مهر: وقتی اظهارات جناب آقای دکتر ابراهیم فیاض درباره حافظ را خواندم، ناخودآگاه به یاد کلاسی که حدود ده سال پیش در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با او درباره «مبانی فلسفه» داشتیم افتادم. در آن کلاس، به شیوه مألوف ایشان، نه طرح درسی بود و نه حتی موضوع مشخصی و هر هفته در کلاس، بر مبنای این که آن هفته چه اتفاقی افتاده بود یا استاد درباره چه موضوعی اندیشیده بودند، مباحثی مطرح میشد. در آن کلاس البته ایشان ضدیتی با فلسفه صدرایی داشتند و، مانند همین مباحث طرح شده اخیر، او را عرفانی و هندی و نظیر آن میدانستند، اما احتمالاً در این ده سالی که من اندیشههای ایشان را دنبال نکردهام، ایشان فیلسوفان دیگری نظیر ابن سینا را هم مطالع کردهاند و دفاعی نصفه و نیمه از آن میکنند و معتقدند که تا ابن سینا، یا حداقل فقط در ابن سینا، فلسفه مسیر خوبی داشته اما بعد از او عرفان و افلاطون وارد آن شدهاند و آن را خراب کردهاند. همین البته نشان میدهد که ایشان، در مسیر مطالعاتی، به افلاطون نیز رسیدهاند و حالا میدانند که ریشه این مسائل کجاست. دکتر فیاض همین طور مولوی و حافظ را نیز در ردیف کسانی مانند ملأ صدرا قرار میدهد و به آنان حمله میکند. اما اجازه دهید این جا تنها به برخی از نکاتی که ایشان مطرح کردهاند، نگاهی بیندازیم.
شاید مهمترین نکتهای که استاد به آن توجه میکنند بحث زبان است. ایشان به درستی اشاره میکنند که زبان نقطه ثقل هر تمدنی است و بعد به نقش فردوسی اشاره میکنند که، همان طور که خودش گفته، به این پارسی عجم را زنده کرده است. اما دکتر فیاض بعد نتیجه عجیبی میگیرند. نتیجه این است که حافظ و مولوی به زبان توجه نداشتهاند و فقط به محتوا توجه کردهاند، و برای همین، احتمالاً، زبان در خطر قرار گرفته است. اما این به چه معناست؟ در اولین نگاه، هر فردوسی پژوهی خواهد گفت که برای فردوسی هم محتوا مهم بوده است. استاد البته میتوانند به راحتی پاسخ دهند که بله، اما او به زبان «هم» توجه کرده است، در حالی که مولوی و فردوسی فقط به محتوا توجه کردهاند. اما این ادعا نه برای حافظ پژوهان و مولوی پژوهان، که برای خوانندگان عادی این دو شاعر هم عجیب مینماید. چگونه ممکن است حافظ، که همه بالاتفاق معتقدند که اگر یک کلمه را در اشعارش جابجا کنی همه چیز به هم میریزد، به زبان بی توجه بوده است؟ علاوه بر این، بسیاری معتقدند که نسخه بدلهای مختلف در حافظ نه به خاطر اشتباه مستنسخین، که به خاطر تغییراتی است که او خود در طول زمان در اشعارش پدید آورده است. مسلماً جابجا کردن یک کلمه در یک بیت بیش از آن که توجه به محتوا باشد، توجه به زبان است. در باب مولوی هم، هر چند او مانند حافظ مدتها وقت صرف زیر و زبر کردن ابیاتش نمیکرده است، همه بالاتفاق او را از بلیغترین شاعران میدانند. مقایسه این دو با شاعرانی که چندان به زبان توجه نداشتهاند اما صرف توجهشان به محتوا بوده است، و البته الان کسی نامی هم از آنها نشنیده است، میتواند این نکته را تأیید کند. مسلماً اگر این دو شاعر در زبان بی دقت و بی مبالات بودند، قضاوت بی رحمانه زمان را تاب نمیآوردند و مدتها پیش از این حذف میشدند، نه این که اولین محل مراجعه فارسی زبانان باشند. علاوه بر این، تنها راه پاس داشتن زبان فارسی عدم استفاده از کلمات عربی نیست، نوع استفاده و البته اصیل ساختن آنها است که حافظ و مولوی در رأس چنین استفادهای قرار میگیرند.
اما اگر از زبان بگذریم، نکته دیگری که ایشان می گویند هم بسیار جالب توجه است. بگذارید این را با یک نقل قول مستقیم بیان کنم: « من حتی عرفان را ضد دین میدانم چون مقوله دین یعنی پذیرفتن مسئولیت؛ یعنی جزا؛ یعنی همان انذاری که در قرآن خیلی بحث شده است؛ سادیسم و مازوخیسم ریشهاش در عرفان است. یعنی جامعه شما که عرفانی است، دچار سادیسم و مازوخیسم است. تمام فیلمها و رسانههایتان همین است. اگر غیرازاین است به من بگویید». خب، باید اطاعت امر کنیم و بگوییم. ایشان از این شروع میکنند که عرفان ضد دین است، چون دین یعنی پذیرفتن مسئولیت، اما در عرفان این طور نیست چون سادیسم و مازوخیسم ریشهاش در عرفان است! قدما در منطق میگفتند در استدلال، یک مقدمه صغری نام دارد و دیگری کبری و چون این دو باید ربطی به هم داشته باشند تا بتوان نتیجهای از آن استخراج کرد، باید چیزی به نام حد وسط باشد که بین هر دو مقدمه مشترک است. حالا این حد وسط کجاست؟ مقدمه اول این است که دین یعنی پذیرش مسئولیت. مقدمه دوم این است که ریشه سادیسم و مازوخیسم در عرفان است. این جا اگر استاد حد وسطی مشاهده میکنند به ما هم بگویند. اما از بی ربط بودن این دو مقدمه که بگذریم، نکته بسیار جالب توجه این است که سادیسم و مازوخیسم ریشهاش در عرفان است. ایشان می گویند جامعه اگر عرفانی باشد، دچار سادیسم و مازوخیسم است. نکته اول این که سادیسم و مازوخیسم اختلالات فردی هستند، نه جامعه. یعنی مثلاً میتوان گفت فلانی سادیست است یا مازوخیست است، اما نمیتوان گفت جامعه، مثلاً، گواتمالا مازوخیست است. این جمله اساساً معنا ندارد. اما خوانش همدلانه این است که ایشان می گویند در اجتماع این اختلال فراگیر خواهد شد. اما چطور؟ سادیسم تمایل به دیگر آزاری است و مازوخیسم تمایل به آزار خود. حالا اگر شما ابن عربی یا افلاطون بخوانی خود آزار یا دیگر آزار خواهی شد؟ چطور؟ چرا خودِ افلاطون یا ابن عربی یا بزرگانِ دیگر عرفانی این طور نبودند؟
نکته دیگر استاد این است که مولوی و حافظ در اشعارشان همه چیز را باطل کردهاند. این جمله اساساً بی معنا است. اولاً باید ایشان توضیح دهند که منظور از «همه چیز» چیست. به قول منطقیها، دامنه این واژه کجاست؟ و چطور میشود در یک یا دو کتاب، یا چند هزار بیت، «همه چیز» را باطل کرد؟ تا آن جا که حافظه علیل این حقیر یاری میکند، در هیچ کجای آثار این دو شاعر چیزی به این مضمون نیامده است که «من همه چیز را باطل میکنم».
در آخر هم این جمله بسیار جذاب را نقل کنیم که می گویند «عرفان یک دانش غیر انسانی، حیوانی و گیاهی است». واقعیت این است که من متوجه نمیشوم که دانشی چطور میتواند «حیوانی» یا «گیاهی» باشد. یعنی مختص حیوانات و گیاهان است؟ یعنی ما به گیاهان دانش نسبت میدهیم؟ ممکن است بگویند که نه، منظور این است که موضوع آن حیوانات و گیاهاناند. اما آیا عرفان، مانند زیست شناسی، به حیوانات و گیاهان میپردازد؟
به هر حال میتوان این احتمال را هم در نظر داشت که اینها سخنان استاد نیستند و خبرگزاریها غیر دقیق گزارش کردهاند. در این صورت، احتمالاً استاد شیوه سخن گفتنشان در ده سالی که ایشان را ندیدهام تغییری اساسی کرده است.