کد مطلب: ۸۰۲۵
تاریخ انتشار: یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵

نوشتن به زندگی روشنی می‌بخشد

حمیدرضا محمدی

ایران:

چندان اهل تجلیل و تکریم و اینگونه  داستان‌ها و برنامه‌ها نیست. با این حال اگر فقط به عدد سن او و البته کارنامه فکری‌اش توجه کنیم، او را برای این مهم از هرکسی شایسته‌تر می‌یابیم. «حسن کامشاد» همین دور روز پیش ( جمعه ۴ تیر ) ۹۱ ساله شد ؛  که خداوند عمر طولانی توأم با سلامتی نصیبش کناد ـ از همان روزهای کودکی در اصفهان تا همین روزها در انگلیس، اتفاقات فرهنگی و سیاسی  بسیاری را پیش چشم دیده و با بسیاری از بزرگان فرهنگ این سرزمین همنشین بوده است. اگرچه در دانشگاه کمبریج تحصیل کرد و در شرکت نفت کار کرد اما نزدیک به ۴۰ سال است که تألیف و ترجمه را در دستور کار خود قرار داده است و آثاری منتشر کرده که هر یک، مرجع و منبعی در آن عرصه به حساب می‌آیند. با اینکه خاطرات دو جلدی‌اش با عنوان «حدیث نفس» در سال‌های اخیر بسیار مورد توجه اهل دقت قرار گرفت اما باز هم پدرانه و از سر رأفت و عطوفت،  پس از سال‌ها پاسخگوی پرسش‌های ما شد که مروری بر ۹۰ سال زندگی او دارد. افسوس که بُعد مسافت، ناگزیر و ناچارمان به گفت و گوی مکتوب کرد.

 


جناب آقای کامشاد؛ شما به یقین در میان اهل فن و مشتاقان فرهنگ ایران، چهره‌ای شناخته شده هستید. اما برای آشنایی بیشتر نسل جوان با شما،  در آغاز، از زندگی خانوادگی خود بگویید. اینکه در چه محیطی رشد یافتید و آیا آن فضا، در جهت گیری آینده شما مؤثر بود یا خیر؟
 درباره تاریخ تولد خودم که جای دیگر نوشته‌ام باید بگویم: «در ۴ تیرماه ۱۳۰۴ (۴/۴/۴) به دنیا آمدم. چند ماه پیش از تولد من آدولف هیتلر جلد یکم نبرد من را منتشر کرد و چند ماه پس از تولد من رضاخان سردار سپه به تخت سلطنت نشست.» من در خانواده‌ای سنتی و بسیار مذهبی‌زاده شدم (نام خانوادگی اصلی‌ام میر محمد صادقی بود). چشم و گوش بسته و بی‌خبر از محیط پیرامون بار آمدم. در دبستان شاگرد متوسطی بودم، جدول ضرب را هیچ‌گاه یاد نگرفتم و هنوز هم با اعداد و ارقام میانه‌ای ندارم. شماره تلفنم را بسختی به ذهن می‌سپارم! تصدیق شش ابتدایی را که گرفتم پدرم می‌خواست مرا ببرد به حجره خود در سرای مخلص تاجر پوست و روده شوم. با پادرمیانی بزرگ فامیل فرستادندم به هنرستان صنعتی که آلمانی‌ها تازه راه‌انداخته بودند درودگری بیاموزم. ولی استعداد نجاری هم نداشتم و هر روز با دست‌های خون‌آلوده از اره و رنده به خانه بر می‌گشتم. همکلاسی‌های پیشین اغلب رفته بودند به کالج انگلیسی‌ها که فضای پهناور، استخرشنا، سه‌میدان فوتبال، بناهای جدا جدا به سبک انگلیسی و تسهیلات دیگر داشت و شاگردانش روزها با شلوار کوتاه و پیراهن اسپرت در چهارباغ اصفهان جولان می‌دادند و من در اونیفورم شبه نظامی سر به‌زیر از کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتم که در آن شکل و شمایل دیده نشوم. سرانجام از محیط نظامی و انضباطی فاشیستی هنرستان به تنگ آمدم و به یاری یکی از دوستان که با ناظم دبیرستان ادب (کالج انگلیسی‌ها) نسبتی داشت، با آنکه دوسه ماهی از ابتدای سال تحصیلی گذشته بود، وارد کالج شدم. دوستم گفته بود فلانی فوتبال و والیبالش خوب است و این حلال مشکلات شد. ولی جرأت نمی‌کردم موضوع را تا مدتی به پدر و مادرم بگویم. صبح‌ها لباس متحدالشکل قهوه‌ای رنگ هنرستان دربر، ازخانه بیرون می‌آمدم. پیراهن سفید و شورت ورزشی سرمه‌ای کالج را در کیف می‌گذاشتم و در رفت و برگشت مدرسه، در کوچه خلوتی وسط راه تغییر پوشاک می‌دادم. رازم را بالاخره به مادر گفتم که می‌دانستم از پیشه آتی من (نجاری) خرسند نیست و او پدر را از خر شیطان پیاده کرد. این فطرت تمرد، سرپیچی از کارهای ناخوشایند تا به امروز که نود سال از عمرم گذشته همچنان در من مانده است.
اصفهان در سال‌هایی که شما کودکی و نوجوانی خود را سپری می‌کردید، چگونه فضایی داشت؟
 اصفهان در کودکی من شهری نسبتاً کوچک و دوست داشتنی بود، خیابان‌ها هنوز آسفالت نشده بود، کارگران کارخانه‌ها و شاگردان مدارس تقریباً همه با دوچرخه رفت و آمد می‌کردند. سیلاب  در زاینده رود و نهرهای کوچک روان بود و دل می‌ربود. چند سال پیش در سفری به اصفهان هوس کردم سری به محله‌مان خلج‌ها و گودلرها، جولان‌گاه دوران کودکی بزنم. هرچه آن حوالی گشتم، سوای مساجد و اماکن مقدس که دست نخورده بر جامانده، یک منظر آشنا ندیدم، خانه ما، اگر درست به جا آورده باشم، ساختمانی شده بود چندین و چند طبقه، نوعی دل‌تنگی، غربت و حسرت گذشته به من دست داد.
از چه سنی با «کتاب» آشنا شدید و این یار مهربان به یکی از همدم‌های شما تبدیل شد؟ خود گفته‌اید که اگرچه سال‌های دبیرستان، به تفریح و بازیگوشی گذشت اما «کتابخوانی هیچ‌گاه ترک نشد».
سال‌های اول متوسطه بیشتر در میدان‌های ورزش به بازیگوشی گذشت. ولی عادت کتابخوانی هم در همین سال‌ها آغاز شد. در خواندن کتاب‌های «مد روز» من و چند دوست همکلاس با هم رقابت داشتیم. کتابی را که یکی می‌خواند و درباره‌اش لاف می‌زد، دیگران هم می‌خواندند که از قافله عقب نیفتند. توانایی خرید کتاب نداشتیم و کتاب‌ها را شبی ده‌شاهی کرایه می‌کردیم. کتاب‌ها بیشتر آثار جوان پسند ح.م.حمید (حسینقلی مستعان) بود یا ترجمه‌های آبکی رمانتیک‌های فرانسوی، لامارتین، شاتو بریان و دیگران، کتابخوانی جدی در سال‌ها بعد، در کلاس شش ادبی آغاز شد.
۱۶ ساله بودید که جنگ جهانی دوم و اشغال ایران به‌دست متفقین، رخ داد. از ورود نیروهای بیگانه به وطن و البته کمبود ارزاق در آن سال‌ها، چه به خاطر دارید؟
از جنگ جهانی و اشغال ایران به دست متفقین خاطره چندانی ندارم. نیروهای روس و انگلیس یکی از شمال و دیگری از جنوب به ایران حمله ور شدند. اصفهان در مرکز بود و نسبتاً مصون. بی‌سبب نبود که رضاشاه وقتی احساس خطر کرد خانواده سلطنتی را به اصفهان فرستاد و خود نیز دیرتر به آنها پیوست و از آنجا به تبعید ابدی رفت.
در شانزده سالگی خورد و خوراک وشکم خیلی مطمح نظر نیست، ولی یادم می‌آید که پدر و مادرم با همسایگان از مضیقه آذوقه و ارزاق صحبت می‌کردند و نان در سراسر کشور جیره‌بندی شده بود. من و دوستان نوجوانم اکثر هوادار آلمان بودیم و مخالف روس و انگلیس.
چه شد که برای اخذ دیپلم به پایتخت آمدید؟ آیا شما هم به همراه دو دوست دیگر، راهی کالج البرز شدید؟ از دکتر محمدعلی مجتهدی چه در یاد دارید؟ ایشان چگونه انسانی بود؟
 عزیمت  به تهران برای اخذ دیپلم از هوس‌های بیجای جوانی به پیروی از دو دوست همکلاسی بود و خوشبختانه دو سه ماهی بیشتر طول نکشید. دکتر مجتهدی تازه از سرپرستی شبانه روزی به مدیریت کالج البرز منصوب شده بود و کالج را با کفایت و انضباط نظامی اداره می‌کرد. سخت‌گیری‌های او به مذاق ما خوش نمی‌آمد. شب‌ها هر سه نفر از شبانه روزی جیم می‌شدیم و به سینما و گردش می‌رفتیم. یکی از این شب‌ها من تنها بودم و پشت دیوار کالج در کوچه مجاور از سربازان شبگرد هندی که قصد تجاوز به زنی داشتند کتک مفصلی خوردم و مورد موأخذه دکتر مجتهدی قرار گرفتم و دست از پا درازتر به اصفهان بازگشتم.
چه شد که در دانشگاه، حقوق خواندید؟ از سر اتفاق یا به صرف علاقه؟
رشته ادبی که می‌رفتی یا باید معلم می‌شدی یا  احیاناً، اگر «پارتی» داشتی به کادر وزارت خارجه می‌پیوستی، همکلاسی‌های اصفهانی ما همه به دانشکده حقوق سرازیر شدند و ما هم گوسفندوار به دنبالشان.
از نخستین کنگره نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۵ که در خانه وُکس برگزار شد، بگویید. اتفاقاً  چهارم تیر امسال، هفتادمین سال برگزاری آن هم بود.
نخستین کنگره نویسندگان ایران در سال دوم دانشکده- ۱۳۲۵- تشکیل شد و من و شاهرخ [مسکوب ]به یاری استاد حقوق مدنی‌مان، دکتر سید علی شایگان که جزو هیأت رئیسه کنگره بود، توانستیم خود را در میان اهل قلم جا بزنیم و نامدارانی چون دهخدا، ملک‌الشعرای بهار، صادق هدایت، نیما یوشیج، احسان طبری و دیگران را از نزدیک ببینیم.
چرا در آن سال‌ها آنگونه که گفته‌اید خواننده روزنامه‌های چپی نوعی حرمت و حیثیت خاص در دانشکده داشت؟
حزب توده در آن زمان تنها تشکیلاتی بود که حرف‌های تازه می‌زد و از آزادی، برابری و حقوق مردم سخن می‌گفت. از این رو قبله آمال جوانان و دانشگاهیان بود و تظاهر به خواندن نشریات آنها نوعی ایمنی در محیط متشنج دانشگاه بار می‌آورد. رفتن به کلوب حزب و شنیدن سخنان تاکنون ناشنیده از سرگرمی‌های ما اصفهانی‌ها شده بود.
آیا می‌توان گفت استخدامتان در شرکت نفت، در پاییز ۱۳۲۷، سبب تحولی در زندگی شد یا به آن، تنها به مثابه یک شغل نگاه می‌کنید؟
 استخدام در شرکت نفت صرفاً به علت آن بود که بهتر از هر جا حقوق می‌داد و پس از درگذشت مادر و تجدید فراش پدر، خانواده، پر عائله احتیاج به کمک مالی داشت. از هُرم گرما و هجوم ملخ و سوت پالایشگاه که بگذریم چیزی که بیش از همه جلب توجه می‌کرد نظم و انضباط پالایشگاه و تشکیلات اداری آن در آبادان و مناطق نفت‌خیز بود که بقایای آن تا به امروز کمابیش در شرکت نفت باقی مانده است.
در قضایای ملی شدن نفت و بعد خلعید، شما در بطن و متن همه اتفاقات بودید. بسیار مایلم تا دیدگاه‌تان در آن سال‌ها و نظرتان در این روزها، بعد از گذشت شصت سال را بدانم.
ملی شدن صنعت نفت و بعد خلعید و رفتن انگلیسی‌ها و شخصیت مصدق بسیار الهام بخش بود و نسل ما را امیدوار ساخت و  به حرکت درآورد. من به چپ‌گراییدم و به تبع دوستان، - پیش از همه شاهرخ - به حزب توده پیوستم.
۲۸ مردادِ اصفهان، برایتان چگونه گذشت؟  آیا از سقوط دولت دکتر مصدق، بیش‌تر مبهوت بودید یا مغموم؟
 ۲۸ مرداد برای مرخصی تابستان به اصفهان رفته بودم که خبر آمد مأموران انتظامی به خانه ما در اهواز هجوم برده‌اند و همه چیز را آتش زده‌اند و امکان بازگشت به آنجا نیست. ناگزیر به تهران رفتم و در سازمان نوبنیاد شرکت نفت در مرکز به‌کار پرداختم.
سقوط مصدق در آن روزها هم بهت آور بود و هم غم‌انگیز. روزهای سیاهی را می‌گذراندم. دوستان و نزدیکان یکی‌یکی به دام دستگاه فرمانداری نظامی تیمور بختیار می‌افتادند و حلقه تنگ و تنگ‌تر می‌شد.
چه شد که به دانشگاه کمبریج رفتید؟ آیا واسطه آشنایی‌تان، با آن استاد انگلیسیِ حاضر در کنگره هزاره ابن سینا، ابراهیم گلستان بود؟
در این گیر و دار هزاره ابوعلی سینا را جشن گرفتند و ابراهیم گلستان که برای نشریه‌های خارجی مطلب تهیه می‌کرد و دوست و هم‌اتاقی اداری من بود روزی در یکی از نشست‌ها از قضا کنار پیرمردی می‌نشیند که استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج بود و استاد به او می‌گوید که ضمن شرکت در کنگره درصدد است دستیاری برای تدریس زبان و ادبیات فارسی برای خود پیدا کند و آیا او کسی را سراغ دارد. گلستان به فکر من می‌افتد و قول مساعدت می‌دهد خلاصه دردسرتان ندهم من ماه بعد به جای زندان در امن و امان کمبریج و انگلستان بودم. (طول و تفصیل بیشتر می‌خواهید به حدیث نفس مراجعه کنید.)
از آنجا که این صفحه معطوف به پژوهش‌های ایران‌شناسی است، بسیار مایلم تا درباره مینورسکی  - به سبب ارتباط دوستانه‌تان با او  - از شما بپرسم. نقش ایشان در پژوهش‌های ایران شناسی را چگونه می‌دانید؟
 در همان روزهای نخست اقامت کمبریج به دیدن مینورسکی رفتم. پیرمرد فارسی چنان ساده و شیرین و شیوا صحبت می‌کرد که دلباخته او شدم. تنها می‌زیست و خانه او به نوعی انبار کتاب شباهت داشت. از راهرو دم در تا اتاق‌های خواب و نشیمن همه‌جا از کف تا سقف کتاب روی هم چیده شده بود. اصرار داشت هفته‌ای چند بار پای صحبت او بنشینم که واقعاً دلچسب بود. مینورسکی بی‌تردید یکی از بزرگ‌ترین خاورشناسان غربی بود، بیش از ۱۰ زبان می‌دانست و آثار مهمی از او برجا مانده است. مینورسکی روسی‌الاصل بود، در وزارت خارجه روسیه تزاری خدمت کرده بود، پس از انقلاب اکتبر از روسیه خارج شد، ابتدا در پاریس به تدریس فارسی و ترکی پرداخت و سپس به دانشگاه لندن رفت و اینک بازنشستگی‌اش را در کمبریج می‌گذراند.
از پایان‌نامه دکترایتان، در چه سالی و با چه موضوعی و با راهنمایی چه استادی دفاع کردید؟
 اقامت من در کمبریج پنج سال طول کشید. در این مدت هم تدریس و هم تحصیل می‌کردم. رساله دکترایم «Creative Writing in Modern Persian Prose» (نویسندگی خلاق در نثر جدید فارسی) در ۱۹۵۹ به پایان رسید و ۷ سال بعد انتشارات دانشگاه کمبریج آن را با عنوان Modern Persian Prose Literature منتشر کرد. ترجمه این اثر با عنوان پایه‌گذاران نثر جدید فارسی نزدیک ۵۰ سال بعد در ایران انتشار یافت.
در سال‌های حضور در کمبریج، جز مرحوم دکتر شرف خراسانی، دیگر با چه کسی ارتباط داشتید؟ آیا نخستین ارتباطتان با صادق چوبک، در سال‌های پس از انقلاب و بازنشستگی رخ داد؟
دکتر شرف خراسانی جانشین من در کمبریج شد. سه سال بعد با بورسی از بنیاد راکفلر برای شش ماه به کمبریج برگشتم تا رساله‌ام را ویرایش و برای چاپ آماده کنم. در این سفر با شرف آشنایی بیشتر پیدا کردم. با دو همکارم در مدرسه علوم شرقی، تورخان گنجه‌ای و توفیق صایغ، استادیاران زبان ترکی و عربی، انس و الف داشتم، همین‌طور با ۹ دانشجوی ایرانی دانشگاه کمبریج (هفت پسر و دو دختر).  صادق چوبک را از سال‌ها قبل، در واقع از آبادان، می‌شناختم. کارهای او را می‌پسندیدم و در پایان نامه دکترایم درباره چند اثر نخست او بحث کرده بودم. آشنایی بیشتر با خودش در شرکت نفت در تهران حاصل شد، پس از انقلاب هم در لندن با هم رفت و آمد داشتیم.
ارتباطتان با شاعران نوپردازِ پا گرفته در دهه ۴۰ چون احمد شاملو، سهراب سپهری، م. آزاد، مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد چگونه بود که البته عکس‌های مشترکی هم از شما با آنان منتشر شده است.
 ارتباطم با شاعران نوپرداز، از سهراب سپهری و فروغ فرخ‌زاد که بگذریم، چندان زیاد نبود. شرکت در جمع آنها، که عکس‌هایش را دیده‌اید، برای معرفی و همراهی دو همکار دانشگاهی بود که مایل به دیدار و گفت‌وگو با آنان بودند.
سبب گرایش یافتن‌تان به ترجمه، در سال‌های پس از بازنشستگی از ریاست شرکت کشتیرانی ایران و انگلیس در سال ۱۳۶۲، تنها جمله «تو به انگلیسی کتاب نوشته‌ای، بیرون داده‌ای، چند تا کتاب ترجمه کرده‌ای، چرا این کار را ادامه نمی‌دهی؟» پس از ملاقات با چوبک در کافه‌ای در لندن بود؟ یا از قبل، به این کار رغبت داشتید و فرصت نشده بود؟
کار ترجمه با اندک مایه و سواد انگلیسی، درحقیقت در اوایل دهه ۱۳۳۰، زیر خیمه در تپه‌های مسجدسلیمان شروع شد و همشهری تام پین را بارآورد. از آن پس هم طی سالیان گاه گاه کارهای دیگری از جمله به سوی دنیای تعاون، تاریخ چیست؟، هشتصد میلیون مردم چین در پشت میز اداره ترجمه شد و زیور چاپ یافت. اما کار پیگیر و جدی ترجمه پس از بازنشستگی آغازید. البته تشویق دوستانی چون صادق چوبک و بویژه شاهرخ مسکوب هم بی‌تأثیر نبود.
در پشت جلد کتاب خاطرات‌تان نوشته‌اید که «نوشتن به زندگی شور و روشنی می‌بخشد».‌ آیا به همین سبب است که در گفت و گویی گفته‌اید «می‌خواهم بگویم در سن ۸۵ سالگی هنوز علاقه مندم. هنوز هفته‌ای یک بار زنگ می‌زنم به آقای همایی (مدیر نشر نی) ببینم مجوز کتاب آمده یا نه، هنوز زنگ می‌زنم ببینم پشت جلد کتاب چی در آمده، خلاصه این کار انگیزه زندگی به من می‌دهد و این چیزی است که زنده نگهم داشته است»؟
 بله، هنوز هم اعتقاد دارم «نوشتن به زندگی شور و روشنی می‌بخشد» و همچنان در ۹۰ سالگی روزی نیست که پشت میز تحریرم ننشینم و چیزی قلمی نکنم یا به ناشری زنگ نزنم و جویای پیشرفت کارهایم نشوم و این چیزی است که زنده نگهم داشته است.
در میان آثارتان، کتاب‌هایی از حوزه‌های مختلف، به چشم می‌خورد. از «دنیای سوفی» یوستین گردر و «سرگذشت فلسفه» برایان مگی تا «خاورمیانه» برنارد لوئیس و «هنر داستان نویسی» پاریس ریویو. در این باره بفرمایید.
من رشته و تخصص خاصی ندارم. کتاب‌هایی که می‌خوانم اکثر در حوزه تاریخ، فلسفه و ادبیات است. هرکدام که به دلم نشیند و برگردان آن را برای فارسی‌زبانان مفید پندارم، دست به کار ترجمه‌اش می‌شوم، البته استقبال خوانندگان، بویژه نسل جوان، و ملاطفت «ارشاد» را هم از نظر دور نمی‌دارم. این قید آخر بسیار دست و پاگیر است و جای تأسف دارد.
دی ماه گذشته بود که خبر رسید  سیروس غنی وفات یافته است. خوشحال می‌شوم درباره خاطرات‌تان از ایشان هم بفرمایید.
 سیروس غنی از اعجوبه‌های روزگار ما بود. در خانه پدری چون دکتر قاسم غنی پرورش یافته بود و عشق کتاب را از کودکی آموخته بود. خودش هم حافظه کم‌نظیری داشت. محفوظات ذهنی‌اش به‌ویژه درباره ادبیات مغرب زمین، تاریخ معاصر امریکا، تاریخ سینما، تبارشناسی خاندان‌های ایرانی و بسیاری موضوعات دیگر «دانشنامه»ای بود. خاطرات سیاسی و ادبی پدرش را در سیزده جلد به هزینه خود در لندن به چاپ رساند و رایگان در اختیار علاقه‌مندان و نیز ناشر ایرانی گذاشت. سیروس غنی بیش از شش هزار جلد کتاب به زبان‌های مختلف درباره ایران گردآوری کرده بود و شرح نقادانه‌ای به نام «ایران و غرب، کتابشناسی نقد آمیز» به انگلیسی در ۹۶۷ صفحه بر مجموعه کتاب‌هایش نوشت که نشان می‌دهد نویسنده به محتوای کتابخانه عظیمش احاطه فراگیر داشته‌است. آثار عمده دیگر او به انگلیسی از جمله عبارت است از «شکسپیر، ایران و شرق»، «فیلم‌های محبوب من»، «برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسی‌ها». سیروس غنی در سال‌های نهایی عمر گرفتار آلزایمر بود و در آسایشگاهی در لس‌آنجلس درگذشت.
۹۰ سال، برایتان چگونه گذشت؟ و دیگر آنکه، هویت خود را پس از ۹۰ سال، چگونه تعریف می‌کنید؟
هویت مرا بهتر است دیگران تعریف کنند. خودم نمی‌توانم قاضی بی‌غرضی باشم. صد جور عیب برای خود می‌تراشم که مایه آبروریزی است! و اما این که چگونه گذشت؟ شرح کم و کیفش را می‌توانید در حدیث نفس بخوانید. در یک کلام وصیت کرده‌ام روی سنگ مزارم بنویسند: حسن کامشاد ،  از ۱۳۰۴ تا ؟  نیکبخت زیست.
پس از ۴۰ سال زندگی خارج ایران، آیا دلتان برای ایران تنگ نشده است؟ یا اینکه بخواهید در ایران زندگی کنید؟
دلم همواره برای وطن تنگ است. ولی به هر صورت روزی نیست که چندین ساعت با زبان و فرهنگ ایران درگیر نباشم. تا دو سال پیش که پیرسالی سستی و کاهلی آورد، هر سال بهار را در ایران گذراندم، دوستان و بستگان را دیدم و بر کرانه زاینده‌رود بی‌آب قدم زدم.
پرسش آخر اینکه افق آینده ایران را چگونه ترسیم و تصور می‌کنید؟
باز اجازه دهید دست به دامن یکی از نوشته‌هایم شوم: «دلواپس نوادگان و آیندگان هستم. دنیا را پلید و هراسناک می‌بینم. سال‌های خوش‌بینی و آرمان‌گرایی گویی گذشته‌اند.» شاید هم این شیوه اندیشیدن اقتضای سن من باشد. می‌پرسید در این دنیای پرکین و مکر، تو چگونه نیکبخت زیستی؟ به زبان شیرین همشهری‌هایم، می‌گویم «خرشانسی»!

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST