ایران: هر سال در حوالی همین روزهــای اردیبهشـتی، یاد
طبع بهاری و لـرزان غزاله علیزاده و مرگ تراژیک او زنده میشود. عموماً نیز با
اشاره به یادداشت کوچکی که او برای براهنی، گلشیری و کوشان و البته دانشور گذاشته
و از رفتنش سخن به میان آورده، میگویند که علیزاده با انتخاب نوع، زمان و جغرافیای
مرگش، تلاش کرده تا از این راه خود را جاودانه سازد. این عبارت به نوعی به این
معنی است که نویسنده خانه ادریسیها، دو منظره، شبهای تهران و مجموعه داستانهایی
چون سفرناگذشتنی، چهارراه و تالارها با علم به اینکه میدانسته آثار ادبی خوبی
تولید نکرده، سعی کرده با خودکشی، خود را به حافظه تاریخی مخاطبان تحمیل کند.
خواننده آثار ادبی علیزاده اما نتیجه دیگری میگیرد،
خصوصاً آنکه او نویسنده دورانی است که در آن خوب نوشتن یک عادت نیست، یک وظیفه است
و هر نویسنده، وظیفه خود میداند نه تنها خوب بنویسد بلکه تلاش کند، قصه و داستانش
کپی داستانهای غولهای زمانه خود نشود.
علیزاده در هیچ کدام از رمانهایش، دست به تقلید از کهن
الگوهای ادبیات فارسی و خصوصاً هدایت، بزرگ علوی و چوبک نمیزند. شاید این رفتار
را بتوان کنش زنانه او به میدانی دانست که در آن، فقط مردها امکان آن را داشتند که
غول شوند. از این منظر، هر آنچه از غزاله علیزاده، متنش، احساساتش، روابط عشقی و
خانوادگیاش و حتی مرگش میگویند، عمداً یا سهواً برای سرکوب زنی است که مینویسد.
این ادعا وقتی کامل میشود که علیزاده را در تناسب با دانشور و فرخزاد بنگریم و
ببینیم که چطور، شارحان و مفسران ادبی هر یک به سهم خود سعی کردهاند، به مقابله
با منطقِ اثرِ زنان برآیند و اگر ناکام ماندند، زن نویسنده یا شاعر را دمدمی مزاج،
افسرده، شکست خورده و متلاشی شده معرفی کنند که برای ماندگاری یا مجبور به
«خودفروشی» میشود یا «خریداری مرگ».
یکی از کلیدهای درک ذهنیت داستانی و فرم اندیشگی علیزاده
را میتوان در داستان کوتاه «جزیره» سراغ گرفت که اتفاقاً از دست مفسران ادبی دور
مانده و مثل جزیرهای در اقیانوس، بکر افتاده است. آنچه در این داستان، نویسنده
نشان ما میدهد اهمیت گم گشتگی غیرعمدی برای کشف است؛ به بیان دیگر برای شناخت یک
جزیره ناشناخته باید در آن گم شد. این منطقِ زندگی به سبک علیزاده هم هست. در
زندگی پر تلاطمش دوستانِ زیادی داشته، میهمانیهای زیادی برگزار کرده، چهرهای
شناخته شده در عصر و روزگار خود بوده، اما در نهایت برای کشف خویش و زندگیاش، راه
را در گم گشتگی یافته و بالاخره در ۲۱ اردیبهشت ماه سال ۷۵ بعد از آنکه برای آن چهار عزیز مینویسد که «چقدر کلید در قفل
در بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم» راهی جنگل
جواهرده شده است.