کد مطلب: ۷۹۴۶
تاریخ انتشار: سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵

آمریکا من را کشت، اروپا نجاتم داد

آرمان: مریم طباطبایی‌ها (مترجم): سال ۱۹۳۴، هنری میلر از نویسنده‌های «نسل گمشده» آمریکایی (ارنست همینگوی، اسکات فیتس‌جرالد، جان دوس‌پاسوس، ازرا پاوند، تی.اس. الیوت و...) وقتی ۴۲ سال داشت نخستین کتاب خود - «مدار راس‌السرطان»- را در پاریس منتشر کرد؛ رمانی که تا سال ۱۹۶۷ در آمریکا جلوی چاپش گرفته شد. جرج اورول نویسنده بزرگ بریتانیایی، بعد از انتشار «مدار راس‌السرطان» آن را اثری نامتعارف برشمرد و در یک مقاله مفصل، آن را با «سفر به انتهای شب» فردیناند سلین و «اولیس» جیمز جویس مقایسه کرد: «اهمیت خیلی از آثار خوب جهان را نمی‌توان به زبان آورد، چراکه ممکن است آن را بخوانید و در وهله اول متوجه اهمیت آن نشوید، اما وقتی یک سال یا حتی چند سال از خواندن آن می‌گذرد، ناگهان احساس می‌کنید که عباراتی از آن را به یاد می‌آورید یا جملاتی از آن برای همیشه در ذهن شما ماندگار شده است. هنری میلر این‌گونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند.» میلر بعدها رمان‌های دیگری نوشت که یکی از شاخص‌ترین آن‌ها، سه‌گانه «تصلیب گلگون» (سکسوس، پلکسوس، نکسوس) است که همه این رمان‌ها توسط سهیل سُمی ترجمه شده، و تاکنون «مدار راس‌السرطان» و «نکسوس» از سوی نشر ققنوس منتشر شده است. پیش از این نیز آثار دیگری از میلر به فارسی ترجمه و منتشر شده بود: شیطان در بهشت (ترجمه بهاالدین خرمشاهی، نشر ناهید)، مکس (ترجمه امید نیک‌فرجام، نشر نیلا)، عصر آدمکش‌ها (ترجمه عبداله توکل، نشر ناهید)، مجسمه ماروسی (غلامرضا خواجه‌پور، نشر روزگار) و لبخند پای نردبان (ترجمه فهمیه زاهدی، نشر نیلوفر). آن‌چه می‌خوانید گفت‌وگوی جرج ویکس خبرنگار مجله پاریس‌ریویو است که در ۱۹۶۱ در لندن با هنری میلر انجام داده است:‌

چه شد که نوشتن را به صورت یک حرفه دنبال کردید؟ آیا برای شما هم مثل همینگوی، تیزکردن مدادتان تبدیل به موتور محرک برای آغاز نوشتن بود؟

نه، به‌طور کلی باید بگویم که هیچ‌چیز مثل او نبود. من معمولاً بعد از صرف صبحانه به محل کارم می‌روم. می‌نشینم پشت دستگاهم و اگر هم توان نوشتن نداشته باشم نمی‌نویسم. اما به‌طور کلی باید بگویم نه، چیزی به عنوان قاعده کلی درباره من وجود ندارد.

آیا در روز، ساعات خاص، یا به‌طور کلی روزهای خاصی وجود دارد که شما در آن زمان بهتر از دیگر زمان‌ها کار کنید؟

من بیشتر ترجیح می‌دهم صبح‌ها و گاهی تنها برای دو یا سه ساعت کار کنم. آن اوایل من بعد از نیمه‌شب شروع می‌کردم به کار، اما این موضوع به خیلی قدیم‌ها برمی‌گردد. از وقتی که به پاریس رفتم متوجه شدم که کارکردن در ساعات اولیه صبح خیلی بهتر است. بعد از ناهار چرتی می‌زنم و دوباره برای نوشتن آماده می‌شوم و گاهی تا نیمه‌شب هم به نوشتن ادامه می‌دهم. در این ده- پانزده سال اخیر متوجه شدم که لازم نیست برای کارکردن به خودم فشار بیاورم. درحقیقت این فشارآوردن خیلی بد است.

شما چندین‌بار کتاب «مدار راس‌السرطان» را بازنویسی کردید و این کار از بقیه کارهایتان سخت‌تر بود. الان نوشتن برای‌تان راحت‌تر نشده؟

فکر می‌کنم این سؤال بی‌معنی است. چه اهمیتی دارد که نوشتن یک کتاب چقدر طول بکشد؟ اگر همین سؤال را از ژرژ سیمنون بپرسید او جوابی قطعی به شما می‌دهد. من فکر می‌کنم که او کتابش را در طول چهار تا هفت هفته می‌نویسد. او می‌داند که می‌تواند روی این اعداد و ارقام حساب کند. کتاب‌های او معمولاً در یک بازه زمانی مشخص نوشته می‌شوند. در ضمن او کسی است که وقتی می‌گوید: «حالا می‌روم و شروع می‌کنم به نوشتن»، خودش را موظف می‌کند به تکمیل‌کردن اثرش. در آن موقع است که هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع او شود و او هم به هیچ کاری جز نوشتن فکر نمی‌کند. اما خب زندگی من هرگز روی یک چنین خطی پیش نرفته است. در نظر من باید همه‌چیز روبه‌راه باشد تا بتوانم بنویسم.

شما نوشته‌هایتان را زیاد تغییر می‌دهید؟

من هرگز در روند نوشتن چیزی را تصحیح یا دوباره‌نویسی نمی‌کنم. اجازه بده این‌طور بگویم که من نوشتن را از طریقی متفاوت با روش‌های قدیمی انجام می‌دهم. من می‌گذارم یک یا دو ماه از نوشتن داستانم بگذرد و سپس با دیدی جدید به آن نگاه می‌کنم و آن را بازنگری می‌کنم. این زمان برای من زمانی طلایی خواهد بود. اما خب گاهی وقت‌ها هم اوضاع اینطور پیش نمی‌رود.

چطور کارهایتان را ویرایش می‌کنید؟

برای ویرایش اولیه از خودکار و جوهر برای تغییرات استفاده می‌کنم، دستخط من بعد از کار بسیار تعجب‌انگیز به نظر می‌رسد، و بعد دوباره آن‌ها را تایپ می‌کنم و در حین تایپ هم باز ممکن است تغییراتی بدهم. ترجیح می‌دهم همه‌چیز را خودم تایپ کنم چراکه با این کار تمام تغییرات را اعمال می‌کنم و می‌توانم تا وقتی که کار را به اتمام می‌رسانم اشکالات خودم را ببینم و اصلاح کنم.

در کتاب «زندگی من» شما عنوان کرده‌اید که بیشتر نویسندگان و نقاش‌ها در شرایط نامساعد کار می‌کنند، فکر می‌کنید این موضوع به آن‌ها کمک می‌کند یا تاثیری در شرایط آن‌ها دارد؟

این‌طور فکر می‌کنم. به نوعی باور دارم که آخرین چیزی که یک نویسنده یا یک هنرمند به آن فکر می‌کند راحتی و آسایش خودش در حال انجام کار است. شاید این شرایط سخت برای او شبیه به یک محرک کوچک باشد. کسانی که می‌توانند در شرایط بهتری کار کنند معمولاً، سعی می‌کنند در وضعیتی کار کنند که چندان هم راحت و خوشایند نباشد.

آیا به نظر شما این ناراحتی‌ها یک جور بحث روانی است؟ مثلاً شما درباره داستایفسکی چنین چیزی را عنوان کرده‌اید...

راستش من نمی‌دانم. من می‌دانم که داستایفسکی همیشه آدم بدبختی بوده است. اما شما درباره او نمی‌توانید بگویید که این بدبختی را او عامدانه و آگاهانه انتخاب کرده است. نه، من به صراحت می‌توانم بگویم که اصلاً این‌طور نیست و به این موضوع شک دارم. من فکر نمی‌کنم این موضوع انتخاب شخصی کسی باشد، مگر اینکه از روی ناخودآگاه چنین کاری را بکند. من فکر می‌کنم که خیلی از نویسنده‌ها این چیزی را که شما به آن طبیعت شیطانی می‌گویید در باطن داشته باشند. آن‌ها همیشه به دردسر می‌افتند، درست مثل هر آدم دیگری، خودتان هم این موضوع را درباره خیلی‌ها خوب می‌دانید. اما گاهی این مشکلات تنها در مقوله نوشتن خلاصه نمی‌شود، بلکه گاهی مشکلات در زمینه کار، مشکلات مالی، یا هر چیز دیگری ممکن است به سراغشان بیاید. این‌ها همه باهم گره خورده‌اند. این‌ها همه بخش‌های کوچکی از یک واحد بزرگ‌تر هستند. مشکلات هم بخشی از زندگی هستند. البته این هم بخشی از یک شخصیت پیچیده است که هر آدمی می‌تواند داشته باشد، البته نمی‌شود گفت تمام شخصیت‌های خلاق با این معضل‌ها مواجه می‌شوند، اما می‌شود گفت که تا حدودی، تعدادی از آن‌ها با این موضوع درگیر هستند.

نخستین‌بار کی شروع به نوشتن کردید؟

من زمانی نوشتن را آغاز کردم که برای وسترن یونیون [شرکت ارائه‌کننده خدمات مالی و ارتباطی در آمریکا، تأسیس ۱۸۵۱] کار می‌کردم. قطعاً زمانی که من کتاب اولم را نوشتم می‌توانستم در هر شرایطی باشم. در همان زمان هم من نوشته‌های کوتاه دیگری داشتم. اما آن نوشتن واقعی برایم زمانی اتفاق افتاد که از این شرکت در سال ۱۹۲۴خارج شدم؛ همان زمانی که تصمیم گرفتم به‌طور کامل یک نویسنده شوم و آن را به عنوان یک حرفه دنبال کنم.

پس این به آن معنا است که شما قبل از نوشتن «مدار راس‌السرطان» ده سالی می‌شد که نویسنده بودید؟

بله. در این دوره من حدوداً دو یا سه رمان در خلال کارهای دیگری که نوشتم هم داشتم. این بدیهی است که من قبل از «مدار راس‌السرطان» دو رمان دیگر هم داشتم.

می‌توانید کمی درباره آن دوره برایم توضیح بدهید؟

خب راستش می‌توانم بگویم که در آن دوره من قرارداد خوبی برای نوشتن سه‌گانه «تصلیب گلگلون» بستم: سکسوس، پلکسوس و نکسوس. تمام قرار دادهایم مربوط به همان دوره است. همه‌چیز را درباره دوران بیکاری‌ام در این سه‌گانه گفته‌ام. همه‌چیز اعم از مشکلات روانی و زندگی فیزیکی‌ام. چه بگویم از آن زمان؟ از آن زمانی که درست مثل یک سگ کار می‌کردم. انگار زندگی‌ام در غباری از مه فرو رفته بود. دوران بسیار بد و وحشتناکی بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بیکاری معضل بسیار بدی است. نمی‌توانستم ببینم که دارم تا خرخره در باتلاق فرو می‌روم. قرار بود روی نوشتن یک رمان بزرگ کار کنم اما هرچه می‌کردم انگار نمی‌شد و توان شروع آن را نداشتم. بعضی وقت‌ها نمی‌توانستم بیشتر از روزی سه یا چهار خط بنویسم. همسرم شب‌ها دیروقت به خانه می‌رسید و از من می‌پرسید: «خب، اوضاع چه‌طور پیش می‌رود؟» (من هرگز اجازه نمی‌دادم که به صفحه مانیتور نگاه بیندازد) و من به اجبار می‌گفتم: «خیالت راحت، همه‌چیز عالی و شگفت‌انگیز پیش می‌رود.» تمام چیزهایی را که می‌خواستم بنویسم در ذهن داشتم، اما تا آن لحظه سه یا چهار خط بیشتر ننوشته بودم، اما وانمود می‌کردم که صد یا صدوپنجاه صفحه یا بیشتر نوشته‌ام. درباره کارهایی که کرده بودم باهم صحبت می‌کردیم، اما درواقع او از آن چیزی که در دل من می‌گذشت بی‌خبر بود. من درباره آهنگ داستان با او صحبت می‌کردم و او مدام من را تشویق می‌کرد و به من روحیه می‌داد. اما من خودم می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم. فردای آن روز برمی‌گشت و می‌گفت: قسمتی را که دیروز درباره‌اش باهم صحبت کردیم چطور پیش می‌رود، توانستی چیزی درباره‌اش بنویسی؟ و من دوباره درباره همه‌چیز به او دروغ می‌گفتم. در کمال خونسردی می‌گفتم: «عالی، عالی...»

چه زمانی احساس کردید که می‌توانید شرح‌حال‌نویسی را هم امتحان کنید؟

در سال ۱۹۲۷ وقتی که همسرم به اروپا رفت و من تنها ماندم. من یک کارگروهی در پارک کوئینز داشتم. یک روز در پایان ساعت کاری در همان روز درحالی‌که تصمیم داشتم به خانه برگردم با خودم برنامه‌ریزی کردم که کتاب زندگی‌ام را بنویسم، و تمام شب را برای انجام این پروژه بیدار بودم. همه‌چیز را برنامه‌ریزی کرده بودم و چیزی حدود ۴۰ یا ۵۰ صفحه نوشتم؛ چیزهایی به صورت یادداشت و به سبک تلگرافی. تمام آثار من از «مدار راس‌جدی» بگیر تا سه‌گانه «تصلیب گلگون» ـ به‌جز «مدار راس‌السرطان»، که مربوط به زمان حال بی‌واسطه است ـ همه درباره هفت سالی است که با این زن زندگی کردم، از زمانی که با او آشنا شدم تا زمانی که اروپا را ترک کردم. آن زمان خودم هم نمی‌دانستم که چه وقت آنجا را ترک می‌کنم اما این را می‌دانستم که دیر یا زود من هم باید آن شهر را ترک کنم. این دوره، دوره بسیار سخت زندگی‌ام بود، درست پیش از ترک آمریکا.

لورنس دورل [نویسنده، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس بریتانیایی] می‌گوید نویسنده‌ها برای رسیدن به موفقیت احتیاج دارند که گاهی ندای درونی خود را بشنوند. شما چنین تجربه‌ای را به عنوان یکی از مواد و اصول اصلی کارتان حس کرده‌اید؟

بله، فکر می‌کنم این‌طور شده. این اتفاق برای من در کتاب «مدار راس‌السرطان» افتاد. تا قبل از آنکه ندای درونی خودتان را بشنوید، ممکن است به خودتان بگویید که من یک نویسنده تمام و کمال هستم. اما تحت‌تاثیر خیلی از نویسنده‌ها قرار می‌گیرید و سایه آن‌ها را گاهی در نوشته‌هایتان حس می‌کنید. اما باید با خودتان بگویید که من با ادبیات سروکار دارم، اما وقتی در سایه دیگران قرار می‌گیرم دیگر آن آدم ادبی سابق نخواهم بودم. من این طناب و این زنجیر را پاره کردم. با خودم گفتم که تنها کاری را انجام می‌دهم که خودم می‌دانم و خودم می‌خواهم، از نخستین تجربیاتم استفاده می‌کنم، اصلاً چرا درباره خودم و تجربیاتم ننویسم. تصمیم گرفتم تنها به ندای درونی خودم گوش بدهم و تنها از تجربیات خودم بنویسم. همان چیزی را نوشتم که حس می‌کردم. و همین راه نجات من در نویسندگی بود.

رمان‌های پیشین شما به چه چیز شباهت داشت؟

به نظر می‌رسد در خیلی از آن‌ها من خودم حضور دارم. چراکه من مشتاقانه داستان‌ها را ادامه داده و روندشان را پیگیری می‌کنم. من بیشتر روی شکل و سیاق داستان و شکل طبیعی آن و رویکرد حیاتی آن تمرکز می‌کنم.

منظور شما از رویکرد حیاتی داستان چیست؟

راستش یک چیزهایی بلااستفاده و پوسیده هستند، حتی در عناصر داستان. مثلاً در یک داستان، مردی توسط شما کشته می‌شود. به طور طبیعی شما مردی را نمی‌کشید، اما در نوشتن این مساله برای شمای نویسنده یک چیز عادی می‌شود و من شک ندارم که هر هنرمندی از این تجربیات در دوران کاری‌اش داشته است. اما چیز دیگری که در نوشتن وجود دارد خود شما هستید. چیزی که من در این مدت به آن پی بردم این است که تکنیک خوب، در نوشتن از همه‌چیز برتر است، من سعی می‌کنم که آدمی با ذهن باز و با قابلیت انعطاف باقی بمانم، آدمی با اندیشه‌های ناب و درست. این تکنیک من خواهد بود. اگر سعی کنی منعطف و گوش به زنگ باشی می‌توانی به هر چیزی که خوب است فکر کنی، آن هم در لحظه.

شما در «نامه‌ای سرگشاده به سورئالیست‌ها» گفته‌اید: «من در آمریکا به سبک سورئالیست می‌نوشتم، حتی بدون اینکه قبلاً این کلمه را شنیده باشم»، در حال حاضر تصور شما از سورئالیسم چیست؟

وقتی که در پاریس زندگی می‌کردم، مردم آن‌جا جمله معروفی داشتند که خیلی از آمریکایی‌ها هم آن را استفاده می‌کنند: «بیایید خودمان را رهبری کنیم.» این یعنی اینکه با ناخودآگاهمان سفر کنیم و فقط از غرایزمان پیروی کنیم. به اجزای وجودی خودمان اجازه عرض‌اندام بدهیم، به قلبمان، به روحمان. به خودمان جرات بدهیم. در چالش برای رسیدن به یک معنای واحد از این کلمه، به چیزهای زیادی دست پیدا کردم.

آیا می‌شود سورئالیسم را آن‌طور که شما می‌گویید یعنی آدم‌هایی که «درگیر یک زندگی شبانه» هستند، تعریف کرد؟

بله، در اینجا و در وهله اول رویاها مطرح هستند. سورئالیست‌ها می‌توانند از رویاهایشان نهایت استفاده را بکنند و البته که چنین چیزی همیشه با تجربیات زیادی همراه خواهد بود. به نظر من تمام نویسنده‌ها به استخدام رویاهایشان درآمده‌اند. همان‌طور که می‌دانید داشتن یک ذهن بیدار امروزه به عنوان یک هنر و تبحر شناخته می‌شود. همه می‌توانند با کمی تمرین به این امر دست پیدا کنند. همه می‌توانند به نوعی نویسنده باشند.

نظرتان درباره داداییسم چیست؟ آیا هیچ‌وقت درباره‌اش فکر می‌کنید؟

بله، به طور کل داداییسم برای من از سورئالیست مهم‌تر است. تحولات داداییسم بیشتر شبیه به یک انقلاب بود. این یک تلاش آگاهانه و عامدانه است که به واسطه آن زندگی را شبیه به یک جدول وارونه نشان می‌دهد و برای نشان‌دادن جنون مطلق زندگی امروزه ما و بی‌ارزش‌کردن هر چیز ارزشی پیش می‌رود. در تغییر و تحولات جنبش داداییست آدم‌های زیادی نقش داشتند که همه‌شان خودشان را قهرمان می‌دانستند. این برای من بیشتر خنده‌دار است، اما خب بیشتر وقت‌ها به آن فکر می‌کنم.

به نظر می‌رسد که در رمان «بهار سیاه»، شما داداییسم را خیلی خوب شرح دادید.

شکی در آن نیست. من معمولاً تحت‌تاثیر این واژه قرار می‌گرفتم. همه‌چیز از وقتی شروع شد که من به اروپا نقل‌مکان کردم. خب این درست است که من خیلی چیزها را در آمریکا فرا گرفته بودم. اما توانسته بودم با الهام‌گرفتن از زندگی فعلی‌ام در اروپا آن را به خوبی شرح بدهم و با آمریکا مقایسه کنم.

شما در کتاب خود - Patchen - که در آمریکا آن را چاپ کردید گفته بودید که یک هنرمند هرگز میان مردم پذیرفته نخواهد شد، مگر این‌که خود را به خطر بیندازد، هنوز هم همین احساس را دارید؟

بله، خیلی راسخ‌تر از قبل هم این را می‌گویم. به نظر من آمریکا روبه‌روی هنرمند می‌ایستد، راستش یک جورهایی هنرمند دشمن آمریکا محسوب می‌شد، چراکه آن‌ها در برابر فردیت و خلاق‌بودن از خودشان مقاومت نشان می‌دادند. من فکر می‌کنم که آمریکا نسبت به تمام کشورهای دیگر، البته به جز کشورهای کمونیستی، بیشتر از همه ماشینی و روباتی عمل می‌کند.

شما در سی‌وسه سالگی چه چیز در پاریس پیدا کردید که در آمریکا آن را پیدا نکردید؟

اول از همه این را بگویم، که آزادی در آمریکا به وفور یافت می‌شود، به نظر من برقرارکردن ارتباط با مردم در آمریکا خیلی راحت‌تر است، من از هم‌صحبتی با آن‌ها لذت می‌بردم. من با خیلی از آدم‌هایی برخورد می‌کردم که درست مثل خودم بودند. با وجود تمام این‌ها، فکر می‌کنم که از قدرت تحمل بالایی برخوردار هستم. نمی‌توانستم توقع داشته باشم که از سوی آن‌ها پذیرفته شوم یا اینکه آن‌ها من را درک کنند. اما دیگر صبوربودن کافی بود. اروپا برای من یک دنیای دیگر بود؛ فرصت‌های جدید، رشد و بالندگی و از همه مهم‌تر اینکه احساس یک غریبه را نداشتم. در اروپا هیچ‌چیز برای یک هنرمند به عنوان یک سد وجود نخواهد داشت.

حالا اینطور بپرسم، اگر شما در سال ۱۹۳۰ به جای آمریکا به یونان می‌رفتید، باز هم به همین نتایج می‌رسیدید؟

ممکن است همان چیزها را در آنجا پیدا نکنم، اما قطعاً می‌توانستم معنای خودباوری را پیدا کنم؛ چیزی که در آمریکا حداقل برای من وجود نداشت. ممکن است آن‌طور که شاید و باید به خواسته‌هایم در نوشتن نرسیده باشم، اما احساس می‌کنم که خودم را پیدا کرده‌ام. من در آمریکا کم مانده بود که به مرز جنون برسم یا ممکن بود که مثل خیلی‌های دیگر دست به خودکشی بزنم. من به طور کامل از آنجا جدا شدم.

پس چرا برای زندگی به پاریس برنمی‌گردید؟

به چند دلیل. اول اینکه من بعد از آمدن به اینجا بلافاصله ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم. و البته در آن برهه از زمان با مشکل مالی هم مواجه بودم و مضاف بر همه این‌ها، شهری را که در آن زندگی می‌کردم خیلی دوست داشتم. دیگر تمایل نداشتم به زندگی‌ام در پاریس ادامه بدهم. دیگر برای من تمام شده بود. خیلی از دوستان من رفته بودند، جنگ همه‌چیز را ویران کرده بود.

گرترود اشتاین [نویسنده آمریکایی ساکن پاریس] می‌گوید که زندگی در فرانسه باعث شد انگلیسی را فراموش کند، چراکه او در زندگی روزمره‌اش از این زبان استفاده نمی‌کرد. زندگی در پاریس روی شما هم همین اثر مشابه را گذاشت؟

نه به‌طور کل، اما من درک می‌کنم که او چه می‌گوید. البته من خیلی بیشتر از گرترود انگلیسی صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم خیلی کمتر فرانسه یا به زبان‌های دیگر حرف بزنم. شنیدن یک زبان دیگر در طول روز نباید باعث بشود که شما زبان مادری‌تان را فراموش کنید. به نظرم همه باید بیشتر روی زبان مادری خودشان تمرکز داشته باشند.

شما نویسنده‌های آمریکایی دیگری را که در پاریس زندگی می‌کنند می‌شناسید؟

بله. والتر لوینفلس، ساموئل پاتنم و مایکل فرانکل را می‌شناسم. و بعدها هم شروود اندرسون، جان دوس پاسوس، جان اشتاین‌بک و... را آمریکا ملاقات کردم. فقط چندباری با آن‌ها ملاقات داشتم نه بیشتر. من هرگز با این نویسنده‌ها رابطه‌ای به معنای واقعی نداشتم. من با همه این نویسنده‌های آمریکایی ملاقات کردم. شروود اندرسون آدم چندان خونگرم و اجتماعی‌ای نیست، دوس‌پاسوس بسیار آدم خوب و خوش‌برخوردی است، اما رفتار، منش و حتی طرز کلام شروود را با اینکه کارهایش را خیلی قبول دارم، اصلاً دوست ندارم. ما همه‌مان تنها در یک چیز باهم مشترک هستیم و آن هم آمریکا است. شروود، آمریکا را دوست دارد، مردمش را دوست دارد. من با او در این مورد چندان موافق نیستم. اما گاهی بدم نمی‌آید آمریکا را در تعاریف و حرف‌های او در ذهن خودم مجسم بکنم.

نویسندگان انگلیسی زیادی را می‌شناسید. دوستی‌های محکمی با آن‌ها داشتید، اینطور نیست؟ مثلاً با دورل و پویز ؟

البته. راستش درباره لورنس دورل سخت می‌شود عنوان یک انگلیسی را به او داد. به نظرم او یک بریتانیایی تمام‌عیار است. درباره جان کوپر پویز هم باید بگویم که او روی من بسیار تاثیرگذار بوده است. بااین‌حال من هرگز این فرصت را پیدا نکردم که با او از نزدیک آشنا شوم. از نظر من او یک نویسنده خوب ایده‌آل و یک راهنمای مناسب است. وقتی بیست ساله بودم همیشه دوست داشتم پا جای پای او بگذارم. او هم همیشه برای کارهایم احترام قائل بود و گاهی وقت‌ها حرف‌هایش شگفت‌زده‌ام می‌کرد.

در آن روزها شما جرج اورول را هم می‌شناختید؟

من در کل دو یا سه بار با اورول ملاقات کردم. او را در پاریس دیدم. نمی‌شود روی او نام دوست را بگذارم. تنها یک آشنای قدیمی بود. اما من دیوانه‌وار کتاب «آس‌وپاس در لندن و پاریس» را دوست دارم. فکر می‌کنم که خیلی کلاسیک است. برای من هنوز هم این کتاب بهترین کتاب او است. فکر می‌کنم اورول در این اواخر کمی خل شده بود. او مردم انگلیس را بسیار دوست داشت و به‌شدت آدم ایده‌ال‌گرایی بود. البته به نظرم بیشتر یک خشکه‌متعصب بود. به طرز عجیبی مدیر بود و کارش را خوب می‌دانست.

خودتان را زیاد درگیر سیاست نمی‌کنید. این‌طور نیست؟

نه به هیچ‌وجه. من معتقد هستم که سیاست از بیخ مشکل دارد و جهان را به فساد می‌کشد. ما با این سیاست‌ها به هیچ کجا نخواهیم رسید. سیاست همه‌چیز را به نابودی می‌کشاند.

حتی آدم‌هایی مثل اورول که ایده‌آل‌گرا در حوزه سیاست هستند؟

اتفاقاً باید روی این‌طور آدم‌ها تاکید کرد. آدم‌هایی که در سیاست به دنبال ایده‌آل‌گرایی هستند از واقعیت به دور می‌شوند. و به نظرم یک سیاستمدار باید در وهله اول یک واقع‌گرا باشد. به نظرم این آدم‌ها که هم به دنبال سیاست و هم به دنبال ایده‌آل‌هایشان هستند، همگی در دریایی پرخروش در حال غرق‌شدن هستند. همه‌شان محکوم به نابودی هستند. به نظرم همه این رفتارها بیشتر جنبه تزئینی دارد. در هر حال چه خوب چه بد، من اصلاً با سیاست میانه‌ای ندارم.

چه چیزی شما را درباره برخی نویسندگان بزرگ گذشته مجذوب خودش کرده؟ شما درباره بالزاک، آرتور رمبو و دی. اچ. لارنس مطالعاتی داشتید. آیا می‌شود گفت که یک نوع خاص از نویسندگان روی شما تاثیرگذار بودند؟

گفتنش سخت است. نویسندگان مورد علاقه من طیف وسیعی دارند. آن‌ها چیزی فراتر از یک نویسنده هستند. آن‌ها این خاصیت رازآلود را دارند که بتوان گفت چیز متافیزیکی، غیبی یا خیلی چیزهای مجهولی را که من نمی‌توانم روی آن‌ها اسم بگذارم داشته باشند. این چیزهای کوچک کمی فراتر از بحث ادبیات هستند. ببینید، مردم مطالعه می‌کنند تا سرگرم شوند، زمانشان را بگذرانند یا گاهی خواندن را به آن‌ها تحمیل می‌کنند. اما در حال حاضر من به شخصه هرگز برای وقت‌گذرانی یا از روی اجبار مطالعه نمی‌کنم. مطالعه می‌کنم تا خودم را از تعلقات نجات بدهم، می‌خوانم تا در خواندن غرق شوم. من همیشه به دنبال نویسنده‌هایی هستم که بتوانند من را از خودم بیرون بکشد.

چرا کتابتان درباره دی. اچ. لارنس هرگز به پایان نرسید؟

بله، خب این خیلی ساده است. راستش من بیشتر محو و مسحور خود کتاب بودم تا اینکه بدانم دارم چه‌کار می‌کنم. خودم را در میان توده‌ای از تناقضات می‌دیدم. متوجه شدم که واقعاً نمی‌دانم لارنس کیست. نمی‌توانم خودم را جای او بگذارم، نمی‌توانم انگشت اشاره‌ام را به سمت او نشانه بروم. بعد از مدتی فهمیدم که نمی‌شود. او من را به طور کلی سردرگم کرده بود. خودم را وسط جنگلی می‌دیدم که نمی‌توانستم از آن بیرون بیایم. به همین دلیل کار را رها کردم.

فکر می‌کنم شما این مشکل را با آرتور رمبو هم داشتید؟

نه تا آن حد. او بیشتر شخصیتی معماگونه دارد. اما من بعد از آن این کار را دیگر تکرار نکردم. دیگر سعی کردم با ایده‌ها و نظرها در کتاب‌های رمبو کلنجار نروم و خودم را سرگرم آن‌ها نکنم. لارنس به طور کلی مرد ایده‌ها و نظرهای ناب بود؛ او ادبیات را و خود را در کنار تمام این ایده‌ها و نظرها گذاشته بود.

شما لزوماً ایده‌های لارنس را تأیید نمی‌کنید، اینطور نیست؟

نه، نه همه‌شان را. اما من تلاش، جست‌وجو و مبارزه او را تحسین می‌کنم و چیزهای خیلی زیادی درباره لارنس وجود دارد که من با آن‌ها موافق هستم. اما از طرف دیگر چیزهایی هم هست که از نظر من احمقانه، کمی لوس، پوچ و خنده‌دار می‌آید. این روزها چشم‌انداز خیلی بهتری نسبت به او می‌بینم، اما نمی‌توانم چیز خیلی بیشتر و مهم‌تری نسبت به آن چیزی که می‌دانم درباره او پیدا کنم. اما هنوز هم یک چیزی درباره او وجود دارد و آن این است که او هنوز هم من را در چنگ خود دارد.

خیلی‌ها می‌گویند که «مدار راس‌السرطان» بزرگ‌ترین کتاب شما است.

راستش، خودم هم قبول دارم که «مدار راس‌السرطان» نسبت به دیگر کارهایم موفق‌تر و بهتر است. من هم دوستش دارم. در حقیقت این کتاب اعجازانگیز است. فکر می‌کنم که کتاب خیلی خوبی از آب درآمده باشد؛ از کیفیت بالایی در سبک نوشتاری برخوردار است.

 

 

send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST