«مقصر کیست» نخستین اثری است که از آلکساندر هرتسن، متفکر و نویسندهی روس، به فارسی برگردان شده است. آبتین گلکار، این بار اثری را برای ترجمه انتخاب کرده که از دو جهت بسیار حائز اهمیت است. یکی اینکه انتشارش در شرایط اجتماعی-فرهنگی روسیه تأثیرگذار بوده است. دیگر آنکه نویسنده نزد منتقدان و نویسندگان بزرگ روس، چون بلینسکی و داستایوسکی، تحسین شده است.
آلکساندر ایوانویچ هرتسن در سال ۱۸۱۲ در روسیهی تزاری به دنیا آمد، به شدت از دکابرینها متأثر شد و سوگند یاد کرد به آرمانهای این گروه پایبند بماند. او که با عنوان پدر «سوسیالیسم روسی» و از آبای «پوپولیسم زمینداری» شناخته شده است، در تمام عمرش از طریق فعالیتهای گوناگون از نویسندگی گرفته تا راهاندازی گاهنامه، بر سر سوگند خود ماند و سرانجام در سال ۱۸۷۰ در پاریس از جهان برگذشت.
هرتسن نسخهی ابتدایی این اثر را در سالهای محکومیت به تبعید (به جرم فعالیتهای آزادیخواهانه) نوشت. نسخهی کاملشده در سال ۱۸۴۶ تحت سانسور و تغییراتی به چاپ رسید. در کتاب حاضر این بخشها با حروف توپر مشخص شده است. «مقصر کیست» در کنار «دکتر کروپوف» و «زاغچهی دزد» از مشهورترین آثار این نویسنده به شمار میرود.
گلکار، مترجم اثر، با نگارش مقدمهای جامع بر کتاب، افزون بر جایگاه نویسنده، زمینههای اجتماعی و ادبی اثر را روشن کرده است. برای نمونه، در بخش مقدمه به خوبی شکلگیری و توسعهی تیپ "آدم زیادی" را پیش و پس از بلوتوف توضیح داده است. همچنین با فراهمآوردن زیرنویسهای توضیحی در متن رمان، دریافت ارجاع و تشبیهها و الگوی تیپسازی هرتسن را برای خوانندهی فارسیزبان تسهیل کرده است.
هرتسن در این اثر با سبکی طنز و نثری شیوا دیدگاه انتقادی و آزادیخواهانهی خود را بیان کرده است. طنز او از موقعیتسازی، قاببندی، شیوهی روایت، تا جستارگونهنویسیها را در بر میگیرد. در این رمان شرایطی را به تصویر میکشد که نظریهپردازانی چون فروید و مارکس با برجستهکردن اهمیت نیروهای اقتصادی و روانی در مدیریت ارادهی انسانی صورتبندیاش کردهاند. چنانکه هرتسن بر اهمیت فردیت و بر موانع پیش پای تحقق آن دست گذاشته است، فروید و مارکس لافزنی ارادهی ویکتوریایی را برملاساخته و انسان را در چنبرهی نیروهای پیشراننده تصویر میکنند. این انسان، پیش نمیرود، پیشرانده میشود.
در حالی که عنوان اثر، «مقصر کیست؟»، خواننده را به داوری یا همراهیای در داوری دعوت میکند. لوحهی اثر، «و این ماجرا به علت یافتنشدن مقصران به ارادة پروردگار واگذار میشود. پرونده نیز مختومه به شمار آمده، به بایگانی تحویل داده شود.»، بلافاصله ناکارآمدی داوری یا شاید برکنار کردن ما را از داوری اعلان میکند. زیرنویس لوحه (از نوشتهای بر یک پرونده) نیز وضعیت را تشدید میکند. ابتدا این سؤال را بر میانگیزد که آیا میتوان داستان پیش رو را تا حد پروندهای ارجاع شده برای داوری یا کنکاش فروکاست؟ و همزمان، مختومهشدنی را برای کتاب ناگشوده اعلام میکند. اینجا، ارادهای فراخوانده میشود که پیشاپیش بیمحل دانسته شده است.
بخش اول رمان بیشتر بر سازوکارهای رعیتداری متمرکز است، در حالی که بخش دوم متوجه جنبههای فردی و سایهی سازوکارهای بیان شده بر فردیت و ارادهی شخصیتهای رمان است. ساختار روایی رمان به گونهای است که تعلق خاطر خواننده را تا آخرین فصلهای بخش دوم، بلاتکلیف میگذارد. خواننده مطمئن نیست که قرار است همدلیاش با کدام شخصیت(های) داستان برانگیخته شود یا به بیان دیگر قرار است کدام شخصیتها را حاشیهای قلمداد کند، نادیده بگیرد و همدلیاش را ازشان دریغ کند. هرتسن از حاشیههای دور آغاز میکند؛ از ورود «جوان بیست و سهچهار سالهی نحیف و رنگ پریدهای با موهای بور و کت فراک بسیار تنگ» به خانهی ژنرال نگروف. در پایان فصل اول، نویسنده/راوی ادعا میکند که نویسندگی بلد نیست و به همین علت ابایی ندارد داستان را با چند زندگینامه از منابع موثق پیبگیرد. سپس در«زندگینامة عالیجنابان» به سراغ گذشتهی نگروف، گذشتهی همسرش، گذشتهی مادرخواندهی همسرش، میرود و حتی به گذشتهی آودوتیا و مادرش کشیده میشود. با مرور وضعیت تروسیفرسکی (مردجوانی که برای معلم سرخانگی وارد خانهی نگروف شد)، به گذشتهی او باز میگردد. این روند همچنین ادامه دارد. در میان تمام این رفت و برگشتها زندگینامههای حاشیهای وارد داستان میشوند. هر بار امیدوار میشویم که به رویدادهای مرکزی/اصلی نزدیک شدیم، اما باز درمییابیم که در حاشیهای دیگر وقت گذراندهایم.
نجومیان، منتقد و نظریهپرداز، در تحلیل «سهگانهی نیویورکی» پل استر، قدمزدن در شهر] که خود حرکتی روایی است[ را با شیوهی اندیشیدن انسان در ارتباط میداند. اینجا، میخواهم این تعبیر را به نفع مقصود خودم برگیرم. در «مقصر کیست» شیوهی اتخاذشده برای روایتکردن، ارتباطی مستقیم با نگرش نویسنده/راوی به انسان و وضعیت او در جهان دارد. همراستای دغدغهی هرتسن برای آزادیهای فردی و فردیت راوی بارها به اهمیت زندگینامهها اذعان میکند و شیفتگی خود را به آنها نشان میدهد. در جایی میگوید:
«به هیچ وجه نمیتوانم جلو خود را بگیرم و چند کلمهای دربارهی این فرد عجیب نگویم؛ شرح حال همهی افرادی که با آنان روبه رو میشوم بشدت مرا به خود مشغول میکند. ظاهراً به نظر میرسد که زندگی آدمهای معمولی یکسان است. ولی این فقط ظاهر قضیه است: در جهان چیزی بدیعتر و متنوعتر از شرح حال آدمهای گمنام وجود ندارد، بویژه آنجا که هیچ ایده مشترکی میان دو انسان یافت نشود، آنچه که هر جوان مطابق الگوی خود پیش برود، بدون اندیشههای پنهان، هر جا که گذرش افتاد!» (ص۱۲۹).
در واقع اینجا روایت فردیتهای متنوع و گوناگون است که در مقابل چیزی مثل پیشرفت روایت، چیزی مثل قالب و ساختار روایت (تاریخ) و یا سرنوشت میایستد. چنانکه در مورد اخیر، هرتسن از پایانهای خوش، حتی از بزنگاههای تعیینکننده میگذرد و به بهانههایی مثل حوصله نداشتن، رعایت حدود زندگی خصوصی دیگری، یا جلب شدن توجهاش به مسئله یا شخصیتی دیگر، روایت را منقطع گذاشته یا به تعویق میاندازد.
بلوتوف، شخصیت به دقت پرورده شده، روشنفکر و با استعداد که آیندهای درخشان برایش برآورد شده نیز درگیر زندگینامههاست. همکارانش که در ابتدا به این جوان پرشور امیدوارند، بعد از مدت کوتاهی او را اینچنین جمعبندی میکنند: «سبک و سیاق نوشتن را بلد نیست. حالا اگر به خاطر بیاطلاعی یا بیتجربگی بود، میشد گفت مصیبت بزرگی نیست، زمانی یاد میگیرد. ولی او به خاطر زیاد دانستن نمیتواند بنویسد. پرونده زیردست او به رمان تبدیل میشود و اصل مطلب از دست آدم در میرود.» (ص ۱۵۳). بلوتوف که پیش از این در میان تخصصهای گوناگون از پزشکی تا هنر سرگشته بود، حالا به علت حساسیت بسیار بالا محکوم به فرسودگی سریع در شغلی که بدان دعوت شده و اجبار به ترک آن میشود. سرنوشت بلوتوف، دونژوان، سرگشته و دردمند، سرنوشت انسان عصر حاضر است. انسان پرورده (دانش و حکمت) بواسطهی عدم تطابق شرایط ایزولهی آموزش با شرایط زندگی عملی، ناتوان و سرگشته بر جای میماند.
در فصول پایانی، بلوتوف به پیشنهاد دوستی به خانهی کریتوفرسکی و لوبونکا وارد میشود. زندگینامهها در تقاطع این رویارویی بهم میپیوندند، صمیمتی بین لوبونکا و بلوتوف شکل میگیرد و ما به داوریاش فراخوانده میشویم. لوبونکا نمیتواند نامی برایش بیاید؛ حالا از سر بیجرئتی یا بیحسی. این اتفاق نامناپذیر میان لوبونکا و بلوتوف، کروتیفرسکی را مقابل تناقضی درونی عظیمی قرار میدهد. همانطور که کروتیفرسکی نیکخواه طلسم را برای همیشه دور از دسترس خویش میبیند و در انفعالی غریب غوطه میخورد. ما نیز نمیتوانیم یا جرئت آن را از دست دادهایم که این دو (حتی سه) را قضاوت کنیم. ارادهی متزلزل چیزی است که اینجا مایهی رنج و تعالی قرار گرفته است. آیا از دست دادن جرئت داوری، همان چیزی نیست که هرتسن بر تحقق آن کمر بسته بود؟
سرانجام ما همچون کروتیفرسکی با میل به گریستن بر جای میمانیم، ارادهی خللپذیرفتهمان را میبینیم و نمیتوانیم کاری برایش انجام دهیم. میل به نیک نگریستن و نیک اندیشیدن و نیک عمل کردنمان را میبینیم و در عین حال ناتوانیمان را از نگاه داشتن ارتباط میان اینها. زنجیر از جایی میگسلد که برساختگیهای ما، اسارتهای ما در ساختارهای اقتصادی و نیروهای روانی برجسته میشود.
چنانکه رولو می در عشق و اراده میگوید «{حالا دیگر} تصویر انسان از خویش هرگز همان نخواهد بود؛ دو راه بیشتر نداریم: یا باید پیش از نابودی «نیروی اراده»ی لافزنمان، عقبنشینی کنیم و یا به سوی یکپارچگی آگاهی در سطوح جدید پیش برانیم...بحران ارادهی ما نیز این است که در حال حاضر مابین این دو امکان، از کار افتاده و بیحرکت ماندهایم.» (ص ۲۳۴، رولو می). هرتسن در هزارتوی زندگینامههای تودرتو متوقف میشود تا در هزارتوی دیگری (ارادهی بدون نقشه راه) به حرکت وادارمان کند. انسانی که میتواند به درک کردن، پذیرفتن و روادانستن در ذهن خود میدان دهد، در عمل نادیده میگیرد، اجتناب میکند و مانع میشود. این درد بر خود نگریستن است در چنبرهی ارادهی لافزن. شمایل طلاپوش حالا در عریانی هولناکش بر نقصان خود میخندد و میگرید؛ چون همزمان تبرئه و بازمحکوم شده است.