اعتماد: همه شواهد نشان میدهد که با وجود گذشت قریب به چهل سال از مرگ علیشریعتی اندیشهها و آثارش میتواند نیروهایی در جامعه روشنفکری ایران آزاد کند. تنها دلیل این مدعا شلوغی و ازدحام جلسه شریعتی و دوران ما که در یک عصر گرم تابستانی وسط ماه رمضان در فضایی کوچک برگزار شد، نیست، بحثهای داغ و حتی کشاکشی که در پایان این جلسه میان مخاطبان و سخنرانان درگرفت شاهد زندهای است بر اینکه هنوز بر سر نحوه تاثیرگذاری شریعتی بر دیروز و امروز و فردای ما اجماعی وجود ندارد. روز شنبه به مناسبت سیونهمین سالروز درگذشت شریعتی نشستی در بنیاد باران برگزار شد که حاتم قادری، مسعود پدرام، هاشم آقاجری و محسن آرمین سخنرانی کردند.در ابتدای این نشست به همین مناسبت پیامی از سوی رییس دولت اصلاحات قرائت شد.حاتم قادری استاد علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس در این نشست با بیان اینکه سخنان شریعتی خطابه گون است، مدعی شد این شیوه بیان اجازه نمیدهد که مخاطبان رشد کنند. او گفت که شریعتی نمونه بارز ارعاب با استفاده از شیوه خطابه کردن و صدا را بالا و پایین بردن و بر سرومغز مخاطبان کوبیدن است، شریعتی مخاطبان خود را رمه فرض میکند. این سخنان بیپروایانه قادری آغاز درگیریهایی بود که به خصوص بعد از سخنان هاشم آقاجری با توضیحات مکرر قادری آغاز شد. آقاجری در سخنانش دفاعی سرسخت از شریعتی کرد و با بیان اینکه اندیشه شریعتی نسبتی با بنیادگرایی ندارد، مخالفان متنوع و متکثر او را به بدخوانی و سطحینگری متهم کرد. قادری اما در واکنش کوتاهی به این سخنان مدعی شد آقاجری نیز مثل شریعتی حرف میزند و جرات جدایی از شریعتی ندارد. او این شیوه را تداوم عدم بلوغ دانست و گفت: لازم نیست خطابه حرف زد، جرات این است که راجع به گزارهها حرف بزنیم. من البته به دکتر آقاجری بسیار احترام میگذارم، اما عمیقا مخالف شیوه او هستم. به نظر من اگر میخواهید شریعتی را جدی بگیرید، باید گزارههای او را جدی بگیرید. بسیاری از حاضران از این سخنان اخیر قادری که تاکید داشت میخواهد بعد از بیان حرفش برود، بر آشفتند. ابتدا خانم توسلی این ادعای قادری مبنی بر اینکه در جوانی رمانتیک بوده و به همین خاطر به شریعتی علاقه داشته را دلیل رویکرد انتقادی بعدی او به شریعتی خواند. محسن آرمین از حاضران نشست دیگر منتقد قادری بود، او ابتدا به مواجهه خود با شریعتی اشاره کرد و گفت: من از سالهای اول انقلاب به این نتیجه رسیدم که اندیشه شریعتی را باید با اندیشه مطهری تجمیع کرد و بنابراین مجذوب ایشان نیستم. اما شیوه نقد شما را نمیپسندم. معتقدم شیوه نقد شما شبیه شیوه نقد مدافعان شریعتی است و بنابراین خود شما هم در همان دامی گرفتار شدهاید که معتقدید طرفداران شریعتی به آن دچارند. شما خودتان نیز با رمه خواندن مخاطبان از شیوه ارعاب استفاده کردهاید. شما هم مثل شریعتی ادعا میکنید که همهچیز را میدانید. من به روش نقد شما انتقاد دارم و گرنه شریعتی را میتوان نقد کرد، چنان که کردهاند. شما میگویید هویت خودتان را عوض کنید، در حالی که در تاریخ اندیشه سراغ نداریم کسی از هویت خود دست بشوید. در پایان اینکه حرفهای شما تکرار مکررات است. انتظار من از شما این بود که حرف جدیدی بشنوم و متاسفانه در صحبتهای شما سخن جدید نشنیدم. قادری در پاسخ به انتقادات آرمین گفت: من نگفتم شما را رمه میدانم، بلکه گفتم این نوع مواجهه مخاطبانش را «رمه» در نظر میگیرد. به نظر من این نوع طنین مخاطبان را «رمه» محسوب میکند. در ضمن من نگفتم هویت خود را عوض کنید، بلکه گفتم عوض کردن هویت کار فوقالعاده سختی است. من به شریعتی علاقه دارم و به همین خاطر او را جدی میگیرم. بعد از این توضیحات، مخاطب جوانی به دفاع سرسخت از قادری پرداخت که با واکنش سایرین مواجه شد. در نهایت نیز پیرمردی بلندگو را از جوان گرفت و جلسه به تنش کشیده شد.
حاتم قادری
استاد علوم سیاسی
نخستین
مطلبی که از شریعتی خواندم، «آری، اینچنین بود برادر» بود.
شریعتی، یک شخصیت رمانتیک بود
برای
من جالب بود اینکه زمانی که شریعتی راجع به امام حسین و ثارالله صحبت میکرد،
مرحوم صالحینجفآبادی نیز کتاب «شهید جاوید» را نوشته بود و کتابی بود که تاثیرات
خود را در جامعه ایجاد کرده بود. صالحی تصویر جدیدی از امام حسین (ع) را با انبوهی
از اسناد و مدارک به ما نشان داده بود که به خاطر تاثیرات شریعتی در محاق قرار
گرفته بود. این کتاب برای ما تصویر دیگری از امام حسین عرضه کرده بود. روایت او
برای ما جالب بود اما آن را نمیفهمیدیم اما وقتی شریعتی میگفت «یا حسینی باش یا
زینبی» فکر میکردیم حرف همین است. اما اینکه چرا ما فکر میکردیم راهی که پیش
گرفتهایم راه اول و آخر است به نظر من به فضای ملتهب آن دوران برمیگردد؛ فضایی که
ما به عنوان یک «خردهبورژوای رمانتیک عصیانگر» در آن به سر میبردیم. چنین شخصی
قادر نبود پیام صالحی نجفآبادی را بفهمد. این نکته که میگویم برای من بسیار مهم
است که شریعتی در مواجهه با انبوهی از «خردهبورژواهای رمانتیک عصیانگر» به یک دال
بزرگ تبدیل شد و چهرههایی را از اسلام و شخصیتهای اسلامی برای ما رقم زد که هنوز
نیز در اذهان بسیاری البته با اندکی تغییر، تصویر اول و آخر است. نکتهای که من
بعدها به آن رسیدم این است که شریعتی، یک شخصیت رمانتیک بود. نمیخواهم بگویم شریعتی
پرشور و پر احساس بود و به این معنا رمانتیک بود بلکه رمانتیک بودن شاکلهای را در
شریعتی ایجاد میکرد که گزارههای معرفتی او را به رنگ و بوی خود درمی آورد. رمانتیک
از نوع شریعتی، فوقالعاده شخصیتپرداز و حتی اسطورهساز است، مثل حرفهایی که
درباره امام علی(ع) و ابوذر و حضرت ابراهیم میزند. او آنها را
از دل فرهنگ خود بیرون میآورد. امام حسین(ع) و حضرت علی او فراتر از یک چریک
هستند. شریعتی وقتی میگوید «فاطمه، فاطمه است» یعنی شریعتی دارد اسطورهپردازی میکند
و نهایت خود شریعتی رمانتیک نیز اسطوره میشود. او درعینحال که بتشکنی میکند،
خود بت میشود. او همهچیز را «ترین» میبیند، بدون آنکه به ما شخصیتپردازی انتقادی بدهد.
اشتباه در درک از اسلام
ما به جایی رسیدیم که حقیقت خود را بر ما آشکار کرد و
انبیا نیز خود را بر ما آشکار کردند. این فضایی بود که شریعتی ایجاد میکرد که
آنها را تبدیل به هویت میکرد و وقتی یک هویتی باشد که هزاران نفر درگیر آن میشوند،
خودِ آن محافظهای خویش را نیز ایجاد میکند. زیرا شما جرات نمیکنید با هویتی که
هزاران نفر درگیر آن هستند و در جبهههایی که علیه استبداد میجنگد، در جایی که
عدهای شهید میشوند، زندان میروند و فداکاری میکنند، بخواهید گزارهها را بررسی
کنید و ببینید آیا چیزی که شریعتی میگفت همان است که در اسلام مطرح میشود. من فکر
میکنم - و تاکید میکنم که مسوولیت این حرف با من است- که ما یک اشتباه وحشتناک کردیم
و همچنان در برخی از فضاها میبینم که این اشتباه ادامه دارد. چه کسی بهتر از او
به من جوان ۲۰،۲۱ ساله میتوانست بگوید که با داشتن ایدئولوژی
در اوج آسمانها هستی و در اعتلای درک و فهم و آگاهی و خودآگاهی به سر میبری و
بدون اینکه واژهها شناخته شود و از من نوعی یک معترض مبارز میساخت؛ کسی که فکر میکرد
که شیوه زندگی او و چیزی که به او عرضه میشود نادرست است و سپهر بیکرانهای از شخصیتهای
تاریخی نیز وجود دارد که ایستادهاند و از دور مرا حمایت میکنند و میگویند تو به
قافله ما تعلق داری؛ و این قافله، قافله بررسی نشده است.
تفاوت احساس شریعتی با خطابه مطهری
صدای شریعتی، صدایی است که احساس و خطابه در آن موج میزند
اما از نوع رمانتیک آن و این با نوع خطابه آقای کافی یا آقای مطهری متفاوت است. همین
عنصر رمانتیک بودن - و نه صرفا شورمندی- است که تاثیرگذار است. چه بسا من نیز اگر
زودتر با کاست آشنا میشدم و به سمت نوشتههای او نمیرفتم شاید زودتر گرهگاهها
برای من آشکار میشد. یعنی وقتی من نوعی، جزوه شریعتی را میخوانم این فضا ایجاد میشود
که من در خلوت خود بار دیگر این جزوه را ویرایش میکنم. وقتی او از «آری اینچنین
بود برادر» برای من میگوید، من به عنوان یک دانشجوی مبارز در خلوت شبانگاه خود در
سال ۵۵،۵۶ میتوانستم آن را برای خود به سناریوی حسی و عاطفی زندگی خود
آنگونه که میخواستم تبدیل کنم. صدا مخل و مانع من نبود، در واقع آنچه وجود داشت
نوشته بود و من با آن رابطه چندجانبه -نه حتی دوجانبه- برقرار میکردم. این سحری که
میتوانست در نوشته شریعتی و در خلوت روشنفکر یا شبه روشنفکر یا شبه روشنفکر خرده بورژوای
رمانتیک عصیانگر وجود داشته باشد، خود اعجاز میکرد و هیچگاه ما این فکر را نکردیم
زیرا یک پرسش یا بن بست جدی از هزاران سال پیش وجود دارد. ما میگوییم اگر یک غایت
وجود داشته باشد پس باید یک صورتبندی موجود باشد که این غایت را برای ما تعریف و
نمایندگی کند. به ما بگوید ویژگیهای آن غایت چیست، گویی که اگر آن آدم و وضعیت غایی
به صدا دربیاید، بگوید که آری من همین را میخواستم و میگفتم و غیر آن هرچه هست
فرعی، حاشیهای و جعلی است. این یک پرسش فلسفی است.
شریعتی فرصت اندیشیدن نداشت
اما این اتفاق افتاد و هنوز نیز ذهن ما درگیر این است.
اگر یک غایت و یک صورتبندی، اگر یک خدا و یک دین غایی، اگر یک دین و یک صورتبندی
نهایی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی مدنظر است، چرا متعلق به شریعتی نباشد؟ طبیعی
بود که نخستین جایی که میتوانستیم چنگ بزنیم در همانجا بود. ما وقتی چیزی را
انتخاب میکنیم معمولا آن را دیر از دست میدهیم. ما هویتهای خود را دیر عوض میکنیم؛
هویتها ذرهذره تغییر میکند، آن را ویرایش میکنیم، ملایمتر میکنیم، بالاخره
از هزاران صفحهای که شریعتی گفته ما میآییم و یک جاهایی سعی میکنیم حرفهای دیگر
او را برجسته کنیم و میگوییم شریعتی کسی بود که راجع به عرفان و برابری و آزادی نیز
گفت. بله، گفت اما هیچ یک را آنگونه که باید، نگفت. اینها در واقع شعارهای شناور
در فضای آن روز بود و مبانی نظری هیچ یک معلوم نبود گویا آن را به ما واگذار کرد و
ما فکر میکنیم هرگونه عرفان همان است که ما با آن به شریعتی نزدیک میشویم. پس یک
حلقه خیلی بزرگ، یک غایت-یک صورتبندی، یک دین-یک صورتبندی، یک مفسر بزرگ، یک شهید
زمانه خود، یک معلم شهید و یک صورتبندی و در دل آن حلقههای کوچکی وجود دارد. من
در راستا و ادامه شریعتی میخواهم بگویم عرفان، آزادی و برابری او چه بود. به عقیده
من شریعتی اصلا فرصت اندیشیدن نداشت، خود او نیز میگوید من عجله دارم. روشنفکر
دهه ۴۰ و ۵۰ همیشه فرصت تامل نداشت و به این دلیل متعهد بود به اینکه نسبت
به همهچیز باید موضع بگیرد. نسبت به یک امر هنری، موضوع اقتصادی، سیاسی، یک جنبش
جهانی، یک اتفاق داخلی، ادبیات، فرهنگ و... و در واقع به خاطر این کشکول هزار شکلی
که وجود داشت فرصت تامل نداشتند. ما باید این را بپذیریم که شریعتی به عنوان یک
روشنفکر، یک رومانتیک و به عنوان کسی که میخواهد درباره همهچیز موضع بگیرد فرصت
تامل نداشت و مجبور بود همه اینها را بیاراید و به ما عرضه کند. اما وقتی من میخواندم
یا بعضی که هنوز امروز میخوانیم فکر میکنیم که اینها تامل و سنجیده شده است و ما
دیر میتوانیم دست از پیشینیان خود برداریم زیرا هنوز به بلوغ لازم نرسیدهایم و
هنوز جرات نگاه کردن دقیق به گزارههای خود را نداریم یا کم داریم و اگر هم داشته
باشیم و بخواهیم گزارههایمان را ویرایش کنیم طوری این کار را انجام میدهیم که
در نهایت چیزهای خوبی از آن باقی بماند و بنیاد آن حفظ شود. و این اتفاق در رابطه
با شریعتی بسیار گسترده میافتاد.
شریعتی به ارعاب در جامعه کمک میکرد
شریعتی اصلا فرصت خواندن و تامل نداشت، اصلا تب و تاب او
این فرصت را به وی نمیداد. اما گونهای بر ما ظاهر میشد که میگفت منِ روشنفکر
به عنوان آخرین پژوهش و نظر علمی به شما میگویم، من آخرین متدهای علمی را دیدهام
و اکنون این را به شما میگویم. اما زهی افسوس! اینگونه نبود. اما چون این آرایه و
آن صدای رمانتیک را داشت و آن وضعیت شناور در فضا را میتوانست از آن خود کند، به
دال بزرگ ما تبدیل شد و این، او را از هر فرد دیگر به طور مثال شخصی چون شهید مطهری
متمایز میکرد. شریعتی ناخواسته -تاکید میکنم ناخواسته- به یک ارعاب عظیم در
جامعه کمک کرد. شما ببینید رژیم ارعابگر بود و با ارعاب، من و شما را میترساند.
شریعتی به ما شهامت میداد ولی شهامت او، دوسویه بوده و هست. ارعابگر است یعنی به
شما اجازه نمیدهد راجع به گزارههای خود بیندیشید. شریعتی در آرایه اسلام فوقالعاده
بود اما به ما اجازه اندیشیدن نداد و از قبل چهرهها و گزارهها را مشخص کرده و ما
را برای دهها سال مرعوب کرد. امروز در پیام رییس دولت اصلاحات نیز ارعاب وجود داشت.
او از چپزدگی صحبت میکند اما به ما نمیگوید چپ چیست. همین فضا نیز فضای پیامها
است. من میهمان بنیاد هستم اماای کاش رییس دولت اصلاحات نیز به جای پیام دادن و
صحبت کردن از راه دور میآمد، اینجا مینشست و با ما حرف میزد. این ادامه همین
ارعابها است. شما اگر میخواهید به خدا برگردید باید تکتک گزارههای خود را مورد
بررسی قرار دهید و از این ارعاب و تولید انبوه ارعابگری در قالب دست نوازش بر سر
جوانان، دست بکشید.
در مذمت فرافکنیهای روشنفکرانه
من
شریعتی را بعد از انقلاب خواندم اما برای شروع بحثم قصد دارم سری به دوره قبل از
انقلاب بزنم. قبل از انقلاب دو گروه شریعتی را طرد میکردند و علیه او موضع جدی
داشتند؛ یک گروه روحانیون سنتی و گروه دوم روشنفکران غیرمذهبی که معتقد بودند
روشنفکر مذهبی وجود ندارد. بعد از انقلاب یک گروه دیگر نیز به آنها اضافه شد، اگر
شریعتی را در جرگه نواندیشان دینی بدانیم، جریانی به اسم روشنفکری دینی نقدهای بسیار
جدی به او داشت. فکر میکنم اول بار دکتر شایگان، اندیشمند بزرگ ما مذهب ایدئولوژیک
در شریعتی را مطرح کردند و پس از شریعتی این موضوع از سوی جریان روشنفکری دینی نقد
شد و شاید این اندیشه چون میخواست جایگزین اندیشه حاکم شود تا حدودی نسبت به شریعتی
بیمهر بود. من بحثم را با نقدی به روشنفکران اعم از دینی و غیردینی آغاز میکنم و
آن نحوه نقدی است که به شریعتی دارند. به تدریج پس از جدا شدن برخی از انقلابیون
از انقلاب و با پا گرفتن جمهوری اسلامی، این نقدها در مجموعهای جمع شد که گویا
همه تقصیرها با شریعتی است. درحالی که این نقد درستی نبود، آنها شرایط اول انقلاب
را میدانستند و اینکه حتی دولت بازرگان نیز با مشکل مواجه بود؛ اما هیچکس حاضر
نشد از شریعتی دفاع کند. این مشکل روشنفکری ما است که فرافکنی میکند، غیر مسوول
است و پاسخگو نیست و چون در جامعه مدنی است فکر میکند فقط دولت باید پاسخگو باشد.
بنابراین خیلی راحت دیگران را مقصر میداند. همه روشنفکران این را نمیگویند اما
آن نقدهای تندی که به شریعتی شد به این دلیل بود و کسی به دفاع از شریعتی برنخاست.
شریعتی میتواند پیامآور دوستی و عشق باشد
اما درمورد بحث «عرفان، برابری و آزادی» که مطرح شد میتوان
گفت که شریعتی عارف بود و عارفان نیز رمانتیک هستند و این در کویریات او کاملا
مشخص است. در دوره حاضر که ما گرفتار فاصلههای زیادی هستیم و شکافهایی بین دولت و ملت
و در درون ملت و تعارضاتی بین روشنفکران وجود دارد فکر میکنم بحث عرفان و برابری
و آزادی، اگر از منظر عشق به میدان بیاید، به سالمشدن جامعه ما کمک میکند و از این
منظر، شریعتی میتواند پیامآور دوستی و عشق باشد.
رستاخیز شریعتی
کلیپی
که در آغاز جلسه پخش شد، غم من را مضاعف کرد. پیش از انقلاب شریعتی در حسینیه
ارشاد سوگوارهای سرود و ما را به دوردستهای تاریخ و به دوران بردگی بازگرداند،
بردگانی که اهرام مصر را بنا کردند. در آن زمان که شریعتی این قبیل سرودها را برای
قبیله ما میخواند، با انگشتهای اشاره دوردستهایی را نشان میداد که ما در آن
افق جامعهای بر پایه سه اصل عرفان، آزادی و برابری میدیدیم ناراحت میشوم.
نخبگان ما حساسیتشان را از دست دادهاند
متاسفانه فرهنگ عمومی و خصوصی ما و به خصوص فرهنگ روشنفکری
و فرهنگ سیاسی نخبگان ما حساسیتهایشان را از دست دادهاند. شریعتی این حساسیتها
را در ما زنده و تشدید کرده بود، فکر میکنم این در عین حال به تعبیر دکتر قادری با
به محاق رفتن دکتر شریعتی، نسبتی دارد. فکر میکنم به حاشیه رانده شدن دکتر شریعتی
در این سالها را با دو عامل میتوان توضیح داد: نخست مسائل سیاسی و دوم
هژمونیک شدن نولیبرالیسم و نومحافظهکاری از اواخر دهه ۱۹۹۰ میلادی در جهان و از جمله در ایران.
شریعتی، متهم درجه اول است
در بخش نخست، شریعتی متهم درجه یک است و تمام سیئاتی را که
در طول چند دهه اخیر شاهدش بودیم، بسیاری از جمله روشنفکران و منتقدان و به خصوص
دشمنان شریعتی متاسفانه در نامه اعمال شریعتی مینویسند بدون اینکه توجه کنند گفتمان
شریعتی گفتمان نهضت بوده است و ما امروز در یک نظام زندگی میکنیم. بدون توجه به
انتقال و تغییر شیفتی که در سالهای ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰
رخ داد، انتقالی که هم به لحاظ گفتمانی و هم از نظر جامعه شناختی رخ داد. نادیده گرفتن
این فاصله و انتقال و بعد محکوم کردن دکتر شریعتی به خصوص از سوی روشنفکران کمال
ناواقع بینی و بیانصافی است. متاسفانه روشنفکر ما دچار نسیان تاریخی است و تاریخ
را غیر تاریخی مطالعه میکند، یعنی وفادار به مبانی و روششناسی خوانش تاریخ مند
از پدیدههای تاریخی و در این جا پدیده شریعتی نیست.
تمام سیئات را به پای شریعتی مینویسند
بنابراین عجیب است که امروز تمام سیئاتی که وجود دارد را
تنها به پای شریعتی مینویسند. پس بقیه روشنفکران کجا هستند؟ تمام روشنفکران در شکلگیری
آن گفتمان نقش داشتند. ما گاهی گذشته خودمان را فراموش میکنیم و از خاطر میبریم که
جهان سوم گرایی، اصالت گرایی، نقد ماشینیزم و مدرنیزاسیون، توجه به نبرد امپریالیسم
و استعمار، ستایش از دلاوریهای انقلابیون ویتنام، کوبا، الجزایر و... عناصر شایع
و رایج دیسکورس روشنفکری ما در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰
بود و البته روشنفکری ما اساسا یک روشنفکری چپ بود. ما روشنفکری راست نداشتیم و گویی
در ایران میان روشنفکری و راست گرایی تناقض وجود داشت. اما بعد از انقلاب به خصوص
از اواخر دهه ۱۹۹۰ میلادی اتفاقی
در جهان افتاد که به تدریج به ایران هم کشیده شد ... را اعلام میکرد و از پایان
تاریخ سخن میگفت و از زبان فوکویاما معتقد بود غایت تاریخ لیبرال دموکراسی امریکایی
است. البته لازم به ذکر است که ما معمولا فوکویامای پایان تاریخ را میشناسیم، در
حالی که فوکویاما بعد از آن کتاب، آثار متعددی نوشته و خیلی زوداز آن نظریه سطحی و
سادهانگارانه خود عقبنشینی کرده است. خیلی زود بر خود فوکویاما آشکار شد که آن
نظریه بسیار سطحی است، آثاری مثل امریکا بر سر چهارراه و... اما به هر حال یک موج نومحافظهکاری
و نولیبرال در سطح جهان ابتدا در سیاست در قالب تاچریسم و ریگانیسم و بعد به تدریج
در حوزههای فکری پدید آمد و گسترش پیدا کرد و به ایران رسید و جریان روشنفکری ما
را نیز در خودش فرو برد. همه روشنفکران ما از جمله روشنفکران دینی ما تحت تاثیر این
جریان قرار گرفتند و بر اساس این دیسکورس نولیبرالی جدید که اتفاقا در ایران با پایان
جنگ همراه شد و سیاستهای تعدیل ساختاری و سیاستهای بازار آزاد دولت آقای هاشمیرفسنجانی
گفتمان «لیبرالی» که رواج پیدا کرد، فضایی به وجود آمد که اولا گویا شریعتی یک
استثنا بوده است و ثانیا تمام آنچه کرده است، سربه سر جرم است و باید در دادگاههای
سیاسی و روشنفکری او را بر کرسی اتهام نشاند و محکوم کرد.
دشمنان ضد و نقیض و متنوع
یکی از ویژگیهای دکتر شریعتی تنوع دشمنانش است و از این
حیث عجیب است. او دشمنان ضدونقیضی از زمان حیاتش داشت. در همان زمان شاهدیم که
مرتجعترین و راستترین جریانها شریعتی را تکفیر میکنند و در مقابل به اصطلاح مترقیترین
و چپها شریعتی را تکفیر میکنند. هر چه گذشت بر این حجم و تنوع دشمنان افزوده شد.
یعنی میتوان مطالعه خوبی راجع به گونهشناسی دشمنان شریعتی داشت: روشنفکران لیبرال،
روشنفکران محافظهکار، روشنفکران هایدگری، روشنفکران هگلی، روشنفکران پوپری و...
همه در میان دشمنان شریعتی دیده میشوند و وقتی همه را با هم جمع میزنیم، میبینیم
حاصل جمع صفر است. یعنی مشخص نیست شریعتی به چه چیز متهم است، آیا چنان که امثال سیدحمیدروحانی
و... گفتهاند متهم است که تز اسلام منهای روحانیت را مطرح کرده و باید او را تکفیر
کرد؟ یا شریعتی ریشه روحانیت را کنده و فرقان را تربیت کرده است؟ بالاخره شریعتی کجاست
و به چه جرمی متهم است؟ آیا شریعتی یک دیندار متعصب است یا یک سکولار زرنگ که از دین
استفاده ابزاری کرده است؟ بالاخره او کدام است؟ آیا یک شیعه متعصب و غالی است یا یک
سنی وهابی؟ وقتی این حملات و نقدهایی که به شریعتی شده را با هم در نظر میگیریم،
تناقض میبینیم که به نظر میرسد بهتر است نگذاریم شریعتی وارد این دعوا شود و
اجازه دهیم دشمنان مخالف، جواب یکدیگر را بدهند.
ادعای نسبت شریعتی با بنیادگرایی
اما بحث من نسبت شریعتی با بنیادگرایی افراطی است. این
عنوان از این جهت ضروری شده است که از دل همین جریانهای نولیبرال این اتهام بیرون
آمده و در یک ادعای شگفتانگیز و مضحک بیان کردند که ریشه بنیادگرایی به شریعتی بازمیگردد.
ایشان مدعی شدند که تفکر روشنفکری دینی و شریعتی پرورنده جریان بنیادگرایی و سلفیگری
است، آن چنان که در سطح جهان اسلام و عرب داعش نمونه بارز آن است. این یکی از پدیدههای
بحران نمای جهان اسلام است. امروز جهان اسلام عمیقا گرفتار بحران است. امروز جهان
اسلام از درون توسط بنیادگرایان و از بیرون از طریق سلطههای استعماری و امپریالیستی
زیر فشار است.
بنیادگرایی اتهامی است که کسانی بر اساس سلسله شباهتهای
صوری و غیر تاریخی و غیرعلمی به شریعتی زدهاند. همچنان که در نقطه مقابل کسانی که
شریعتی را متهم کردند که میخواسته با پروژه پروتستانتیسم ریشه دین را بزند،
اصطلاح او را با آن چه میرزا فتحعلی آخوندزاده در دوره قاجاری به کار برده مقایسه کردند
و چون آخوندزاده از اصطلاح پروتستانتیزم اسلامی استفاده کرده و روشنفکری ضددین
بود، و چون شریعتی از این اصطلاح استفاده کرده، در نهایت گفتند که میشود از دلالتهای
کاربردی آخوندزاده برای شریعتی نتیجه گرفت و کسانی مثل ابوالحسنی منذر و سید حمید
روحانی رسما شریعتی را کنار آخوندزاده گذاشتند و مدعی شدند که پروژه این هر دو یکی
است و آن هم پروژه اسلام زدایی و از بین بردن دین بود. امروز هم در گفتار روشنفکران
لیبرال و نولیبرال از همین اصطلاح پروتستانتیسم استفاده میشود برای اینکه بگویند اندیشه
شریعتی به بنیادگرایی راه میبرد.
ریشههای بنیادگرایی
اصطلاح بنیادگرایی از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم
در امریکا نزد پروتستانها و مسیحیان انجیلی پدید آمد، یعنی این گروهها با توجه
به تشدید فشارهای مدرنیزاسیون و مدرنیته و احساس خطری که راجع به دین میکردند، گفتند
باید به بنیادها و کتاب مقدس باز گردیم. این گروه از پروتستانهای ظاهرگرا که پاپ
و کلیسا را قبول نداشتند، در ۱۹۲۰ دوازده رساله نوشتند که نام آنها را fundamentals (بنیادها) گذاشتند و از آنجا به بعد به بنیادگرایان معروف شدند. این بنیادگرایان
که در آغاز با تمام دستاوردهای مدرن سر ستیز داشتند، به تدریج از یک گروه بنیادگرای
تهاجمی به یک گروه بنیادگرای تدافعی انزواگرایانهای تبدیل شدند که میخواهند به
دنیای مدرن پشت کنند.
امروز در جهان اسلام با پدیدهای روبهرو هستیم که
اصطلاح کلی آن Islamism است و ذیل خودش جریانهای مختلفی را در بر میگیرد، از
اسلامگرایان میانهرو مثل اخوانالمسلمین و اسلامگرایان اصلاحطلب و روشنفکر تا اسلامگرایان
سلفی و نوسلفی و مبارز که بنیادگرایان افراطی هستند. بنابراین بنیادگرایی در واقع
نوعی از اسلام گرایی با ویژگیهای خاصی است و نمیتوان بنیادگراها را به تمام
اسلامگرایان تعمیم داد. برای مثال حزب النهضت راشد الغنوشی در تونس که بهشدت از
شریعتی متاثرند، اسلامگرا هستند، اما ایشان را نمیتوان بنیادگرا خواند. بنیادگرایان
یک جریان نوسلفی تکفیری جهادی هستند که نمایندگانش را در دو دهه اخیر از طالبان و
القاعده گرفته تا گروههای تکفیری شمال آفریقا مثل الشباب و داعش را در بر میگیرند.
اما آیا اندیشه شریعتی قرابتی با این جریانهای افراطی دارد؟ این کمال نادانی یا غرض
ورزی است که بگوییم چون شریعتی گفته بازگشت به قرآن و چون سلفیها هم میگویند
بازگشت به قرآن، در نتیجه این دو یکی است! این نوعی مطالعه سطحی عوامانهای است که
نه شریعتی را به درستی میشناسد، نه سلفی را. شعار بازگشت به قرآن شعار عمومی در میان
همه جریانهای فکری اسلامی در دو قرن اخیر از سید جمال الدین اسدآبادی و محمد عبده
گرفته تا ابوالکلام آزاد و اقبال است. حتی احمدخان که پدر لیبرالها و تجدد گرایان
مسلمان محسوب میشود، چنین شعار میدهد. همچنین است توحید.
اصول نوبنیادگرایی افراطی
نوبنیادگرایی جریانی با تبارشناسی و اصول و مبانی خاص
است که ما باید ساختار اندیشهای آن را بشناسیم تا بتوانیم جایگاهش را در میان جریانهای
مختلف بشناسیم، در غیر این صورت تمایزی میان سید قطب و حسن البنا دیده نمیشود. بنیادگرایی
و سلفیگری که کانون اندیشهاش در مصر است، جریانی طولانی است. در تاریخ اسلام از
همان آغاز منازعه در عصر خلفای راشدین میان مفسرین و قارعین بود. دسته اول اهل تفسیر
و دسته دوم اهل ظاهر بودند. این تقابل در عصر تکوین فقه به صورت تقابل میان اهل رای
و قیاس و اهل حدیث خود را نشان میدهد. بعدا در کلام این نزاع میان اعتزالی و حنبلی
در میگیرد. در قرن هفتم و هشتم به ابن تیمیه و شاگردش ابن قیم جوزیه میرسیم و در قرن
دوازدهم به محمد بن عبدالوهاب و بعد در عصر جدید به سید جمال میرسیم. متاسفانه گاه
تشابه و اشتراک لفظی چنان رهزن اندیشهها میشود که به صرف اینکه سید جمال و محمد
عبده میگفتند باید به سلف صالح بازگردیم، میان ایشان و جریانهایی که بعدا سلفی
خوانده شدند، تمایزی قائل نمیشوند و به اشتباه میگویند سیدجمالالدین اسدآبادی
پدر بنیادگرایی است. سید جمال و محمد عبده روشنفکران اصلاحطلبی بودند
که ضمن اینکه میخواستند اسلام را احیا بکنند، اما در عین حال در پی اصلاح نیز
بودند و این اصلاح را در ارتباط با اخذ دستاوردهای تمدن جدید و ایجاد گفتوگو میان
اسلام و سنت با تجدد میدیدند. از این دو جریانهای متفاوتی پدید میآید که یکی از
آنها رشید رضا است که به تدریج از جریان اصلی سید جمال و محمد عبده فاصله میگیرد
و زمینه ساز شکلگیری جریان نوسلفیگری میشود. در این زنجیره است که به سید قطب میرسیم.
متاسفانه برخی با در نظر گرفتن شباهتهای ظاهری نتیجه میگیرند که اندیشه شریعتی
ادامه اندیشه سید قطب است، در حالی که این خیلی عجیب است. اگر کسی معالمالطریق سید
قطب را با آثار شریعتی مقایسه کند، درمییابد که این دو به دو جهان متفاوت تعلق
دارند. سید قطب از پدران نوسلفیگری است، اما مدار این جریان با او بسته نمیشود.
باید تجربه مصر در دوران ناصر و سادات و بعد تحولاتی که در اخوان المسلمین و شکلگیری
گروههایی چون الهجره و ظهور متفکرانی چون صالح سریه نویسنده رساله الایمان (۱۹۷۳) و محمد عبدالسلام فرج نویسنده الفریضه الغائبه را در نظر گرفت که
ایشان در نهایت به تکوین یک چارچوب گفتمانی کمک میکنند که نهایتا در داعش متبلور
میشود. مولفههای اصلی تفکر داعشی عبارتند از نصگرایی دربرابر تفسیرگرایی، سنتگرایی
و نفی بدعت و نوآوری، تکیه بر قرآن و حدیث و نفی فلسفه، ارجاع عقل به نص و نه بالعکس،
نفی مدرنیته و تجدد، احیای گذشته، بازگشت گرایی، ضدیت با مدرنیته و انهدام آن برای
تبدیل گذشته به حال و آینده، نفی دموکراسی، نفی حکم مردم، قدرت راه تحقق شریعت،
قبضه کردن حکومت، جنگ و ترور راه دسترسی به قدرت، نفی نظام دولت-ملت و تقسیم نوین
جهان، اعلام جغرافیای تازه بر اساس جغرافیای سلف، احیای برده داری، نفی روحانیت سنتی،
نفی علوم انسانی جدید، استفاده از روش ارهاب، استفاده از خشونت و هزارهگرایی.
رادیکالیسم افراطگرایی نیست
اگر مولفههای اندیشه شریعتی را با این عناصر مقایسه کنیم،
میبینیم که اتهام هم سویی شریعتی با بنیادگرایی بیانصافی است و جز اینکه به هر
امر رادیکال و چپی مهر بنیادگرایی بزنیم، طور دیگری نمیتوان این مقایسه را انجام
داد. مغالطه روزنامهنگاری ما مغالطه میان رادیکالیسم و افراطگرایی است. جریان چپ
به دلایلی به حاشیه رفت، اما حالا که جریان راست به انسداد رسیده، باز بار دیگر امکان
رشد یافته است. امروز در جهان چپ مترقی جدید نزد کسانی چون آنتونیو نگری، آگامبن،
ژیژک، بدیو و... دیده میشود و شاهد بازگشت مارکس هستیم. در ایران نیز به خوبی میبینم
زیر پوست جامعه یک جریان نوی جوان بازگشت به شریعتی و تفکر رادیکال در حال شکلگیری
است. تفکر رادیکال میخواهد ساختار وضع موجود را عوض کند و میداند با رفرمیسم نولیبرال
مشکلی حل نمیشود و باید به شکل رادیکال و ریشهای سراغ حل مساله برویم. در چنین
فضایی است که شریعتی اهمیت مییابد. بنابراین اندیشه شریعتی نمرده است و به گمان
من روح شریعتی در آینده و امروز میتواند در کالبدهای جدید با خوانشهای نو دوباره
رستاخیز پیشه کند و زندگی از سر بگیرد.