«حریم» رمانی است نوشتهی صادق کرمیار که انتشارت «کتاب نیستان» آن را در ۱۸۹ صفحه و به قیمت ۱۳ هزار تومان منتشر کرده است.
از صادق کرمیار پیشتر کتابهای زیر منتشر شده است: نامیرا، غنیمت، دشتهای سوزان، فریاد در خاکستر و وامانده.
در صفحهی آغازین این رمان میخوانیم: شاید برخی از خوانندگان عزیز این کتاب تصور کنند داستان یعنی دروغ، اغراق، یعنی یککلاغ چهلکلاغ، اما باور بفرمایید داستان آقای شمس بهطرز کاملاً غیرقابلباوری موبهمو اتفاق افتاده. بااینحال اگر حرف مرا قبول ندارید، خودتان بخوانید. با دقت سطربهسطر کتاب را بخوانید و چنانچه یک کلمه دروغ در آن دیدید، دیگر نخوانید.
الان هم دارم با خودم کلنجار میروم که ماجرا را از کجا شروع کنم تا از همان آغاز بتوانید با شمس ارتباط حسی برقرار کنید. میخواستم برای اینکه مطمئن شوم داستان این شخصیت استثنایی را باور کردهاید، با توصیف صورت سفید و قامت معمولی و سنوسال و ایلوتبار آقای شمس، توضیحات مبسوطی از شخصیت ایشان ارائه دهم تا مطمئن شوید که ایشان واقعاً چاق هستند.
یقین دارم هر نویسندهی تازهکار دیگری بود، برای باورپذیر کردن داستانش، آقای شمس را با اینهمه ثروت، لاغر و استخوانی با موهای صاف و مرتب توصیف میکرد و برای این اشتباه فاحش نیز هزار جور دلیل روانشناختی و فیزیولوژیک ردیف میکرد.
درصورتیکه شمس بهواقع چاق و قلبمه است و با اینکه سعی میکند لباس مرتب بپوشد، اما نمیتواند و توی کت و شلوار احساس خفگی میکند. بهخصوص وقتی که دستاش شکسته باشد، فقط با یک تیشرت نخی آستینکوتاه میتواند نفس راحتی بکشد، حتی در این هوای سرد پاییزی.
الان هم که دلزده از زمین و زمان، زن و بچهاش را جلو حرم پیاده میکند و برمیگردد به هتل قصر مشهد، در کمال ناباوری و بهت اطرافیان، جلو چشم همه توی همان لابی بهش دستبند میزنند.
شاید بپرسید پس چرا میخندد؟ مگر دستبند در لابی هتل قصر مشهد، آن هم به کسی مانند شمس خندهدار است؟
نه خندهدار نیست، بلکه تأسفبرانگیز است، اما فقط من میدانم چرا میخندد. درواقع خندهی شمس به این دلیل است که همان لحظه به یاد حرف ده سال پیش مادرش میافتد. آن سال داشتند با هم از مشهد به تهران برمیگشتند و درست پشت عوارضی نیشابور به پسر یکییکدانهاش گفته بود: «بدبخت! تو این دنیا همهچیز بههم ربط داره!» و شمس را مجبور کرده بود تا از همانجا دور بزند و دوباره برگردد به مشهد و یکراست برود به کلانتری و مهرانفر را از بازداشت بیرون بیاورد...