اعتماد: ساعت ۱۱ شب است میدان فاطمی بیمارستان سجاد، جایی که در سردخانهاش، چشمهایی شعلهور برای همیشه دیدن را از یاد بردهاند. سلام و تسلیت و سکوت. انگار خودش دوست داشته در امامزاده طاهر دفن شود. کنار شاملو و گلشیری همراه پوینده و مختاری، اما تجربه خاکسپاری سیمین بهبهانی نشان داده امامزاده طاهر دیگر پذیرای بزرگان فرهنگ این ملک نخواهد بود، تا ببینیم چه خواهد شد. ساعت ۱۲ شب است خانه خیابان جمالزاده در انتهای کوچه با دری که به بهار باز میشود. حیاط کوچک و درختهای سبز میخواهند بهار را فریاد بزنند اما انگار در برابر سردی مرگ کم آوردهاند. اخوت همراه همیشه سپانلو نشسته است روی مبل و زل زده است به هیچ. لابد فکر میکند به سال هشتاد و نه به خسخس سینه شاعر و سرفههای مدام و درد جناغ سینه. به دکتر به بیمارستان به تشخیص بیماری و شنیدن خبر بد بزرگ. لابد یاد همین هفته پیش و وخامت حال سپان میافتد یاد بیمارستان سجاد و دو روز بیهوشی و همین چند ساعت پیش که برای همیشه تنها شده است. زهوار خانه دارد در میرود و کتابها میخواهند پرواز بکنند و در آسمان شهر گم شوند. پارچههای روی مبل نشان از خانه بدون صاحبخانه دارد و خانه بدون صاحبش قطعاً پذیرای میهمان هم نیست. میایستیم در حیاط. نگاه میکنیم به شکوفه اناری که روی درخت روییده است. دوست داریم فردا صبح سپانلو بیدار شود و بیاید کنار همین درخت بایستد و یک لحظه گرم را جستوجو بکند. تنها اتفاق خوب این است که خانه را ثبت ملی کردهاند و این خانه، این، از تنها بازماندههای شهر دیروز طعمه بساز بفروشها نمیشود تا روحش را گودبرداری کنند و خاکش را با تیرآهن سوراخ سوراخ کنند تا تبدیل به چند مکعب زشتِ سوار بر هم شود. فردا صبحش است «مگر میشود این درختهای انار و انجیر باشند و سپان نباشد» این را دوستانش میگویند، در حیاط همان خانه انتهای کوچه خیابان جمالزاده کنار آن درخت انجیر و شکوفههای انار جمع هستند. دوستانی که بعضی رفاقتی سیساله با شاعر داشتند. توی خانه هر کس گوشهای کز کرده است. کسی رختخوابش را در اتاق عقبی مرتب میکند. ملحفهها هنوز بوی شاعر را میدهند. صندلی همیشگی او اما خالی است و روی طاقچه عکس سپان با کلاه شاپویش به مهمانان... شاعر تهران در دوشنبه شب دیگر نفسش بالا نیامد؛ بیماری، این چند سال آخر امانش را بریده بود، چندی بود که آن شاعر خوشمشرب دیگر نای سرحال بودن نداشت. دوستانش همیشه شادی و روحیه مثالزدنیاش را به یاد دارند، اما او در دیدار آخری که همین سیزدهبدر امسال با آنان داشت غمگین بود. دوستان هر کدام خاطرهای از سالهای معاشرت با او دارند و ما گزارشی از این یادوارهها برایتان بازگو میکنیم. (همکاران گزارش: لیلی فرهادپور، زینب کاظمخواه، رضا صدیق، پیام رضایی و روزبه روزبهانی) .
جواد مجابی، نویسنده و پژوهشگر ادبی: دغدغه سرنوشت انسان را در جهان داشت
سپانلو به عنوان هنرمندی که روشنفکر هم هست هر دو وظیفه را به طور کامل عمل کرد. در عالم ادبیات او شعر سرود، داستان نوشت و همچنین در زمینه نقد ادبی سالها قلم زد و فعالیت داشت. از همین رو او همیشه به عنوان یک پیشکسوت راهنمای جوانان بوده است.
اما در بُعد دیگر سپانلو یک روشنفکر است. او علاوه بر ادبیات در عرصه اجتماعی نیز حضور فعال داشت. از آغاز دهه ۴۰ سپانلو زبان گویای جنبش دانشجویی بود. وی در سخنرانیها، گفتارها و نوشتن در نشریات توانست نوعی فعالیت اجتماعی مستمر را سامان بدهد. او همیشه نسبت به وقایع اجتماعی حساس بود و فقط در مورد ایران این دغدغه را نداشت بلکه در عرصه جهانی هم این نگاه را داشت. برای مثال او نسبت به فلسطین و الجزایر دغدغه جدی داشت و از اولین کسانی بود که برای فلسطین شعر گفت. در واقع او در سطح جهانی هم به سرنوشت انسان اهمیت میداد. تعداد کسانی که هم روشنفکرند و هم هنرمند اندک است وکسانی که این دو وظیفه را برای یک عمر رو به رشد تکامل ببخشید اندکتر. از سپانلو میتوان به عنوان آخرین نسلی از نویسندگان نام برد که شروع آنها از دوران مشروطیت بوده است. از این نظر او در کنار شاملو، نیما و جلال و دیگران قرار میگیرد.
منیرو روانیپور، نویسنده: او باید در دانشگاه درس میداد
آدم دقیقی بود تو کارنقد داستان؛ سر کتاب کنیز و وهشت داستان دیگر من خیلی چونه زد تا بقیه را متقاعد کند که اسم داستان کنیزو باشد. در جمع نویسندگان آن موقع همه مرد بودند و خوب سابقه نویسندگیشان بیشتر از من بود. هم او و هم گلشیری پای اسم کتاب من ایستادند.
در جمع نویسندگان ایرانی در فرانسه که بودیم چقدر بهش احترام میگذاشتند و چقدر حرمت داشت پیش نویسندگان فرانسوی. گفتم سپان من خسته شدم دیگر. گفت ما ناچاریم همینجا بمانیم. گفت من تهران را دوست دارم. گفتم اوه این شهر درندشت بی دروپیکر مرا خسته کرده. گفت تهران هم مثل امریکاست. همه از همه جای ایران میکوبند میآیند تهران بعدش پشت سر این شهر بد و بیراه میگویند. در آخر گفت: فکر میکنی اگر به تهران نمیآمدی و تو بوشهر مانده بودی الان چه کاره بودی؟ تنها آدمی بود که مرا منیر صدا میزد ومن اصلاً ازدستش ناراحت نمیشدم. پریروز ریچاردویلی نویسنده امریکایی که دوست من است بازنشسته شد؛ در دانشگاه چه جشنی گرفته بودند براش. ۷۷ سالشه داره میره به زادگاهش که کودکی و نوجوانیاش را آنجا بوده که شروع کنه به نوشتن رمان جدیدش و ماهیگیری کنه. اون وقت ما شاعر باسوادی مثل سپانلو داشتیم که میتوانست در دانشگاه درس بدهد اما هیچگاه امکانش نبود.
علی باباچاهی، شاعر: ما همیشه دعوا داشتیم با همه صمیمیتمان
در سالهای ۷۰ بود که در مجله دنیای سخن مشغول بودم. پیشنهادی دادم که دو صفحه در اختیار من بگذارند که نقدی بر شعر یکی از شاعران شناخته شده بنویسم و قبل از اینکه این مطلب چاپ شود، به شاعر نشان داده شود و او جوابش را بنویسـد. این موضوع در مورد شعر سپانلو هم انجام شد و نقدی در مورد شعرهایش نوشتم که سردبیر آن را به او نشان داد و جوابش را گرفت. من نقد را با لحن انکاری و سلبی ننوشته بودم؛ اما با وجودی که با هم رفیق بودیم نقد خیلی جدی بود و ساختار زیباییشناختی یکی از شعرهایش را بررسی کرده بودم. او هم جوابی بسیار جانانه نوشت و چون آدم بسیار حساسی بود و فکر نمیکرد که از طرف یکی از دوستانش نقد کارشناسانه جدی نوشته شود، خیلی عصبی شده بود اما این عصبیت را در رفتار او ندیدم. او در نوشتهاش به تنها چیزی که نپرداخته بود آوردن استدلالی بود که صحبتهای مرا انکار کند. بعدها که همدیگر را بیشتر شناختیم و به خلق و خوی هم آشنا شدیم؛ در یکی از شبها که بررسی شعرهای جدید آن سالهای من بود، سپانلو در مورد شعرهای من دقیق و جدی و بیپیرایه صحبت کرد و دید که من چه استقبالی از نقد او کردم و از آن زمان دوستی ما عمق و ریشه بیشتری یافت، تا این سالهای اخیر هرجا سخنرانی میکرد ورد زبانش بود که من و علی همیشه باهم دعوا داشتیم اما هرگاه به هم میرسیم خیلی دوست و صمیمی هستیم؛ به هر حال من یکی از بهترین دوستانم را از دست دادم. سپانلو شاعری است که فقدانش در جامعه احساس خواهد شد.
مدیا کاشیگر، مترجم: میدانستم اما باورش سخت است
جمعه امید روحانی گفت ظرف روزهای آینده تمام میکند. دوستی با پزشکان این را دارد که حرفهایی که به نزدیکان نمیزنند به آدم میزنند. با این حال انتظار نداشتم. با این حال باورش سخت است. یاد خیلی جاها میافتم. تمام کاروانهای شعر و نشستهای مشترک شاعران ایران و فرانسه. برخی زندهاند و برخی مثل سپانلو نیستند. یاد هنرمندان فرانسه میافتم که تعجب کرده بودند از حافظه این شاعر ایرانی و اطلاعاتش از شعر فرانسه. به گوش خودم شنیدم که به یکدیگر میگفتند: خجالت بکشید این ایرانی شعر ما را بیشتر میشناسد. ذهنم مشوش است مشوش.
احمد رضا احمدی، شاعر: بزرگ بود...
دیشب تا صبح بیدار بودم به دیوار نگاه میکردم
اینقدر این مرد بزرگ بود که نمیدانم چه بگویم شاید وقتی دیگر بگویم.
ماهور احمدی، موزیسین: زیر پایم خالی شد
اول دبستان خواندن زبان فارسی را میآموختم، الفبا رو یاد میگرفتم، احمدرضا میگفت: سین مثل سپان، سپان مثل سپانلو، دوستی پدرم و سپانلو قدیمیتر از شعر بود، همکلاس دوم دبستان بودن، صدای خوبی داشت، دلکش را دوست داشت و آوازهایش را خوب میخواند، رمبو رو به زبان فرانسه برایم میخواند، حالا آوازهای دلکش، شعرهای رمبو، در کنار شعرهای سین، مثل سپان برایم یاد و خاطره سپانلوست. میدانستم. برای رفتنش آماده بودم اما آن شب تو بیمارستان زیر پام خالی شد.
میترا الیاتی، نویسنده: یک خاطره خوب یک خاطره تلخ
همیشه سپانلو را شاد دیده بودم. او به هر حال از دوستان قدیمی من بود. اما بار آخر که او را دیدم، پشیمان شدم و دلم میخواست نمیدیدمش؛ بسیار افسرده و تکیده بود. سیزده بدر همین امسال بود، به باغی در لواسان دعوت شده بودیم، سعی میکردم روحیهام را حفظ کنم. او در تمام سالهایی که دیده بودمش حتی وقت بیماری؛ سعی میکرد روحیهاش را حفظ کند؛ ولی اینبار آخر که دیدمش احساس خطر کردم، از چشمانش بوی مرگ میبارید. مدتی در اتاق تنها بود و فکر کردیم بیاوریمش بیرون هوایی بخورد، تختی هم گذاشتیم، ولی آن سپانلو دیگر سپانلوی سابق نبود. یکی از دوستان که داشت میرفت به او گفت: «من پیری بدی داشتم ولی جوانی خوبی داشتم.» دوست ندارم که همین جا خاطرهام را تمام کنم، باید خاطره شادی هم از او تعریف کنم. زمانی سپانلو میخواست برود امریکا، همسرش تنها بود و از من خواست که یک ماهی نزد همسرش بمانم. ما تا صبح از این در و آن در حرف میزدیم. یک شب تا چهار صبح بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. بعد صدای داد و فریادی شنیدیم و آمدیم پایین دیدیم که سپانلو با چمدانش در حیاط ایستاده است. او داد و فریاد میکرد که یک ساعت است که زنگ میزنم و شما نمیشنوید و مجبور شدهام از بالای دیوار بیایم داخل.
مفتون امینی، شاعر: سالهای دور آشنایی
در سالهای دور خیلی دور هم جمع میشدیم و از این در و آن در حرف میزدیم. همانوقتها سپانلو را هم میدیدم. اما آشنایی اولیه من با این شاعر به سالها قبل از انقلاب برمیگردد. سپانلو در انجمن دوستی ایران و فرانسه فعالیت داشت، همان وقتها در کتابی به نام«عملیات شاعرانه» شعر ۱۱ شاعر را ترجمه کرد که من هم یکی از آنها بودم، آن وقت تبریز بودم که کتاب را برایم فرستاد و این باب آشناییام با سپانلو شد.
محمدعلی بهمنی، شاعر:
بیایید خیابانهای تازه بسازیم
یک بار دعوتش کرده بودیم برای شعرخوانی در جشنواره «ایران ما» شعرخوانی او برای ما خیلی مؤثر بود و او هم رویمان را زمین نینداخته و آمده بود. او در اجرایش درباره نامگذاری خیابانها صحبت کرد و به نظرم اشاره درستی هم در این زمینه داشت. سپانلو در مورد کسانی که روی خیابانها نامگذاریهای جدید میکنند، میگفت چرا ما باید اسم و اسامی تازه بگذاریم، به جای این کار بیاییم خیابانهای تازهای که ساخته میشوند اسامی که مدنظر داریم روی آنها بگذاریم. به نظرم حرفهای او بسیار درست بود و تا امروز در ذهن من مانده است.
اندیشه فولادوند، شاعر و بازیگر: تهران دیگر چشمهای آبی تو را نخواهد دید
سال ۹۰ وقتی برای رونمایی آلبوم «آخرین حرف معاصر» به منزل ایشان رفتم تا او را دعوت کنم، آشپزخانهای داشت که میشد خوشطعمترین چایها را در آنجا نوشید، با فضایی که عطر شعر داشت و ادبیات. برایم چایی آورد و کتابم را که پیشتر به او داده بودم تا شعرهایم را بخواند برایم آورد، گفت کتابت را ببین. تعجب کردم، تمام کتابم را حاشیهنویسی کرده بود و کنار کتاب، نظرهایش را نوشته بود. پرسیدم شما با این همه مشغله چطور فرصت کردید اینگونه برای کتاب وقت بگذارید؟ خندید و گفت که من هنوز روزانه هشت تا ۱۰ ساعت برای مطالعه، تألیف و ترجمه وقت میگذارم، وقتی قرار است درباره شعری حرف بزنم باید بخوانمش، ادبیات شوخی و تعارف ندارد و باید با نظم و دقیق با آن برخورد کرد. بغض کردم، از اینکه هنوز هستند کسانی که ساحت ادبیات را اینگونه میبینند. قرار بود بعد از آن مراسم به شاعرانی که آمده بودند مثل شمس لنگرودی، حافظ موسوی و سپانلو و... عکس دستهجمعیای که گرفته شده بود هدیه داده شود. وقتی عکس را به او دادم ذوق کرد و گفت: پشت این عکس، نام کسانی که حضور دارند از چپ به راست و از راست به چپ برایم بنویس، بعد از ما همین عکسهای یادگاری است که باقی میماند. سپان عاشق عکس بود، پشت عکس را نوشتم، قهقهه میزد، شوق داشت... با بیماریاش شوخی میکرد و هر کجا که بود، هر بزمی را به جشن مبدل میکرد، میگفت و میخندید. تصویر خندان سپان با آن چشمان آبی نخستین تصویری است که وقتی مرورش میکنی در ذهنت عکس میشود، نقش میبندد و در یادت باقی میماند. عکسها را با دقت مرور میکرد، مخصوصاً عکسهای سیاه و سفید را برای همین هم عاشق سینمای کلاسیک بود و سوفیا لورن. یک بار محض مزاح برایش دو عکس از جوانی و پیری سوفیا لورن هدیه گرفتم؛ تهران دیگر چشمهای آبی تو را نخواهد دید.
عبدالعلی عظیمی، شاعر: همیشه کتاب تازهای برای خواندن میخواست
یکی از تصاویری که هروقت یاد «سپان» میافتم از ذهنم عبور میکند این است که ایستاده بود وسط کتابخانه و داشت زیر لب چیزی را غرغر میکرد، گفتم چیه «سپان»؟ گفت کتاب تازه پیدا نمیکنم که بخوانم. گفتم خب بازخوانی کن، گفت خب حفظم... باید اتاق شخصی «سپان» را ببینید، دورتادور اتاق کتاب است و بعضی جاها هم دو پشته کتاب روی هم چیده شده... سپان «سرخ و سیاه» را خوانده بود، «بینوایان» را خوانده بود ولی رمان چیزی نبود که از خواندن آن شگفت زده نشود. بخشی از کتابهایش تاریخ و ادبیات کهن است، اینها را از بر بود ولی خب «سرخ و سیاه» کتابی نبود که بگویی من خواندم و تمام شد و سپان بارهای بار مثل گلشیری کتابهایی مثل این را خوانده بود. مثل گلشیری که هر دفعه کلاسهایش را با «سرخ و سیاه» شروع میکرد و همیشه هم چیز دیگری از این کتاب کشف میکرد و به خواندههایش بسنده نمیکرد... باید همیشه کتابی کنار دست سپان بود، گاهی کلی میگشتیم تا رمانی برایش پیدا کنیم که نخوانده باشد... از سوی دیگر هم حقیقتش آنهایی که سپان را ندیدهاند ۶۰ جلد کتابی که سپان تألیف کرده و نوشته در دسترس و حی و حاضر است ولی این طور نیست که با همین کتابها «سپان» در بین ما حاضر باشد و همیشه زنده باشد... آن وجود شاد که در روزهای افسردگی و روزهایی که همه غمزده و ماتمزدهاند، آن شادیاش همیشه جایش خالی است... یعنی من هیچوقت «سپان» را افسرده ندیدم، آن و چیزی با خودش داشت، یک شیدایی، یک شوریدگی همیشه همراهش بود. حتی در این ایام آخر بیماریاش، همان آیین هرروزهاش برقرار بود؛ صبح روزنامهاش را شروع میکرد عموماً روزنامه ایران و شرق یا اعتماد و یک روزنامه ورزشی، چون ورزشها را همه دنبال میکرد یک جورهایی از این نظر جامعالاطراف بود، بعد مجلات را ورق میزد، مقالاتشان را میخواند بعد اینها را کنار میگذاشت و سراغ گاهنامهها میرفت... میخواهم بگویم زندگی «سپان» همین بود، وقتی همین اواخر دکتر کلی چیز را برای وضعیت جسمانیاش ممنوع کرده بود در زندگی «سپان» تغییر ایجاد نکرده بود و مثل بقیه نمینشست از این موضوع غصه بخورد چون اصل کاری برایش خواندن بود. اصل کاریاش برقرار بود... در همان ایام هم همین مجموعه آماده چاپش را به اسم «بیمارستان کافکا» که تجربههای بیمارستان رفتنهایش بود را نوشت. به همین دلیل هم توی شعرهایش تو آه و ناله و احساساتبازی نمیبینی... «سپان» از نظر شعری ویژگی خودش را دارد ولی از نظر انسانی ما دوستمان را از دست دادهایم.
رسول رخشا، شاعر: اسطوره شهر ما
سپانلو فقط مربوط به شعر و ادبیات نبود بلکه شخصیت جامعالاطرافی داشت. حالت پرشور و امیدی که همیشه در وجودش بود توجه همه را به او جلب میکرد. این چیزی که او را برای نسلهای جوانتر هم بدل به شخصیتی جذاب میکرد. در شرایط دشوار هم همیشه حال خوبی را به اطرافیانش انتقال میداد. حتی این اواخر که بیمار بود هم سعی میکرد بخندد و شاد باشد. از نظر حرفهای هم شخصیت تاثیرگذاری بود. آثاری که در طول سالیان خلق کرد همین را نشان میدهد. او چنان که معروف است «شاعر تهران» نامیده میشد اما علاوه بر این در شعرهای او حرفهایی هست که مختص خود بود. همه اینها او را در عرصه شعر و ادبیات تبدیل به یکی از اسطورههای شهر تهران میکند.
جلال سرافراز:هنوز زود بود سپان
باور کنم؟
انگار میروی که قدیمی شوی
اما
هنوز زود بود سپان!
بالا بلند،
در انبوه خاک میروی
ای دودناک!
شاید که بشنوی
آوازهای دیگری از این مغاک
شاید که مرگ را بنویسی
بازآفرین شدی
راز بزرگ را
پیادهرو
به بوی پای تو خو کرده است
نمیشود طنین واژههای تو را
از متن گام گام سیر و سفرهایت
تفریق کرد
«خانم زمان» هنوز
حرف آخر خود را نگفته است
اینک حکایت دیگر!
راوی کجاست؟
(میپرسد)
ای وای!
انگار میروی که قدیمی شوی
...
اما
هنوز زود بود سپان