشان دهند. این یک مساله طبیعی است. در همان زمان که بر فرض رمانتیسم می‎خواست شکل بگیرد، در آن موقعی که سبک سوررئالیسم و دادائیسم می‌خواست شکل بگیرد خُب این مسائل بود.
اینکه ما امروز بتوانیم بگوییم که آیا این حرکت که روی بازی‌های زبانی عمل می‌کند تا چه اندازه می‎تواند در ادبیات فارسی جا داشته باشد امروز نمی‌توانیم بگوییم. آنچه برای ما می‌تواند حائز اهمیت باشد این است که در زبان‌شناسی مساله‌ای داریم به‌نام اصل رسانگی، یعنی شما در نهایت باید شعرتان یا ادبیات‌تان به شکلی باشد که بتواند مفهومی را انتقال دهد.
آنچه در زبان‌شناسی مطرح می‌شود این است که هر کس می‌تواند بازی‌های زبانی خود را در ادبیات به صورت میلیاردها نوع مختلف مطرح کند که یکی از انواع‌اش هم این است که در این چند سال اخیر من بسیار دیده‌ام که افرادی آمدند که یک نگرش خاصی را ابراز کردند.
من شعر آنها را نمی‌فهمم. البته نمی‌گویم چون من نمی‌‎فهمم بنابراین خوب نیست. ولی اگر بیست و پنج نفر شعری را بخوانیم و هر بیست و پنج نفرمان نفهمیم این نشان می‌دهد که این کاری است که نمی‎تواند دوام بیاورد؛ هر چند که احساس کنیم کار جدیدی انجام می‎دهیم و رونق دارد. اینها کار مهمی انجام نمی‌دهند، در واقع مثل ماشینی می‎ماند که سعی کردیم شکل‌اش را عوض کنیم یادمان رفته که چرخی هم باید داشته باشد. این ماشینی است که شکل‌اش خیلی قشنگ شده ولی باید حرکت هم بکند.
آقای دکتر میلانیان در اینجا سئوالی به‌وجود می‎آید که آیا ممکن است با پیشرفت زبان‌شناسی انسان روزی سخنان پرندگان و یا حیوانات را بفهمد؟
دکتر میلانیان:
ببینید اگر یادتان باشد گفتم که تعریف مارتینه از زبان در چارچوب تجزیه‌ی دوگانه‌ی چرا بسیار مهم است. مارتینه می‌گوید ما هرچیزی، هر پدیده‌ای را که با این تعریف بخواند، زبان می‌نامیم. ولی این تعریف را ما از پیش ارائه نداده‌ایم بلکه از کهن‌ترین دوران تا کنون دیده‌ایم که زبان‌های بشری همه این ویژگی را دارند. اما وقتی‌ که این تعریف را پذیرفتیم، دیگر هر چیزی که با این تعریف نخواند، زبان نخواهد بود. این نکته در مورد پرنده‌ها، حیوانات و حتی نوزاد انسان صادق است. قبلا گفتم که اگر قرار بود انسان با آغون‌واغون و اینجور چیزها، میلیاردها و در حقیقت بی‌نهایت امکانات زبانی و پیچ و خم‌های فکر و اندیشه و نیازهای ارتباطی و گوناگونی عواطف خود را بیان کند، هرگز نمی‌‎توانست. فقط تجزیه‌ی دوگانه این امکان را به انسان داده است، به آن صورتی که من گفتم. حیوانات و پرندگان یکچنین زبانی ندارند که ما بفهمیم؛ اما یک چیزی حتما دارند ولی ما دیگر به آن زبان نمی‌گوییم. و هر چه دارند حتی اگر روزی آن را بفهمیم، بسیار محدود خواهد بود. به همان حد که شما خانم‌ها و آقایانی که فرزند نوزاد دارید، آغون‌واغون‌های آن فرزند، حرکات دست یا گریه‌‎های‌اش را نمودار یک پیام می‌گیرید: گرسنشه، (ببخشید) جاشو تر کرده، گرمشه، سردشه. ولی از این محدوده فراتر نخواهید رفت. به این نکته که قبلا وقت نبود آن را گسترش بدهیم، توجه کنید: وقتی می‎گوییم زبان بشر، به‌جز وظیفه‌ی ایجاد ارتباط و وظایف دیگر، وظیفه‌ی بیان اندیشه را نیز بر عهده دارد و در حقیقت تکیه‌گاه اندیشه‌ی بشر است، نکته‌ای را بیان کرده‌ایم که بسیاری گفته‌اند و مارتینه نیز بر اهمیت آن تاکید گذاشته؛ ولی هیچ‌کس حتی خود مارتینه تا حالا بررسی نکرده نظام زبانی بشر در کجا این قدرت اندیشیدن بشری را منعکس می‎کند. اغلب فکر کرده‌اند این اندیشه‌ها، اندیشه‌های فلسفی هستند. من بارها در گذشته سر کلاس، گفته‌ام ساده‌ترین جمله‌ی زبان، قدرت اندیشه‌ی بشر را نشان می‎دهد. چون اگر ما زبان تجزیه‌پذیر خود را نداشتیم، قشرشکنی ذهنی اصلا برای ما میسر نبود و ما مثل حیوانات، مثل پرندگان برده‌ی محیطی بودیم که زبان حال و مکان کنونی را بر ما تحمیل می‌کند. مثل حالا در این تالار. اگر زبان بشری نبود، من  که چگونه می‎توانستم بگویم «من دیروز در تهران حسن را دیدم». چگونه دیروز یعنی زمانی را که گذشته است می‌آفریدم؟ با حسنی که اینجا نیست یا به‌اصطلاح غایب است چه‌کار می‌کردم؟ مکانی را که تهران است، از کجا می‌آوردم؟ ببینید ساده‌ترین جمله‌ آنچنان قدرت قشرشکنی یا به‌عبارت دیگر رهایی از تسلط زمان و مکان لحظه‌ی حاضر را به انسان می‎دهد که هیچ حیوانی از آن برخوردار نیست. بنابراین اگر روزی زبان حیوانات را بفهمیم، که در آن هم من شک دارم، به هیچ‌وجه نباید فکر کرد که چنین زبانی، زبانی مثل زبان بشری خواهد بود.
آقای دکتر صفوی اگر برجسته‌سازی شامل هنجارگریزی و قاعده‌افزایی است همان‌طور که حضرت عالی هم اشاره کردید در این بیت حافظ بیان بفرمایید آیا هنجارگریزی همان قاعده‌افزایی نیست؟
رشته‌ی تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین‌ساق بود

دکتر صفوی: اوایل که من به این مسائل می‌پرداختم دو اصطلاح به‌کار می‌‎بردم. گفته‌ام برجسته‌سازی دو نوع است؛ یک نوع آن هنجارگریزی است و نوع دیگر قاعده‌افزایی. بعد در جلد دوم از زبان‌شناسی به ادبیات که اکنون زیر چاپ است یعنی جلد شعر، برایم مسلم شده است که قاعده‌افزایی هم خود نوعی گریز از هنجار است. اینها را دو گروه کردم و گفته‌ام اگر بیاییم موسیقی به نثر بدهیم قاعده‌افزایی انجام داده‌ایم و در نهایت به نظم می‎رسیم. مثلا به‌جای اینکه بگویم «اگر اسید با باز ترکیب شود از ترکیب آنها نمک به‌دست می‎آید»، بگویم:
چون که بازی شد مرکب با اسید
پس از آنها ملح می‌آید پدید
این شعر از استاد محمود شیمی بود. این برای این بود که بچه‌ها زودتر بتوانند یاد بگیرند. ببینید اگر در جدول ضرب از نظم استفاده نمی‌کردیم برای یادگیری‌اش دچار مشکل می‌شدیم و مطمئنم که آن را یا نمی‌گرفتیم. پس اگر ما بیاییم روی این نثر قاعده بیافزاییم می‌رسیم به نظم، اگر بیاییم از این قواعد نثر قاعده بکاهیم، که قبلا به آن گفته بودم هنجارگریزی و الان می‌گویم قاعده‌کاهی، به شعر می‌رسیم. قاعده‌کاهی یعنی اینکه من مثلا در زبان روزمره نمی‌توانم بگویم که این میکروفن نسبت به من سوء دارد، چرا؟ چون «نظر سو داشتن» در مورد بی‌جان‌ها نمی‌تواند به‌کار برده شود. ولی در شعر می‌گویم: «صبح‌دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت.» هیچ‌کس هم به من نمی‌گوید که گل نوخاسته نمی‌تواند با مرغ‌ چمن سخن بگوید. حال به این نمونه توجه کنید:
 «رشته‌ی تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین‌ساق بود»
اینجا یک قاعده‌افزایی انجام شده. تکرار صدای سین در ساعد ساقی سیمین‌ساق، در اینجا شاید نشان می‌دهد که صدای‌اش را در نیاور، هیس.
خیزید و خز آرید که هنگام خران است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
این صدای خِز خِز را بی‎خود نمی‌آورد. در اصل شاعر می‌آید از روی محور جانشینی واژه‌هایی را انتخاب می‌کند و یک نوع صدایی را در بطن آن ساختار می‌گذارد.
این افزودن صدا چون یک معنای اضافی به من می‌دهد، بخشی از شعر می‌شود و دیگر بخشی از نظم نیست؛ چون به‌جای ساعد می‌توانست بازو بگذارد. جای ساقی هم باده‌فروش بگذارد ولی دیگر این صدای سین‌ها پشت هم نمی‌آمد. شاعر فکر می‎کند و این را به این صورت درمی‎آورد. ما بعد از سرودن یک شعر روی صورت‌بندی‌ها و پیکربندی‌ها کار می‎کنیم و درست‌اش می‌کنیم؛ همین‌طوری چاپ نمی‌کنیم.
شما در شاهنامه می‌‎توانید داستانی را بخوانید بعد می‎توانید به نقل کردن داستان بپردازید؛ چون نظم است؛ اما شعر حافظ مثلا:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
را غیر از خود شعر نمی‎توان توضیح داد. فردوسی آمده از روی عمد این نوع ساختار شعر را انتخاب کرده و از این نوع ابزار استفاده کرده است. حافظ ابزار دیگری را استفاده کرده و سعدی و دیگران هم همین‌طور. مثلا به یاد دارم که در دوره‌ی کارشناسی به ما می‌گفتند که فردوسی آمده شاهنامه را بر وزن فعولن فعولن فعولن فعول سروده؛ هیچ‌کس به ما نگفت وزن فعولن چه کار می‌کند؟ می‌گفتند فعولن شعر را حماسی می‌کند. این فعولن‌ها را سعدی هم در بوستان استفاده کرده چرا آنجا شعرش حماسی نشده؟ گفتند واژه‌ها مهم است؛ پس شمشیر و گرز و غیره اینجا مهم است. داستان زال و رودابه چرا حماسی است؟ آنجا که دیگر نه شمشیر است نه گرز و نه کمند. در اصل ابزارهای دیگری کنار این می‎آید. این ماجرا را من نفهمیدم تا پانزده سال پیش که رفته بودیم ترکمن‌صحرا، در هتلی که ما خوابیده بودیم کنارش اسب رد می‌شد؛ دائما صدای پای آنها می‎آمد با آهنگ خاص خودش (دُدُدُم دُم، دُدُدُ دُم) گوش دادم و دیدم بحر متقارب در بیرون هتل در جریان است. یعنی وقتی شما دقت می‎کنید می‌بینید آن وزنی که انتخاب می‌شود برای شعر خودش خیلی مهم است. یعنی در اصل نوع انتخاب شعر بسته به آن حال و هوا دارد. اینها مجموعه‌ای هستند که ما روی اینها فرضیه داریم؛ هیچ‌کدام‌شان را نمی‎توانیم بگوییم که درست است یا غلط است؛ فرضیه است یا نه. بعضی از آنها بیشتر به دل ما می‎نشیند بعضی‌ها را نمی‌توانیم ثابت کنیم. مثلا بگوییم چرا بحر متقارب؟ پس بحر هزج چیست؟ ولی بعضی مواقع جرقه‌هایی در ذهن ما ایجاد می‌شود که به‌نظر می‌رسد آن مورد خاص جذاب است و انسان می‎تواند آن را مطرح کند ولی بعضی از وزن‌ها را با این که می‌شناسد نمی‎تواند طرح کند. به دلیل این است که شسته و رفته نمی‎توان روی این مسئله بحث کرد. سلیقه‌ اعمال می‌شود، خیلی چیزهایی که من گفتم این شعر است، این نظم است و ... اینها سلیقه شخصی من است؛ ممکن است درست باشد یا نباشد.
دکتر میلانیان: می‌بخشید آقای دکتر صفوی، ولی این تمایز میان «نظم» و «شعر» به‌نظر من تا حدی خطرناک است. قبلا هم بعضی‌ها همین تمایز را به‌کار برده‌‎اند، البته شاید نه به همین صورت ولی به‎هر حال برای آنکه با «ناظم» دانستن فردوسی اهمیت کار او را کم کنند. بنابراین، من پیش‌نهاد می‎کنم که نظرتان را در مورد فردوسی و حافظ طور دیگر و با به‌کار بردن اصطلاحاتی به‌جز ناظم و شاعر بیان کنید. باید بگویم که برای من، فردوسی و سعدی و حافظ سه غول ادبیات فارسی هستند؛ ولی ما نمی‎توانیم هیچ مقایسه‌ای بین فردوسی و حافظ بکنیم. چون در اینجا با دو جهان متفاوت، دو بینش متفاوت، دو شخصیت متفاوت و دو سبک ادبی و زبانی متفاوت روبه‌رو هستیم. فردوسی داستان‌سراست و شعر برای‌اش وسیله است. فردوسی می‎توانست اثر جاوید خود را به نثر نیز پدید بیاورد؛ البته نثری زیبا و مثلا تاریخ بیهقی‌وار. گو اینکه برای ذهن ایرانی، به‌خصوص در آن دوران، شعر، جاذبه‌ی دیگری داشت. حافظ چیز دیگری‌ست، جهان دیگری‌ست. البته بیان مفاهیم و اندیشه‌های والا برای حافظ بسیار مهم است و چگونگی ارائه آنها با استادی و زیبایی بی‌نظیری انجام گرفته؛ ولی خودِ آفرینش شعری نیز برای‌اش هدف است و اگر حافظ به نثر روی آورده بود، بی‌شک حافظ نمی‎شد. به همین دلیل، من با این‌طور مقایسه‌ها و گفتن اینکه آن نظم است و این شعر، موافق نیستم. چون ممکن است سوءتفاهمی ایجاد کند.
دکتر صفوی: این بستگی دارد که شما این دو اصطلاح را چطور تعریف کنید. من صد صفحه در تعریف شعر و نظم نوشته‌ام. و هنگامی که از برجسته‌سازی حرف می‎زنیم با اصطلاحات امروزی‌ست.
دکتر میلانیان: البته می‎بخشید ولی من کتاب شما را هنوز نخوانده‌ام. ولی سی سال پیش مقاله‌‎ای خواندم از یک شاعر بزرگ که اسم نمی‌آورم که نوشته بود «فردوسی ناظم است و شاعر نیست». اگر این‌طور استدلال کنیم باید شکسپیرِ غزل‌سرا را بر شکسپیرِ نمایش‌نامه‌نویس ترجیح بدهیم. من از این جهت بود که این مسئله را مطرح کردم.
گفت‎وگوی حاضر، بازنویسی و ویراسته‌ی متن میزگرد ترجمه‌ی آثار کلاسیک زبان‌شناسی است که در دی‌ماه ۱۳۷۸ به همت کتاب ماه ادبیات و فلسفه و با همکاری اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس در شیراز برگزار شد.


از زبان میلانیان

من،  هرمز میلانیان، به سال ۱۳۱۶ شمسی در تهران متولد شده‌ام. ازدواج کرده‌ام و سه دختر و دو نوه دارم. پدرم ناخدا حسن میلانیان فرمانده‌ی ناو «پلنگ» بود که در حمله‌ی متفقین به ایران (روس‌ها از شمال و انگلیسی‌ها از جنوب) هنگام دفاع از آبادان زخمی و پس از انتقال یافتن به تهران، در ۳۸ سالگی، به درجه‌ی شهادت نائل شد و مادرم، بانو درخشنده شیمی (که خوشبختانه هنوز در قید حیات است) مسئولیت بزرگ کردن و تربیت من و برادر کوچکترم هومان را برعهده گرفت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی من در تهران انجام گرفت (دبیرستان‌‎های «شرف» و «دارالفنون»). علاقه‌ی من به ادبیات به‎ویژه ادبیات فارسی باعث شد که پس از دریافت دیپلم متوسطه در رشته‌ی ادبی و موفقیت در امتحان ورودی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران به سال ۱۳۳۴ در رشته‌ی ادبیات فارسی به ادامه‌ی تحصیل بپردازم و از محضر استادانی چون استاد فروزانفر، استاد همایی، استاد مدرس رضوی، دکتر معین، دکتر خانلری، دکتر مقدم، دکتر صفا، دکتر کیا، دکتر خطیبی و بانو نفیسی بهره‌ور شوم. در سال ۱۳۳۷، پس از اخذ درجه‌ی لیسانس در رشته‌ی ادبیات فارسی، مدت یک‌ سال، به‌عنوان دبیر ادبیات فارسی، در دبیرستان‌های حرفه‌ای تهران به تدریس پرداختم. از همان سال‌های دبیرستان، علاقه‎ی من به زبان فارسی و آموختن زبان‌های بیگانه مرا مصمم کرده بود که در صورت امکان به تحصیل در رشته‌ی «زبان‌شناسی» بپردازم. گو اینکه هنوز تصویر چندان روشنی از این دانش کمابیش نوین در ذهن نداشتم. خوشبختانه در شهریورماه ۱۳۳۹ (۱۹۶۰) شرایط ادامه‌ی تحصیل در این رشته برای من فراهم شد و من به پاریس رفتم و در دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه پاریس (سُربُن) نام‌نویسی کردم و به‌‎عنوان نخستین دانشجوی ایرانی آندره مارتینه، زبان‌شناس برجسته‌ی فرانسوی، با آموزش و دیدمان وی در زمینه‌ی زبان‌شناسی ساخت‌گرا و به‎ویژه نقش‌گرا آشنایی نزدیک پیدا کردم. دوران تحصیلات عالی من در پاریس پنج سال به‌طول انجامید و من در این مدت به اخذ دو «گواهینامه‌ی عالی» در «زبان‌شناسی عمومی» (با قید «بسیار مفتخر») نائل شدم. پس از مراجعت به ایران در فروردین‌ماه ۱۳۴۴، در «بنیاد فرهنگ ایران» مسئولیت پژوهش در زمینه‌ی تاریخ زبان فارسی را، زیر نظر دکتر پرویز ناتل خانلری، بر عهده گرفتم و با همکاری پژوهش‌گران دیگری که به من پیوستند، به بررسی تحول صرف فعل در زبان فارسی پرداختم که نتیجه‌ی آن فراهم آوردن نمودارها و جدول‌های دقیقی در این زمینه بود. در نیمه‌ی دوم سال تحصیلی ۱۳۴۶-۴۵، پس از موفقیت در امتحان استادیاری، به‌عنوان استادیار زبان‌شناسی در گروه «زبان‌شناسی همگانی و زبان‌های باستانی» دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، که استاد گرامی ما مرحوم دکتر محمد مقدم بنیادگذار آن بود، به استخدام رسمی این دانشگاه درآمدم و بدین‌سان کار من در «بنیاد فرهنگ ایران» پایان گرفت. در شهریورماه ۱۳۴۹ به‌عنوان استادیار مهمان، برای یکسال تحصیلی، به دانشگاه ایلینوی در شهر اوربانا برای تدریس زبان فارسی رفتم (چون آن زمان همکاری نزدیکی میان این دانشگاه و دانشگاه تهران وجود داشت). پس از مراجعت به ایران در سال ۱۳۵۰، بار دیگر به تدریس خود در دانشگاه تهران ادامه دادم و چند سال بعد به رتبه‌ی دانشیاری ارتقا یافتم. در طول سالهای ۵۰ شمسی با «فرهنگستان زبان ایران» نیز همکاری نزدیک داشتم و در یکی دو کمیسیون واژه‌گزینی آن شرکت می‌کردم. همچنین سرپرستی پژوهش‌هایی را در زمینه‌ی دستور، تلفظ و املای فارسی، بر اساس آزمون‌هایی میان پاسخ‌‎گویان فارسی‌زبان برخوردار از تحصیلات لااقل دبیرستانی، برعهده داشتم (هدف از این پژوهش‌ها، به‌ویژه در زمینه‌ی تلفظ و املا، دستیابی به ساختار و قواعد واقعی و طبیعی و نیز امکانات و محدودیت‌های این دو زمینه بود و نه تحمیل دستورالعمل‌های تصنعی و به‌اصطلاح «فاضلانه»). در طی همین سالها در چندین کنگره و همایش تحقیقات ایرانی و نیز زبان‌شناسی عمومی در ایران و خارج شرکت کردم که بعضی از سخنرانی‌هایم بعدا به‌صورت مقالاتی به‌ چاپ رسیده‌اند (نگاه کنید به «پیوست») یک ‌سال و نیم پیش از پیروزی انقلاب از سوی همکارانم به‌عنوان مدیر گروه زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی دانشگاه تهران انتخاب شدم. شش ماه پس از انقلاب برای استفاده از «فرصت مطالعاتی»، که پرونده‌ی دانشگاهی آن از پیش آماده شده بود، عازم فرانسه شدم و کمی بعد از سوی دانشگاه «سُربُن جدید (پاریس ۳)» دعوت شدم که به‎عنوان «استاد مهمان» به تدریس زبان، ادبیات و زبان‌شناسی فارسی در آن دانشگاه بپردازم. این دوره از فعالیت دانشگاهی من که قرار بود دو سال طول بکشد، مدت شش سال (از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۵) ادامه یافت و از سال دوم سرپرستی بخش فارسی این دانشگاه را نیز بر عهده گرفتم. تجربه‌ی این دوره از فعالیت دانشگاهی‌ام، دریافت و شناخت عمیق‌تری از مسائل علمی و نظری امر ترجمه‌ی ادبی بود که تدریس ادبیات کهن و معاصر فارسی در کشوری بیگانه الزاما مطرح می‌ساخت. پس از پایان دوره‌ی «استادی مهمان» (اکتبر ۱۹۸۵) برای گذران زندگی و تامین مخارج خانواده به کارهای دیگری پرداختم که ارتباطی به فعالیت دانشگاهی نداشت و سرانجام در شهریور ۱۳۷۸ (۱۹۹۶)، چون فرزندانم دیگر تحصیلات خود را به‌‎پایان رسانده و مشغول کار شده و تشکیل خانواده داده بودند، پس از ۱۷ سال دوری از میهن، به ایران بازگشتم و از آن زمان تا کنون به‌کار تالیف و ترجمه و تحقیق در زمینه‌ی زبان‌شناسی عمومی و فارسی مشغول هستم و در این زمینه با «موسسه‌ی فرهنگی شهید رواقی»، «انتشارات هرمس» و نیز انتشارات «فرهنگ معاصر» افتخار همکاری دارم. در آنچه به نوشته‌ها و مقالات من در زمینه‎ی زبان‌شناسی مربوط می‌شود (نگاه کنید به پیوست)، باید بگویم از همان نخستین مقاله (۱۳۴۸) هدف اصلی من اِعمال معیارهایی از زبان‌شناسی نوین بر زبان فارسی بوده است که به کارایی و سود آنها در پیشبرد آگاهی ما از نظام زبان فارسی (و نیز خط فارسی) اعتقاد داشته‌ام. نیز از همان ابتدا کوشیده‌ام که برای اصطلاحات زبان‌شناسی نوین معادل‌های فارسی مناسبی را پیش‌نهاد کنم که بسیاری از آنها اینک پذیرفته شده‌اند. توجه به کاربرد فرهنگی و اجتماعی زبان فارسی و تقویت و گسترش آن و کم کردن فاصله میان زبان گفتار و نوشتار و مخالفت با دستورالعمل‌های «من‎درآوردی» و تصنعی در زمینه‌ی تلفظ و املا، که گاه به «مُد» روز تبدیل می‌شود و حتی گریبان بعضی از دوستان زبان‌شناس را نیز می‌گیرد و به‌جای تثبیت به تشتت بیشتر می‌انجامد، یکی از هدف‌های علمی من بوده و هست. ساختار زبان و خط فی‌نفسه تا آن اندازه دشوار هست که ما را از تحمیل «تابو»های جدید (و بی‌فایده) بر نسل جوان (و پیرترِ) این مرز و بوم بازدارد.


پی‌نوشت
عضویت در مجامع بین‌المللی: انجمن زبان‌شناسی پاریس؛ انجمن جهانی زبان‌شناسی نقش‌گرا.
فهرست مقاله‌ها و نوشته‌های هرمز میلانیان در زمینه‌ی زبان‌شناسی عمومی و فارسی:
به فارسی:
۱-«خنثی‌شدن تقابل‎های دستوری در گروه اسمی زبان فارسی». مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران. سال هفدهم، شماره‌ی ۲، ۱۳۴۸.
۲- «زبان‌شناسی و تعریف زبان»، فرهنگ و زندگی، شماره‌ی ۲، ۱۳۴۹.
۳- «چند نکته درباره‌ی وابسته‌های ملکی در زبان فارسی». مجله‌ی سخن. سال بیستم، شماره‌ی ۳، ۱۳۴۹.
۴- «کلمه و مرزهای آن در زبان و خط فارسی». مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران. سال هجدهم. شماره‌ی ۳، ۱۳۵۰.
۵- «کاربرد زبان فارسی در زمینه‌ی علوم و فنون». مجموعه‌ی سخنرانی‎ها در نخستین سمینار آموزش زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه‌ها و موسسات آموزش عالی. وزارت علوم و آموزش عالی، ۱۳۵۰.
۶- «چند نکته درباره‌ی واکه‌های فارسی در گذشته و حال». مجموعه‌ی خطابه‌های نخستین کنگره‌ی تحقیقات ایرانی، دانشگاه تهران، ۱۳۵۰.
۷- «دستگاه عدد در زبان فارسی». مجموعه‌ی خطابه‎های سومین کنگره‌ی تحقیقات ایرانی، بنیاد فرهنگ ایران (در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران)، ۱۳۵۱.
۸- گسترش و تقویت فرهنگ زبان فارسی. چاپ کاویان، پخش از انتشارات «زمان»، ۱۳۵۱.
۹- «کهنه و نو در زبان‌شناسی». کتاب امروز، شماره‌ی ۵، ۱۳۵۲.
۱۰- «کوتاه‌ترین جمله و ساختمان آن در زبان فارسی». پژوهشنامه‌ی فرهنگستان زبان ایران، شماره‌ی ۱. ۱۳۵۴.
۱۱- «درست و غلط در زبان از دیدگاه زبان‌شناسی». فرهنگ و زندگی، شماره‌ی ۲۱-22. ۱۳۵۵.
۱۲- «آزادی و بند در زبان». جشن‌نامه‌ی دکتر محمد مقدم، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال ۲۳، شماره‌ی ۲۴، ۱۳۵۵.
به فرانسه:
۱-“Les moemes et les procedes de passage en pernsan de la categorie verbale a la categorie nominale et vice versa” . Printed from WORD. Vol. ۲۵, no ۱-2-3 pp. ۲۱۴-227. New york, ۱۹۶۸.
(تک‌واژها و روندهای گذر در زبان فارسی: از مقوله‌ی فعل به مقوله‌ی اسم و بالعکس)
۲- “peut-on dire autre?” Actes du 8e colloque de la societe Internationale de la linguistique Fonctionnelle. Grece. ۱۹۷۸.
(آیا می‌توان گفت زبانی از زبان دیگر مشکل‌تر است؟)


کوتاه با صفوی
کوروش صفوی در سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌‎ی خود را در آلمان و سپس اتریش آغاز کرد و به پایان رساند. در سال ۱۳۵۰ به تهران بازگشت و مجددا از دبیرستان هدف آن ایام دیپلم ریاضی گرفت. در سال ۱۳۵۴ مدرک کارشناسی خود را در رشته‌ی زبان و ادبیات آلمانی دریافت کرد و سپس برای ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی زبان‌شناسی به آمریکا رفت ولی تحصیل خود را نیمه‌تمام گذاشت و به ایران بازگشت و دوره‌های کارشناسی ارشد و دکتری خود را در رشته‌ی زبان‌شناسی در دانشگاه تهران به پایان رساند. وی از سال ۱۳۵۶ در استخدام دانشگاه علامه طباطبایی است و هم‌اکنون در گروه زبان‌شناسی این دانشگاه به تدریس اشتغال دارد.
مجموعه‌ای حدود بیست کتاب تالیف و ترجمه و بیش از یکصد و بیست مقاله‌ی تخصصی حال کار وی تا به امروز است. از جمله تالیفات وی می‌‎توان به کتاب‌‎های «درآمدی به زبان‌شناسی»، «واژه‌نامه‌ی زبان‌شناسی»، «نگاهی به پیشینه‌ی زبان فارسی»، «از زبان‌شناسی به ادبیات در ۲ مجلد»، «هفت گفتار درباره‌ی ترجمه» اشاره کرد. کتاب‎های ترجمه‌شده‌ی وی به حدود پانزده جلد می‌‎رسد که از جمله می‎توان به «تاریخ خط» با همکاری آقای عباس مخبر، «نگاهی تازه به معنی‌شناسی»، «سه رساله درباره‌ی حافظ»، «دوره‌ی زبان‌شناسی عمومی»، «زبان‌شناسی و ادبیات با تاریخچه‌ی چند اصطلاح»، «دنیای سوفی»، «زبان و ذهن»، «روندهای بنیادین در دانش زبان»، «فن دستور» و غیره اشاره کرد.
هم‌اکنون از وی ترجمه‌های «دیوان غربی- شرقی» گوته، «زبان و اندیشه» چامسکی، «فردینان دو سوسور» کالر، در دست انتشار است.
انتشارات هرمس علاوه بر کتاب‌های متعددی که از صفوی منتشر ساخته، اقدام به چاپ مجموعه‌ی مقالات وی در مجلدات مختلف کرده است که بیست مقاله‌ی وی هم‌اکنون تحت عنوان «گفتارهایی در زبان‌شناسی» در دست انتشار است.

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST