اعتماد: مرز
باریکی است میان دو شکل متفاوت از امیدواری، یعنی آن امیدی که آدمی را به تلاش دوچندان
برای بهبود شرایط یا موقعیتی دلگرم میکند و امیدی که در انتظار ظهور نجاتدهندهای
بیرونی، انفعال و بیحرکتی به دنبال دارد. در آن اولی تو امیدواری که «درستش میکنم»
و در این دومی آرزو میکنی که کاش«درست بشود». بخشی از این تفاوت ظریف در تجربیات
روانشناختی کودکی ریشه دارد. نوزاد برای بقای روانیاش نیاز دارد تا
ایمان و امید داشته باشد که مادر و پدر میتوانند تمام مشکلات او را برطرف سازند و
حمایتش کنند تا سیر و سالم باشد. در کودکی نیز ما همچنان با امتداد همین شکل از امیدواری
روبهرو هستیم، مسوولیت بهبود بخشیدن به شرایط زندگی و مواجهه با دشواریهای
روزگار نه به عهده کودک که وظیفه والدین است.
از پایان نوجوانی است که به تدریج میفهمیم چه بسیار گرههایی
که گشودنشان خارج از توان مادر و پدر ما است و در آغاز جوانی است که کشف میکنیم
باید وظیفه بهبود زندگی خویش را شخصاً عهدهدار شویم. همینجاست که
بعضی آدمها در کودکی میمانند و رنج درک ناتوانی طبیعی والدین را با جستوجوی
مداوم برای یافتن یک منجی بیرونی جبران میکنند. معشوق، همسر، رفیق، وطن یا دولت هر
کدام میتوانند هدفی برای امید بستن شوند تا حال زمانه به یمن حضور آنها خوش شود.
در این احوال ما همیشه منتظر فرد یا گروهی هستیم که برای
بهبود موقعیتمان ظهور کند تا همهچیز درست شود. نگاه بالغانه به زندگی اما امیدواری
به دیگری را هدف نمیگیرد بلکه آن منبع ایمان و امید در کودکی به خویشتن بازمیگردد،
حالا آدمی خود قهرمان است و برابر هر شکلی از بحران، نخست به تواناییهای خود برای
تغییر دادن شرایط مؤمن میماند.
این امیدواری نسبتی با انفعال و انتظار ندارد بلکه از
اعتماد به نفس ناشی از تجربیات گشایشهای پیشین ناشی میشود. مهدی اخوانثالث در
پایان شعر کاوه یا اسکندر تلخ مینویسد: «کاوهای پیدا نخواهد شد امید/ کاشکی اسکندری
پیدا شود». گمانم یک جای زندگی باید باور کنیم که امید برداشتن از ظهور کاوه و
هجوم اسکندر، شرط بلوغ است و این نومیدی خود باعث بالغانهترین شکل امیدواری است،
شکلی که در آن کاوه ماییم.