کد مطلب: ۸۱۷۵
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵

رمان به پرسش‌های آدمی پاسخ می‌دهد

مترجم: سیدرضا ابراهیمی

آرمان:در جهان امروز، قاره کشف‌نشده‌ای باقی نمانده است. از دریاهای ناشناخته و جزایر مرموز نیز خبری نیست. انسان توانسته موانع فیزیکی بر سر راه جست‌وجو و اکتشاف را از میان بردارد، اما هنوز موانعی در این راه وجود دارد: جهل و عدم شناخت متقابل بین مردم و فرهنگ‌های گوناگون آنها در بسیاری از نقاط دنیا هنوز برچیده نشده است. «اولیس» مدرن در زمان ما می‌تواند به انتهای زمین سفر کند، ولی زمانه ما نیازمند «اولیس» از جنس دیگری است که شیوه زندگی و فرهنگ‌های متفاوت مردم زمانه خود را درنوردیده و به مکاشفه آنها همت ورزد. قطب‌نمایی که راهنمای این سفر برای کشف مناظر فرهنگی جهان معاصر است احترام به کرامت و عزت انسانی است؛ انسانی که ارنستو ساباتو در سه‌گانه رمان آمریکای لاتینی‌اش قصه آن را می‌نویسند. سه‌گانه‌ای که حالا هر سه با ترجمه مصطفی مفیدی از سوی نشر «نیلوفر» و «فرهنگ نشر نو» به فارسی منتشر شده: «تونل» (۱۹۴۸)، «قهرمانان و گورها» (۱۹۶۱) و «فرشته ظلمت» (۱۹۹۱). ارنستو ساباتو (۲۰۱۱-۱۹۱۱) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر است که در آرژانتین جایی که نویسنده‌های بزرگی چون بورخس و کورتاسار از آن برخاسته‌اند، متولد شد و آثارش را به زبان اسپانیولی می‌نوشت. او رمان‌نویس و مقاله‌نویسی است که آنچه را از بحران معنوی زمان ما مشاهده می‌کند مورد تحلیل قرار می‌دهد. آنچه می‌خوانید برگزیده‌ای است از گفت‌وگوی مجله «پیام یونسکو» با ارنستو ساباتو که با عنوان «ارنستو ساباتو؛ کشف حس شگفتی» در سال ۱۹۹۰ منتشر شده است:
شما مقالات متعددی نوشته‌اید که از جمله آنها می‌توان به مجموعه‌ای با نام «انسان‌ها و چرخ‌دنده‌ها» (۱۹۵۱) اشاره کرد که در مورد تاثیر علم و تکنولوژی در از بین‌بردن خصایص انسانی است. اندیشمندی مثل شما از چه زاویه‌ای به این مساله می‌نگرد؟
من در رشته فیزیک و ریاضیات تحصیل کرده‌ام و مفاهیم و اصول این علوم می‌تواند پناهگاه ایده‌آل و مجردی در«مدینه فاضله» افلاطون به من عطا کند که از هرج‌ومرج و آشوب دنیوی به دور است. اما زمان زیادی طول نکشید که متوجه شدم برخی دانشمندان باورهای کورکورانه‌ای در مورد نقش عقل محض در برهان و خرد پیشرفت‌گرا (پیشرفت به معنای فلسفی آن) دارند که باعث شده تا علی‌رغم جوانب اساسی زندگی بشر مانند ناخودآگاه یا اسطوره که در بطن ابراز جلوه‌های هنر نهفته است، دانشمندان این بُعد «پنهان» از زندگی بشر را نادیده بگیرند. مجموعه مقالاتی که از من نام بردید اثری صرفا علمی است - اگرچه آقای «هاید»ی وجود دارد که هر دکتر جکیل که بخواهد انسان کاملی باشد به آن نیاز دارد - ولی مفاهیمی از این دست را که در کمتر مکتبی می‌توان یافت، من در مکتب رمانتیسم آلمان و بالاتر از همه آن را در سوررئالیسم و اگزیستانسیالیسم یافتم. وقتی سرم را از روی محاسبات الگوریتمی و اعداد و ارقام و سینوس و کوسینوس بلند می‌کنم به چهره انسان می‌نگرم. چهره‌ای که هرگز از آن روی برنگردانده‌ام.
برخی از نویسندگان معاصر تلاش کرده‌اند تا خلاقیت ادبی و علم را باهم آشتی دهند...
امکان دارد برخی چنین کاری کرده باشند، اما این کار چیزی از اعتقاد و باور من کم نکرده که عصر ما دچار تقابل شدید بین علم و انسانیت است و این تقابل در دنیای امروز آشتی‌ناپذیر است. از عصر روشنگری و روزگار نویسندگان فرهنگ‌های جامع یا همان دایره‌المعارف‌ها و بالاتر از آن ظهور فلسفه اثبات‌گرایی علمی (تحصل‌گرایی یا پوزیتیویسم)، علم به نوعی دچار عقب‌نشینی شده که آن را به دوران باستان برگردانده و به دلیل بریدن از ریشه‌های انسان‌گرایی به قهقرا کشیده شده است. حاکمیت مطلق علم و پیشرفت در دوره‌های طولانی از قرن‌های نوزدهم و بیستم باعث شده تا انسان به چرخ‌دنده‌ای در ماشین غول‌پیکر علم‌گرایی و پیشرفت بدل شود. نظریه‌پردازان سرمایه‌داری و مارکسیسم به تدریج به این دیدگاه تحریف‌شده و تالم‌برانگیز دامن زدند، به‌طوری‌که در این رویکرد انسان در توده اجتماع و رموز و لایه‌های فردی آن ذوب شده و به ذره منتشرشده و قابل سنجش از یک منبع انتشار تقلیل یافته است.
با وجود این، حتی در قرن نوزدهم نیز جریانی قوی از تفکرات فلسفی وجود داشت که عمارت و بنای باستانی عقل‌گرایی را که توسط هگل بنیان نهاده شده بود مورد پرسش قرار می‌داد و دلیل این نقد و پرسش تفکر عقلانی و خردگرایی بود که پایه‌های انسانیت را تخریب می‌کرد. من در مورد فیلسوفانی مانند کیرکگور که شما نیز مطالب زیادی در مورد او نوشته‌اید حرف می‌زنم.
کیرکگور نخستین متفکری بود که این پرسش را مطرح کرد که آیا علم باید از زندگی پیشی بگیرد و با یقین به این پرسش پاسخ داد که انسان مقدم بر علم است. از آن زمان، شی‌ای که به واسطه علم تقدیس شده و به کانون و مرکز هستی بدل شده بود از جایگاه خود پایین کشیده شد و نهاد انسانی ساخته از گوشت و خون جای آن را گرفت. این تفکر در قرن بیستم به مارتین هایدگر و کارل یاسپرس و فلسفه اگزیستانسیالیسم آنها نیز به ارث رسید و آنها در اندیشه‌های خود انسان را مشاهده‌گر بی‌طرف نمی‌دانستند، بلکه او را «نفس» یا شخصی تلقی می‌کردند که از تن‌پوشی از گوشت و خون ساخته شده و مانند همه موجودات محکوم به فنا است. من در خصوص این تفکر مطالبی نوشتم و کیرکگور سرمنشأ و خاستگاه این بحث تراژیک و متافیزیکی است که والاترین ساختارهای تجلی و ابراز هنر و ادبیات از آن سرچشمه می‌گیرد.
اما بدون شک این تفکر تنها سرچشمه و منبع موجود نیست...
بدون شک چنین است، اما این سرچشمه مهم‌ترین جریان در شکل‌دادن تفکر من است، زیرا دارای ابعاد تراژیک و شهودی است. شما را به یاد اثر «یاداشت‌های زیرزمینی» داستایفسکی می‌اندازد، اثری با زخم زبان و بینش انتقادی گزنده که نفرتی جنون‌آمیز در آن موج می‌زند و این نفرت حاصل تقبیح دوران مدرن و مکتب فکری پیشرفت است.
پس ما اکنون مستقیم از فلسفه وارد دنیای ادبیات می‌شویم...
بله، چون رمان می‌تواند چیزهایی را بیان کند که فراتر از حوزه فلسفه یا مقاله است، برای مثال: سرنوشت، معنای زندگی و امید. رمان به تمام این تردیدها و پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. نحوه پاسخ‌گویی رمان صرفا با ابراز عقیده و بیان دیدگاه نیست، بلکه از طریق نماد و نشانه و اسطوره است و سعی می‌کند خصوصیات سحرآمیز تفکر را ترسیم نماید. هم‌زمان با ترسیم تفکرات بسیاری از شخصیت‌های رمان با دنیای واقعی شباهت بسیاری دارند. فکر می‌کنید «دُن کیشوت» واقعی نیست؟ اگر بین واقعیت و رمز ماندگاری شخصیت اثر ارتباط معناداری وجود داشته باشد، آن وقت شخصیتی که در تخیل سروانتس خلق شده از اکثر اشیای اطراف ما واقعی‌تر است، زیرا شخصیت دُن کیشوت فناناپذیر و ابدی است.
پس شما معتقدید که ادبیات واقعیت را تفسیر می‌کند؟
خوشبختانه، شعر و هنر هرگز ادعای تفکیک عقل و جنون را مطرح نکرده یا سعی نکرده‌اند احساس را از خرد، و رویا را از واقعیت، جدا و منفک سازند. منبع رویا، اسطوره‌شناسی و هنر همگی در ناخودآگاه انسان قرار دارد و دنیایی را آشکار می‌سازند که می‌تواند به گونه دیگری تجلی یافته و ابراز شود. کار بیهوده‌ای است که از هنرمند بخواهیم در مورد کارش توضیح بدهد. فکر کنید بتهوون سمفونی‌هایی را که خلق کرده تحلیل نماید یا کافکا منظورش از نوشتن رمان «محاکمه» را توضیح دهد، این تفکر که هر چیزی را می‌توان به صورت عقلانی و منطقی تشریح و تفسیر کرد شوکرانِ تفکر و اندیشه اثبات‌گرایی علمی فلسفه غرب به‌خصوص عصر مدرن است که در آن ارزش‌های علم، منطق و برهان مورد اغراق قرار گرفت. با وجود این، این ساختار فرهنگی دوره کوتاهی از تاریخ بشر را شامل می‌شود.
شما معتقدید که دوران ما آخرین مرحله در مسیر تفکر مدرنی است که در اواسط قرن نوزدهم ایجاد شد و در دوران معاصر به پایان می‌رسد.
سنت ادبی را نباید با گرایش‌ها و روندهای فکری اشتباه گرفت. در دوران تراژیک و بی‌کران تفکرات و عقاید لحظات فرازونشیب زیادی دیده می‌شود، همان‌طور که خروج از روند اصلی تفکر، چرخش و حرکت برخلاف جریانی میسر نیز در این مسیر قابل مشاهده است. پرواضح است که ما شاهد پایان این دوران هستیم. ما از بحران تمدنی گذر کرده‌ایم که در آن نیروهای لایزال و دائمی احساس و منطق، شفقت و اخلاق و اندیشه دیانوسی و آپولونی در تقابل آشکار قرار دارند. [تراژدی یونانی شکلی از آفرینش هنری است که با آمیختن بینش دیانوسی و نظم آپولونی می‌تواند با هرج‌ومرج و وحشت حاکم بر عالم وجود مقابله کند. دیالوگ افلاطونی دچار این خوش‌باوری ساده‌لوحانه است که می‌توان به شناخت کامل واقعیت رسید، اما به اعتقاد نیچه واقعیتی وجود ندارد.]
فکر می‌کنید این تقابل و تضاد حل می‌شود؟
تنها راه گذار از این بحران پرآشوب قاپیدن زندگی، نجات انسان از عذابی است که از ماشین‌های غول‌پیکر می‌کشد. انسان امروز در لابه‌لای چرخ‌دهنده‌های این ماشین عظیم‌الجثه گیر کرده و له شده است. اما نباید فراموش کرد که پایان هزاره دوم نقطه پایان این تفکر و اندیشه برای همه افراد نیست. در قرن نوزدهم وقتی فلسفه پیشرفت بر اندیشه دانشمندان مستولی شد، متفکران و نویسندگانی مانند داستایفسکی، نیچه و کیرکگور علیرغم خوش‌بینی دانشمندان خارج از زمانه خود نمی‌زیستند. آنها از فاجعه که در کمین بشر بود آگاهی قبلی داشتند که دلهره و دغدغه‌های آن در آثارشان مشهود است. کافکا، سارتر و کامو نیز از مدت‌ها پیش این فاجعه را پیش‌بینی و به تصویر کشیده بودند.
آیا به این دلیل است که شما مفهوم پیشرفت را در هنر به معنای فلسفی آن نمی‌پذیرید؟
هنر نمی‌تواند به اندازه رویا و تخیل توان حرکت به جلو را داشته باشد. آیا کابوس‌ها و دغدغه‌های انسان معاصر پیش‌روتر از دغدغه‌های پیامبران است که در کتاب مقدس آنها ذکر شده؟ ما می‌توانیم بگوییم که ریاضیات انیشتین از ارشمیدس ضعیف‌تر است، اما نمی‌توانیم بگوییم کتاب «اولیس» جیمز جویس از «ادویسه» هومر برتر و والاتر است. یکی از شخصیت‌های مارسل پروست معتقد است کلود دبوسی در آهنگسازی از بتهوون بهتر است و دلیل ساده‌ای برای این نظر دارد: دبوسی بعد از بهتوون به دنیا آمده است. لازم نیست برای درک کنایه هجوآمیز پروست آهنگساز یا موسیقی‌شناس باشید؛ هر هنرمندی اشتیاقی به مطلق‌گرایی دارد یا بارقه‌هایی از مطلق‌نگری به معنای فلسفی آن در وجود او شکل می‌گیرد. فرقی ندارد که این هنرمند مجسمه‌سازی از دوران رامسس دوم، هنرمندی یونانی از عصر باستان و یا دوناتلو مجسمه‌ساز دوره رنسانس باشد. به همین دلیل است که هنر با پیشرفت عجین نیست و فقط تحول و شروع‌های تازه را به خود می‌بیند که در روحیات هر هنرمندی یافت می‌شود، بلکه نوعی روش و الهام صریح است که در عصری خاص یا در فرهنگی خاص بر او نازل شده و یا هنرمند از آن بهره می‌گیرد. در این خصوص حداقل یک مساله قطعی است و آن این است که هیچ هنرمندی در کسب ارزش‌های مطلق برتر از دیگری نیست و دلیل ساده‌ای در ورای این تفکر است، چون بعد از او متولد شده است.
خب شما فکر می‌کنید مفهومی با معنای زیبایی‌شناختی جهانی نمی‌تواند وجود داشته باشد؟
نسبی‌بودن تاریخ در زیبایی‌شناسی تجسم یافته است. هر عصری ارزش‌های غالب خود را دارد - مذهب، اقتصاد یا متافیزیک - که بر دیگر ارزش‌ها برتری و ارجحیت پیدا می‌کند. حقیقتی که در پیکره‌های غول‌آسا و هندسی‌ساز رامسس دوم نهفته است، عمیق‌تر و بیشتر از حقیقتی است که مجسمه‌های واقع‌گرایانه می‌توانند به ما منتقل کنند. تاریخ به ما می‌آموزد که زیبایی و حقیقت در هر دوره‌ای نسبت به دوره دیگر تغییر می‌کند، به‌طوری‌که فرهنگ سیاه و سفید براساس معیارهای متفاوتی بنا شده است. شهرت نویسندگان، هنرمندان و موسیقیدان‌ها مانند پاندول ساعت مرتب در حال نوسان و تغییر است.
بنابراین هیچ توجیهی وجود ندارد که ادعا کنیم فرهنگی به فرهنگ دیگر برتری دارد؟
امروزه ما از اصول مطلق‌گرا و پر از یقین اثبات‌گرایانه عصر روشنگری فاصله زیادی گرفته‌ایم. بعد از آثار لوسین لوی برول [فیلسوف و انسان‌شناس فرانسوی] که بعد از چهل سال تحقیق به این نتیجه دست یافت که از تفکر جادوگری و کیمیاگری به سمت تفکر عقلانی و خردگرا هیچ پیشرفت و حرکتی انجام نگرفته است، چون هر دو تفکر به‌طور اجتناب‌ناپذیری در نهاد آدمی نهفته است و بنابراین تمام فرهنگ‌ها باید به یک اندازه مورد احترام و توجه قرار بگیرند، ما سرانجام به این نتیجه رسیدیم که باید با آنچه بیشتر فرهنگ بدوی و غیرمتمدن می‌نامیدیم منصفانه برخورد کنیم و آن را با عدالت تفسیر نماییم.
با وجود این، شما با شیوه آموزشی که اکنون در مدارس و دانشگاه‌ها رایج است مخالف هستید. از نظر شما نقص و مشکل موجود در این حوزه که شما از آن رضایت ندارید چیست؟

وقتی جوان‌تر بودم من را در مدرسه مجبور می‌کردند که کوهی از اصول علمی را ببلعم و حفظ کنم که آنها را با سریع‌ترین سرعت موجود فراموش می‌کردم. برای مثال، در درس جغرافی تنها چیزی که به یاد می‌آورم و در ذهنم باقی مانده، دماغه امیدنیک و دماغه هورن است، چون اغلب در روزنامه‌ها از این دو مکان نام برده می‌شد. زمانی کسی می‌گفت، فرهنگ آن چیزی است که وقتی تو همه‌چیز را فراموش کردی تنها چیزی که برای تو باقی می‌ماند فرهنگ است. برای انسان‌ها، آموزش به معنای مشارکت کشف و اختراع است. اگر انسان بخواهد پیشرفت کند باید دیدگاه‌های خودش را شکل بدهد، حتی اگر زمانی فرا برسد که دیدگاه شکل‌یافته اشتباه از آب دربیاید و او مجبور شود از اول شروع کند. انسان باید راه‌های جدید و آزمایشات جدید را به شیوه‌های نو بیاموزد، در غیر این‌صورت در بهترین حالت نسلی از محققین را پرورش می‌دهیم و در بدترین حالت طوطی‌های کتابخوانی را پرورش می‌دهیم که عبارات حفظ‌شده از کتاب‌ها را تکرار می‌کنند. کتاب ابزار خارق‌العاده‌ای است مشروط بر این‌که به مانعی تبدیل نشود که ما را از تحقیق و تفحص باز دارد.
شما نقش معلم و مربی را چگونه می‌بیند؟
اگر واژه مربی را ریشه‌یابی کنیم، مربی یا معلم به معنای توسعه‌دهنده و کسی است که آنچه را که در دوران جنینی و رویانی است به دوران بعدی هدایت می‌کند تا توان بالقوه‌ای را که در فرد نهفته شده بیرون بکشد. این زایمان و تولد توسط مربی انجام می‌گیرد، ولی همیشه به‌طور کامل محقق نمی‌شود و این مساله شاید منشأ و ریشه تمام مشکلات سیستم آموزشی است. دانش‌آموزان باید بیاموزند تا از خود سوال بپرسند و از جهل خود و جامعه آگاهی پیدا کنند. به‌این‌ترتیب نه‌تنها می‌آموزند که پرسشگر باشند، بلکه می‌آموزند که تفکر کنند و حتی اگر با دیگران اختلاف‌نظر داشته باشند با اندیشه و تفکر به آن بنگرند. همچنین دو مساله بسیار حائز اهمیت است: اول اینکه دانش‌آموزان قادر به اشتباه‌کردن باشند و دوم اینکه پرسش‌ها و روش‌هایی را که به نظر غیرمتعارف می‌آید نیز بپذیریم. با این طرز تفکر، دانش‌آموزان متوجه می‌شوند که حقیقت بی‌نهایت پیچیده‌تر و پررمزورازتر از دانش محدودی است که ما فراگرفته‌ایم. مابقی مسائل به صورت خودکار به دنبال این طرز تفکر حرکت می‌کنند. این همان چیزی است که باعث بروز تفکر پرسشگری و یقین پیداکردن می‌شود، ترکیبی از سنت و بدعت که پویایی و حرکت فرهنگی را شکل می‌دهد. کانت معتقد است نباید به مردم فلسفه آموخت، بلکه باید به آنها یاد داد فلسفه‌پردازی کنند. این همان روش گفت‌وگومندی افلاطون است که براساس تعامل مستقیم و خودجوش صورت می‌گیرد، که در روند آن، پرسش‌هایی از میزان آگاهی ما از جهل و نادانی بنیادی بشر مطرح می‌شود.
می‌توانید برای ما مثال خاصی در این خصوص ارائه کنید؟
خیلی وقت پیش من، با ماشین جیپ روباز به همراه جنگل‌بانی در پاتاگونیا در آمریکای جنوبی مشغول سیاحت بودیم. جنگل‌بان به من گفت آتش‌سوزی‌های پی‌درپی و مکرر قسمت زیادی از جنگل‌ها را از بین می‌برد و همزمان در مورد نقش حفاظتی درختان سرو در مقابل آتش‌سوزی حرف می‌زد که مانند قهرمانان پیش‌مرگ ارتش‌های باستانی در مقابل آتش مقاومت می‌کنند و خود را قربانی می‌کنند تا آتش دیرتر به دیگر نقاط سرایت کند و با این روش از دیگر درختان محافظت می‌کنند. این توصیف باعث شد من به این مساله فکر کنم که تدریس جغرافی می‌توانست به بررسی جدال بین گونه‌ها برای بقا و رابطه آن با تاریخ بشر معطوف شود که شدیدا با خصوصیات این دنیای خاکی مربوط است. با این شیوه دانش‌آموزان می‌توانستند ایده سیر واقعی و نبرد در مقابل نیروهای خشن طبیعی و تاریخی را درک نمایند و دانش می‌توانست، به دور از اطلاعات بی‌رمق و بی‌روح دانش‌نامه‌ها، جلدهای خاک‌خورده و قدیمی و کتب حاوی ایده‌های آماده، دوباره احیا شود و علم به هر شاگردی احساس واقعی کشف و مشارکت در داستان طولانی و باستانی طبیعت را عطا می‌کرد. برای مثال، برای اینکه معلومات و یادگیری به صورت ماندگار در اذهان دانش‌آموزان نقش ببندد، جغرافی پیچیده قاره آمریکا می‌توانست به جای اینکه از طریق کتاب‌های درسی تدریس شود از طریق ماجراجویی و کشف و شهود کاشفان بزرگی مانند فردیناند ماژلان [دریانورد پرتغالی]، یا فاتحانی مانند ارنان کورتس [فاتح امپراتوری آزتک در قاره آمریکا] تدریس شود. ذهن باید شکل بگیرد نه اینکه از اطلاعات پر شود. میشل دو مونتنی فیلسوف فرانسوی می‌گوید «حفظ‌کردن یادگیری نیست.» فکر کنید «دور دنیا در هشتاد روز» اثر ژول ورن می‌تواند چه کتاب درسی جذابی برای یادگیری جغرافی باشد! ما باید از شگفتی‌های رازورمزهای عمیق و پنهان جهان هستی پرده برداریم. اگر فکر کنید متوجه می‌شوید هر چیزی در این جهان شگفت‌انگیز است، اما یادگیری ساده و آشنایی کم‌عمق و سطحی با این شگفتی باعث افراط و تفریط در این غور و تفکر می‌شود و دیگر هیچ چیز جذابیت کشف و شهودی ندارد. ما باید حس شگفتی و حیرت را دوباره کشف کنیم.
شما شیوه آموزش «از پیش به جلو» را پیشنهاد می‌دهید که در آن روش آموزش با مؤلفه‌های زمانی حال آغاز شده و به عقب برمی‌گردد.
من معتقدم بهترین راه علاقه‌مندسازی جوانان به ادبیات آشناساختن آنها با ادبیات و نویسندگان معاصر است که زبان و دغدغه‌های ذهنی آنها نزدیک‌تر به بیم و امیدهای‌شان است. آنها بعدها می‌توانند به آنچه هومر و سروانتس در مورد مرگ، عشق، امید و یأس نوشته‌اند علاقه‌مند شوند. همین تفکر در مورد تاریخ نیز صادق است. ما می‌توانیم از زمان حال شروع کرده و با رجوع به قبل ریشه مشکلات حال را در تاریخ گذشته جست‌وجو کنیم. تلاش برای تدریس همه چیز کار اشتباهی است. می‌توان به چند دوره یا چند مشکل مهم و کلیدی بسنده کرد، چون آنها می‌توانند ساختاری برای تدریس فراهم نمایند. لازم نیست کتاب‌های زیادی تدریس شود، مهم این است که این کتاب‌ها را با شور و علاقه خواند. این تنها راهی است که به وسیله آن می‌توان خواندن از حالت قدم‌زدن در قبرستان کلمات مرده نجات داد. خواندن تنها وقتی ارزشمند است که بتواند در ذهن خواننده سرنخ و نقطه آغازی ایجاد نماید. این روش نوعی تعلیم به روش ضد یادگیری به شیوه دایره‌المعارفی است که در آن تمرکز فقط روی یادگیری کتاب درسی است و به نظر من نوعی مرگ یادگیری به حساب می‌آید. به نظر می‌آید قبل از گوتنبرگ هیچ فرهنگی وجود نداشته است!

 

 

کلید واژه ها: ارنستو ساباتو -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST