کد مطلب: ۸۷۶۴
تاریخ انتشار: دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۵

مالیخولیای جمعی

پانیذ زرتابی

شرق:  «پایکوبی»، مجموعه‌داستان محمد کشاورز درواقع نخستین مجموعه او است شامل یازده داستان کوتاه و گرچه در سری «جهان تازه داستان» منتشر شده اما این داستان‌ها در دهه هفتاد و بعدها هم در سال هشتاد در نشر نیم‌نگاه و سال هشتادوچهار در نشر قصه منتشر شده‌اند و اینک بعد از حدود یک دهه دوباره در قامت کتابی در نشر چشمه درآمده است.  «پایکوبی» مربوط است به همان سال‌هایی که داستان کوتاه در ادبیات ما رونق گرفت و چندین مجموعه مهم درآمد. پشت جلد کتاب هم آمده که این مجموعه، کشاورز را به ادبیات ایران شناساند «مجموعه‌داستانی از یک نویسنده‌ی شیرازی که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد و مخاطبان بسیاری پیدا کرد». غالب داستان‌های این مجموعه از چهار پنج صفحه تجاوز نمی‌کند و چنان که انتظار می‌رود حال‌وهوای مشترکی دارند. همه با هول و اضطرابی همراه‌اند که رفته‌رفته در داستان منطق خود را پیدا می‌کند. اغلب اتفاقی فراواقعی رخ می‌دهد، که انگار واقعی‌تر از واقعیت است و شاید ازاین‌روست که کلمه «یک‌باره» مدام در داستان‌ها تکرار می‌شود. در داستان «آخرین تصویر» کسی می‌گوید عصرِ حکایات شفاهی گذشته. «می‌توانید آن را بنویسید، به آن فرم لازم بدهید... نویسنده اگر یک جو هنر داشته باشد می‌تواند گم‌شدن شخصیت داستانش را نه در بیابانی آن‌چنانی که حتا در اداره و خانه‌اش به خواننده بقبولاند»، این همان کاری است که کشاورز در داستان‌هایش می‌کند. قبولاندنِ فضاهایی غریب به‌عنوان واقعیت. یکی از بهترین داستان‌ها، «شهود»، فضایی غریب دارد. اهالی محل آمده‌اند تا برای پاسبان زنی را توصیف کنند که یکباره آن‌طرف میدان ظاهر شده و نگاه همه را به میدان کشانده بود. «می‌گویند اولین کسی که او را دیده من بوده‌ام. انگشت اشاره‌ی من بوده که دراز شده روبه میدان و داد زده‌ام که نگاه کنید. اما نگفته‌ام به کی و کجا! به گمانم چشمم به آینه بود، در حال چیدن یکی دو تار شکسته‌ی مو از سری اصلاح‌شده که ناگهان پیدا شد. حتماً داد زده‌ام. آن‌هم جوری که حاضران یکهو از جا پریده‌اند. روزنامه و مجله‌ها را انداخته‌اند روی میز وسط و هجوم برده‌اند رو به دیوار شیشه‌ای مغازه تا زنی را تماشا کنند که مثل تصویری خیالی در پیاده‌روِ روبه‌رو ظاهر شده بود.» از اینجا به‌بعد که مخاطب با واقعه داستان آشنا می‌شود، شرحِ توصیفات اهل محل و ناظران برای پاسبان است. شرحی که البته «پاسبان را برای نوشتن گزارش روزانه‌اش قانع نمی‌کند.» آقای صنوبری، آقای صوفی و زنش، آقای یاوری، منصورآقای قصاب همه‌وهمه ماجرا را از زاویه دیگری تعریف می‌کنند با توصیفاتی ضدونقیض. همین است که پاسبان اصغری را برآشفته و سرگردان کرده است. پاسبان تنها می‌داند که باید وجود اتفاقی را که در غیبت کوتاه او در میدان محل رخ داده، باور کند. هرقدر داستان پیش می‌رود حضور زنی با هیبت‌های متفاوت در نظر شاهدان، مبهم‌تر می‌شود. تا جایی که آنچه همه دیده‌اند بیشتر به خواب می‌ماند و خیال تا بیداری و واقعیت. احمدآقا عطار که سر می‌رسد ماجرا رنگ‌وبوی تازه می‌گیرد، چه آنکه عطار ماجرا را سراسر خیالی جمعی می‌خواند: «بعید نیست که آدم‌های یک مکان ناگهان خیالاتی به سرشان زده بزند که در طب قدیم به آن مالیخولیای جمعی می‌گفتند... این هوای گرم و این میدان پرت و خلوت انگار حسابی کار دست جماعت داده...حاضر است با درست‌کردن شربتی مخصوص کاری کند که همه اعتراف به خیال کنیم.» داستان در حال‌وهوایی غریب تمام می‌شود. زمانی که مخاطب دارد می‌پذیرد همه‌چیز به‌سمت خیال می‌چربد، راوی به‌دنبال گم‌شده است و در این موضع شک می‌اندازد. «در گرگ‌ومیش غروب... چاره‌ای نیست. باید به تاریکی پناه ببرم، به جایی که بشود آرام خم شد و پیاله‌ها را در جوی خیابانی و یا کنج کوچه‌ای خالی کرد و به جست‌وجوی آن گم‌شده راه افتاد.» داستان بعدی، «آخرین تصویر» هم با فضایی مردد آغاز می‌شود. باز کسی دنبال گم‌شده‌ای است و البته این داستان وقایع بیشتر و فضای رعب‌آورتری دارد. «یعنی میان این‌همه عکس یکی نیست که سیاهی و هول‌وهراس چنان شبی را نشان بدهد؟ به‌گمانم برای باوراندن واقعه به این‌ها هم که شده نباید بگذارد آشفتگی موهای خاک‌آلودش زیر مقنعه پنهان بماند... بهتر است با همین خراش‌ها و خون‌های خشکیده بر صورت و چندتا عکس بنشیند روبه‌رویشان و بگردد دنبال کلمات.» سهراب نامور که گویا شاعر بوده یا نویسنده در سفری گم شده. خانم نامور، عکاس خبری از این واقعه عکس‌هایی گرفته اما چیز چندانی در عکس‌ها پیدا نیست. خانم نامور حکایتی غریب برای غیب‌شدن همسرش دارد که دیگران باور نمی‌کنند: «عجیب است خانم نامور. از این‌که عکاس ماهری هستید شکی نیست. اما نمی‌دانستم که ذهنی خلاق برای شکل‌دادن به داستانی پیچیده دارید.» همه همکاران لحنی شکاک دارند، هرکس از ظن خود ایده‌ای درباره گم‌شدن آقای نامور می‌سازد. «از حرف‌زدن و نشان‌دادن دوباره‌ی عکس‌ها هم کاری ساخته نیست. آن‌هم زمانی که سوءظن جمعی بر همه زوایای این حکایت چنگ انداخته.» راوی سرآخر می‌گوید از نگاه نگرانِ خانم نامور به این نتیجه می‌رسد که «تنها راه نجات ظهور دوباره سهراب است؛ ظهوری معجزه‌آسا، چنان ناگهانی و غریب که سرها به‌یک‌باره برگردند رو به در ِورودی و در سایه حضورش آرامشی دوباره پیدا شود.» ناکجا، جغرافیای بیشتر کارهاست مگر چند داستان، ازجمله «طعمه» که در فضای یک بندر می‌گذرد و از همان ابتدا با فضاسازی و اسامی آدم‌ها جغرافیای داستان ترسیم می‌شود. «پایکوبی» در فضای مه‌گرفته یک دِه و با تصویری تکان‌دهنده از یک تابوت آغاز می‌شود. «خوبیار چنگی چکش‌به‌دست خم شده بود روی تابوت چوبی. همه حواس چنگی به بندوبست‌کردن شکستگی‌های تابوت بود...» تابوت از مرگِ واقعی خبر نمی‌دهد، آنچه اینجا مُرده چیز دیگری است. «صدای آن ساز رو در نیار پسر، مکافات برام درست نکن!» نوبت عروسی است در ده، اما خوبیار که مدت‌هاست سازونقاره را  کنار گذاشته، نشسته کنار تابوت تا به‌قول اهالی ده، شاید از گناهانش اندکی پاک کند. «عمو خوبیار به‌جای سازونقاره‌زدن داری میخ به تابوت می‌کوبی؟... خوبیار کمی رنگ‌ووارنگ شد و به تابوت کهنه نگاه کرد که مثل نعشی دراز افتاده بود کف ایوان. اهل آبادی از مُرده‌شورخونه برداشتن آوردنش این‌جا من میخش بکوبم. می‌گن این کارها بارم رو سبک‌تر می‌کنه.» داستان اما با صدای ساز تمام می‌شود.

پایکوبی/ محمد کشاورز/ نشر چشمه

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST