آرمان: «مرگ ایوان ایلیچ» یکی از شاهکارهای کوتاه جهان است که لئو تولستوی در سال۱۸۸۶ آن را نوشت؛ رمان کوتاهی که در فارسی ده ترجمه دارد، و آنطور که زندهیاد ایرج کریمی در مقدمه کتاب «تولستوی و مرگ» مینویسد، بهترین ترجمه را کاظم انصاری انجام داده که متن کامل آن نیز در همین کتاب آماده است. گری ر.جان در «تولستوی و مرگ» توضیح و تشریحی روشن از اهمیت و اعتبار تاریخی، ادبی، و انتقادی «مرگ ایوان ایلیچ» ارائه میکند؛ همراه با کندوکاوهای استادانه و فصلبهفصل در تکنیکها، الگوها، و مایههای ادبیای که تولستوی در نگاش متن از آنها استفاده کرده است. در سرتاسر کتاب تصاویر تازهای از تولستوی و زندگیاش آمده که به درک و دریافت زندگی او و «مرگ ایوان ایلیچ» کمک شایانی میکند. «تولستوی و مرگ» را نشر دف منتشر کرده است. آنچه میخوانید نگاهی به «مرگ ایوان ایلیچ» از منظر این کتاب است.
تولستوی پس از نوشتن رمان جاودانه «جنگ و صلح» در سال ۱۸۶۹ و «آناکارنینا» در ۱۸۷۷ و حدودا در همان سالها، دچار یک بحران فکری روحی-روانی میشود. او در این سالها دارد به پنجاهسالگی میرسد. دچار افسردگی میشود و بسیاری اعتقاد دارند که از این زمان، وارد دوران جدیدی از زندگی میشود. تولستوی 90سال عمر میکند. زندگی او را میتوان به دو دوره تقسیم کرد: تا سنین ۴۵سالگی، یک دوره، و پس از آن، دوره دیگری که تولستوی جدیدی با افکار جدید اجتماعی و مذهبی متولد میشود. در این دوره تولستوی که زندگانی اشرافی و بیدغدغهای داشته به زندگی طبقه فرودست جامعه خود علاقهمند میشود. او ایمان واقعی را در زندگی این طبقه از جامعه میبیند و آرامش درونی آنها را ناشی از این سطح نگرش از ایمان میداند. چیزی که در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» بهخوبی بازگو میشود. در دوره جدید زندگی تولستوی که جهانبینی تازهای به دین پیدا میکند کتاب «یک اعتراف» را مینویسد که شرحی از زندگی خود اوست و مرگ ایوان ایلیچ (در شصتسالگی) که نگاه تازهای از اوست به مفهوم زندگی و مرگ.
لایونـل تریلینـگ در کتـاب خود با عنـوان «تجربه ادبیـات» در مورد «مرگ ایوان ایلیچ» میگوید: «تولسـتوی هشـت سـالی پیش از نوشـتن این داستان، بحران روحی بزرگی را از سـر گذراندکه به نومسـلکی او منجر شـد و راهورسـم زندگیاش را یکسـره دگرگون سـاخت. راهورسـم اشـرافیت را، که در دامـن آن پـرورده شـده بود، رهاکرد و شـیوه مسـیحیان اولیـه را اختیار کرد و بـه زندگـی رهبانـی روی آورد و خـود را وقـف خدمت به نوع بشـر، خاصه مسـکینان و فروتنان کرد.» و البته او هیچگاه از منش اشرافیای که از آن برخوردار بود، عدول نکرد.
داستان با خوانش یک آگهی ترحیم آغاز میشود. «پراسکوایا فدورونا گالوینا با اندوه فراوان درگذشت شوهر محبوب خود ایوان ایلیچ گالوین، عضو دادگستری را در روز چهارم فوریه سال1882 به اطلاع خویشاوندان و آشنایان میرساند. مراسم تشییع جنازه آن مرحوم روز پنجشنبه ساعت یک بعدازظهر برگزار خواهد شد.» از همان ابتدای خبر درگذشت ایلیچ بیتفاوتی و بیاعتنایی فضای داستان را دربرمیگیرد و این فضای خاکستری تا پایان داستان ادامه پیدا میکند. بهطور واضح نخستین نقطه عدم تعادل داستان از اینجا شکل میگیرد. روایت پس از آن با شرح ماجرای چگونگی بیماری، روابط بین دوستان و خانواده و درگذشت ایوان ایلیچ (قهرمان داستان) در دوازده بخش و چهار فصل به پایان میرسد.
شخصیتپردازی قهرمان داستان و پرداختن به زوایای اخلاقی، اجتماعی و خانوادگی او هرچند داستان را بهطور انحصاری شارح روایت او میکند اما در نگاهی دورتر نویسنده، وی را نشانهای از مردان فرصتطلب دهههای پایانی قرن نوزدهم روسیه میداند. کسانی مثل «ایوان بگورویچشِبک»، «فدور واسیلیویچ» و «پطر ایوانویچ». کسانی که بهرغم همکاری مستمر با ایوان ایلیچ پس از شنیدن خبر درگذشت وی درصدد بهرهبرداریها و فرصتطلبیهای شخصی خود از مرگ او هستند. کسانی که در اولین فرصت میخواهند با چاپلوسی بالادستیها یا پرداخت رشوه، خود را به مقام بالاتری برسانند یا اقوام خود را به صورت ناسالم وارد عرصه کارهای دولتی بکنند. این نخستین واکنش این دوستان پس از دریافت خبر درگذشت ایوان ایلیچ است. در ادامه هم پطر ایوانویچ این دوست دوران کودکی، منزل ایلیچ را به سرعت ترک میکند تا هرچه سریعتر خود را به منزل واسیلویچ برساند. چون میخواهد امشب از بساط بازی با دوستانش عقب نماند. چنین شخصیتهایی نماینده جامعه قضائی کشور روسیه هستند. محاسبهگرانی که با دقت درصدد افزایش درآمدهای خود از طریق دولت و به هر صورتی هستند و این رمان کوتاه بهرغم متاخربودنش نسبت به دیگر کارهای تولستوی به خوبی به تصویرسازی این جماعت میپردازد.
اخلاق منشی فراموششده و به عبارتی حلقهای مفقوده در روابط بین اجتماعی است که نویسنده آن را به مخاطب میشناساند. سقوط فضایل اخلاقی در روابط زناشویی، روابط کاری و اجتماعی هرچند مبحث تازهای نیست ولی در این رمان به خوبی به آن اشاره میشود. جماعتی که منافع شخصیشان بر منافع اجتماعی ارجحیت گرفته و از هیچ بیاخلاقی برای رسیدن به منافع شخصی خود اجتناب نمیکنند. نظریات هنجاری در بستری اجتماعی شکل میگیرد و نشان میدهد که فعالیت نهادهای رسانهای در یک جامعه باید در چارچوب چه اصول و مقرراتی انجام گیرد. این همان معنایی است که در رویکرد فضیلتمحور مورد تاکید قرار میگیرد. اما در نگاه به جامعهای که ایوان زندگی میکند هیچکدام از این مولفهها دیده نمیشود. جامعه تهی از اخلاق به سرعت سراشیبی انحطاط را طی میکند و البته غرض نهایی نویسنده نیز نگاه انتقادی به این رویکرد اجتماعی است. به عبارت دیگر اخلاق، رفتاری است ناظر بر تاسیس جامعهای که در آن همه افراد کموبیش از حداقل امکانات زندگی بهرهمند هستند و درعینحال همه به فرصتهای برابر دسترسی دارند. در نقطه مقابل چنین رفتاری، رفتار خودخواهانه وجود دارد که در آن فرد بدون توجه به نیازهای دیگران و بیتوجه به سرنوشتی که جامعه میتواند پیدا کند، تنها دغدغه رفع نیازهای خود را دارد. این همان تصویری است که نویسنده از جامعه روسیه به مخاطب میدهد. هرکدام از شخصیتهای این داستان درواقع نمایندهای از مردم عاری از اخلاق روسیه در اواخر قرن نوزدهم هستند. شاید انگیزههای دگرگونی مذهبی نویسنده در این مقطع زمانی همان شعارزدگی مذهبی و تسری آن در جامعه باشد. تولستوی در سراسر این رمان، جامعه اشرافی را به صورت مجموعهای از افراد سطحی، مادیگرا و خودخواه نشان میدهد. آنطور که هر فرد از جامعه ایوان، به موجودیت مصنوعی میرسد. تولستوی اشاره میکند که مادیگرایی و ترفیع اجتماعی، در راه درست زندگیکردن، مانع ایجاد میکند.
تولسـتوی، چندیـن الگـوی واژگـون (متناقـض) را در سـاختار این رمان گنجانـده اسـت. مـرگ واقعی ایـوان ایلیـچ، با پایـان همزمان این داسـتان در انتهـای فصـل اتفـاق میافتـد. مابقـی رمـان، همانطـور کـه از عنوان آن پیداسـت، نـهتنهـا بـه مرگ ایـوان، بلکـه به زندگـی او نیـز اختصاص دارد. تولسـتوی، مفاهیم خـاص مرگ و زندگـی را واژگـون میکند. در اواخـر زندگـی ایوان، وقتی به نظر میرسـدکـه او از لحاظ قـدرت، آزادی و موقعیت، در حال رشـد اسـت، او واقعا به سـوی ضعف، وابسـتگی و تنهایی سـقوط میکنـد. بعـد از فصـل هفتـم، نیز وقتـی ایـوان بـه بررسـی خـودش میپردازد و در خلوت خود به داوری زندگی مینشیند، از بیگانگـی و تحلیـل جسـمی خـودش رنـج میبـرد. او درحقیقـت از لحـاظ معنـوی (روحـی) دوبـاره متولد میشـود. ایـوان، بیداری روحـی خود را طوری شـرح میدهـد که انگار او در سراشـیبی رو به حرکت اسـت، درحالـیکـه در همه اوقات، معتقد اسـت که بهسـوی بـالا میرود (تعالـی مییابـد). این سیر معنوی که او طی میکند به اقبال بیشتر در رفتن به جهان دیگر منجر میشود. همان اشتیاقی که در آخر به آن دست مییابد.
زندگی خانوادگی ایلیچ هم دستخوش فرازونشیبهایی است که نویسنده بهخوبی آنها را روایت میکند. پراسکوایا فدورونا گالوینا از خاندانی اشرافی و تاحدی ثروتمند و زیبا بود که به همسری ایوان ایلیچ درآمد. رتبهها و سمتهای همسر و بالطبع مهاجرت به شهرهای دیگر و همینطور نگهداری از بچهها روحیه او را عصبی کرده و همین ناهمگونی اخلاقی باعث بسیاری از موارد اختلاف بین این زوج داستان شده است. داستان پس از شرح وقایع اتفاقافتاده در این خانواده و چگونگی آغاز بیماری ایوان ایلیچ، دوباره به حدود نقطه آغازین خود بازمیگردد.
رنه ولک (۱۹۹۵-۱۹۰۳)، نظریهپرداز، منتقد و مورخ نقد ادبی و پژوهشگر ادبیات تطبیقی در مقدمه «شاهکارهای رئالیسم و ناتورالیسم در قرن نوزدهم»، در مورد ایلیچ اینگونه مینویسد: «ایوان، آدمی معمولی است، مانند هر آدم دیگری؛ نه صاحب فضیلت است و نه خباثت دارد. در حرفهاش موفق است. زن و دو فرزند دارد. جملگی حوادث و سرآمدههایش بر او عارض میشود. زنگرفتنش نیز از این قاعده مستثنی نیست. در دوران زندگی، حادثه بسیار مهمی برایش پیش نمیآید. نه عشق جانسوزی، نه غمی دلدوز، نه سینهای شرحهشرحه از فراق. مقصد و مقصود والایی در ذهن نه، که به خاطر آن بر آنچه یکسره هست، چار تکبیر بزند. هدف والایی نه، که به خاطر آن بر خانومانش پشت کند. همینقدر درس میخواند تا از مدرسه حقوق فارغالتحصیل شود و بر اثر خدمت و لیاقت، کمکم ترفیع مقام مییابد. به تناسب ترفیع مقام، حقوقش بیشتر میشود و خانه عوض میکند. در دکوراسیون و مبلمان خانه خوشسلیقه است. بیماریاش هم بر اثر حادثه پیشپاافتادهای در کار پیشپاافتاده نصب پرده بر او عارض میشود.»
اما، عذابی که گریبان ایوان ایلیچ را میگیرد از جنس تنهایی و فراموششدن است. او خانواده و اطرافیانش را نسبت به خود بیتفاوت میبیند. پس از آن است که این بیتوجهی از نگاهی جزئی به کل جهان تسری پیدا میکند و او در یک لاک تنهایی و بیاعتنایی اسیر میشود. پس از معالجههای فراوانی که نسبت به بیماری انجام میدهد و البته بینتیجه است باز هم سایه مرگ را روی خود پررنگ میبیند. این حس پوچی در او ریشه میدواند و او را ناامید و سرخورده میکند. نگاه تولستوی به ایلیچ یک نگاه اگزیستانسیالیستی است. یک نگاه خودشناسانه به انسان. آنهم در تنهایی خود. آنزمانی که سرگرمیهای مختلف و دوستان اطراف مجال چنین فکرهایی را به ایلیچ نمیدهند سپری شده است. اینک او با یک نگاه عینی به مرگ در پی دانستن پاسخ سوالات فراوانی است که حولوحوش ذهنش میگذرد و در بسیاری مواقع دغدغههای دانستن نویسنده است. پرسشهایی که البته راوی به آنها پاسخی درخور هم نمیدهد. نگاهی فقط به اصالت انسان. انسانی که میخواهد به هر نحو ممکن سایه مرگ را از سر خود دور کند. فقط فکر زندگی است. حتی دیگر به خانواده و دوستان خود یا حتی به شغل خود هم فکر نمیکند. اولین اولویت ذهنی او خودش است. نه کس دیگر. غافل از اینکه مرگ «راهی است که همه باید برویم». اما این سیر تحول در او پدید میآید. نگرش دیگری نسبت به مرگ و نیستی پیدا میکند و در آخر حتی به استحاله فلسفی نیز میرسد: «با خود اندیشید: چقدر خوب و چقدر زیباست! پس درد کجا رفت؟ خب! درد، تو کجایی؟ آنگاه به دقت گوش فراداد. آها! آنجاست. خب، به درد کاری نداشته باش! آن را به حال خود بگذارد خب، مرگ کجاست؟ به جستوجوی ترس عادی و سابق خود از مرگ پرداخت اما دیگر آن را نیافت. پس مرگ کجاست؟ کدام مرگ؟ دیگر ترس وجود نداشت، زیرا مرگ هم وجود نداشت. به جای مرگ روشنایی بود. ناگهان با صدای بلند گفت: پس سرانجام این بود؟ چه نشاطی! تمام این جریانات در نظرش یک لحظه طول کشید و اهمیت و ارزش این لحظه دیگر تغییری نکرد. اما برای کسانی که شاهد دقایق احتضار او بودند دوساعت به طول انجامید. جسم بیمارش لرزید، نفسش به شماره افتاد، خسخس کرد. یک نفر روی او خم شد و گفت: تمام شد؟ این کلمات را شنید و در روح خود تکرار کرد: مرگ تمام شد، دیگر مرگی وجود ندارد. نفسش را فروبرد، در میان بیروندادن آن توقف کرد، دستوپایش را کشید و مُرد.»