جامعهی فردا: از
استوپارد پرسیدند که میانهاش با ابتذال چطور است. آغاز کرد به نشان دادن علاقهای
شگرف و شگفت و پیچیده به ابتذال و فراموش نکرد که بگوید که البته همه بحق از
ابتذال بیزاریم، ولی چیزی در ابتذال هست که... نتوانست به عبارت درآورد.
نیم قرن پس از مرگ آلاحمد هنوز نسبتمان با او روشن
نیست؛ در عین علاقهای شگرف و شگفت و پیچیده به بلندسایهترین نویسنده دهه ۴۰، همچنان داریم افسانههایی را که باد
کرده یکییکی پیدا میکنیم و دروغش را آشکار میکنیم و البته، هنوز هم تمامی
ندارد. آلاحمد نام و نماد گمراهی جمعی ماست؛ نمادی که گمراهی نسل بسیار مهمی از
روشنفکران را بر نامش حمل میکنیم تا فهم خویش را آسانتر تحصیل کنیم. شاید بشود
که چشم بگشاییم و آن خردی را که زیر امواج سهمگین این بیخردی دستهجمعی دفن شد
بازیابیم و قدر بشناسیم. اگر کسی دوستدار ابراهیم گلستان باشد،
شاید بیدرنگ بگوید نماد این گنج گمشده ابراهیم گلستان است. تقریباً شگفتانگیز
است که این دو رفیق چگونه ناگهان یکی آنطور کاریزماتیک شد و دیگری آنطور فراموش.
نامههای جلال و سیمین هم هست، نامههای سیمین و گلستان
هم. مجال نقلقول آوردن نیست. اما از همینها هم، قد نویسندگانش پیداست. زندگی
گلستان در آن کاخ قرن نوزدهمی به کنار؛ در این لحظه نمونههای بهتری به ذهنم نمیرسد. اینها کسانی
هستند که بزرگی یا آوازهشان را حتی اگر وامدار پول باشند، وامدار روابط سرمایهداریای
که بر کارشان حاکم است، نیستند. آلاحمد اما، خود اسیر آنچه بود که میفروخت؛ اسیر
نگاه سرمایهدارانه ناشرانش و اسیر فروشی که او را به تکرار آنچه گفته بود وامیداشت.
آنها حتی ترجمه دیگران را هم به نام او میزدند تا بفروشد. او خود اسیر آنی بود
که عدویش بود. تفاوت میان جلال و گلستان یک مو است. ولی این مو را اگر
بفهمیم، یک موست از خرس دانش.
گلستان همیشه دلخور بوده که زنی چنان روشن و دانا چون
سیمین دانشور چگونه با این جلال کنار میآید و هدر میشود. به گمانی، جلال آلاحمد
بخشی از عمر سیمین را سوخت، تباه کرد. خودش هرگز نمیپذیرفت که چنین گفته شود. ولی
برخی گمان میبرند که ممکن بوده که اگر جلال نبود، سیمین تنها بود، بسیار بزرگتر
از این هم میشد. تا جلال زنده بود، هیچ شاهکاری از قلم سیمین چاپ نشد. بیدرنگ پس
از مرگ جلال، جریان نویسندگی سیمین جوشان و خروشان شد. تصادفی است؟ وانگهی، سیمین در نویسندگی
به راه جلال نیفتاد. راه دیگری رفت.
بار گرفت. ولی مانند هر غریبهای. پس از انقلاب هم
نپذیرفت که از جلال قدیس بسازد و حکومتی بشود و برود در فرهنگستان.
اگر امروز جلال آلاحمد زنده بود، احتمالاً نه سیمین
دانشور بخش و برخ مهم ادبیات فارسی این قرن شده بود، نه دیگرانی چون بیضاییها و
گلشیریها و غیره و ذلک میتوانستند زیر سایه سنگینش قامت راست کنند و پیداست که
این، «اگر» خیلی بیجایی هم نیست.
جلال البته شارلاتان نبود. شارلاتان کسی است که خودش میداند
دارد نامردمی میکند. جلال یک گام از شارلاتانی عقبتر بود. او تواناییهای
ارزشمندتری هم داشت که میتوانست به بار بنشیند؛ ولی مرید و مرادبازی و... و مرگ
امان نداد. هنر برای جلال و آنانی که در گردش بودند، اصالت نداشت. اینان اصلاح اجتماعی
را بسی آسانتر از آنچه هست میپنداشتند و خود را در حالت آرمانی مصلح اجتماعی میشمردند
و نه حتی سخنور به گستردهترین معنا. اینها همان مارکس و انگلس و پلخانفشان را
هم خوب نخواندند. آلاحمد هم مانند سارتر تنها دوست داشت داد بزند و همهچیز را
بهانه تظاهرات خیابانی کند و همچو او فکر کردن را هم برای فریاد زدن دوست داشت؛ نه
برای خودِ اندیشه. و خب، اجتماع ما هم استعداد پیروی این مردم را کم ندارد.
امروز البته به آلاحمد فحش دادن آسان شده و این از همین
قدر بیقدر این نوشتار هم میکاهد. اما در آدمهای آن نسل همین یک سنجش را بکنید
میبینید که بزرگی یعنی چه و خردی تا کجاها میرسد: عبدالله انوار و جلال آلاحمد. اولی دانشمند و
دریای علم شد؛ خردهکاریهای اداری این آدم را که چاپ کردند، سی جلد کتاب شد که هر
روز استفاده میکنیم؛ از جمله ۱۱،۱۰جلد
از لغتنامه دهخدا. انوار با آلاحمد دوست بود. البته که امروز انوار زنده است و فراموش
شده، ولی آلاحمد مرده و هر روز از اتوبانش نیممیلیون سواری میگذرد. آلاحمد
جماعتی چنان بزرگ را به بیراهه برده که حق همان بود که بزرگراهی در تهران به نامش
کنند که از حالا تا ابد جماعتی را در راه درست راه ببرد، مگر گمراهی واگیردار آلاحمد
را سر به سر کند.
اما این همه یکسر تقصیر جلال نبود. جلال تنها آنی بود که
همه میخواستند او آینه گمراهی ذهنی دهه ۴۰ بود. هرگز نباید خیال کرد که دهه ۴۰ خیلی تعریف داشته و چنین و چنان
بوده؛ نه، مردان و زنان آن نسل آتش به جانهای دوستداشتنی بودند، اما دهه ۴۰ هم سرشار از گمراهیهای بزرگ بود و
دانایان همیشه، حتی در دهه زرین ۴۰،
تنها بودهاند. شاید حتی افراط کنیم و بگوییم «مخصوصاً در
دهه ۴۰». فرد را نمیشود منتزع از اجتماعش
بهطور معنیداری تفسیر و وصف کرد.