کد مطلب: ۹۴۱۲
تاریخ انتشار: دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵

از دیدگاه فلاسفه، آیا خودکامگان ممکن است حاکمان خوبی باشند؟

پروفسور سام گلدمن/ ترجمه: سینا میرزایی

ایران: نفوس خودکامه، از دل دموکراسی‌ها بر می‌آیند. این نفوس مشخصاً در میان پسران افراد برجسته‌ای رایج است که برای خود منزلتی بیش از آنچه  دارند، قائلند. خودکامگان هنگامی به قدرت می‌رسند که حمایت فقرا را به دست آورند و اغلب در این فرآیند در مقابل طبقه نخبه خودشان می‌ایستند. مشابهت این موضوع برای انتخابات ۲۰۱۶ روشن است
مایکل مور، فیلمساز مشهور، درباره ترامپ چنین نوشت: «موج بعدی فاشیسم با اردوگاه‌های کار اجباری همراه نخواهد بود؛ بلکه با چهره‌ای دوستانه ظاهر می‌شود.»
 برخی از محققان مرددند که ترامپ را یک «فاشیست» توصیف کنند یا «پوپولیست»؛ اما مفهوم «خودکامگی» در فهم ترامپ مفهومی کارا است.
«خودکامگی» در معنایی که فیلسوفان یونانی به‌کار می‌گرفته‌اند واژه‌ای سخیف نبوده است. اساساً این اصطلاح به حاکمانی اشاره دارد که قدرت را از مجرایی فرا قانونی (همچون لابی‌گری و دست‌های پشت پرده) توأم با حمایت فقرا به دست آورده‌اند.
افلاطون نقد جدی به «خودکامگی» دارد: او معتقد است فرد خودکامه به جای اهتمام و عشق ورزیدن به آنچه براستی مهم است - یعنی حکمت و عدالت- در پی تأیید عوام است.
 شماری از پیروان اشتراوس جزء مهم‌ترین حامیان فکری ترامپ در طول مبارزات انتخاباتی‌اش بوده‌اند. این اشتراوسی‌های ساحل غربی بر اهمیت رهبری مقتدر در دوران بحران تأکید می‌ورزند و بر این باورند که گاهی برای حفظ دموکراسی، کمی خودکامگی ضروری است.
انتخاب دونالد ترامپ در ایالات متحده، تداعی‌کننده وضعیت شکننده دموکراسی‌های اروپایی در دهه ۲۰ و اوایل دهه ۳۰ میلادی است. سران حزب دموکرات، از جمله باراک اوباما، از انتخاب ترامپ ابراز نگرانی کرده، امیدوارند که این انتخاب فرجام نیکی داشته باشد. در این راستا، دیگر مخالفان ترامپ اعتدال کمتری از خود بروز داده‌اند. تا آنجا که فیلمساز مشهور مایکل مور (Michael Moore)، در یکی از شبکه‌های اجتماعی چنین نوشت: «موج بعدی فاشیسم با اردوگاه‌های کار اجباری همراه نخواهد بود؛ بلکه با چهره‌ای دوستانه ظاهر می‌شود.» این گفته مور روشن است که به چه کسی اشاره دارد.
برخی از محققان مرددند که ترامپ را به عنوان یک «فاشیست» توصیف کنند یا درعوض او را نمایانگر «پوپولیسم» (عوام فریبی) بدانند. با این همه، صرف مفاهیم فاشیسم و پوپولیسم نمی‌تواند ما را در فهم دونالد ترامپ یاریگر باشد. مشخصاً مفهوم «خودکامگی»(tyranny) -در معنایی که نزد فیلسوفان یونان باستان مراد است- کارا است. ممکن است «خودکامگی» همچون توهینی از اهانت‌های حزبی علیه ترامپ به نظر برسد. اما این اصطلاح همیشه واژه‌ای سخیف نبوده است. اساساً این اصطلاح به حاکمانی اشاره دارد که قدرت را از مجرایی فرا قانونی (همچون لابی‌گری و دست‌های پشت پرده) توأم با حمایت فقرا به دست آورده‌اند. اما این بدان معنا نبوده که حاکم را بد بدانیم. برای نمونه پیسیستراتوس (Pisistratus) حاکم یونانی را در نظر بگیرید. هرودوت (Herodotus) مورخ یونانی توضیح می‌دهد که چگونه پیسیستراتوس در سده ۶ قبل از میلاد در آتن قدرت را به دست گرفت: او در یک سوء قصد ساختگی، مردم را مجاب کرد که به محافظانی نیاز دارد و در نهایت از همین محافظان جعلی برای به دست گرفتن قدرت بهره گرفت. با این حال هرودوت گزارش می‌دهد که پیسیستراتوس «حکومتی مبتنی بر قانون وضع کرد و امور حکومت را به تمامه و بخوبی سامان داد.» پیسیستراتوس «خودکامه» بود، ولی حاکم بدی نبود.
افلاطون نقد قوی‌تری به «خودکامگی» دارد: او معتقد است که خودکامگی شکلی بد از حکومت است، اما مشخصاً نه به این دلیل که خودکامگان قدرت را از طرق غیرمشروع به دست آورده‌اند. مسأله بر سر نفس زائل شده شخص خودکامه است. چنین فردی به جای اهتمام و عشق ورزیدن به آنچه براستی مهم است - یعنی حکمت و عدالت- در پی تأیید عوام و نیل به لذت جسمانی است. اما از آنجا که این انواع طرب زودگذر است، حاکم خودکامه هیچ گاه احساس رضایت نخواهد کرد. او در پی لذت بیشتر و بیشتر است تا آنکه در «جنون» خویش منحط شود.
مارک لیلا (Mark Lilla)، نظریه پرداز سیاسی و استاد دانشگاه کلمبیا، اشاره می‌کند که این طرز تفکر در باب سیاست، اکنون برای ما نامأنوس شده است. دانشمندان علوم‌سیاسی مدرن تمایل دارند به حکومت در چارچوب ساختارهای نهادی آن بیندیشند. درمقابل، برای افلاطون خودکامگی یک حالت روانی است. در جمهوری افلاطون، سقراط استدلال می‌کند که نفوس خودکامه، از دل دموکراسی‌ها بر می‌آیند. این نفوس مشخصاً در میان پسران افراد برجسته‌ای رایج است که برای خود منزلتی بیش از آنچه  دارند، قائلند. خودکامگان هنگامی به قدرت می‌رسند که حمایت فقرا را به دست آورند و اغلب در این فرآیند در مقابل طبقه نخبه خودشان می‌ایستند. مشابهت این موضوع برای انتخابات ۲۰۱۶ روشن است. با وجود نقدهای افلاطون از خودکامگان به‌عنوان ناراضی‌ترینِ افراد و خودکامگی همچون بدترین نوع حکومت، به نظر می‌رسد او دلمشغول آن است که آیا چنین حکومتی می‌تواند در راستای مقاصد نیک مهار شود. افلاطون دعوت دربار سیراکوس در سیسیل را جهت تعلیم جبار آن روزگار یعنی دیونوسیوس (Dionysius) پذیرفت. این تجربه نتیجه مطلوبی نداشت. طبق نظر پلوتارک (Plutarch) مورخ رومی، دیونوسیوس، افلاطون را از سیراکوس اخراج و دستور داد تا او را به جای برگرداندن به آتن به‌عنوان برده بفروشند.
دیگر فیلسوفان یونان به این امر اندیشیده‌اند که آیا خودکامگان می‌توانند باوجود خطرات آن، حاکمان خوبی باشند. گزنفون (Xenophon)، معاصر افلاطون، در اثر معروفش «هیرو یا تیرانیکوس» (جبار ماهر)، گفت‌وگویی میان شاعر حکیم «سیموندس» و «هیرو» حاکمِ خودکامه ارائه می‌دهد. هنگامی که هیرو شِکوائیه می‌کند که او تیره روز و تنها است، سیموندسِ شاعر می‌گوید که او با عدالت ورزیدن و حکمرانی در جهت خیر عمومی می‌تواند به عزت‌نفس دست یابد. این توصیه، همزمان تمایلات حاکم خودکامه و نیازهای جامعه را برآورده می‌سازد.
ارسطو نیز پیشنهادهایی برای تعدیل حکومت خودکامه ارائه می‌دهد. طبق رأی ارسطو «حاکم خودکامه باید خویشتن را برای افراد تحت فرمانش نه بسان یک خودکامه بلکه همچون یک مدبر و پادشاه نشان دهد.» ارسطو معتقد بود که بهترین طریق حکمرانی برای شخص خودکامه آن است که همچون یک خودکامه حکومت نکند. ارسطو متذکر می‌شود که اگر حاکم خودکامه‌ای چنین عمل کند، قدرت او بقای بیشتر می‌یابد. او دریافت که منطق اخلاقی در شخص خودکامه کارگر نمی‌افتد از این‌رو خواست تا میل سیری‌ناپذیر این شخص محترم شمرده شود.
تأملات یونانیان درباب خودکامگی، در علوم اجتماعی مدرن چندان جلوه نکرد تا اینکه مجادله‌ای در اواسط سده ۲۰ میان دو نظریه پرداز سیاسی یعنی لئو اشتراوس (Leo Strauss) و الکساندر کوژو (Alexander Kojéve) درگرفت. این مجادلات - که یک دهه پس از جنگ جهانی دوم درگرفت و در کتابی تحت عنوان «درباب خودکامگی» گردآوری شد- صرفاً آکادمیک نبود. اشتراوس و کوژو هر دو آوارگانی  گریخته از دیکتاتوری‌های مدرن بودند: «اشتراوس» از آلمان نازی و «کوژو» از اتحاد جماهیر شوروی. اشتراوس از همکاری دانشگاهیان با هیتلر آزرده خاطر بود و معتقد بود که روشنفکران باید فاصله خود را با سیاست حفظ کنند. کوژو با اینکه خود ادعا می‌کرد که کششی به سمت استالین دارد، برای دولت فرانسه کار می‌کرد و نقش مهمی در تأسیس اتحادیه اروپا ایفا کرد.
با وجود توصیه‌های اشتراوس، این مضحک است که شماری از پیروان اشتراوس جزو مهم‌ترین حامیان فکری ترامپ در طول مبارزات انتخاباتی‌اش بوده‌اند. این اشتراوسی‌های ساحل غربی (این اصطلاح بیشتر به ایالت‌های کالیفرنیا، اوریگان، نوادا و واشنگتن اطلاق می‌شود) اعلامیه استقلال امریکا را ارج می‌نهند، از آن جهت که این اعلامیه در برابر «استقرار حاکمیتی خودکامه بر سر این ایالت‌ها» ایستادگی می‌کند. اما این همه ماجرا نیست، آن‌ها همچنین بر اهمیت رهبری مقتدر در دوران بحران تأکید می‌ورزند. بر این اساس، گاهی ممکن است برای حفظ دموکراسی، کمی خودکامگی ضروری باشد.
به زعم بسیاری از ناظران، سیاست امریکایی مستعد آن است که شاهد زایش مجدد خودکامگی باشد. این مسأله صرفاً این پرسش دیرین را احیا می‌کند که: آیا حاکمیت فردی می‌تواند ابزاری برای رسیدن به غایات نیکو باشد (هدف وسیله را توجیه می‌کند؟) یا آن ذاتاً فاسد است و کسانی را نیز که در آن مشارکت دارند فاسد می‌کند؟ گرچه یونانیان متوجه جذبه حاکمیت‌های خودکامه بودند با این همه، به ما یادآور می‌شوند که نفوس زائل شده خطرناک هستند.
افلاطون در «نامه هفتم»، که پس از بازگشتش از دربار سیراکوس نوشته شده، اعلام می‌دارد که «در مورد کشور خواه زمام آن به دست یک نفر باشد و خواه به دست چندین نفر، اگر زمامداران کشور در راهی موافق خرد گام بر دارند و در آن حال نیازمند راهنمایی باشند، مرد خردمند باید به یاری ایشان بشتابد و از راهنمایی دریغ نورزد.» با این همه، افلاطون معتقد است که انسان خردمند و شهروندان نیک سرشت باید از خدمت به حاکمانی که قانون و عدالت را زیر پا می‌گذارند، امتناع کنند.


*منبع:The Washington Post

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST