ای جهانی پر از حکایتِ تو
گه ز شکر و گه از شکایتِ تو
برگشاده به عشق و لاف زبان
خویشتن بسته در حمایتِ توای امیری که بر سپهرِ جمال
آفتاب است و ماه، رایتِ تو
هر سویی تافتم عِنانِ طلب
جز عَنا نیست بیعنایت تو
با قرائت چند بیت از یک غزل نیایش سنایی، چهلوسومین درسگفتار سنایی
را آغاز کردم. در آغاز سخن، اجازه میخواهم به حضور تکتکِ حاضران در نشست سلام
عرض کنم و برای همهی شما عزیزان ارجمند و گرامی، آرزوی سلامت و تندرستی داشته
باشم. من قصد دارم در این نوبت از درسگفتارهای سنایی، دربارهی نیایشهای حکیم سنایی
غزنوی سخن بگویم. سخنرانی من در این نشست در دو پاره سامان داده شده است:
۱. در حریم جانان: همنوایی با نیایشهای سنایی در آثار منظوم (مثنویهای
پنجگانه، حدیقه، قصاید و غزلیات)؛
۲. با آوازهای آسمانی: آشنایی با شیوهای نو و شگفت در شعر قدسیِ فارسی (در این
پاره، با یکی از نوآوریهای سنایی در حوزهی نیایش آشنا میشنویم؛ نوآوریای که در
غزل عطار شکل نهایی خود را پیدا کرد و بعد در غزلیات شمس به اوج زیبایی و شگفتانگیزی
رسید).
۱. در حریم جانان: نیایشهای سنایی در آثار منظوم
۱-۱. مثنویها: سنایی در مثنویسرایی تعلیمی و عرفانی فارسی، نقطهی عطف یا
چرخش آشکار به شمار میرود؛ یعنی در این قالب و با این محتوا و مضمون ما پیش از
سنای هیچ الگو و نمونهای در ادب فارسی در دست نداریم. وی با سرودن مثنویهای عقلنامه،
تحریمه القلم، طریقالتحقیق، کارنامه بلخ، سیرالعباد الیالمعاد، معروف به مثنویهای
پنجگانه ـ درجمع ۲۵۱۶ بیت، در چاپ مدرس رضوی) و حدیقهالحقیقه (۱۰۹۱۶ بیت در چاپ دکتر یاحقی و دکتر زرقانی)، راهی کاملاً بدیع و نو در مثنویسرایی
عرفانی فارسی بنیان گذاشت که ما تأثیر آن را بعدتر در شکلگیری میراث عرفانی عطار
و مولوی به خوبی میبینیم. گنجینه بیزوال ادب تعلیمی و عرفانی فارسیزبانان، تجربههای
نوظهوری را در مثنویهای این شوریده غزنه به خود دید که بدون او دانسته نیست میراث
معنوی عطار و مولوی در کدام پله از ترقی بازمیماند!
۱-۱-۱. مثنویهای
پنجگانه: در این پنج مثنوی جمعاً ۳۴ بیت نیایشی پراکنده است. در برخی بیتها،
مناجاتهای سنایی با خداوند درج شده است، در برخی دیگر، درخواستهای معنوی شاعر از
پرودگار عالمیان طرح شده، و در تعداد معدودی، دعای وی در حق اشخاص صاحبمنصب دیده میشود.
۱-۱-۲. حدیقه:
در این مثنوی که واپسین اثر سنایی و مهمترین اثر عرفانی وی به شمار میرود، ۱۷۸ بیت نیایشی (درجمع ۶۳/۱ درصد از حدیقه) دیده میشود. عمده ابیات،
یعنی ۱۰۷ بیت در باب نخست از بابهای دهگانه جا
گرفته است: باب توحید. در این باب یک حکایت بسیار کوتاه چهار بیتی که سه بیت آن در
قالب گفتگو با خداست نیز دیده میشود. ما این نوع حکایتها و تمثیلها را که گره
داستان با نیایش و رجوع به خداوند باز میشود، یا پیرنگ آن براساس نیایش طرحریزی
شده است، حکایت نیایشی نامگذاری میکنیم:
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتکِ خویش خشک دید، چه گفت:
«کای هم آنِ نو و هم آنِ کهُن!
رزق بر توست، هرچه خواهی کن
علتِ رزقِ تو به خوب و به زشت
گریه ابر نیّ و خنده کِشت
بیسبب رازقت چنین دانم
همه از توست، جانم و نانم» (۱/۱۴۰-۱۴۱)
۷۱ بیت
دیگر بابهای ۳، ۴، ۵، ۷، ۹ و ۱۰ حدیقه را در دو گروه میتوان دستهبندی کرد: ۱. حکایت نیایشی (دو مورد)؛ ۲. ابیات
نیایشی مناجاتگونه که در لابهلای بابهای ششگانه پراکنده هستند.
حکایتهای نیایشی: در حکایت نیایشی حضرت عیسی (ع) در باب هفتم، مخاطب
با روایتی روبهرو میشود که در آن دعای پیامبر الهی و قوم همراهش در قحطسال شهر،
به دلیل حضور افراد گناهکار در جمع دعاکنندگان مستجاب نمیشود. با ندای الهی
گناهکاران جمع را ترک میگویند تا اینکه از گروه، حضرت عیسی (ع) و نابینایی بیش
باقی نمیماند. نابینا به پیامبر خدا توضیح میدهدکه یک بار به نامحرم نگاه کرده و
تاوان آن گناه، خود را نابینا کرده؛ بنابراین فکر میکند گناهکار نیست. حضرت بیدرنگ
به او دستور میدهد دعا به درگاه خداوند را آغاز کند:
گفت عیسی: «بگوی زود دعا
که تویی در زمانه یارِ خدا
دست برکرد زود مردِ امین
عیسی اندر عقب کنانآمین»
دست برداشت مردِ دینی زود
بود یزدان ز فعلِ او خشنود
در هوا زود گشت میغ پدید
ابر، باران گرفت و میبارید
از چپ و راست رودها برخاست
زآب، آفاق غرقهگشتن خواست
هر که را برگزید یزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمانِ حق بری، فرمان
بدهی بر زمانه چون شاهان (۱/۴۸۸-۴۸۹)
در دومین حکایت نیایشی همین باب، هفتم، ما با تمثیلی هزلی ـ طنزی که
جنبه نمادین دارد، آشنا میشویم. سنایی در این حکایت، داستان مرد نابینایی را
روایت میکند که از رویِ جهل، در گرمابه با سوزنی خود را میآزارد. وقتی درد تمام
وجودش را فرامیگیرد، به دعا برمیخیزد و از خدا مدد میطلبد:
هر زمان گفت: «کای خدایِ حلیم!
هستم اندر غم و عذابِ الیم
بنده را زین عنا و غم برهان
در چنین شدّتم اسیر ممان...»
کسی از همراهان، این حالت را میبیند و با کنایه آمیخته به طعن، خطاب
به وی میگوید: سوزن را کنار بگذار تا برهی. سوزن در این حکایت نماد دنیا و تعلقات
آن است:
دل ز دنیا بدار تا برهی
خیره بر جهلِ خویش میسِتُهی
دردِ دین است دارویِ مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمِن (۱/۴۹۲-۲۹۳)
بیتهای نیایشی پراکنده در بابهای ذکر شده نیز را میتوان در گروه
قرار داد: ۱. بیتهایی که سنایی به شکا دعا در حق بزرگان دین و قدرت بر زبان رانده؛
۲. دعاهایی که در قالب مناجات و ستایش حق و توصیف عظمت و قدرت وی سروده
است. دعاهای
گروه نخست جنبه هنری ندارد؛ اما نیاشهای گروه دوم آر ارزش هنری والایی برخوردارند
و مخاطب را با خود همداستان میکنند. سنایی در این مناجاتها غالباً درخواستی از
درگاه خداوند ندارد، تنها یا به بیان شکوه و عظمت وی میپردازد، یا اگر درخواستی
را بهندرت طرح میکند، تماماً معنوی است. حتی یک مورد هم طرح امور مادی در آنها
به چشم نمیخورد. در آزادترین حالت، سنایی از خداوند میخواهد آنچه برای وی خوب
است، پیش پایش قرار داده شود:
ای خداوندِ قائم و قدوس!
ذاتِ تو نامماس و نامحسوس...
بهرِ دین، دیده یقینمان ده
گرچه این هست، بیش از اینمان ده
گرچه بر نطعِ نفس، شهماتیم
تشنه وادیِ سماواتیم
کسی از بد همی نداند به
آنچه دانی کهمان به است، آن ده [۱]
ای مرادِ املنگاران تو
وی مریدِ امیدواران تو
همه اومّیدِ من به رحمتِ توست
جامه و جان و نان ز نعمتِ توست...
که رساند به من سخن، جز تو
که رهاند مرا ز من، جز تو...
نخری بوی و رنگ و دمدمه، تو
زین همه وارهانم، ای همه تو!
اگر بخواهیم مجموعه دیدگاههای نظری سنایی را در حدیقه درباره نیایش صورتبندی
کنیم به نکات مهمی درباره اندیشههای سنایی در حوزه الهیات و نقش دعا در این زمینه
دست مییابیم از جمله اینکه دعا آدابی دارد؛ هر دعایی از هر کسی مستجاب نمیشود؛
دعای برخی از طبقات اجتماعی مانند پاکانِ دور از گناه، ستمدیدگان، رنجکشیدگان،
غمناکان، مسکینان، یتیمان و زنان سالخورده بیشتر در معرض استجابت دعاست؛ یا ربّیای
که از روی صدق و نیاز بر زبان جاری شود، لبیک خداوند را به همراه دارد. گاهی وقتها
بهترین دعا، خاموشی و به گفته سنایی «درآمدن در مناجات بیزبانان» است؛ چراکه از
نظر او:
در ِره او سخنفروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست...
در رهش رنج نیست، آسانی است
بی زبانی، همه زباندانیست
آن کسانی که بسته حالاند
برگذشته ز قیل و از قالاند
در مناجاتِ بیزبانان آی
هر چه خواهی بگو و لب مگشای
بگذر از قال و قول و قیلِ محال
ذرهای صدق بهتر از صد قال
راهِ تقلید و قول رو بگذار
وز هوا و هوس دو دست بدار
گر مرادِ تو اوست، خود داند
پس گر او نیست، اینت بستاند (۱/۴۴۴)
وقتی این اشعار را از سنایی خواندم، به یاد حکایتی کوتاه از الکسیس
کارل (۱۸۷۲-۱۹۴۴ م)، زیستشناس
و برنده جایزه نوبل سال ۱۹۱۲ م در
کتاب نیایش با ترجمه دکتر شریعتی افتادم. سالها پیش که من این کتاب را میخواندم،
این روایت از زندگی زنی سالخورده در ذهنم باقی ماند. کارل در این مورد، زنی سالخورده
را به تصویر میکشد که در کلیسایی محو نقطهای دوردست شده، این در حالی است که همه
مردم پس از فریضه دعا، آنجا را ترک کردهاند. راوی منتظر مینشیند تا زن از خلوت
خویش بیرون بیاید؛ سپس به سویش میرود و علت این کار را از زن جویا میشود. پاسخ میگیرد:
«من او را میبینم، او نیز مرا میبیند».
مستمع، نَغمتِ نیاز از دل
مطلع، بر طلوعِ راز از دل...
چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیشباز آید
یا ربش را ز شهره اقبال
کرده لبّیکِ دوست، استقبال...
یا ربی از تو، زو دو صد لبِّیک
یک سلام از تو، زو هزار علیک...
درگهش را نیاز پیرایه
تو نیاز آر و سود و سرمایه...
با دعا صدق دار، بابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق (۱/۱۷۸)
درست است که ما در حدیقه که مثنویای تعلیمی است با خدایی روبهرو
هستیم که بیشتر در پی گسترش شریعت خود است؛ بنابراین صفت قهاریتش بروز نمایانتری
دارد؛ اما بسیار به اسنان نزدیک است:
از تو تا دوست، نیست ره بسیار
ره تویی، سر به زیرِ پای درآر
تا ببینی به دیده لاهوت
خطِ ذیالملک و خطّه ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستانِ خدای
روح گفته «من اینکم، تو درآی»
همین معنی را سعدی بزرگ در گلستان چه زیبا سروده:
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجبتر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که «او
در کنارِ من و من مهجورم؟»
سعدی در بوستان در نیایش با خداوند نزدیکی انسان را به خداوند و برتری
وی را نسبت به جبرائیل این گونه سروده است:
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیرویِ بالم نماند
اگر یک سرِ مو فراتر پرم
فروغِ تجلی بسوزد پرم
بنابراین ما در این نیایشها با خدای مهربانی چهرهبهچهره میشویم که
آرزوبخش آرزومندان است و از هر مهربانی بر بندگانش ـ حتی خود انسان بر خودش ـ مهربانتر؛
دریای رحمتش را کرانی پیدا نیست و نعمتش را گسترهای نمیتوان متصور شد. اینجا
مخاطب با مفاهیم و زبانی غزلی ـ تغزلی مواجه است که نمونههای فراوان آن را میتوان
در قصاید و غزلیات یافت:
ای روانِ همه تنومندان
آرزوبخشِ آرزومندان
تو کنی فعلِ من نکو در من
مهربانتر ز من تویی بر من
رحمتت را کرانه پیدا نیست
نعمتت را میانه پیدا نیست (۱/۱۷۹)
۱-۲. قصائد و غزلیات: سنایی را علاوهبر مثنویسرایی، در سرودن قصائد و غزلهای
عرفانی نیز نقطه عطف و چرخشی آشکار در تاریخ ادب فارسی بهشمار آوردهاند. در
کلیات دیوان حکیم سنایی غزنوی (چاپ مدرس رضوی، انتشارات سنایی، ۱۳۶۲) که مشتمل بر ۱۳۷۸۰ بیت است، علاوهبر ۱۷۹ قطعه، ۵۳۷ رباعی، و ۸ ترکیببند، ترجیعبند، و مسمط، ۳۱۰ غزل و ۴۰۵ غزل نیز دیده میشود. بیشتر نیایشهای سنایی را باید در دو قالبِ
اخیر، بهویژه قصیده جستجو کرد؛ در قصایدی که سنایی هم در ساختار و هم در محتوا،
آغازگر تغییر اساسی در سنت قصیدهسرایی فارسی است؛ بدین معنی که شاعر با درهم
شکستن ساختار قصیده که به طور سنتی دارای چهار بخش مقدمه، بیت تخلص از مقدمه به
متن، تنه اصلی قصیده و شریطه ـ دعای پایانی در حق ممدوح ـ بود، یکراست از همان بیت
آغازین به سراغ اصل مطلب میرود و هدفهای اجتماعی، اخلاقی، انتقادی، دینی، زهدی،
قلندری، پندی و نصیحتی خود را دنبال میکند. اگر از مجموع ۱۳ شعری که در بخش قصاید دیوان سنایی جای گرفته، ۶ قطعه را که بیشتر به غزل شباهت دارند، از این مجموعه حذف کنیم، ۷ قصیده باقی میماند که ما این قصاید را قصیدهنیایش (ترکیبی از قصیده
با مناجات، دعا و ستایش حق) مینامیم.
سنایی در این قالب، صمیمانه به ستایش خدای خود میپردازد، با وی نجوا میکند،
و گاهی از وی در امور معنوی چیزی درخواست میکند؛ در هر صورت تمام ابیات تجلی
گفتگوی شاعر با خداست.
بر همین مبنا، میتوانیم غزلهایی که شاعر در آنها با مرکز هستی سخن
ساز میکند، غزلنیایش بنامیم. البته تفکیک این نوع غزلها از ۴۰۵ غزلی که در بخش غزلهای دیوان آمده و بخش قابل توجه دیگری که به غلط
در بخش قصاید جای گرفته، دشوار است، با این همه از حضار اجازه میخواهم این پاره
از سخن را با قرائت بیتهایی از یک قصیدهنیایش و دو غزلنیاش به پایان ببرم:
ای در دلِ مشتاقان، از عشقِ تو بستانها
وز حجتِ بیچونی، در صنعِ تو برهانها
در ذاتِ لطیفِ تو، حیران شده فکرتها
بر علمِ قدیمِ تو، پیدا شده پنهانها
در بحرِ کمالِ تو، ناقص شده کاملها
در عینِ قبولِ تو، کامل شده نقصانها
در سینه هر معنی، بفروخته آتشها
بر دیده هر دعوی، بردوخته پیکانها...
مشتاقِ تو از شوقت، در کویِ تو سرگردان
از خلق جدا گشته، خرسند به خُلقانها
از سوزِ جگر چشمی، چون حقه گوهرها
وز آتشِ دل آهی، چون رشته مرجانها
در راهِ رضایِ تو، قربان شده جان، وآنگه
در پرده قربِ تو، زنده شده قربانها...
در کویِ تو چون آید، آنکس که همی بیند
در گِرِد سرِ کویت، از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی، کز سوزِ دل از شوقت
در راهِ تو میکاریم، از دیده گلستانها...
بی رشوت و بیبیمی، بر کافر و بر مؤمن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها...
حقا که فرو ناید، بیشوقِ تو راحتها
والله که نکو ناید، با علمِ تو دستانها...
چون فضلِ تو شد ناظر، چه باک ز بیباکی؟
چون ذکرِ تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها؟
گر دُرِّ عطا بخشی، آنک صدفش دلها!
ور تیرِ بلا باری، اینک هدفش جانها!
ای کرده دوابخشی، لطفِ تو به هر دردی
من دردِ تو میخواهم، دور از همه درمانها...
ما غرفه عصیانیم، بخشنده تویی یارب!
از عفو نهی تاجی، بر تارَکِ عصیانها
بسیار گنه کردیم، آن بود قضایِ تو
شاید که به ما بخشی، از رویِ کرم آنها
کی نام کهن گردد، مجدودِ سنایی را
نو نو چو میآراید، در وصفِ تو دیوانها
¯
۱. محمدرضا شجریان «انتظار دل/ خلوت گزیده» تصنیفِ ملکا
۲. حسام الدین سراج «گریه بی بهانه» ملکا
۳. محمد علی قدمی «ذکر حق» ملکا ذکر تو گویم
۴. پیام عزیزی «ملکا» ملکا
۵. دکتر حمید عسکری «طرح نو» ملکا ذکر تو گویم
۶. مهران احراری «عروسک»، ملکا
ملکا! ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
همه درگاهِ تو جویم، همه از فضلِ تو پویم
همه توحیدِ تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوارِ ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصفِ تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شِبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نَبُد این خلق و تو بودی، نَبُوَد خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی
همه عزّی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
احد لیس کمثله، صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندانِ سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتشِ دوزخ، بودش رویِ رهایی
¯
بی توای آرامِ جانم، زندگانی چون کنم؟
چون تو پیشِ من نباشی، شادمانی چون کنم؟
هر زمان گویند دل در مهرِ دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم، پاسبانی چون کنم؟
داشتی در بر مرا، اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی، رفتم، گرانی چون کنم؟
گر بخوانی، ور برانی، بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم، ور برانی چون کنم؟
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی، چون کنم؟
بودم اندر وصل تو صاحبقرانِ روزگار
چون فراق آمد کنون، صاحبقرانی چون کنم؟
هست آب زندگانی در لبِ شیرینِ تو
بی لبِ شیرینِ تو، من زندگانی چون کنم؟
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت، کامرانی چون کنم؟...
من چو موسی ماندهام، اندر غمِ دیدارِ تو
هیچ دانی تا علاجِ «لنترانی» چون کنم؟..
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتم در هوای تو، جوانی چون کنم؟
۲. با آوازهای آسمانی: آشنایی با شیوهای نو و شگفت در شعر قدسی فارسی
سنایی در یکی از قصیدهنیایشهای خود که ۲۸ بیت دارد (دیوان حکیم سنایی، چاپ مدرس رضوی، صص ۳۸۵-۳۸۸) راهی کاملاً بدیع در حوزه نیایشسرودههای
ادب فارسی بنیان گذاشته است. ابتدا بخشهایی از این نیایش را قرائت میکنم و سپس
درباره نوآوری سنایی و پیروانش سخن میگویم.
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم!
بجز از نامِ تو، نامی نه برآید به زبانم
بجز از دیدنِ صُنعت، نبود عادتِ چشمم
بجز از گفتنِ حمدت، نبود وردِ زبانم
عارفا! فخر به من کن که خداوندِ جهانم
مَلِکِ عالَمَم و عالِمِ اسرارِ نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالِمِ اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بیعیبم و بیننده عیب همه خلقان
در گذارنده و پوشنده عیبِ همگانم
همه من بینم و بیننده نهای، دیده دو چشمم
همه من گویم و گوینده نهای، کام و زبانم
شنوایِ سخنانِ همه خلقم به حقیقت
شنوایانِ جهان را سخنان میشنوانم...
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم، ملکِ کون و مکانم
هر چه در خاطرت آید که من آنم، نه من آنم
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم...
من فرستنده توراتم و انجیل و زبورم
من فرستنده فرقانم و ماهِ رمضانم
صفتِ خویش بگفتم که منم خالقِ بیچون
نه کس از من، نه من از کس، نه ازینم نه از آنم
منم آن که بار خدایی که دلِ متقیان را
هر زمانی به دَلالِ صمدی، نور چشانم
کفرِ صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرمِ صد ساله به یک عذرِ گنه درگذرانم...
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوانِ نعیمت بنشانم
شربتِ شوق دهم تا تو شوی مستِ تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوهکوه از تو معاصی به کرم درگذرانم
هر عطایی که بکردم به توای بنده من
خوش نشین بنده که من داده خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها! تو بر آری همه امّیدِ سنایی
که مسلمانم و یارب! نه از آن بیخبرانم
در بیتهای نخست و دوم این قصیده، نیایش سنایی با خدا درج شده، ۲۵ بیت بعدی با چرخش متکلم از بنده به خدا، سخن خداوند با سنایی است. در
این مدت، ما هیچ صدایی از سنایی نمیشنویم، هرچه هست آواز سراسر رحمت خدای جهان
است که با سنایی و در مرتبه بالاتر با نوع انسان به سخن درآمده است. در بیت ۲۸ ام و پایانی قصیده، با اتمام سخن خداوند، سنایی از خلوتِ خویش بیرون میآید
و دوباره فقط در یک بیت با خدا سخن میگوید و شعر را به پایان میرساند؛ گویا جان
تشنه سنایی پس از قرار گرفتن در معرض سخن خداوند، آنقدر سیراب شده است که نیازی به
ادامه سخن نباشد.
راهی که سنایی در این قصیده گشود و در آن از زبان خدا با خود و
مخاطبان فرضیاش سخن گفت؛ به نوعی بیان تجربه شهودی دریافت بیواسطه وحی از زبان
خدا در ادب منظوم فارسی بود. موضوعی که بنیادهای نظری آن ذیل اصطلاح «وحیالقلوب
یا وحی دلها» از همان آغاز شکلگیری عرفان شهودی از نیمه دوم سده دوم هجری به بعد
به موضوع مناقشهبرانگیزی بین موافقان و مخالفان استمرارِ وحی بر زبانی غیر از
زبان قرآن کریم بود و تا امروز نیز ادامه یافته است:
پل نویا در کتاب تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، اختلاف دیدگاه ابوالحسن
نوری، از صوفیان بزرگ سده سوم (ف ۲۹۵ ق) با
غلام خلیل حنبلی، محدث، مفسر و فقیه حنبلی همین سده (فوت ۲۷۵ ق) بر سر
ماهیت زبان دینی سخن گفته و نوشته است: «سخن گفتن از خدا جز بدان گونه که او خود
در قرآن از خود سخن گفته است، جایز نیست» (۲۶۹-۲۷۰)؛ این در
حالی است که صوفیه دریافت سخن خدا را براساس تجارب روحی و شهودی خود امری بدیهی میپنداشتند.
سنایی در حدیقه این موضوع را این گونه بیان کرده است:
مُقری زاهد از پی یک دانگ
همچو قمری دومغزه دارد بانگ
قولِ باری شنو هم از باری
که حجاب است، صنعتِ قاری
مردِ عارف، سخن ز حق شنود
لاجرم زاشتیاق کم غنود (۱/۱۲۰)
و در چند مورد در حدیقه، سخن خود را از جنس کلام خدا و قرآن پارسی
دانسته است:
چون ز قرآن گذشتی و زاخبار
نیست کس را از این نمط گفتار
کردی، آر نیستی به من نسبش،
دیو، قرآنِ پارسی نسبش (۱/۶۷۶)
هانری کُربَن (۱۹۰۳-۱۹۸۷ م) این
موضوع را در کلمه التصوف سهرودی (۵۴۹-۵۸۷ ق) این
گونه یافته است: «اقراء القرآن کانه نزل فی شانک: قرآن را چنان بخوان که گویی
درباره حال و طبع و کار تو نازل شده است» (به نقل از پورنامداریان، ۱۱۹، ۵۰۴).
در ادب فارسی گویا آن گونه که استاد پورنامداریان در کتاب در سایه
آفتاب (۱۹۶) آورده، نخستین بار عطار در غزلیات خود به
طور مستقل یک غزل ۱۴ بیتی از زبان خداوند به بنده سروده است:
هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
سر مویی ز زلفِ خود نمودیم
جهان را در بسی غوغا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمالِ خویش بر صحرا نهادیم...
مشو مغرورِ چندین نقش؛ زیراک
بنایِ جمله بر دریا نهادیم
اگر موجی از آن دریا برآید
شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم
اگر اینجا ز دریا برکناری
جهانی پر غمت آنجا نهادیم
وگر همرنگِ دریا گردی امروز
تو را سلطانیِ فردا نهادیم
دل عطار را در عشق این راه
چو گویی بی سر و بی پا نهادیم
صورتبندی علمی این موضوع را میتوان در آثار مولوی در مثنوی و غزلیات
شمس بهتر و دقیقتر مطالعه کرد. مولوی در موضوع «وحیِ دلها» در مثنوی اینگونه
سروده است:
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب
وحی حق، والله اعلم بالصواب
از پی روپوشِ عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان (مثنوی، ۴/۱۸۵۲-۱۸۵۳)
وی در یکی از غزلهای خود با مطلع «ساقی ز شرابِ حق، پر دار شرابی را/
درده میِ ربانی، دلهایِ کبابی را» در همین زمینه به زیبایی این موضوع را تبیین
کرده است:
استاد خدا آمد، بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد، صابی و کتابی را
چون محرمِ حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ، خوبانِ نقابی را
منکر که ز نومیدی، گوید که نیابی این
بندِ ره او سازد، آن گفتِ نیابی را
پایانبخش سخن من قرائت یکی از غزلهای «وحیِ دلی» مولوی است؛ اما پیش
از قرائت، این نکته را یادآوری میکنم که بیجهت نبود و نیست که در سنت خانقاهی و
عرفانیِ سنایی تا عطار و مولوی، این همه به وابستگی این سه شاعر به یکدیگر سخن گفتهاند.
افلاکی در مناقب العارفین (۱/۴۵۸) از زبان
مولانا گفته است:
هرکه سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هرکه سخنان
سنایی را به اعتقاد مطالعه نماید، کلام ما را ادراک کند و از آن برخوردار شود و
برخورد.
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سرابِ فنا چشمه حیات منم؟
وگر به خشم روی، صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقشِ جهان مشو راضی
که نقشبندِ سراپرده رضات منم؟
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرتِ پرواز و پرّ و پات منم؟
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمیِ هوات منم؟
نگفتمت که صفتهایِ زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم؟
اگر چراغدلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
________________________________________
[۱]. وصالِ او ز عمرِ جاودان به/ خداوندا مرا آن
ده که آن به (حافظ)