امروز جمعیتی انبوه برای دیدار با یوگنی الکساندرویچ یفتوشنکو آخرین بازمانده شاعران کلاسیک روس در خانه ادبیات روسیه گردهم آمدند تا یاد او را که در خانه ابدی آرمیده بود در اذهان خود و دیگران زنده کنند. دست روزگار گاهی حوادث را خوش قلم می زند. روزی از روزهای خدا در مهمانی کوچک یکی از ایرانشناسان روس با مدیر موزه یفتوشنکو آشنا شدم. شنبه همان هفته قرار بود یفتوشنکو از امریکا که سالها محل زندگی و فعالیت ادبیاش شده بود برای سفری یک ماهه به مسکو بیاید. به این محفل دوستانه دعوت شدم و از پیش یکی از ترجمههای روان شعری از شاعر روس را آماده کردم. وقتی خانم نینا نبی الینا مدیر موزه از موضوع مطلع شد، مرا در گوشهای از برنامه گنجاند. شاعران جوان و غیرجوان در حضور استاد شاعر «یفتوشنکو» اشعار خود را میخواندند و منتظر ارزیابی استاد میماندند. پس از آن استاد یکی از اشعار جدید و شعری از اشعار محبوبش را با لحنی کوبنده و تاثیرگذار قرائت کرد. در همین اثنا مطلع شد که دختری از ایران میخواهد ترجمه شعرش را به فارسی بخواند. با کمال میل نوبت را به من داد. شعر را خواندم و در طول خواندن نگاهم به چشمهای مشتاق و گاهی بسته او بود. زمانی که شعر به پایان رسید، آرام چشمهایش را باز کرد و گفت: «هیچ وقت تصور نمیکردم شعرم به زبان فارسی تا این اندازه دلنشین باشد. ایران! کشور خیام! آرزو دارم سفری به ایران داشته باشم و در کنار مقبره خیام بنشینم».
در پایان کتاب شعر جدیدش را به من هدیه کرد. از آن زمان دو سال میگذرد، با تمام تلاش و استقبال شهر کتاب و آقای محمدخانی گرامی در شهر کتاب، این سفر به دلیل ضعف جسمانی یفتوشنکو انجام نگرفت. دو ماه پیش بود که پیشنهاد سفر را مجدد با مدیر موزه مطرح کرده بودم، اما همانطور که یفتوشنکو در یکی از اشعار خود میگوید: «زیستن و زیستن تا همیشه در جهان، ممکن نیست، ارواح کسانی در دوردست محو میشوند، انگار برفهای سپید به آسمان میروند از زمین، برفهای سپید میآیند، و من نیز میروم، در من افسوس مرگ نیست، و در انتظار جاودگانی نیستم، معجزه را باور ندارم». و که امسال آخرین مدال خود را از دستان نخست وزیر روسیه گرفت، آرام چشمان خود را از دنیا فروبست.
شاید ابتدا انسان به مرز اندیشید
و آن گاه مرزها انسانها را ساختند
آفریدهی مرزها،
ارتش، پلیس و مرزبانانند.
آفریدهی مرزها گمرک است و پاسپورت
اما خدا را شکر!
پیوندهای ناپیدا وجود دارند
پیوندهایی که عبور میکنند
از سیمهای خاردار
و میآمیزند عشق را به عشق
دلتنگی را به دلتنگی.
«یوگنی یفتوشنکو»