شهروند: هاروکی موراکامی یکی از نویسندههایی است که در سده اخیر، سده آغازین قرن بیستویکم همیشه نامش در میان کاندیداها و افراد صاحب بالاترین شانس برای دریافت جایزه نوبل شنیده شده است. او که در طی عمر پربار کاریاش توانسته خود را بهعنوان یکی از پرطرفدارترین و پرخوانندهترین نویسندگان معاصر تثبیت کند، در این مدت به خاطر نوشتن رمانهای ماندگاری چون «به آواز باد گوش بسپار، پینبال، ۱۹۷۳، تعقیب گوسفند وحشی، سرزمین عجایب و پایان جهان، جنگل نروژی، جنوب مرز، غرب خورشید، سرگذشت پرنده کوکی، دلدار اسپوتنیک، کافکا در کرانه، پس از تاریکی، مجموعه داستان اسرارآمیز توکیو و... جوایز بیشمار و متنوعی نیز به دست آورده است. موراکامی که درحالحاضر ۶۷سال دارد، امسال نیز یکی از شانسهای مسلم نوبل ادبیات قلمداد میشد، اما این بار هم این جایزه را به باب دیلان آمریکایی باخت. این نویسنده محبوب ژاپنی با قهرمانان اغلب رؤیاپرداز، فکور و عاشق فرهنگش که در بیشتر موارد با دید کلیشهای موجود درباره سیمای همیشگی مردان سختکوش ژاپنی جور درنمیآیند، رمانهایی دلچسب و گاهی عجیبوغریب خلق کرده که برخی از آنها را میتوان از قلههای ادبیات داستانی معاصر دنیا نامید. قهرمانان موراکامی مثل تصویر کلیشهای موجود درباره مردان ژاپنی همیشه درحال تلاش و کوشش نیستند. شخصیتهایی با یک سبک زندگی خاص و البته با علاقه و کششی غیرقابل اجتناب به زنان اسرارآمیزی که آنها را درگیر با توطئههایی اغلب عقیم میکنند. بهعنوان مثال قهرمان آخرین رمان هاروکی موراکامی مرد بیکاری است که تمام ساعاتش خلاصه شده در آشپزی، مطالعه، شنا و انتظار برای یکسری شخصیتهای غیرعادی که سروکلهشان پیدا میشود و داستانهای مصیببارشان را برای او تعریف میکنند. این نویسنده درباره زندگی، آثار و مفاهیم آثارش صحبتهایی کرده که با هم میخوانیم...
نویسندهشدن
در ژاپن چگونه کاری است؟ آیا اینکه کسی بخواهد نویسندگی را آغاز کند، مشکلات
زیادی را باید پشتسر بگذارد؟
نه. چندان هم کار دشواری نیست و حتی در ژاپن نویسندگان
برای خودشان انجمن به راه انداختهاند، البته من عضوش نیستم. کلاً من آدمی هستم که
از تمام قواعد مستثنی شدهام. یکی از دلایلی که از ژاپن فراری هستم، شاید همین باشد
که نمیخواهم همرنگ بقیه باشم. من حق انتخاب دارم. میتوانم به هر کجا که میخواهم
بروم. در ژاپن نویسندهها یک جامعه ادبی به راه انداختهاند: یک تشکل، یک سازمان.
فکر میکنم ۹۰درصد
نویسندگان ژاپن در توکیو زندگی میکنند. آنها سازمان و اتحادیه دارند و کاملاً به
همدیگر متکی هستند. خندهدار است اگر شما نویسنده و مؤلف
هستید آزادید هر کاری را که مایلید انجام دهید و هر جایی که
دوست دارید بروید. این برای من مهمترین چیز است. بنابراین طبیعتاً بیشتر آنها مرا
دوست ندارند. من نخبهگرایی را دوست ندارم. وقتی میروم کسی دلتنگم نمیشود.
چرا شما را کسی دوست ندارد؟ آیا مشکل آنها خودتان
هستید یا اینکه با نوشتههایتان مشکل دارند؟
مرا ژاپنی نمیدانند. مثلاً من فرهنگ پاپ را دوست دارم،
دیوید لینچ، رولینگ استونز و گروه درز و چیزهایی از این قبیل را. به همین دلیل است
که میگویم نخبهگرایی را دوست ندارم. از فیلمهای ترسناک خوشم میآید. همچنین از استیون
کینگ، ریموند چندلر و همینطور داستانهای پلیسی. البته من نمیخواهم راجع به این
موضوعات بنویسم. آنچه میخواهم انجام بدهم استفاده از این چارچوبهاست و نه
استفاده از محتوای آنها. دوست دارم محتوای موردنظرم را در این چارچوبها جا بدهم.
این روش و سبک من است. بنابراین هر دو نوع نویسنده، هم نویسندگان داستانهای سرگرمکننده
و هم داستانهای ادبی و جدی مرا دوست ندارند. من حد وسط این دو هستم، در حالی که
کار جدیدی از تلفیق این دو انجام میدهم. به همین دلیل در ژاپن نتوانستم موقعیتم
را بعد از سالها کسب کنم. من خوانندگان وفاداری در طول این ۱۵سال داشتهام. آنها کتابهایم را میخرند
و در کنارم ایستادهاند. نویسندهها و منتقدها با من نیستند. هر چقدر به حوزه بیشتری
بپردازم، بهعنوان یک نویسنده ژاپنی مسئولیت بیشتر و بیشتری احساس میکنم. این حس
مسئولیت چیزی است که درحال حاضر با آن درگیر هستم و بهخاطر آن چندسال پیش به ژاپن
برگشتم. حتی کتابی را با موضوع حمله گاز سرین در متروی توکیو در مارس ۱۹۹۵ نوشتم و با ۶۳ قربانی که آن روز در مترو بودند، مصاحبه کردم. این کار را
کردم، چون میخواستم با ژاپنیهای معمولی مصاحبه کرده باشم. یک روز کاری هفته بود،
یک دوشنبه صبح ساعت ۸:۳۰ یا همان حولوحوش. آنها به مرکز شهر توکیو میرفتند. قطار مملو از جمعیت بود، ساعت شلوغی شهر. جای سوزن انداختن
نبود. مردم اینجوری بودند نشانههایش را جمع میکند، ژاپنیها آدمهای سختکوشی
هستند. مردم معمولی، ژاپنیهای معمولی مورد حمله گاز سمی قرار گرفتند. بدون هیچ دلیلی.
مسخره است. صرفاً میخواستم ببینم برای آنها چه اتفاقی افتاد. آنها کی بودند.
بنابراین با تکتکشان مصاحبه کردم، یکسال وقت برد، ولی این کار را کردم. از اینکه
فهمیدم چه کسانی هستند، واقعاً تحتتاثیر قرار گرفتم. من قبلاً از این افراد شرکتی، حقوقبگیرها
و کاسبمآبها بدم میآمد ولی بعد از این مصاحبهها با آنها احساس همدردی کردم.
صادقانه بگویم، نمیدانم چرا اینقدر سخت کار میکنند. بعضیهایشان ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب بیدار میشدند تا بتوانند بهموقع خودشان را به
مرکز شهر برسانند. با مترو بیشتر از دو ساعت طول میکشد و تمام آن دو ساعت در قطار
به آن شلوغی مچاله میشوند. حتی نمیتوانی کتاب بخوانی. این کار را سی، چهلسال
ادامه میدهند باورنکردنی است. ۱۰شب
هم به خانه برمیگردند. وقتی بچههایشان خواب هستند. فقط یکشنبهها میتوانند بچههایشان
را ببینند. واقعاً وحشتناک است، ولی هیچ شکایتی نمیکنند. ازشان پرسیدم چرا اعتراض
نمیکنید و آنها گفتند فایدهای ندارد، همه همینجوری کار میکنند. پس دلیلی برای
شکایت وجود ندارد.
یعنی بابت راحتی و آرامش زندگیتان به شما حسادت
میکنند؟
آنها به این وضعیت عادت کردهاند. سالهاست همینجوری
زندگی میکنند و راه دیگری برایشان وجود ندارد. یک شباهت بین این آدمها و آدمهایی
که به فرقهها تعلق دارند، وجود دارد. وقتی مصاحبهها را بررسی میکردم، این شباهتها
در ذهنم شکل گرفت. وقتی این کار را تمام کردم، تفاوتها را دیدم. گفتنش برایم سخت
است. از طرف دیگری عاشق این مردم هستم، داستانهای دوران کودکیشان را گوش میدهم.
از آنها پرسیدم چهجور بچهای بودی؟ در دبیرستان چهجور دانشآموزی بودی؟ وقتی
ازدواج کردی چطور آدمی بودی؟ با چه جور دختری ازدواج کردی؟ داستانهای خیلی زیادی
در زندگیهایشان بود. هر آدمی داستانهای موردعلاقه خودش را داشت که خیلی جالب
بود. حالا وقتی سوار قطار میشوم و مردم را مثل آن روز میبینم با اینکه نمیشناسمشان
ولی احساس راحتی بیشتری با آنها میکنم. میتوانم ببینم این آدمها داستانهای
مختص به خودشان را دارند. این مصاحبهها برایم خوب بود، فکر میکنم تغییراتی در من
بهوجود آمد.