کد مطلب: ۹۰۲۸
تاریخ انتشار: سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵

زنده‌نگه‌داشتن زمین و انسان

مترجم: فاطمه مُشَیِدی

آرمان: تمثیل عنصری بااهمیت و پرارزش در ادبیات تلقی می‌شود. منتقدان ادبی بر این باور بودند که این عنصر ادبی پالوده‌کننده ریه‌های مخاطب از نمودهای فانی زندگی و پرکننده آنها با دمی پر از عناصر والای زندگی است. آدمی، «همه‌کس» (شخصیت نمایش‌نامه‌ای قرن پانزدهمی به همین نام از نویسنده‌ای ناشناس) می‌شود. از زاویه دید نویسنده اثر، عنصر تمثیل دیگر آن جاه و مقام سابق را ندارد. اما، من باورم دارم که تمایزی هست میان انتخاب آگاهانه آن توسط نویسنده‌ای و انتخاب خود نویسنده توسط این عنصر. در مورد نخست، تمثیل که طی قرون بارش را از سرچشمه‌هایی باستانی نظیر اسطوره، جادو و فناپذیری پُر کرده، گاهی از اوقات می‌شود ریسمانی که نویسندگان چنگش می‌زنند تا آنان را از آنچه می‌نویسند دور کنند در چشم خواننده یا مثله‌ای می‌شود برای مقام و شوکت‌دادن به انگاشتنی مبتذل. تمثیل در مورد دومی هم، به مثابه بُعدی است نامکشوف برای نویسنده؛ یعنی پدیدارشدگی معنایی که نویسنده اصلاً در خاطر نداشته و هنگام انتشار اثر و خوانده‌شدندش با واسطه مخاطبان به وجود می‌آید.

جی. ام. کوتسی نویسنده‌ای با قوه تخیل قوی است که همچون قُمری کوچک در آسمان به پرواز درمی‌آید و چون عقابی تیزبین از زاویه بالا همه‌چیز را می‌بیند و می‌نویسد. او در نوشتن نخستین رمان‌هایش از عنصر تمثیل بهره برده است. این کارش اینگونه به چشم می‌آید که گویی به غایت دور از فرمانبری از آمالی مغایر برای به کلی نگاه‌داشتن خویش، جداافتاده از حوادث و روزمرگی، کثافت و پیامدهای غمگنانه آثارش است؛ که اگر اینگونه بود او هم مثل همه ساکنین آفریقای جنوبی، برای نوشتن تا بُنِ دندان مسلح می‌بود و نیز ندایی از درون او را به نوشتن سوق می‌داد: مثل سایر همکیشانش. پس، همین‌جاست که تمثیل نقشی سختگیرانه از خود بروز می‌دهد؛ یا شاید هم وضیعتی از شوکه‌شدگی است. به نظر می‌رسید که این نویسنده قادر به کنارآمدن با وحشتی بود که از دیدن نوشته مکتوب بر خورشید، بر او مستولی شد؛ او می‌توانست با پیاده‌کردن این حربه با آن وحشت کنار بیاید: فقط در این‌صورت که این کار در سیاره و زمانی دیگر انجام می‌شد.

در «زندگی زمانه مایکل ک»، مایکل ک، «همه‌کس» نیست. در اصل، او از همان لحظه تولد با لب‌شکری‌بودنش تا همیشه نشانه‌گذاری شده بود. مادرش در کیپ‌تاون خدمتکار بود که همین امر به خودی خود یعنی او به اصطلاح رنگین‌پوست بوده و در سرای معلولان آن شهر، بی‌سایه پدرش بزرگ شد. معلولیتش هم سبب ناتوانی در صبحت‌کردن و ارائه تصاویری واقعی از خود به افراد می‌شود. او از زیر بار سختی برقراری ارتباط با آدمیان با واسطه ادای واژه‌ها مدام شانه خالی می‌کند؛ چراکه می‌داند این برقراری ارتباط در چشم مردم چگونه است و از آن فرار می‌کند تا انزجار حاصل ملامتش ندهد. بنابراین، تصویری که او از خود بروز می‌دهد و شاید هم تصویر راستین همین باشدـ این است که او آدمی عقب‌افتاده است؛ او هم یکی از همان قشر آدمیان مورد علاقه داستایفسکی است؛ آدمی «بی‌آلایش».

او توسط شهرداری کیپ‌تاون برای انجام امورات باغبانی استخدام می‌شود. در همان زمان جنگی داخلی درمی‌گیرد. این وضع تا آنجا ادامه می‌یابد که مادر بیمارِ روبه‌موتش به او التماس می‌کند تا او را به خانه‌اش که واقع است در مزرعه‌ای در روستایی نیمه‌صحرایی از توابع کارو -که محل متولدشدن او از پدر و مادری کارگر است ببرد. پسر بی‌آلایش، مادر و کیف پر از دارویش را سوار بر گاری‌ای می‌کند و باهم دل به جاده می‌سپارند. اما هنوز از آن مهلکه فاصله نگرفته‌اند که مادرش جان می‌سپارد. او خاکستر مادرش را که در پاکتی کاغذی به دستش رسیده برای خاکسپاری به جایی خواهد برد که مادرش از آن به عنوان «خانه» نام برده بود. مایکل آنجا را می‌یابد و مشاهده می‌کند که خالی از صاحبان سفیدپوست شده است. او در همان زمین خوش آب‌وهوا در آفریقای جنوبی می‌ماند و به کار کشاورزی مشغول می‌شود و دنیایی کدوتنبل می‌کارد. این همه ادامه دارد تا روزی که از ورود یک ارتشی درنده‌خو وحشت تمام وجودش را دربرمی‌گیرد؛ او را برای خدمت سربازی اجباری انتخاب و به پادگان منتقل می‌کنند. پس از مدتی، به مزرعه‌اش بازمی‌گردد؛ مزرعه‌ای که چریک‌ها آمده و غارتش کرده‌اند؛ او در بیمارستانی صحرایی متعلق به یک کمپ توان‌بخشی نگهداری می‌شود که برای اسکان شورشیان دستگیر شده کیپ‌تاون احداث شده. شبی از شب‌ها، از تخت‌خوابش در بیمارستان می‌رود و بدن بی‌جانش جایی پشت دیوارهای کمپ بر زمین می‌افتد و تکان نمی‌خورد. اما مایکل ک هنوز زنده است. یکبار دیگر مجبور می‌شود فرار کند، ولی این‌بار از دست خانه‌به‌دوشان ساحلی. او پس از گریختن خود را در میان اسباب و لوازم ساحلی در آپارتمانی که روزی روزگاری مادرش در آن کار می‌کرد پنهان می‌کند. قصه بی‌آلایش زندگی مردی «بی‌آلایش» چنین است.

اما، از همان آغاز اثر به‌زودی مشخص می‌شود که حال‌وهوای نوشتاری کوتسی، تنها برخاسته از نیاز به ارائه مفهوم است و در این اثر به بهترین و کامل‌ترین شکل ممکن به این مهم دست یازیده است. زندانی همبند مایکل در کمپ کارگری به او می‌گوید: «تو تمام عمر را خواب بوده‌ای. حالا دیگر وقت بیدارشدن است.» این حرف را نه‌تنها به مایکل که به خواننده رمان هم می‌زند. درست همین جای رمان است که نمادهای تمثیلی اثر رخ می‌نماید. اثر با مخاطب خود به حرف می‌آید: ندایی درون خود خواننده.

بی‌خانمانیِ آزاردهنده مایکل ک و مادرش در اصل نمایی از تجربه شخصی هزاران خانواده سیاهپوست آفریقای جنوبی ساکن شهرهای کوچک و بزرگ و نیز کمپ‌های سرپناهی روزهای ۱۹۸۴ است. در سال ۱۹۸۴ در نقاط مرزی آفریقای جنوبی جنگی داخلی در جریان بود میان سفیدها و سیاه‌ها که سبب وارد شدن میلیون‌ها دلار خسارت طی پنج سال شد. اظهارات سیاسی هم در این رمان به صورت تلویحی و در دل موقعیت‌های روبه‌رو و نیز واکنش‌های مایکل ک بیان می‌شود؛ به‌طوری‌که هیچ معنای سیاسی آشکاری از خود بروز نمی‌دهد. فراری‌ای که به زمین زراعی مایکل می‌آید، نوه کشاورز سفیدپوستی از دوران نوجوانی مادر مایکل است: نوه فیساجی و نیز کارگرش در حال گذران زندگانی موازی باهم هستند؛ آن‌هم حالا که آن ساختار کهنه و همیشگی نابود شده؛ ساختاری که در آن یک فراری از ارتش، فراری دیگر را که از پی او آمده، گیر می‌اندازد و می‌کشد. در حضور هر دو آنها در مزرعه، هسته تملک و اشتغال رخ می‌نماید؛ این همان زمینی است که با درگیری و خونریزی گرفته شده بود و بعدش هم با قانون عجیب خرید و فروش که مانع حق سیاهپوستان بر خرید چیزی که قبلاً تملکش را دارا بوده‌اند از دست رفته بود. آیا فراری‌ها نمی‌توانند باهم کنار بیایند؟ آن‌ها حتی نمی‌دانند در فضای دور از آن رسم ارباب‌رعیتی چطور باهم کنار بیایند. همین می‌شود که مایکل از روی غریزه آر مهلکه می‌گریزد. وقتی هم که برای پیداکردن پسرک بازمی‌گردد می‌بیند که رفته و حتی بعد از آن‌هم وارد خانه فیساجی نمی‌شود.

مادامی که این اثر تلویحی و بسیار سیاسی است، قهرمان‌های اثر کوتسی همه آنانی‌اند که تاریخ را نادیده می‌انگارند و در راه خلق آن نیستند. این مورد بخصوص نه‌تنها در شخصیت‌پردازی مایکل ک، که در سایر شخصیت‌های اثر هم به وضوح دیده می‌شود. به عنوان نمونه، دکتر سفیدپوست و خانم پرستار در کمپ توان‌بخشی که زندگانیشان غرق در تعلیق است؛ هرچند که اوقات خانم پرستار پر از انجام چنین دستوراتی مثل شستن رخت‌هاست و زندگی آقای دکتر هم درگیر وضیعتی است که در آن هم زندگی جاری است و هم جاری نیست. و این درحالی است که برای هر دویشان «تاریخ در برابر هر عرصه‌ای که بهتر است در یافتنش تأمل می‌کند.» در این رمان کسی نیست که این حس در وجودش باشد که در دریافتن آن عرصه مصمم باشد. این حس سرشار است از بیماری و ناراحتی؛ از نابودی. حتی سرکوب‌کننده‌ها هم واقعاً نمی‌دانند مایکل ک دارد چه می‌کند و همین می‌شود که او را به حال خود وامی‌گذارند.

این وضیعتی است به غایت همآوردطلبانه برای نویسنده‌ای که در آفریقای جنوبی به کار نوشتن مشغول است و در این‌باره هیچ حق اشتباه‌کردن هم ندارد. نشان‌دادن حقیقت و معنای واقعی آنچه که سفیدپوست‌ها بر سر سیاهپوست‌ها آورده‌اند در خط‌به‌خط این رمان به چشم می‌آید و توان خلاقانه و ناب و شجاعانه نویسنده را به رخ می‌کشد.

در این رمان آزادی در قالبی منفی توصیف شده: آزادی بنا به نظر مایکل ک چیزی است «که در یک زمان خارج از دیوارهای همه کمپ‌های عالم باشد.» مایکل ک کسی است که در این رمان به نظر می‌رسد گهگاه در ذهنش تفکرات مفهومی خاصی دارد که به واقع شِمایی است از دانش تصنعی آقای دکتر. درحالی‌که «همه ما بر لبه پرتگاه پایمان لغزیده و فرو افتاده‌ایم» آقای دکتر که در فصل دوم رمان راوی اول‌شخص است، مایکل ک را «آدمی تاثیرنپذیرفته از قوانین و تاریخ» می‌یابد؛ مخلوقی که «هیچ ارگان دولتی» نمی‌تواند او را به خدمت و بندگی خود درآورد. این سفیدپوست لیبرال حس می‌کند که توسط قربانی واقعی جامعه‌اش انتخاب شده؛ مایکل کی. بی نوا در این رمان می‌شود مایه عذاب و تنها امید رسیدن به رستگاری برای آقای دکتر. او بر این باور است که مایکل ک می‌تواند او را برای رهایی از تاریخ متعلق «به فضاهای خالی میان کمپ‌ها» راهنما باشد. تنفر علیه راهکارهای انقلابی و سیاسی همراه با تداوم آوای جیرجیرک‌ها در نقطه اوج رمان شکل می‌گیرد. این‌چنین است که آقای کوتسی رمانی بی‌نظیر به رشته تحریر درآورده که هیچ‌چیزی درباره آنچه که ساکنان آفریقای جنوبی بر سر هموطنانشان می‌آورند ناگفته باقی نگذاشته است.

در تمام طول روایت رمان، مایکل کِ روبه‌موت در حال بزرگ‌شدن است. این روند بزرگ‌شدن هم، زمانی شروع می‌شود که او زمین را با خاکستر مادرش بارور می‌کند؛ درست است که این مورد بر خودش پوشیده است، اما تنها دلیل وجودی مایکل دقیقاً همین است. تنها وقتی که وسوسه پیوستن به تاریخ بشری سراغش می‌آید معلومش می‌شود که این مهم برای او دست‌نایافتنی است، «چون‌که به اندازه کافی مردان به جنگ‌رفته هست که گفته باشند زمان مناسب برای باغبانی وقتی است که جنگ سرآید؛ درحالی‌که باید مردانی همان پشت جبهه بمانند و به کار باغبانی ادامه دهند یا حداقل ایده و باور به باغبانی را بسط دهند؛ چونکه به محض پاره‌شدن رشته باغبانی در سرتاسر جهان، زمین بر ساکنانش سخت خواهد گرفت بدون شک. آری، این‌گونه است.» این اثر هنری در فراسوی همه مکارم اخلاق و عقاید می‌خواهد بگوید که تنها یک راه برای نجات باقی مانده: آن‌هم زنده‌نگاه‌داشتن زمین است و تنها راه برای نائل‌آمدن به رستگاری همانی است که از سوی زمین به ما می‌رسد. مایل ک. باغبان است: «باغبانی در رگ‌هایم ریشه دوانده.» این درست همان تقابل ماهیت انسان متمدن و انسان خانه‌به‌دوش و ابتدایی است. امید دانه‌ای است بارور. همین و همین. امید، همه‌چیز بشر است. بهتر این است که روی پاهای خود باشید و چیزی بکارید یا...

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST