ترجمان: در اواخر قرن نوزدهم، نهادینهسازی فلسفه آن را به قالب رشتهای علمی درآورد که فقط در دانشگاه میتوانست بهصورت جدی پی گرفته شود. این واقعیتْ به یکی از مهمترین ناکامیهای فلسفهی معاصر تبدیل شده است. امروزه فیلسوفان به رایانههایشان زنجیر شدهاند و فلسفه به فعالیتی فنی بدل شده که تنها تفاوتش در این است که، بهجای دستکاری ژنها یا عناصر شیمیایی، با واژهها کلنجار میرود. شاید آنگاه که فلاسفه درگیر بحثهای میان خود شدند، مردمانْ دیگر به فلسفه گوش نسپردند.
نیویورکتایمز - تاریخ فلسفهی
غربی را با روشهای گوناگون میتوان عرضه کرد. این تاریخ را میتوان به دورههای
متفاوت (باستان، میانه و مدرن) تقسیم کرد، در قالب سنتهای فلسفی رقیب (اصالت
تجربه در برابر اصالت عقل، یا تحلیلی در برابر قارهای) نشان داد یا براساس حوزههای
گوناگون (متافیزیک، معرفتشناسی، اخلاقیات و...) طبقهبندی نمود. همچنین میتوان
از دریچهی انتقادیِ جنسیت یا نژاد به فلسفه نگریست، چون این رشتهی علمی تقریباً
بهطور کامل بهدستِ و برای مردان سفیدپوست اروپایی شکل گرفته است.
اما علیرغم غنای تمام این تلقیها و طبقهبندیها، تمام
آنها یک نقطهی عطف اساسی را نادیده گرفتهاند: اینکه در اواخر قرن نوزدهم،
فلسفهْ درونِ نهادی مدرن (دانشگاه پژوهشی) جای گرفت. نهادینهسازی فلسفه آن را به
قالب رشتهای علمی درآورد که فقط در دانشگاه میتوانست بهصورت جدی پی گرفته شود.
اینْ واقعیتی [تاریخی] است که یکی از مهمترین ناکامیهای فلسفهی معاصر است.
برای فهم این نکته به واقعیتی ساده بنگرید: فلسفه پیش از
مهاجرت به دانشگاه هرگز خانهای نداشت. فیلسوفان همهجا یافت میشدند: بهعنوان
دیپلمات خدمت میکردند، با مقرری و کمکهای ثروتمندان و حاکمانْ روزگار میگذراندند،
عدسی میساختند و البته در دانشگاه نیز به فعالیت مشغول
بودند. اما پس از این دوران، از فیلسوفی که بنا بود «جدی» گرفته شود لاجرم و بهطور
طبیعی انتظار میرفت که در قالب دانشگاه حضور داشته باشد. فیلسوفانِ دوران جدید
برخلاف تمایلات
این نابسازیِ فلسفه در واکنش به دو رخداد مهم به وقوع پیوست؛ پیشرفت علوم طبیعی وظهور علوماجتماعی
سقراطی [و اصیل فلسفی] به کارشناسانی
همچون متخصصان سایر رشتهها بدل شدند. در همان حال، آنها فضایل حکمت سقراطی را
نیز به دانشجویانشان آموزش میدادند، فضایلی که در آنها بر نقش فیلسوف بهعنوان
خرمگسی پرسنده و غیرمتخصص تأکید میشود.
ازاینپس فلسفه، بهتعبیر متفکر فرانسوی برونو لاتور، به
جامهای «ناب و محض» درآمد و در فرایند مدرنیزاسیون از جامعه گسسته شد. این نابسازیِ
فلسفه در واکنش به دو رخداد مهم به وقوع پیوست. نخستین رویدادْ پیشرفت علوم طبیعی
(بهعنوان حوزهای پژوهشی که از حدود سال ۱۸۷۰ آشکارا راه خود را از فلسفه جدا کرد) و سپس ظهور علوماجتماعی
در دههی بعد از آن بود. پیش از این دوران، دانشمندان در نامیدن خود با عنوان
«فیلسوف طبیعی» (فیلسوفانی که به مطالعهی طبیعت میپردازند) مشکلی احساس
نمیکردند. پیشگامان دانش اجتماعی نیز خود را «فیلسوفان اخلاق» مینامیدند.
رویداد دوم قراردادن فلسفه در ردیف یکی از علوم و در چارچوب
دانشگاه پژوهشی بود. درنتیجه فلسفه، که پیشتر ملکهی علوم شمرده میشد، با تقسیم
جهان میان علوم طبیعی و اجتماعی، از ماهیت خویش تهی گردید و از تخت به زیر آمد.
البته در اینجا مدعای ما آن نیست که فلسفه تا پیش از قرن
نوزدهم بی هیچ چالشی به سلطنت خویش ادامه میداد. نقش فلسفه در طول قرون و در
کشورهای مختلف دچار چرخشهای بسیاری شده است. اما این دانش، در معنای دغدغهای
معطوف به کیستی انسان و شیوهی درست زندگی، هستهی مرکزی دانشگاه را از زمان مدارس
کلیسایی در قرن یازدهم شکل بخشیده بود. پیش از توسعهی فرهنگ پژوهش علمی، منازعات
میان فلسفه، طب، الهیات و حقوق شامل تقابلها و نبردهای سختی میشد و نه
برخوردهایی میان تقسیمبندیهای فرهنگی خستهکننده. درواقع این حوزههای قدیمیتر
از دانش اساساً در قالب وحدتِ عمومیِ دانشها مرتبط با یکدیگر تلقی میشدند. این
وحدت نیز خود معطوف به تحقق زندگی نیک بود. اما وحدت علوم در آستانهی قرن بیستم
زیر فشار تخصصیسازی فزاینده دررشتهی دانشگاهی فلسفه به استاندارد
غالب برای تعریف فلسفهی «حقیقی و درست» بدل شد هم شکست.
ازاینرو فیلسوفانِ ابتدای قرن بیستم با نوعی سرگردانیِ وجودی
رویارو بودند: بهراستی با سیطرهی علوم طبیعی و انسانی بر تمامیت حوزهی نظری و
فضای نهادی [دانشگاهی]، چه نقشی برای فلسفه بر جای مانده بود؟ در پاسخ به این
پرسش، برخی گزینهها پیشِ روی فیلسوفان قرار داشت. آنها میتوانستند یکی از این
چهار پیشنهاد یا ترکیبی از همه یا بخشهایی از اینها باشند: ۱) ترکیبکنندگان محصولات علمی دانشگاهی؛
۲) فرمگرایانی در پی ارائهی زیربنای
منطقیِ پژوهش در دانشگاه؛ ۳) مترجمانِ
بصیرتهای نهفته در دانشگاه برای جهان؛ ۴) متخصصان هر رشته و متمرکز بر مسائل خاص اخلاقی، معرفتشناسی،
زیباییشناسی و امثال آن در آن رشته.
شاید ممکن بود برای تمام این نقشها امکان ظهور وجود
داشته باشد، اما در رویارویی با واقعیتهای نهادیْ انتخاب چندانی در کار نبود.
فیلسوفان نیاز داشتند ساختار مدرن دانشگاه پژوهشی را بپذیرند، ساختاری که متشکل از
تخصصهایی حرفهای و بهدقت تفکیکشده است. این تنها شیوهای بود که فیلسوفان میتوانستند
از بقای رشتهی علمی محض، محدود و نوظهورِ خود پشتیبانی کنند. فیلسوفانِ «واقعی» یا «جدی» باید به
رسمیت شناخته میشدند، تعلیم میدیدند و گواهینامهی معتبر دریافت میکردند. رشتهی
دانشگاهی فلسفه به استاندارد غالب برای تعریف فلسفهی «حقیقی و درست» بدل شد.
و همین کنشِ نابسازنده و معطوف به فلسفهی محض بود که
مفهوم امروزین فلسفه را، آنگونه که میشناسیم، پدید آورد. درنتیجهی این روند، که
کمتر تصدیق شده است، الزامات نهادی دانشگاهْ کنترل برنامههای نظری را در دست
گرفت. فلسفه برای بهدستآوردن جایگاهی مطمئن در دانشگاه نیازمند حوزهای اختصاصی،
زبانی خاص، استانداردهای موفقیت ویژه و دغدغههای حرفهای مخصوصبهخود بود.
احساس کمبود و حسادت به علوم دقیقه
شود. فلسفهْ مشی علمی را در تولید
دانش پذیرفت، اما در توصیف جهان نتوانست پابهپای علوم پیش برود. تاکنون از این
ناتوانی فلسفه در همراهی با توفیق شناختی علومْ بسیار گفتهاند، اما آنچه مورد
توجه قرار نگرفته موفقیت فلسفه در تقلید از صورت نهادی علوم است. امروزه ما نیز
[در مقام فیلسوف] مقالات علمی تولید میکنیم، مانند علوم تجربی با معیارهایی مشابه
-یعنی رَویهی بازبینی همکارانِ متخصص- داوری میشویم و همچون علومْ زیرشاخههای
تخصصی به وجود آوردهایم که از درک انسانهای عادی فاصلهی بسیار دارد. در تمام
این شیوهها، ما نیز بسیار «علمی» هستیم.
اینجاست که ادعای ما بهسادگی قابلطرح خواهد بود: فلسفه
هرگز نباید به قالبی محض درمیآمد. «دستهای آلودهی» فلسفه نه بهعنوان عاملی
مشکلساز بلکه باید در مقام شرایط طبیعی تفکر فلسفی درک شود، شرایطی که همهجا
حاضر است، اغلب حالت بینابینی دارد و ذاتاً میانرشتهای و فرارشتهای است. فلسفه
ابزاری خردکننده است. دستان فیلسوف هرگز آنقدر پاک نیست و نباید چنین باشد.
البته در این داستان سطح دیگری نیز در کار است. همراهی
تأسیس فلسفهی محض با ایجاد دانشگاه پژوهشی مدرن صرفاً به متمایزسازی حوزههای
گوناگون دانش مربوط نبود، بلکه به جداساختن دانش از فضیلت نیز مربوط بود. برای ما
اندکی غریب به نظر میرسد، اما پیش از آغاز فرایند تأسیس فلسفهی محض، فرض بر آن
بود که فیلسوفان (و فیلسوفان طبیعی) بهلحاظ اخلاقی بر دیگر مردمان برتری دارند. جوزف پریستلی،
متفکر قرن هجدهم، چنین نوشته است: «فیلسوف باید کسی باشد بزرگتر و بهتر از هر
انسان دیگر.» فلسفه، که آن را «عشق به حکمت» میدانستند، حرفهایبود مشابه با حرفهی کشیشان که بهمیزان
زیادی از فضایل اخلاقی (بیش از همه بیعیبی و بیخویشی) نیاز داشت. جستوجوی حکمت
نیز این فضایل را بیشازپیش در وجود فرد تحکیم میکرد. پژوهش فلسفیْ جویندگان این
حکمت را ارتقا میداد. دانایی و نیکمردی پیوندی صمیمانه داشتند. درک عمومی آن بود
که فلسفه، بیش از جمعآوری یا تولید دانش، با بهترشدن و نیکیِ انسان مرتبط است.
چنانکه استیون شاپین در مقام مورخ اشاره کرده است،
پیدایش رشتههای علمی در قرن نوزدهمْ این وضعیت را یکسره تغییر داد. دموکراسیِ پنهان
در رشتههای علمیْ نوید عصری را میداد که در آن «دانشمندان بهلحاظ اخلاقی با
هرکس دیگری برابر بودند». در آن زمان، نقش ممتاز دانشمندان در گذشته به ارائهی
دانشی اخلاقاً بیطرف تبدیل شده بود، دانشی که برای دستیابی به اهدافمان، خواه خیر
یا شر، به آن نیاز داریم. این نقشِ جدیدْ بر هر مفهومی از دانش، که در آن عنصری از
تعالی و کمال نهفته بود، نقطهی پایانی نهاد. نابسازی و تأسیس دانش محضْ سخنگفتن
از اهداف و کارکردهای طبیعت و ازجمله طبیعت بشری را از دایرهی کلام معقول و
معنادار خارج ساخت. در اواخر قرن نوزدهم کیرکگور و نیچه ناکامی فلسفه را در برقرار
کردن استانداردهای مشترک برای انتخاب یک شیوهی زندگی از میان دیگر شیوهها به
اثبات رساندند. اینگونه است که السدیر مکینتایر موقعیت معاصر فلسفه را در
جامعهْ «بیاهمیت» و در دانشگاه «حاشیهای» توصیف میکند. البته در مقطعی پنجرهای
کوچک برای فلسفه باز شد تا جای دین را بهعنوان عامل انسجام اجتماعی بگیرد، اما
این پنجره نیز دیر زمانی است بسته شده. آنگاه که فلاسفه درگیر بحثهای میان خود
شدند، مردمانْ دیگر به فلسفه گوش نسپردند.
با جدایی دانش و نیکی، دانشمندان را میتوان متخصصانی
حرفهای دید، اما نمیتوان چشمانتظار توصیههای اخلاقی یا درسهای زندگی از آثار
آنها بود. علمْ مرجعیت خود را نه از شخصیت برتر دانشمند بلکه از ساختار و روشهای بیروح
میگیرد. فردیتِ دانشمندْکوچکترین تفاوتی با افراد عادی و
عامی ندارد و بهنوشتهی شاپین، دانشمندان «مرجعیت خاصی برای صدور احکام اخلاقی و
بایدهاونبایدهای عملی ندارند». درواقع از دید بسیاری افراد، دانش به دستهچکی میماند
و دانشمندْ ابزار اخلاقزدودهای است که به خدمت قدرت، بوروکراسی و تجارت درآمده
است.
اینجا نیز فلسفه، با پروردن فرهنگی که باید آن را «رقابت
نبوغ» نامید، به تقلید از علوم مشغول است. کنش فلسفی به جایگاه نوعی رقابت برای
اثبات هوش فردی در اقامه و رد استدلالها، فروکاسته شد. امروزه رَویههای تحقیق
بیشفعال و تولیدگرا فیلسوفان را به رایانههایشان زنجیر کرده است. فلسفه نیز، بهمانند
دیگر دانشها، عمدتاً به فعالیتی فنی بدل شده که تنها تفاوتِ آن با سایرین در این
است که فیلسوف، بهجای دستکاری ژنها یا عناصر شیمیایی، با واژهها کلنجار میرود.
فلسفه آن چیزی را گم کرده است که زمانی فهم عرفی از نقش فیلسوف بهعنوان جستوجوگر
نیکی بود: اینکه فیلسوفان، علیرغم نقصها و ناکامیهایشان، باید شهروندان و انسانهای
الگو باشند. ما، با تبدیلشدن به متخصصان حرفهای، بصیرت و کلیت فلسفه را از دست
دادهایم. فلسفه امروز نه بر نیکی بلکه بر هوشمندی متمرکز است و اینْ هستهی مرکزیِ بیعملی
امروزین ماست.