لیلا پیرعلی همدانی: «در تمام مدت احساس میکردم زنی به شکل و شمایل خودم آن سوتر ایستاده و با تمسخر و تهدید نگاهم میکند. درست همان جایی که شبه ایستاده بود، قبر بلقیس سلیمانی را دیدم. کنار سنگ گرانیت سیاه زانو زدم و دستم را مماس با دست بلقیس سلیمانی خفته در خاک روی سنگ گذاشتم و شروع به خواندن فاتحه کردم. نمیتوانستم آیات را دنبال کنم. به نظرم آمد آن بلقیس سلیمانی خفته در زیر سنگ بازیگوشانه با من رفتار میکند. لحظهای احساس کردم دستش را از زیر دستم کشید. بلند شدم، پایین قبر ایستادم و گفتم: «چطوری بلقیس جون؟»
«کمتر اتفاق میافتاد همه موقع سال نو خانه پدر جمع بشوند. گاهی دامادی عید را خانهی پدریاش تحویل میگرفت و عروسی این شب عید را نوبت مادرش میدانست. آن سال اتفاقی هر هشت نفرشان از شهرها و شهرکهای دور و نزدیک جمع شده بودند خانه پدر که حالا هشتاد و هفت سالش بود، و مثل مادر گوشش سنگین و حافظهاش کم و بیش پریشان بود. نوهها و نتیجهها همه آمده بودند. خانه پر و پیمان بود و بریز و بپاش حسابی راه انداخته بودند. بزرگترها اول متوجه کنایهها و ادا و اطوار نوهها نشدند اما وقتی شناسنامهها دست به دست چرخید، از وضعی که به وجود آمده بود حیرت کردند....»
«پسری که مرا دوست داشت» عنوان مجموعه داستان کوتاهی است که اسفند ۸۹ نشر ققنوس روانه بازار کرده. این کتاب نوشتهی بلقیس سلیمانی است و در ۲۲۰۰ نسخه با قیمت ۲۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است. بلقیس سلیمانی متولد سال ۱۳۴۲ و اهل کرمان است. آثاری که تاکنون از او منتشر شده عبارتاند از: «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد»، «خالهبازی»، «به هادس خوش آمدید». در برخی از داستانهای این مجموعه نیز چون برخی از کارهای نویسنده، ردپای جنگ به چشم میخورد. اینکتاب که ۴۳ داستان کوتاهکوتاه را در کنار هم قرار داده، به خوبی ذهن مخاطب خود را درگیر میکند.