روزنامه فرهیختگان: نویسندههایی که در رسانه و مطبوعات هم کار میکردند در ایران و جهان کم نبودند. گروهی از آنها پاورقینویس بودند و گروهی دیگر، سمتهای قابلاعتنایی هم داشتند. نویسندههایی که شاهد خریدن و خواندن کتابهایشان توسط چند نسل بودند هم کم نیستند. سراغ نویسندهای رفتیم که این دو ویژگی را دارد و کتابهایش پیش از انقلاب و پس از انقلاب خوانندگان و مخاطبان خاص خودش را داشته و دارد. نویسندهای که با وجود چاپهای متعدد کتابهایش و وجود طرفداران متعدد و سفت و سخت، اما همیشه با واژه «عامهپسند» از سوی برخی منتقدان و رسانهها و حتی همکارانش نواخته شده و کتابهای او را عاشقانههای دختر و پسری میدانند که دورهاش تمام شده است. رجبعلی اعتمادی یا همان «ر. اعتمادی» حالا هشتمین دهه از عمرش را سپری میکند و همچنان ایدههای زیادی برای نوشتن دارد. او از سالهایی گفت که ممنوعالکار بود و هیچوقت دلیلش را نفهمیده و البته از دوران شهرت و محبوبیتش هم گفت. با اشتیاق از فروش بالای کتابهایش در سالهای پس از انقلاب میگوید و از گونیهای پر از نامه مجله جوانان در پیش از انقلاب. حتی اگر رمانهای او را عامهپسند هم بدانیم، فارغ از ارزشگذاری این کلمه، باز هم نمیتوان نقش او را در کتابخوان شدن گروه زیادی از جوانان و دختران و پسران ایرانی منکر شد.
طرفداران کتابهای ر- اعتمادی کم نیستند و میگویند با نویسندهای سروکار داریم که قصههایش نسبت به اتفاقات و شرایط روز اجتماع دور نیست. به نظر شما این نزدیکی به احوالات جامعه از کجا میآید؟ فکر نمیکنید بهخاطر دوره روزنامهنگاری و حضورتان در مجله جوانان باشد؟
من هرسال یک رمان مینویسم و از سال 1357 هم سردبیر مجله «جوانان» بودم اما بعد از 13سال که بیدلیل و بیجهت خانهنشین شدم و کار نمیکردم، خیلی زده شده بودم، چون همه میدانستند که من به هیچجا وابستگی ندارم و هیچ نوع اتهامی هم به من نمیچسبد، حتی همان زمان (بعد از انقلاب)، آقای دعایی اصرار داشت که من در مجله جوانان بمانم اما پیشنهادی داشت که به نظر من غیرقابلقبول بود، اینکه سبککاریام را تغییر دهم.
هر روزنامهنویسی یک سبک و ایدهای دارد که اگر قرار باشد هرروز این سبک را عوض کند، خواننده او را رها میکند. بعد از سال 1357 همانطور که تیراژها بالا رفته بودند، ناگهان افت کردند و روزنامهای که مثلا تیراژش 700 هزار بود، به تیراژ 30 هزار نسخه رسید و مجلات هم به همین صورت بودند. تنها مجلهای که تیراژش را نسبتا حفظ کرده بود، مجله من بود، چون سبک خودم را هیچگاه تغییر ندادم، البته با مسائل روز جامعه هماهنگی داشتیم اما سعی میکردیم آنچه را جوانان و خانوادهها میپسندند همچنان حفظ کنیم، ولی چون ایده آن نو بود با مخالفت بسیاری مواجه شدیم.
تیراژ مجله جوانان آن زمان چقدر بود؟
آخرین تیراژ ما 400 هزار نسخه و هدفمان این بود که نوروز 57، این تیراژ تا 500 هزار نسخه برود و اگر شرایط بهخوبی پیش میرفت، بهسمت یکمیلیون نسخه میرفتیم.
برای جمعیت 35 میلیونی آن زمان؟
بله، میدانید که آن زمان افراد باسواد هم کم بودند و این مساله برای دستگاههای فرهنگی آن دوره هم بسیار عجیب بود که چطور یک مجله اینقدر اثرگذار است و دیده میشود. بعدها که مجله «جوانان» زیرنظر گروه انتشارات موسسه اطلاعات قرار گرفت، دوبار تعطیل شد، چون کسی دیگر آن مجله را نمیخرید.
سالهای انتشار و سردبیرهای مجله آن زمان را خاطرتان هست؟
سردبیرهای آنها در یک دوره ایرج فرازمند و در دورهای احمد احرار بودند. من دلیل عقبنشینی جوانها را چون جوان بودم، میدانستم. دلیلش این بود که کسانی که آن زمان در مجله کار میکردند، سعی داشتند به جوانان بگویند چطور لباس بپوشند، چطور حرف بزنند و چطور احترام بگذارند و درواقع دستورالعمل دبیران دبیرستانها را تکرار میکردند، اما من دنبال این بودم که بگویم جوانان چه میخواهند و خواستههای آنها در مجله منتشر شود.
وقتی به آقای مسعودی پیشنهاد کردم که دوباره مجله «جوانان» را منتشر کنیم، گفت مگر نمیدانی که دوبار برای انتشارش تلاش کردیم و مجله تعطیل شد. من هم گفتم آن دوبار شما به جوانان میگفتید چهکار کنند اما من میخواهم حرفها و خواستههای جوانان را منتقل کنم. این در ایران هم سابقه نداشت. یادم میآید وقتی 15 ساله بودم و با پدرم جایی میرفتم و بحثی میشد، دوست داشتم در بحث شرکت کنم اما پدرم میگفت تو صحبت نکن و حرفهای بزرگترها را گوش کن، بنابراین این ایده را داشتم که جوانان ایده خود را داشته باشند، نه ایدهای که بزرگترها خطاب به جوانان بگویند. آقای مسعودی بسیار فرد خوشفکری بود و کسی بود که از کارگری چاپخانه شروع کرده بود و بزرگترین موسسه مطبوعاتی ایران را داشت. وقتی این حرف را به او زدم، گفت برو و برنامهات را بنویس. مجلهای که به جوانان اجازه حرف زدن نمیداد، ناگهان شروع کرد و نظر جوانان را نسبت به پوشش، تعلیم و تربیت و مدارس و… نوشت. با اینکه استقبال فراوانی از مجله شد، اما مثل همه کارهای نو که ابتدا با مخالفت روبهرو میشود، ما نیز با مخالفتهایی مثلا از طرف دبیران دبیرستانها و معلمها که فکر کردند ما جای آنها را گرفتهایم، روبهرو شدیم، چون جوانان این مجله را در مدرسه زیر میز ورق میزدند و دبیران فکر میکردند که مجله جای اثرگذاری آنها را گرفته است. با مخالفت مدارس، خانوادهها هم بالطبع با ما مخالفت کردند و بعضی خانوادهها به بچههایشان گفتند که مجله جوانان نخرید اما این یک دوره کوتاه بود و بهتدریج حقانیت خود را ثابت کردیم و تیراژ ما بالا رفت و کمکم خانوادهها، مدارس و دبیران و جامعه، مجله ما را پذیرفتند و ما دو برابر دیگر نشریات، تیراژ داشتیم. باورکردنی نبود اما کاغذی که ما پشت جلد برای آگهیها مصرف میکردیم چند برابر قیمت دریافتی ما از کانونهای آگهی بود. به همین جهت به آنها میگفتیم بهصرف ما نیست که آگهی بگیریم تا اینکه مجبور شدیم همه را دعوت کنیم و پای ماشین چاپ بایستند و ببینند که واقعا مجله در 400 هزار نسخه چاپ میشود.
آن زمان مشکل تهیه کاغذ هم داشتید؟
خیر، اصلا چنین مشکلی نداشتیم.
قیمت آگهی پشت جلدتان چقدر بود؟
آن زمان بین ۱۰ تا ۱۵ هزار تومان که میخواستیم قیمت همین تعرفه را به 30 هزار تومان برسانیم. قیمت مجله را نمیخواستیم گران کنیم، به همین دلیل قیمت آگهی را میخواستیم افزایش دهیم. در آن زمان، برخی همکاران مطبوعاتی بهدلیل حسادت یا دلایل دیگر علیه مجله یا خود من، مطلب و حتی سرمقاله مینوشتند، اما بیفایده بود و راه خودمان را میشناختیم. مشکل مطبوعات امروز این است که هدف ندارند یا خبر ندارند. روزنامه اسمش روزنامه است و مردم باید در جریان خبر روز قرار بگیرند. برخی روزنامهها مردم را با چاپ یک مقاله در جریان یک خبر قرار میدهند، ولی این روزنامهنگاری نیست و دلیل این کارشان را بالا گرفتن کار شبکههای مجازی میدانند، درحالیکه در آلمان که بهمراتب فضای شبکههای مجازیشان از ما پرمخاطبتر است، تیراژ روزنامه بیلد تسایتونگ، هفتمیلیون نسخه است. در آمریکا هم همینطور. ممکن است تعداد کمتر شده باشد اما آنهایی که باقیماندهاند، تیراژهای خیلی خوبی دارند. دلیلش این است که روزنامه وقایعی را دنبال میکند که تلویزیون نمیتواند دنبال کند و من این ایده را از ماجرای استعفای نیکسون، رئیسجمهور اسبق آمریکا گرفتم. دو خبرنگار واشنگتنپست پس از اینکه او رئیسجمهور شد، ماجرای دستگاه شنود گذاشتن حزب جمهوریخواه برای حزب دموکرات را آنقدر دنبال کردند که نیکسون استعفا داد، این کار را تلویزیون نمیتوانست انجام دهد و فقط کار روزنامهنگار بود. من این کار را درباره تمام اخبار و حوادثی که دنبال میکردیم، انجام میدادم و آنها را مینوشتم چون یکی از سردبیرهایی بودم که از روزنامهنگاری شروع کردم و چون سالها خبرنگار بودم، میدانستم که خبرنگاری چیست و یک تیمی در مجله «دنیای جوانان» درست کردم که همگی را خودم از دبیرستانها انتخاب کردم که در هیچ جای دیگری کار نمیکردند و این بچههای باذوق به تیم درجه اول خبرنگاری تبدیل شدند.
روزنامههای دیگر یا رادیو و تلویزیون بهدنبال این کار نبودند یا رادیو و تلویزیون که اصلا نمیتوانستند این کار را انجام دهند، صحنه را نشان میدادند اما پشتصحنه را نمیتوانستند نشان دهند و خبرنگارهای من همگی پشتصحنه را نشان میدادند و این کار البته روی داستاننویسیام هم تاثیر گذاشت. سه، چهارسال بود که خبرنگاری میکردم و عادت کرده بودم بروم سر یک حادثهای، آن را ببینم و گزارش بدهم و بنویسم. وقتی تصمیم گرفتم داستان بنویسم، این برای من عادت شده بود، بنابراین تصمیم گرفتم از سوژههای خودم بنویسم و اولین داستان کوتاهی که نوشتم با نام «گور پریا» به عشق دوران سربازی خودم در منطقه آستارا برمیگشت.
اولین داستانی که نوشتید چه زمانی بود؟
وقتی خبرنگار اطلاعات هفتگی بودم، دو صفحه داخل روزنامه را فقط به آدمهای معروف میدادند که داستان کوتاه بنویسند. گاهی به سرنوشت اعتقاد پیدا میکنم، چون در آن زمان ناگهان به فکرم رسید که داستان کوتاهی بنویسم، قبلا هم به این موضوع فکر نکرده بودم و هیچکس هم به من نگفته بود که چنین کاری انجام دهم. من آن ماجرای سربازی به یادم آمدم و آن را نوشتم و قبل از اینکه سردبیرمان بیاید، آن را روی میزش گذاشتم و به هیچکدام از اعضای تحریریه هم نگفتم که من یک داستان نوشتم. نگران بودم که داستانم قبول نشود و آبرویم جلوی دوستان برود. در آن زمان 22 یا 23 سالم بود و جوانها اینطور فکر میکنند. دوهفتهای شد و خبری نشد و فکر کردم که حتما سردبیر آن را خوانده و پاره کرده و در سطل زباله انداخته، ولی هفته سوم بود که آقای ارمنقیکرمانی -که هم داستان مینوشت و هم معاون فنی مجله اطلاعات هفتگی بود و بعدا سردبیر شد- به من گفت اعتمادی تو داستان نوشتی؟ داستانت این هفته در مجله چاپ میشود. در آن لحظه انگار بمب در مغزم منفجر شده بود.
پس از استقبال فراوان جوانها از داستانم، متوجه شدم که من، نویسنده داستان جوانان هستم و رمانهای من رمانهای جوانپسند است، چون در آن زمان بیشتر جوانها کتاب نمیخواندند یا اگر میخواندند، مثل خود من کتابهای ترجمه میخواندند یا در آن زمان نگاه بدی درباره عشق وجود داشت. یادم هست وقتی 12، 13 ساله بودم، مادرم میگفت کسی که گرفتار عشق شود، دیوانه میشود و همیشه میترسیدم. اما با نوشتن آن داستانها سعی میکردم جوانان زندگی خود را در آن زندگیها ببینند و برداشت بد آنها از عشق را پاک کنم. این بهانهای شد در دست مخالفانم، چون در کشور ما همیشه نسبت به آدمهای موفق در هر رشتهای نوعی حسادت وجود دارد. از این بابت کلی به من حمله میکردند.
کمی از دوران بعد از پیروزی انقلاب صحبت کنیم؟ چه کارهایی انجام دادید و شرایط چطور بود؟
یادم میآید که 13 سال از انقلاب گذشته بود و مدیر بخش کتاب وزارت ارشاد به من پیغام داد که اگر کتابی دارید، بیاورید، ما اجازه چاپ میدهیم. یادم میآید در آن سالها روزنامه اطلاعات باید مبلغ هنگفتی بابت بازخرید به بنده میداد و از طرفی پیشنهادشان را هم قبول نکرده بودم و همین باعث شد، پروندهای برایم درست شود و بعد از 13 سال یک اعلان در روزنامه اطلاعات چاپ شد که فلانی به شعبه ششم دادسرای انقلاب بیاید و اگر نیاید، ما بهطور غیابی محاکمهاش میکنیم. آن موقع دادگاه انقلاب برای خودش هیبتی داشت، بنابراین خانوادهها بسیار نگران بودند. وقتی به آنجا رفتم، تحویلم گرفتند که بفرمایید بنشینید آقای فلانی و برایم چای آوردند. بازرس کنارم نشست و گفت من خودم خواننده مجله جوانان بودم، هیات هم میرفتم اما خواننده مجله هم بودم. داستان جدید چه نوشتهاید که بخوانم؟ بعد گفت این چیزهایی که دربارهات نوشتهاند، چیست؟ مثلا نوشته بودند در مجله شماره سیصدوخردهای، اعتمادی عکس بنیصدر خائن را روی جلد چاپ کرده است و مواردی از این دست. درحالیکه ما زمانی آن عکس را چاپ کرده بودیم که سال 59 بود و بنیصدر هنوز رئیسجمهور نشده بود. بههرحال شاید تنها آدمی هستم که به دادگاه انقلاب رفتم اما بازپرس و دادرس روی پرونده من نوشتند «مختومه»، ولی 13 سال از عمرم تباه شد، چون میترسیدم مرا بگیرند. تمام نگرانیام این بود که اگر شخصی در دادگاه انقلاب اسلامی مخالف من باشد، اول مرا پنجسال زندانی میکنند تا ببینند چه کار کردهام!
امرارمعاش من چون حقوق بازنشستگی هم نداشتم بسیار سخت بود. کل پساندازم در آن زمان 50 هزار تومان بود که در آن 13 سال میشد روزی یک عدد نان و 50 گرم پنیر. وقتی دعوتنامه چاپ شد و من رفتم و مشکل حل شد، تصادفا به اکباتان رفته بودم، آقایی را دیدم که قبلا در اطلاعات هفتگی کار میکرد و دبیر انتشارات بود. ایشان هر وقت مرا در محوطه میدید، میگفت یک رمان بنویس، من اجازه چاپش را میگیرم. وقتی دیدم آن ماجرای دادگاه برطرف شد، شروع کردم به نوشتن. من یک رمان به نام «آبی عشق» نوشتم و رگههایی از عرفان ایرانی را در آن گنجاندم. این آقا که در اکباتان دیده بودم، کتاب را از من گرفت و به ارشاد برد. اسم او بهخاطرم نیست اما رئیس بخش کتاب در دوره وزارت محمد خاتمی بود؛ یک روز به من زنگ زد و گفت آقای خاتمی خیلی دلشان میخواهد شما را ببیند. من عادت نداشتم به هیچ ادارهای بروم. آن آقا گفت که من یکشب کار از شما طلبکارم. من این کتاب را تا صبح تمامش کردم و فوقالعاده است و اجازه چاپ این کتاب را دادهام، کتابهای قدیمیات را هم بیاور تا اجازه چاپشان را بدهم. همان کتابهایی که حرفهای مختلفی درموردش میزدند، بدون حذف حتی کلمهای چاپ کردند و البته بعد از آمدن آقای احمدینژاد، باز مشکل بر سر اسم من شروع شد.
کتابها و جنس نوشتن شما معمولا در دو سر طیف انقلابیون و روشنفکران مخالفانی داشته و دارد. آیا از اول همین مدل بازخوردها و واکنشها با آثار شما بود. وقتی اولین رمانتان را نوشتید با چه واکنشهایی روبهرو شدید؟ فضای داستانهای شما هم مهم است، چقدر این فضای داستانها واقعی است؟
اولین رمان من اسمش «توئیست داغم کن» بود که اسمش عجیب بود و چنین اسمی ما در میان رمانها نداشتیم، طی سه ماه، به چاپ دوم رسید و هر بار پنج هزار نسخه بود و نایاب شد، درحالیکه آنموقع تیراژ کتابها معمولا هزار نسخه بود و دو سال هم طول میکشید تا کتاب نایاب شود. این موضوع سبب شد تا من کاری کنم. رفتم به مجله «راهنمای کتاب» پیش مرحوم افشاری و کتاب را روی میزش گذاشتم و گفتم این کتاب طی سه ماه 15 هزار نسخه چاپ شده و نایاب شده؛ اگر کتاب مزخرفی است آن را بکوبید و به آن نقد کنید و اگر خوب است، تاییدش کنید و فکر هم نمیکردم این کار را بکنند، ولی وقتی شماره جدید این مجله آمد، دیدم 17 صفحه درباره رمان من مطلب نوشتهاند و یادم میآید که با این جملات شروع میشد به نظر میرسید که این کتاب درباره آداب رقص توئیست باشد اما این کتاب یکی از کتابهای انتقادی حرفهای جوانان امروزی است؛ بنابراین اولین داستانم با واقعیت همراه و از طرفی از آن استقبال شد.
من از شلوغهای تهران بودم و از این رستوران به آن رستوران میرفتم و 10، 15 نفر بودیم که شعار اجتماعی میدادیم. ما در دنیا هم دو نوع نویسنده داریم. یک عده آنهایی هستند که تخیلات خود را به رمان تبدیل میکنند و یک عده هم کسانی هستند که میروند و میبینند و مینویسند. تا این لحظه هم همین کار را میکنم. بعد از رمان «توئیست داغم کن»، کتاب «ساکن محله غم» را درباره جایی نوشتم که اجازه نمیدادند خیلیها به آنجا بروند. سه ماه هم من در آنجا ساکن شدم. خود من در ناصرخسرو، محله لاتها بزرگ شدم و از چیزی نمیترسیدم و ضمنا جودو هم کار میکردم. من راهی برای ورود به آنجا و نوشتن دربارهشان جز دوست شدن با لاتهای آنجا نداشتم که کار خطرناکی بود. آنها عادت داشتند در ورودی آنجا گردو را بهصورت فالفال میفروختند و مثلا اگر بیرون از آنجا 4 ریال بود، آنها 5 ریال میفروختند و افراد بهخصوص محصلها از سر اجبار به این کار میپرداختند. چیزی که حالا برای خود من هم جالب است اینکه زیر سینی گردوی یکی از لاتها زدم و درگیر شدیم و او هم چاقو کشید و دستم مقداری خون آمد و الان هم جایش روی دستم هست، ولی من با یک حرکت جودو چاقو را از دست او گرفتم و روی زمین خواباندمش. رسم لاتهای تهران این بود که وقتی میدیدند یکی از رفقایشان دارد کتک میخورد، سعی میکردند جدا کنند یا واسطه میشدند. من که با نقشه رفته بودم، گفتم حالا برویم قهوهخانه، میهمان من چایی بخوریم. همه اینها را به قهوهخانه بردم و به آنها چای دادم و آنها هم بهخاطر این کارم، شب مرا میهمان کردند. در آن سه ماهی که به آنجا میرفتم و آنجا میخوابیدم، لباسهای ژندرپندر میپوشیدم و وقتی از من میپرسیدند چهکارهای، میگفتم میوهفروش هستم و بعد از آن کتاب «ساکن محله غم» را آوردم که خیلی سروصدا کرد و از من به دادگستری شکایت کردند که برای خودش داستانی دارد.
آیا به حافظه خود تکیه میکردید یا آنچه میدیدید را در کاغذ مینوشتید؟
من به هوای اینکه باید به میدان بارفروشها بروم، میآمدم خانه و دوش میگرفتم و لباس عوض میکردم و نکاتی که باید یادم بماند را مینوشتم. به هرحال آن کتاب به شهرت من بهعنوان یک رماننویس بسیار کمک کرد.
تا به حال گفتهاید که چطور کتابهایتان را نوشتهاید؟ و از چه فضایی برای این کار استفاده کردهاید؟
نه، هیچ وقت عنوان نکردهام. ولی آنقدر این کتاب رئال و واقعی بود که مردم باور میکردند، چون همه مردمی که به آنجا رفتوآمد داشتند، میدیدند که آنچه نوشتهام بسیار واقعی است؛ اما بعد من را محاکمه و نشریه را تعطیل کردند. در سال 1345 از من یک مجموعه داستان کوتاه به اسم «دختر خوشگل دانشکده من» چاپ شده بود و این هم باز به این برمیگشت که من به دانشکده علوم اجتماعی از شعب دانشکده ادبیات، میرفتم. دختر زیبایی آنجا بود که همه بچههای دانشکده دنبال او بودند و زد و خرد راه میانداختند که من ایده داستانم را از آنجا گرفتم. «دختر خوشگل دانشکده من» به اضافه 6 داستان دیگر و دو داستان بلند را چاپ کردم و موقعی که مجله جوانان را منتشر کردم، شروع به نوشتن داستانهای دنبالهدار کردم و چون درباره زندگی جوانان و عشقهای آنها بود برای مردم جالب بود. اغلب برخی میآمدند و برای من داستانهای عاشقانهشان را تعریف میکردند یا نامه مینوشتند.
جایی خوانده بودم که آن زمان دو گونی برای مجله شما میآمد؛ یک گونی حاوی نامههایی که دربردارنده زندگینامههای مردم بود که برخی سوژههای مجله از دل این نامهها درمیآمد و دیگری هم نامههای تشکر از شما میشد. به عبارتی سوژههای مجله از تجربه زیسته دیگران و خود شما به دست میآمد؛ درست است؟
اگر نامهای داشتم و مایه داستانی داشت، از نویسنده آن دعوت میکردم به مجله بیاید و سوالات لازم را از اینها میپرسیدم و بنابراین همه کتابهای من واقعی هستند. بعضی اوقات کسانی شماره من را پیدا میکنند و داستان زندگی خود را برای من میگویند و تصور میکنند که داستان جالبی است، اما اینطور نیست و بعضی اوقات هم هست. بعضی اوقات هم داستانشان با داستانهای دیگر شباهت دارد که نمیشود کاری کرد. روزی یک خانم به سراغ من آمد که میخواهد داستان زندگیاش را بگوید و بعد درباره تمام کتابهای من سوالاتی را پرسید و منتظر بودم تا داستان زندگی خودش را بگوید. هر روز ایشان میآمد و صحبت میکرد تا اینکه یک روز نیامد و من هم شمارهای از ایشان نداشتم تا تماس بگیرم. چند سال گذشت و یک روز یک نامهای از کشور سوئد برای من آمد و دیدم همان خانم نوشته که فکر میکنم زندگیام برای جوانها بسیار آموزنده است و حیف است که نوشته نشود. داستان زندگیاش را در 60 برگ نوشت و فرستاد. متوجه شدم او یک زن بدنام بود، یعنی در عشرتکده کار میکرد اما آنقدر قیافهاش نجیب و آرام بود که اصلا به فکرم نرسید که این خانم با این سر و زبان و لباس شیک و برخورد مناسب در عشرتکده کار میکند. بههرحال من از آن یک قصه ساختم و اسمش را هم گذاشتم «خاطرات آهو» و این آخرین کتابی بود که من به ارشاد دادم و متاسفانه اجازه چاپ ندادند. هفت، هشت ماه پیش من این کتاب را به ناشرم دادم و گفتند نمیشود که چاپ شود. گمان میکنم هر دختری که به سن 17، 18 سالگی میرسد و عشق و علاقه را متوجه میشود، اگر این کتاب را بخواند، محال است که به راه نادرست برود و فکر میکردم از من بابت این کتاب تجلیل شود، نه اینکه جلوی آن را بگیرند. برخی نمیتوانند تصور کنند که همیشه حوادث بد است که راه را بر زندگی برخی میبندد. اصلا داستانی که قهرمان منفی نداشته باشد که به درد نمیخورد. مثلا در داستان یوسف و زلیخا، زلیخا شخصیت منفی داستان است و اگر او نبود که یوسفی هم نبود. البته خودم فکر میکنم که بیشتر حساسیت روی اسم خودم بهعنوان نویسنده است یا کسانی که آن را میخوانند ادبیات را نمیشناسند. مثلا کسانی را از حوزه علمیه به آنجا آوردهاند که فقه و حدیث خوانده و خب گناهی ندارد که ادبیات نمیداند. میدانیم که رمان اصلا فرنگی است و مال ما نیست و البته به تمام دنیا رفته و از آن هم استقبال شده، شما باید داستان را بشناسید و بعد آن را بخوانید و بگویید که میتوانید اینجاها را کم یا زیاد کنید.
تا حالا حساب کردهاید که در 40سال گذشته چقدر کتابهایتان فروخته است؟
من بعد از انقلاب تقریبا 22 رمان نوشتم، درحدود 10، 12 تای اینها اجازه چاپ گرفت و برخی در تجدید چاپ جلوی آن گرفته شد. مثلا کتابی که 10 بار چاپ شده بود، بار یازدهم جلوی چاپ آن را گرفتند؛ کاری که عجیب و باورکردن آن سخت است. به هرحال من همان کاری که در روزنامهنویسی میکردم، در داستاننویسی هم انجام دادهام.
الان 10، 12 کتاب که یک گنجینه است، در ارشاد دارم، ولی با همین استقبال مردم زندگی میکنم. یک روزنامهنویس هیچوقت پولدار نمیشود. من خانهام را 600 هزار تومان خریدهام، ولی الان میگویند 7 میلیارد قیمت دارد اما برای من فرقی نمیکند. من اگر این خانه را بفروشم، باید دو روز دیگر یک پولی هم روی پولش بگذارم تا بتوانم دوباره همینجا را بخرم. همین صندلیهای خانهام میراث مادرم است، این نقاشیهای روی دیوار را هم علاقهمندانم برایم آوردهاند.
خانواده شما در ایران هستند؟ آیا به شما سر میزنند؟
من دو دختر داشتم که یکی از آنها حدود 15 سال پیش در آمریکا فوت کرد. دختر دیگرم هم وکیل دادگستری درجه یک آمریکاست و همانطور که میدانید وکلا در آمریکا بسیار ارج و قرب دارند.
دوست ندارید کتابهایتان در کشورهای دیگر منتشر شود، مثلا همان آمریکا؟
از آنجا که ما تابع قانون کپیرایت نیستیم، به محض اینکه کتابهایم در آنجا منتشر شوند، اینجا کتابفروشها آن را برداشته و بدون پرداخت یک ریال به من، چاپ میکنند و ضمنا آنجا آنقدر ایرانی نیست که مثل اینجا تیراژ حدود 100 هزار تا داشته باشد. کتابهای من اینجا بسیار استقبال شدهاند. مثلا کتابی به نام «عالیجناب عشق» دارم که توقیف نکردهاند و تا حالا 20 بار تجدید چاپ شده است یا کتابی دارم به نام «آخر خط» که اول اسمش «دختر تیمسار» بود که گفتند اسمش را عوض کن. این کتاب بسیار مورد استقبال قرار گرفت، چون زندگی جامعه ایرانی امروز است، جامعهای که خالی از اخلاق است.
چرا اینقدر موضوع «عشق» برای شما مهم است؟
اولا من درست 12 ساله بودم بود که عاشق شدم و توی یکی از داستانهای کوتاهم این را نوشتم. پدرم در خیابان ناصرخسرو یک میهمانخانه داشت که خانوادهای به آنجا آمدند و دختر 12 سالهای داشتند. من در نگاه اول از او خوشم آمد و او نیز همینطور. اینها حدود یک ماه و خردهای در آنجا بودند، بهطوریکه هر دو دیوانه هم بودیم و شاید برایتان جالب باشد که شبی که آمد و گفت ما فردا به شهر خودمان برمیگردیم، وقتی به خانه برگشتم، گریه کردم و از خدا خواستم قطارشان خراب شود. عصر فردایش که از مدرسه با حال زار برمیگشتم، دیدم آن دختر سر کوچه منتظر من است، به او گفتم مگر تو نرفتی؟ گفت خط قطار ریزش کرده بود و ما ناچار به تهران برگشتیم. آنجا بود که فهمیدم با داشتن عشق در دل، میتوان حتی خط آهن را هم مسدود کرد. به هرحال آنها فردایش رفتند اما جالب است که من بعد از رفتن او مدام تب میکردم. مادرم به پدرم گفت که این بچه مدام تب میکند، باید او را پیش دکتر ببریم، دکتر مرا معاینه کرد و گفت از اتاق برو بیرون. به پدرم گفته بود این پسر مشکلی در بدنش ندارد، بلکه چیزی را از دست داده که بابت آن تب میکند، با او راه بیایید. پدرم این را به مادرم گفته بود و مادر من از آنجا که بسیار روشنفکر و فهیم بود، گفت هیچ فشاری روی این بچه نمیگذاریم. کمکم تب من قطع شد. من در طول زندگی طولانی خودم هر عشقی که داشتم، عشقی واقعی بود. من اصلا با عشقهای یکطرفه دشمن هستم. عشق باید دوطرفه باشد و همیشه هم از این بابت این شانس را داشتم که دوطرفه باشد.
گفتید داستانهای عاشقانه شما واقعی هستند و بعد گفتید مفهوم عشق را در میان خانوادهها تغییر دادید و گفتید این مفهوم در دورههای مختلف تغییر میکند. ممکن است برخی نظر مخالف شما را داشته باشند و عشقهای ماندگار را عشقهای یکطرفه بدانند که به نتیجه نمیرسند اما عشقهای دوطرفه جاذبه و شیرینی داستانی بیشتری دارند. همینطور معیارهای دوستداشتن و زیبایی در دورههای مختلف فرق میکنند و برخی اعتقاد دارند عشق دوم و سوم با مفهوم واقعی عشق تناقض دارد و عشق یکبار اتفاق میافتد. درباره اینها هم صحبت کنید. چون کتابهای شما بسیار به موضوع و مفهوم عشق تکیه دارد.
من با این نظر مخالف هستم که عشقهای انسان همه شبیه هم هستند و بنابراین عشق دوم و سوم با مفهوم واقعی عشق تناقض دارد. همانطور که انسان رشد میکند، چه از نظر اندام و چه از نظر تفکر، در هر دورهای یک تیپی را میپسندد و معیارهایش عوض میشود. این دست خود ما نیست بلکه نتیجه رشد مادی و معنوی ماست. زمانی بود که من فقط به زیبایی توجه داشتم اما الان کسی که خوب فکر میکند و میتواند با من هماهنگ باشد در من احساس عشق به وجود میآورد. در زندگی خود من 10، 15 نوع عشق شدید وجود داشته است.
آیا اینها الزاما عشق هستند یا هوس و خوشآمدن ساده بودند؟
شما وقتی مثلا 23ساله هستید طالب زیبایی صرف هستید اما وقتی 40سالهاید به جز زیبایی، چیزهای دیگر را هم میخواهید. وقتی 50ساله میشوید، چیزهای دیگری میخواهید. من آخرین عشقی که هنوز دارم، کسی است که علاقهاش به کتاب و بحثکردن است و در من اثر گذاشت و عاشقش شدم، درحالیکه در جوانی میگفتم برای عاشق یک زن شدن، او به جز زیبایی به چیز دیگری نیاز ندارد.
آیا عشقهای بعدی جایگزین عشق قبلی میشوند؟ مثلا عشق 50سالگی سبب میشود شما عشق 20سالگیتان را فراموش کنید یا اینها با هم تناقضی ندارند؟
عشق اول هرگز فراموش نمیشود. اغلب نویسندههای غربی عشق نخستین دارند و درباره آن نوشتهاند. ماکسیم گورکی داستان کوتاهی دارد که عاشق دختر صاحبخانه میشود و عاشق یکدیگر میشوند و البته بعد از هم جدا میشوند، ولی عشق نخستین میماند.
مفهوم عشق در کتابهای شما در گذر سالها تغییر کرده است؟ آیا مفهوم عشق در آن کتابی که در دهه 40 نوشتید با کتابی که سالها بعد نوشتید، تغییر کرد؟ اینکه من اینقدر روی مفهوم «عشق» تاکید میکنم و از شما میپرسم، به این دلیل است که از ویژگیهای کتابهای شما پرداختن به این مفهوم است اما الان متوجه شدیم از خصوصیات شخصیتی خودتان، توجه به این مفهوم است. وقتی کسی گریه شب تا صبح را منعکس نکرده باشد، نمیتواند آن را منعکس کند. عشق چیزی نیست که براساس تجربه دیگران بتوان درباره آن صحبت کنی چون باید هرکسی خودش تجربه کند؛ یک آغوش گرم، یک راهرفتن طولانی و… شما تجربه دیگران را هم در کتابهایتان در قالب خودتان ریختید و به کتاب تبدیل و منعکس کردید و جالب اینجاست که شما هنوز هم عاشق هستید. لطفا درباره همین تجربه زیسته صحبت کنید.
به عقیده من عشق یک پدیده معنوی است، منتها ما در آغاز نمیدانیم و بعد طی تکاملمان میفهمیم که عشق پدیدهای خاص و معنوی است؛ مثلا درباره خودم وقتی من و آن دختر عاشق یکدیگر شدیم، هیچ صحبتی با هم نکردیم و مدتی فقط به هم خیره شدیم و او به اتاقش میرفت و میآمد و من را نگاه میکرد و هر دو مدتها این کار را میکردیم. عشق اگر حسابشده باشد، آدمها باید تماممدت همه عاشق باشند. خیلیها از من میپرسند که عشق چیست و چرا ما عاشق نمیشویم. میگویم شاید یک روزی عشق در خانه شما را بزند، عشق خودش میآید و حالا البته روانشناسان برداشتهایی دارند و مثلا میگویند ممکن است یک مرد از زنی خوشش بیاید که شبیه کسی است که در بچگی به او توجه کرده اما من به اینها اعتقادی ندارم. ممکن است پدر و مادر از نظر اخلاقی سمبل باشند اما به نظر من این نظریات درست نیست وگرنه همه آدمها هر روز عاشق بودند.
قبلا من به مسائل اجتماعی بیشتر علاقه داشتم و کتابهای «ساکن محله غم» و «توئیست داغم کن» حاصل آنهاست. بعد از کار در مجله جوانان، نوشتن رمانهای عاشقانه را شروع کردم و همین راه را ادامه دادم. من هرگز سیاسی نبودم و از سیاست خوشم نمیآمد و فقط در 15سالگی و دوره مصدق که دبیرستان میرفتم و صحبت صنعت نفت بود، همه ما بچهها سیاسی بودیم، ولی بعد از اینکه شروع به کار کردم، دیدم سیاست اصلا با روحیات من جور نیست و به همین دلیل در دوره 13ساله چاپ مجله «جوانان»، داستانها همگی عشقی و واقعی بودند.
من سرویس خبرنگاری را برای اولینبار در ایران راهاندازی کردم که جوانهایی برای تحصیل به اروپا یا آمریکا میرفتند. نشریه «اطلاعات» یک خبرنگار در واشنگتن و یک خبرنگار در لندن داشت و خبرنگار دیگری نداشت، «کیهان» هم همینطور، ولی من یک سازمان خبرنگاری داشتم و تعداد زیادی جوان برای ما مینوشتند و حقالتالیف میگرفتند. گاهی ما خودمان به آنها سوژه میدادیم و گاهی هم خود آنها به ما تلفن میکردند که چنین سوژهای هست، دنبالش برویم یا نه که مثلا میگفتم بروید. یادم هست خبرنگاری در هامبورگ آلمان داشتیم که علاوهبر اینکه برای ما گزارشهای مستقلی میفرستاد، گاهی هم وقتی خبری خواندنی و جالب در مطبوعات آلمان منتشر میشد، ترجمهاش میکرد و برای ما میفرستاد. یک پسر آلمانی بهخاطر عشق به یک دختر ایرانی خودکشی کرد. در آن زمان معمولا دختران ایرانی علاقهمند به موی بور و چشم سبز آلمانیها بودند؛ از آنجا که این خبر برای من جالب بود، از خبرنگارم خواستم دختر را پیدا کند تا من عید آن سال بروم و خودم با او صحبت کنم. معمولا اول فروردین فرصت میکردم و میتوانستم به خارج از کشور بروم که تا دوازدهم هم بودم. آن سال عید رفتم و دختر را دیدم و ساعتها با او صحبت کردم و تمام جاهایی که آن دختر با آن پسر میرفت، رفتیم با هم دیدیم و از آن گفتوگو کتاب «شب ایرانی» بیرون آمد که این کتاب هنوز چاپ میشود. یادم هست که مرحوم جمالزاده مقدمه بسیار مفصلی در روزنامه اطلاعات درباره «شب ایرانی» نوشت و گفت که این رمان را میتوان به زبان خارجی چاپ کرد.
از یکجایی داستانهایتان با عرفان همراه شد. کمی درباره این تغییرات صحبت کنید.
بههرحال در دورهای که بعد از انقلاب بهناچار خانهنشین شدم، فرصت پیدا کردم کتابهای عرفانی بخوانم و از آنجا که قبلا علاقهمند به عرفان بودم، عرفان عملی و نظری را مطالعه کردم و از آن دوره به بعد عرفان را در رمانهایم آوردم. در ایران چنین اتفاقی هرگز نیفتاده بود. یادم میآید وقتی منطقالطیر عطار و شرحمترجم را که با 42 زبان زنده دنیا ترجمه شده است، خواندم، آرزو کردم کاش بتوانم این کتاب را در زندگی مدرن و امروزی ایرانیان بیاورم و تصمیم داشتم بهجای شخصیتهای کتاب منطقالطیر که پرندگان بودند، انسان جایگزین کنم، ولی از آنجاییکه عادت داشتم داستانم واقعی باشد و نه خیالپردازی، همیشه فکر میکردم چگونه میتوانم کسی را پیدا کنم که این ماجرا را واقعا از سر گذرانده باشد.
در سفری که به نیشابور به زیارت عطار رفته بودم، داشتم فکر میکردم که جوانی آمد و ناگهان از من پرسید آقای اعتمادی به چه فکر میکنی؟ به منطقالطیر؟ گفتم من شما را میشناسم؟ گفت منطقالطیر را که میشناسی، من کسی هستم که آن هفت منزل را طی کردهام. از جایم بلند شدم و آمدیم از صبح تا ساعت پنج بعدازظهر در کوچههای نیشابور راه رفتیم و او داستان زندگیاش را تعریف کرد. همین گفتوگو سبب شکلگیری داستان «سفر عشق به سلطان ساوالان» شد. در منطقالطیر پرندگان میخواهند خود را به کوه قاف برسانند. میدانیم که کوه سبلان کوه مقدسی است و زرتشت هم از کوه سبلان شروع کرد و ادعای پیغمبری کرد، من سبلان را انتخاب کردم، منتها چون آذریهای ما به سبلان، ساوالان میگویند اسم کتاب را اینگونه گذاشتم که از این کتاب هم بسیار استقبال شد. این کار هم یک کار نو در ادبیات ایران بود. این مساله روزی برای همگان روشن خواهد شد. ما همه اینها را گذاشته و میرویم و برای من الان این مساله که بعد از من کتابهایم چه شوند، مهم نیست ولی فکر میکنم بههرحال چون سالها دست به قلم بودهام، بعد از من حتما راجعبه این مسائل صحبت خواهد شد و حقم ادا خواهد شد؛ چنانچه در این فاصله درمورد تیراژ جوانان، حق ادا شد و همه میدانند که پرتیراژترین مجله بود و حتی همین الان هم جلوی دانشگاه تهران، تکشمارههای سال 1350 به قیمت 15 تا 20هزار تومان فروخته میشوند و جالب است برخی که مرا میبینند میگویند وقتی ما مجله جوانان آن زمان را میخوانیم، میبینیم چه مطالب جالبی داشته و انگار تازه چاپ شده است؛ البته ما تیم بسیار خوبی هم داشتیم.
اگر اشتباه نکنم شما از میان نویسندگان خارجی به همینگوی علاقهمند هستید؛ درست است؟
بله، من همینگوی و جک لندن را دوست داشتم چون اینها کسانی بودند که میرفتند میدیدند و مینوشتند؛ مثلا همینگوی در زمان جنگ جهانی مینوشت.
از میان نویسندگان ایرانی به کسی علاقه دارید؟
بهندرت پیش میآید کتابی در دسترسم قرار بگیرد که خوشم بیاید؛ البته نویسندگان خوبی داریم و من اسم نمیآورم، ولی آنچه از آنها میخوانم با اینکه برخی نثر خوبی دارند، اما برداشت آنها از رماننویسی مربوط به سال 1325 و دوره حزب توده و جنگهای طبقاتی و اینهاست.
حتی جوانان را هم اینطور میبینید؟
بههرحال جوانان هم اینها را خواندهاند و تاثیر گرفتهاند؛ حتی وقتی شما از کسی میپرسید بهترین نویسنده کیست، پنج نفری را که حزب توده بین سالهای 1320 تا 1330 روی آنها کار کردند، نام میبرند. ما یک آزمایش جالبی کردیم. ما هرسال کلاسهای خبرنگاری برای دانشآموزان دبیرستان ترتیب میدادیم که حدود 500 نفر میآمدند و در این کلاسها اسم مینوشتند و از میان اینها کسانی را که واقعا خوب بودند بهعنوان کارآموز به مجله میآوردیم و بهتدریج اینها خبرنگار میشدند. ما آمدیم و یک پرسشنامه پخش کردیم و میپرسیدیم نویسندگان محبوب شما چه کسانی هستند که همان پنج نفر را معمولا نام میبردند، بعد سه، چهار سوال دیگر میپرسیدیم و دوباره سوال میکردیم از آن پنج نفر، کتاب کدام یک را خواندهاید؟ یکدفعه میدیدیم از صددرصد سوال اول، جوابها به پنج درصد میرسیدند و چهار، پنج نفر فقط کتابها را اسم میبردند.
بهدلیل کار تبلیغاتی آنها این اتفاق افتاده بود؟
در ایران همیشه بین چپ و راست جنگ بوده و هر گروه فقط خود را قبول داشتند. من برای دیدن دخترم چندینبار بعد از انقلاب به آمریکا رفتهام. هربار به کتابفروشیها سر زدهام و تحقیق کردهام و پرسیدهام و دیدهام که تنها چیزی که درباره یک نویسنده مطرح نیست، عقیده سیاسی اوست، مگر اینکه نویسندهای یک کتاب سیاسی درباره نیجریه نوشته باشد وگرنه رمان، رمان است، حالا چه یک چپ آن را نوشته باشد، چه یک راست. رمان خوب باشد مردم میخرند و برعکس. این مساله در ایران برعکس اتفاق میافتد. اول نویسنده را باید بشناسند تا کتابش را بخوانند.
دوست دارم چند نفر را اسم ببرم و شما بگویید کتاب آنها را خواندهاید؟
من نظری درباره کسی نمیدهم. آن زمان هم که مرسوم بود نویسندهها را به جان یکدیگر بیندازند، این کار را نمیکردم. معتقدم هر باغی میوههای مختلف دارد و آدم میرود از باغ هر میوهای که میخواهد میچیند و برای همه هم جا هست. اینکه من به شما پشت پا بزنم که بیفتید و من گل کنم، کار اشتباهی است، استعداد راه خود را باز میکند و نویسندهای که مردم آثارش را میخوانند، معلوم است که نویسنده است.
در دنیای امروز همانطور که در همهچیز تغییر ایجاد شده است؛ مثلا شبکههای مجازی آمدهاند و روزنامهها کمرنگ شدهاند، به همین ترتیب، نوع داستاننویسی هم تغییر کرده. مثلا ویکتورهوگو یا تولستوی بهعنوان یک پیغمبر مورد احترام بودهاند چون علوم کم رشد کرده بودند و اینها میتوانستند درباره آنچه میدانستند اظهارفضل کنند و خوب هم این کار را انجام میدادند، ولی امروزه که علوم کاملا تخصصی شدهاند، نویسنده ابدی و جاودانی نخواهیم داشت. من در آمریکا متوجه شدم مثلا نویسندهای کتابی مینویسد با رقم درخشان یکمیلیون تیراژ، اما به محض اینکه همان نویسنده رمان جدیدی با یکمیلیون تیراژ دیگر مینویسد، رمان قبلی او را دیگر نمیخرند؛ بنابراین مردم دیگر فرصت بازگشت به عقب ندارند.
متاسفانه الان دنبال این هستیم که درباره زندگی یک کارگر بنویسیم تا موردتوجه چپها قرار گیرد یا درباره زندگی اشرافی بنویسیم تا مورد توجه کسان دیگری قرار بگیرد، درحالی که به نظر من عمر اینگونه نوشتنها به سر آمده و حتی منتقدان ما هم مثل قبل فکر میکنند اما جهان تغییر کرده و برداشتها سریع و ناگهانی است. ما که در یک نقطه ایستادهایم، ولی در اروپا و آمریکا حرکت سریع است و نویسندهها پویاترند. دیروز میگفتند کتاب باید آموزنده باشد، ولی امروز میگویند کتاب باید سرگرمکننده باشد، چون نویسنده هیچ کتابی نمیتواند مثل یک استاد دانشگاهی مانند شفیعیکدکنی سر کلاس حرف بزند. شما باید کتاب را در دست بگیرید و شب بخوانید و با آن به خواب روید؛ البته نویسندگان، ایدهآلهای زندگی را عملا در قصه خود میآورند، ولی اساس بر بنیاد سرگرمی است.
یعنی پیام مستقیم نیست و نویسنده جای معلم قرار نگرفته، بلکه بهطور غیرمستقیم ایدهآلها را در قصه میگنجاند. پس شما قائل به سرگرمی صرف نیستید و میگویید که پیامها داخل قصه برای سرگرمی مخاطب گنجانده شوند.
بله، حتما همینطور باید باشد.
تعبیری وجود دارد که از آن سالهای سال است چه قبل و چه بعد از انقلاب، با طعنه استفاده میکنند و آن «ادبیات عامهپسند» است. در یک تعریفی هم میگویند کتابی که کم خریداری شود، کتاب عمیقی است و از آن طرف کتابی که زیاد خریداری شود، کتاب معمولی یا مردمپسندی است. این «مردم» چه تعریفی دارد که اگر دنبال یک کتاب یا آهنگ بروند، میگویند آن چیز بد است و برعکس اگر کم چیزی را دنبال کنند، میگویند آنچیز خوب است. چرا از این تعبیر برای زدن افرادی که کتابهایشان پرفروش است، استفاده میشود؟
شما چیزی را گفتید که من میخواهم بگویم. در دوره سالهای 1320 که قشون متفقین به ایران آمدند تا سال 1332 که کابینه عوض میشد و مساله آذربایجان پیش آمد و حزب توده و نشریات پیشهوری، اینطور بودند که اگر نویسندهای برای خودشان نبود، دو کار میکردند؛ یا مطلقا درباره او سکوت میکردند یا اینکه به او انگ «عامهپسند» میزدند. من همیشه در مصاحبههایم میگفتم اینکه مردم از کاری استقبال میکنند و به آن عامهپسند میگوییم، پس باید کتاب حافظ و سعدی را هم کتابهای عامهپسندی بدانیم.
انگ عامهپسندبودن را برای سرکوب رقیب به کار میبرند و جالب است بدانید من اولینبار نوشتم تولستوی، همینگوی و بسیاری از نویسندگان مشهور آمریکا، همگی ابتدا پاورقینویس بودند، چون شما باید آنچنان قدرت قلمی داشته باشید که مخاطب جذب شما شود. شاید برایتان جالب باشد با اینکه تیراژ مجله جوانان 400هزار نسخه بود، اما برخی افراد شب قبل میرفتند و پول مجله جوانان چاپ فردا را میپرداختند و میگفتند که برای ما آن را نگهدار و نفروش، چون میخواستند دنباله داستانها را حتما بخوانند. این درواقع در دنیا بهعنوان قدرت در نویسندگی محاسبه میشود، اما در ایران بهعنوان زردنویسی و بدنویسی تعبیر میشود. الان این مساله اگرچه کمتر شده، ولی هنوز هست.
نویسندهای بوده که شما دلتان بخواهد از نزدیک ببینید و او را دیده باشید و با او صحبت کرده باشید؟
من از میان کسانی که فوت کردهاند و دیگر جای هیچ بحثی نیست، کارهای صادق هدایت را بسیار دوست داشتم، ولی هرگز ایشان را ندیدم چون کوچک بودم. بعد از او کارهای صادق چوبک و جمالزاده را دوست داشتم. از خارجیها هم اغلب کتابهایی که ترجمه میشد را میخواندم، ولی کتاب «جنگ و صلح» تولستوی را بسیار دوست داشتم. با این حال من هرگز کتابی ولو کتاب خودم را دوبار نخواندم، یعنی کتاب که مینویسم و به ناشرم میدهم، فقط برای غلطگیری، دوباره آن را میخوانم وگرنه به جز این کار، هرگز کتابهایم را دوباره نمیخوانم.
از میان ادبیات روسیه یا آمریکا یا انگلیس کدام برایتان اولویت دارد؟
روسها در دوره خاص اواخر تزاریسم، نویسندگان و آهنگسازان بسیار معروفی داشتند و اصلا روسیه هنوز هم معروف به کشور رمان است، حتی یک آقایی که روزنامهنگار ایرانی است و به تاجیکستان سفر کرده بود، میگفت اغلب مردم آنجا هم روسی و هم فارسی را بهخوبی میدانند. ایشان به من توصیه میکرد یکی از کتابهایت را انتخاب و ترجمه کن و به روسیه بفرست، چون اگر آنجا بپسندند، تیراژ بسیار بالایی پیدا خواهد کرد. الان آمارها نشان میدهند تعداد رمانخوانهای روسی چندین برابر رمانخوانهای آمریکایی هستند.
درباره رماننویسهای خانم نظرتان چیست؟
الان که رماننویسهای خانم زیاد شدهاند و من تنها مردی هستم که به ناشرم کتاب میدهم.
دیدگاهتان را بنویسید