درست بیستونه سال پیش، وقتی که جوانی بیستوسه ساله بودم در یکی از روزهای سهشنبهی پاییز ۱۳۶۸ در طبقهی چهارم دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران با حضرت استادی، دکترمحمدرضاشفیعیکدکنی، از نزدیک آشنا شدم. بعدتر این دیدارها منظمتر شد. در درس مثنوی و دنیای شگفتانگیز مولوی بود که شکوهِ لذت بودن با فرزانهی نیشابور را با تمام وجود حس کردم. ماندنم در دانشگاه تهران تا پایان دورهی دکتری در سال ۱۳۸۲ این دیدارها را به عادت شیرینی بدل کرد که هر از گاهی در رؤیاها برای عدهای خاص دست میدهد. بعد از شروع رسمی کارم در دانشگاه تربیت مدرس هم کوشیدهام هیچگاه این دیدارها را از دست ندهم.
آن سال، اولین سال حضورم در دورهی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را تجربه میکردم. انتقال شور و حال آن روزها پس از گذشت سه دهه برایم بسیار دشوار است. راستش را بخواهیدهرچند من این راه را با چشم باز انتخاب کرده و از رشتهی تجربی به ادبیاتکوچیده بودم، در اولین روزهای حضورم در دانشگاه، خودم هم درست نمیدانستم کجا و نزد چه کسی حاضر شدهام. راست گفتهاند، حتی اگر دروغ بزرگی باشد که «زمان همه چیز را حل میکند». هر چقدر زمان به جلوتر میرفت، خودم را بیشتر در محیطواقعی حس میکردم.
اگر بخواهم لحظههایی از آن سالها را دوباره بازسازی کنم، جز ذوق دیدار و فیضیابی از محضر استاد و تنی چند از بزرگان آن دوره در دانشگاه تهران، بهویژه علامه سیدجعفر شهیدی و چند خاطرهی سیاه و سفیددیگر از آن، چیزی را در خاطر ندارم. نزدیک به سه دهه از آن روزها میگذرد. من پا به آستانه پنجاهودو سالگی گذشتهام. در این سه دهه بارها و بارها در منزل استاد حضور یافتهام. زندگی علمی من و دهها نفر دیگر از کوشندگان راه زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی در این سالها بهطور مستقیم با میراث ادبیاین پیر فرزانه شکل گرفته و قوام یافته است. استاد بخش مهمی از تاریخ ادبیات، عرفان و نقد ادبی ماست. پژوهشهای ادبی فارسی در دورهی معاصر مدیون آثار وی است. این در حالی است که استاد در متن شعر معاصر زندگی میکند و بر بالش شکوه تکیه زده است. از هزاران عاشق دیگر استاد در گوشهگوشهی ایرانعزیز و جهان سخنی به میان نمیآورم که «چیزی که عیان است! چه حاجت به بیان است». شامگاه روز چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷ با دوست دیرینهام علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، به منزل استاد رفتم. بهانهمان دعوت از وی برای حضور در نشست «عصری با گلرخسار»، بانوی نخست شعر تاجیکستان بود. مثل همیشه شاگردنوازیها کرد و با روی باز در آغوشمان کشید. آنهایی که این لحظات فراموش ناشدنی را تجربه کردهاند، حس عجیب مرا درک میکنند. استاد در ۷۹ سالگی هم دنیایی است پر از شور و حال جوانی. تو را سرشار از انرژی میکند دیدارش.
وقتی سخن از شعر تاجیکستانو گلخسار به میان آمد، خاطرهی دیدارش در آلمان در فروردین ۱۳۶۹ با گلرخسار زنده شد. اخوان ثالث، بزرگ علوی، هوشنگ گلشیری و محمود دولتآبادی و «شبهای شعر فارسی» در «خانهی فرهنگ جهان». گویا نخستین آشنایی گلرخسار با شاعران و ادیبان معاصر ایراندر همین سفر اتفاق افتاده بود. در آن دیدارها، اخوان یک بیت شعر به گلرخسار تقدیم کرده بود. مصراع نخست را استاد از خاطر خویش نقل کرد «به شامِ ما غریبان چون شفق گل کرد گلرخسار» و من مصراع دوم را ادامه دادم «ســــــــما را پر شمیمِ سِّرِ سنبل کرد گلرخسار».
بعدتر استاد در کتاب حالات و مقاماتم. امید به شرح این این دیدار پرداخته و از احساسات ایراندوستانهی این شاعر روایتی دلنشین ساخته و پرداخته بود. من بلافاصه یادداشت حضرت استادی را با صدای بلند از روی نوشتهای که در اختیار داشتم، مرور کردم: «در یکی از روزها رفتیم به برلن شرقی به دیدار بزرگ علوی، یعنی آقابزرگ که خود در شبهای شعر و قصّه، در همهی شبها حضور داشت. از ما دعوت کرد به منزلش بریم و رفتیم. با خانم گلرخسار، شاعرهی تاجیکستانی، روز بسیار خوبی بود [...] احساسات ایرانی خانم گلرخسار ورای معیارهایی بود که ما در میانِ خودمان داشتهایم و داریم».
برق نگاهش را میدیدی که چقدر اخوان را دوست داشت و دارد. این را علاوهبر نوشتههای استاد در کتاب حالات و مقاماتم. امید، در تصویر بزرگی که از اخوان در منزل استاد به دیوار نشسته است و هر روز با هم عشقبازی میکنند، میتوانی حس کنی.
استاد به همان اندازه که به تاجیکان و زبان نیاکمان در آن دیار علاقه دارد و به سرنوشت آنها حساس است، هیچ میانهی خوبی با دوران شوراها ندارد. این را بارها و بارها شخصاً از کلامشان شنیدهام. شاید به اندازهی بیست سال تمام. استاد تحولات شکلگرفته در دوران شوروی را در ماوراءالنهر در آغاز سدهی بیستم یکسره در جهت خیانت به میراث فارسی میداند: درجهت جدایی آنها از سنتهای هزاران سالشان. به قول خودش محصول ادبیات این دوره برآمده از تئوری بلشویزم و طایفهی کمبغلان (تودهها) است؛ میراثی که هیچ لذتی نمیتواند برای فرزندان بهار، عارف، عشقی و دیگران در این سوی جیحون داشته باشد. میگفت لاهوتی هم تا وقتی ایران و استانبول بود، شعرش خواندنی بود. لاهوتی از شدت ایرانپرستی به دامن لنین و کمونیسم پناه برد و شد آنچه شد. اگر روزی فرصت میشد به ایران بازگردد، حتماً از شعرهای به قول استاد «کمبغلانه» توبه میکرد. به همین دلیل اعتقاد داشت باید لاهوتی را قدر دانست برای اینکه تاجیکان را دوست داشت و حلقهی پیوند ما با برادران تاجیکمان در آن دوران سیاه بود.
فرصت را غنمیت شمردم و یک غزل از فردوس اعظم (متولد ۱۹۸۴) را با مطلع «آییــنههایِ خـــانه، تو را یـــاد میکنند/ دیــوارها ببـــین که چه فریـــاد میکنند» و یک غزل از طالب لقمان (متولد ۱۹۹۱) را با مطلع «تو میآیی شب و از چشمِ تو مهتاب میریزد/ ز چشـــمانِ شبِ تنهاییِ من خواب میریزد» برای استاد خواندم. با لبخندِ ملیحش تأیید کرد که این نوع شعرها هیچ ارتباطی به تئوری «کمبغلان» ندارد و خدا را شکر کردم که ما با تاجیکان دوباره بر سر یک سفره گرد هم جمع آمدهایم و از این به بعد هم اجازه نخواهیم داد هیچ خناسی دوباره ما را از هم جدا کند.
به نظرم شعر استقلال با پشت سر گذاشتن دورهی کاستیهای وزنی، قافیهای، ساختاری، فقر عناصر تخیلی جاندار و نیرومند، دایرهی محدود موضوعات، ایدئولوژیزدگی و فرمایشی و تولیدی بودن دورهی شوراها، آیندهای بسیار درخشان در پیش گرفته و راههای بسیار شکوفانی را طی کرده است. مگر جز این است که در فضایی سالم و انتقادی اندیشهها بال میگیرد و به سمت تعالی پرواز میکند؟ من فکر میکنم نسل اخیر و جوان تاجیک که در هوای استقلال نفس کشیده است و با همتایان خود در جهان فارسیزبان پیوند مناسبی برقرار کرده، سرشار از جوشش و کوشش و بنابراین طراوت و سرزندگی است؛ به همین دلیل بهراحتی با محیط ادبی فارسیزبانان در تمام دنیا ارتباط برقرار میکند.
شب به انتها رسید. هیچ دوست نداشتم پایان این شب نورانی را ببینم؛ درست مثل شبها و روزهای نوروز دوران کودکیام در روستای زادگاهم که هیچ نمیخواستم به پایان برسد. در پنجاهودو سالگی هم مثل بیستوسه سالگیام از محضر استاد نکتهها آموختم و درسها گرفتم. او چشم و چراغ ادبیات امروز ماست. خداوند این وجود مبارک را برای ایران عزیز ما برای سالهای سال سلامت بدارد که به قول خواجهی شیراز «وجود همه آفاق در سلامت» اوست.