ایسنا: هوشنگ مرادی کرمانی در سخنرانیاش در دانشگاه کمبریج گفت: ما داریم از طبیعت، از خودمان، دور میشویم. نمیشویم؟ زبان ما دارد از شعرها و داستانها، از لبها و گوشها، روح و قلب ما خداحافظی میکند.
به گزارش ایسنا، اولین کنفرانس آموزش زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه کمبریج به پاس ۵۰ سال تلاش مستمر در داستاننویسی و نقش ممتاز در توسعه زبان و ادبیات فارسی تقدیرنامه ویژه این کنفرانس را به هوشنگ مرادی کرمانی تقدیم کرد. متن سخنرانی این نویسنده پیشکسوت در این کنفرانس به شرح زیر است:
خانمها، آقایان، دوستداران زبان و ادبیات،
دلتان
میخواهد چند قصه کوچولوی ایرانی برایتان تعریف کنم؟
همین حالا که من اینجا روبهروی شما ایستادهام، توی
روستای من کلاغی سر شاخ درخت گردویی نشسته و قار قار میکند. کودکی من با صدای
بلند به او میگوید: "چه خبر؟ اگر برایم خبر خوشی داری، بهت شیرینی میدهم و
نوکت را شیرین میکنم. رنگ میآورم پر و بالت را رنگین میکنم. بر سرت تاجی طلایی میگذارم.
اگر خبر بدی برای من و روستایم داری زود بپر و برو که جلو چشمم نباشی. اگر نپری و
نروی با قلوه سنگی به حسابت میرسم. میپرانمت."
ما در روستایمان با پرندهها حرف میزنیم. با درختها،
با جانوران، با کوههای بلند و سنگی، با ستارهها، با تکههای ابر که در آسمان
بلند و آبی شناورند، حرف میزنیم.
ما در روستایمان پرندههای کوچکی را میشناسیم که هر سال
اواخر بهار، موقع رسیدن توتها میآیند، روی شاخههای درخت این ور و آن ور میپرند،
بیتابی میکنند، جیغ و ویغ میکنند، هراسانند و انگار عزیزی را گم کردهاند،
صدایش میکنند. توتهای رسیده را نمیخورند، انگار خودشان هم گم شدهاند. ما برای
آنها داستانی ساختهایم و می گوییم آنها دو برادر و یا خواهر و برادر یا عاشقانی
هستند که از جای دور، خیلی دور، از روی شنهای تشنه کویر آمدهاند که توت بخورند. یکیشان
گم شده و حالا ترسان و لرزان، و پریشان و گرسنه و تشنه به دنبال جفت یا خواهر و
برادرش میگردد و هی میگوید: "کاکا مهدیا، توت خوردی بیا." یعنی:
"برادر، مهدی، توت خوردی بیا، من میترسم، تنهایم." نام این پرنده
" کاکو مهدی یا ست". پرنده گیج و شلخته و بی بند و باری داریم که هر جا
رسید تخم میگذارد، سر راه، توی کوچه، روی دیوار، روی ظرفهای شسته شده و از این و
آن میخواهد به تخمهایش دست نزنند. روی سرش پرهایی است شکل کلاه، به او
"هودی کلاه" می گوییم. او مدام شعر میخواند برای جوجه هاش، بچههایی
هنوز از تخم در نیامده اند، آواز میخواند و به همه میگوید: "منم منم هودی
کلاه، تخم میکنم وَر سر راه، هر که تخمها مرا ور دارد، واگذارش میکنم به خدا،
نفرینش میکنم که آواره و بی خان و مان شود." پرنده بسیار لاغر و با نمک و
شیرین زبانی داریم که پاهایش تُرد و شکننده و نازک است. به نازکی سوزن خیاطی. او
هر جا در روستا، خانه و دیوار و بلند قدیمی و خراب و ترک خوردهای میبیند، میرود
و پایین آن میخوابد، پاهایش را ستون دیوار میکند و میگوید: " اگر پاهایم
را بردارم دیوار و خانه خراب میشود. من قهرمان فداکاری هستم." در آبادی ما
چوپانی بوده است که توی شیر گوسفندانش آب فراوان میریخته و به مردم به جای شیر،
آب می فروخته. و به اعتماد آنها خیانت میکرده، یک روز کاسه شیر از دستش می افتد،
و دَمر میشود و ناگهان به صورت حیوان و زشت و ترسناک و عجیب و غریبی در میآید.
این همان لاک پشت یا به لهجه روستایی ما "کاسه پشت" است.
روزی تکه ابری، میخواهد با خورشید، که داغ و بی رحم بر
روستای تشنه و درختها میتابیده، کشتی بگیرد و میخواهد او را تنبیه کند. میرود
و روی به روی خورشید میایستد و میگوید: "نتاب، درختها، پرندهها، حیوانها،
و آدمها از دست تو خسته شدهاند." خورشید، پشت تکه ابر میماند و هر چه میگوید:
" از جلو من کنار برو"، تکه ابر همچنان لج میکند، از هر طرف خورشید میرود
که تیغههای آتشین خود را به روستا بتاباند، ابر جلو او را میگیرد. خورشید ابر را میسوزاند.
از همان زمان اینها دشمن یکدیگر میشوند. خورشید که قوی و سوزنده است، خشکسالی میسازد،
ابرها را میتاراند، آب میکند، باران و برف نمیبارد، گرسنگی و بدبختی میآید.
ما ایرانیان در سرزمین قصهها و تصویرهای ناب و تلخ و
شیرین و رنگین، خیالهای شاعرانه و تفسیرهای شعر گونه زندگی میکنیم. پشت و پناه
زندگی و کار و بار هر پرنده، هر حیوان و هر درخت، قصه و شعر و خیالی پنهان کردهایم.
خیام، شاعر و فیلسوف معروف ایرانی، کوزه را زیبارویی میبیند که دستهاش دستی است
که روزگاری بر گردن معشوقی بوده است و حافظ، شاعر و عارف کشور من، قد و بالا و
حرکات نرم و رقص گونه سرو را در باد، در نسیم صبحگاهی، نشانه انسان بلند و بالا و
خوش اندامی میداند که روزگاری جسمش در خاک شد.
طبیعت ما را تنها خواهد گذاشت، ما فرزندان اوییم، آیا
این زبان نرم و شیرین و زیبا، این تصویرها و تعبیرها، تا کی برای انسان، انسانهای
هنرمند خواهد ماند. قصهها و شعرهای ما در هجوم ابزارها، ارتباطات سخت و خشک و
فراگیر جهان امروز، خشونتها و دندانهای تیز و کشنده، گُم و فراموش خواهند شد. طبیعت مهربان و
قصه گو، روایت خودش را از انسان، برای نسلهای بعدی، برای بچهها، برای جوانها،
خواهد گفت؟ رابرت براونینگ شاعر میگوید:
عشق را، مهر را، از زمین بگیرید
چه میماند، جز یک گور بزرگ
برای دفن کردن همه ما
(برای دفن کردن هنر)
ما داریم از طبیعت، از خودمان، دور میشویم. نمیشویم؟
زبان ما دارد از شعرها و داستانها، از لبها و گوشها، روح و قلب ما خداحافظی میکند.