اعتماد: دیوار بلندی آنجاست که سعی دارد متوقفم سازد
علامتی بر آن حک شده است که میگوید: مالکیت خصوصی، لیک در پشت آن چیزی نقش نبسته است-
این سرزمین برای من و تو ساخته شده.
- وودی گاتری، «این سرزمین از آن توست» (نسخه ۱۹۴۰)
زیرا همچنان که منظرهنگاران برای طرحریزی چشمانداز کوهها و بلندیها در پستی بر کوهپایهها جای میگیرند و برای نظر کردن در کوهپایهها بر بلندی کوهها، بهر دریافت نهاد مردم بهتمامی نیز میباید از شهریاران بود و برای دریافت نهاد شهریاران به تمامی، از مردم.
- ماکیاولی، نیکولو (۱۳۹۴) شهریار، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه، تهران، چاپ پنجم، ص ۵۴. برای افاده معنای مدنظر نگری و هارت، «جلگه» را به «کوهپایه» تغییر دادم.
باید برای اکتشاف ماهیت مساله سیاسی خودمان به پژوهش در باب فرمهای کنونی سلطه اجتماعی همت بگماریم، بهویژه در باب شیوهایی که امروزه حکمرانی نولیبرال و قدرت مالیه وجوه استثمار و کنترل سرمایهدارانه را تواما بسط میدهد و دگرگون میسازد. مساله صرفا بر سر شناخت حریفانمان به منظور نبرد با آنها نیست. تحولات جامعه سرمایهداری همواره برخی از سلاحها را برای پیکار فراهم میسازد- تنها به شرطی که بتوانیم تشخیص دهیم که چگونه از آنها استفاده کنیم. هرچند سرمایه مالی سازوکارهای بیرحمانه و سفتوسختتری از تصاحب و کنترل را میآفریند، به وسایل جدید و قدرتمندتری برای مقاومت و دگرگونی نیز مجال میدهد. به سخن دیگر، پژوهش در فرمهای معاصر سلطه همچنین میتواند ظرفیتها و قوای مولد واقعی (و فزایندهای) را برای خودآیینیای آشکار سازد که انبوهخلق در حیات روزانهاش از آن برخوردار است.
ولی رئالیسمی سیاسی که با قدرت آغاز میکند تصویری سروته از جهان به ما میدهد و سیمای حرکات و جنبشهای واقعی توسعه اجتماعی را پنهان میسازد. اگر با قدرت آغاز کنید، بهطرز ناگزیری با مشاهده صرف قدرت کار را به پایان میرسانید. بهواقع فرمهای کنونی نولیبرالیسم و فرمانروایی مالی را باید بهمثابه واکنشهایی به پروژههای آزادی فهم کرد. به عبارت دیگر، در قالب تلخیصی نظری [باید گفت که] مقاومت مقدم بر قدرت است. این اصل روششناختی نهچندان این نکته را که مبارزات برای آزادی از حیث زمانی پیش از [بنا کردن] ساختارهای جدید روی میدهند (هرچند اغلب این امر نیز صادق است)، بل بیشتر این مطلب را برجسته میسازد که مبارزات مزبور بانی اصلی ابداع و خلاقیت اجتماعیاند و لذا میتوان گفت، در معنای هستیشناختی مقدمند.
نخستین اصلِ روششناختی رئالیسم سیاسی: با انبوهخلق آغاز کنید. همانطورکه ماکیاولی میگوید، و اسپینوزا نیز پس از او، رئالیسم سیاسی استدلالورزی را ضروری میسازد، نه بر مبنای مردم آنگونه که آرزو داریم چنان باشند، بل بر اساس وضعیت آنها چنانکه واقعا هستند: «بسیاری در باب جمهوریها و پادشاهیهایی خیالپردازی کردهاند که هرگز نه کسی دیده است و نه شنیده. شکاف میان زندگی واقعی و زندگی آرمانی چندان است که هرگاه کسی واقعیت را به آرمان بفروشد به جای پایستنِ خویش راه نابودی را در پیش میگیرد.» این بدان معناست که باید جهان را از پایین ببینیم، از جایی که مردم هستند. امروزه، انبوهخلق قادر به انجام دادن چه کاری است؟ و پیشاپیش در حال انجام دادن چیست؟ باید با تحلیلی ماتریالیستی از انفعالات انبوهخلق آغاز کنیم.
نکته کلیدی فراچنگآوردن ماهیت اجتماعی فزاینده تولید در معنایی مضاعف است: توأما چگونگی و چیستی آنچه انبوهخلق تولید میکند. نخست، انبوهخلق درون و بیرون روابط سرمایهدارانه در هیات شبکههای همیارانه توسعهیابنده به طرزی اجتماعی تولید میکند و در ثانی، تولیدات آن صرفا کالاهای مادی و غیرمادی نیست: انبوهخلق خودِ جامعه را تولید و بازتولید میکند. تولید اجتماعی انبوهخلق در این معنای مضاعف نه فقط شالوده شورش بل همچنین اُس اساس ساختن روابط اجتماعی بدیل است.
[نگریستن] «از پایین» به چه معناست؟
داعیه ماکیاولی که بالاتر نقل شد، در قالب واژگانی بس مختصر برداشتی کامل از قدرت را بیان میدارد: تنها از پایین میتوان ماهیت قدرت آنهایی را که در بالا هستند شناسایی کرد؛ تنها از نظرگاه شهروندان میتوان ماهیت شهریار را شناخت و تنها از منظر کارگران میتوان از سرشت سرمایه آگاهی یافت. فراز مزبور برای آنچه برخی «ماکیاولیسم» میخوانند جایی باقی نمیگذارد، یعنی برای «خودآیینی امر سیاسی» یا بهواقع مصلحت دولت. بهعکس، قدرت را تنها آنهایی میتوانند درک و داوری کنند که در پایینند، کسانی که میتوانند از قدرت اطاعت کنند یا در برابر آن سر به شورش بردارند. ماکیاولی، در سپیدهدمان مدرنیته، از مفهوم مدرن قدرت در مقام لویاتان راززدایی کرد. برای تحقق عملی شهود ماکیاولی و اضمحلال تمامعیار آن برداشت ارگانیک از قدرت- یعنی، تعریف آن بهمنزله امری خودآیین و یکپارچه- سالهای بسیاری نیاز بود. هرچند، صرف مفصلبندی برداشت قدرت در قالب قسمی رابطه نقدا اقدام فکری جسورانهای به شمار میرود.
بسیاری از دانشپژوهان، حتی بیآنکه بدانند، پا جای پای ماکیاولی گذاشتهاند. ای. پی. تامپسون، هاوارد زین، گروه مطالعات زیرزمینی، و بسیاری دیگر از مورخان نشان دادهاند که چگونه نوشتن از پایین، از نظرگاه فرودستان، درکی روشنتر و جامعتر از تحولات تاریخی به دست میدهد. ویلیام ادوارد دو بوآ به سیاق مشابهی تصریح میکند که نظرگاه فرودستان توانی بالقوه را برای شناختی کاملتر از جامعه عرضه میدارد. او اعتقاد دارد، آگاهی مضاعف امریکاییهای سیاهپوست توأما محنت و علامتی است دال بر برتری: بدانها «عطیه پیشگویی» ارزانی شده است. آنها با شناخت همزمان فرهنگ سیاهپوستی و فرهنگ مسلط سفیدپوستی جامعه را کاملتر میبینند و تاریخ سلطه را با خودشان حمل میکنند، تاریخی که بر بدنهایشان نقش بسته است. جیمز بالدوین، همراستا با دو بوآمینویسد که امریکایی سیاهپوست: «در همه جنبههای حیاتش خاطره سکوی حراجی [به عنوان برده] را افشا میکند.» نظرگاه از پایین نظرگاه مورد نیاز طیف وسیعی از پروژههای آزادی است و چشماندازی است که سعی خواهیم کرد در تحلیل خودمان آن را شرح و بسط دهیم.
با این حال، به عقب برگردیم و به ردیابی این امر بپردازیم که چگونه برخی از نظریهپردازان مدرن قدرت در بخش بزرگی از تحلیل ماکیاولی با او همرأیاند اما هرگز بهتمامی تن به پیامدهای تحلیل مزبور نمیدهند. برای نمونه، ماکس وبر مدعی میشود که قدرت (Macht) با سلطه (Herrschaft) در رابطهای دیالکتیکی است به نحوی که در حالی که قدرت «امکان این است که یک کنشگر در رابطهای اجتماعی در موضعی باشد که خواست خویش را بهرغم مقاومت [طرف مقابل] پیش ببرد، صرفنظر از مبنایی که چنین امکانی بر آن ابتنا دارد»، سلطه «امکانی است که گروه مفروضی از اشخاص از یک فرمان با محتوای مشخص مفروضی اطاعت میورزند.»
بدینسان برداشتی از مشروعیت یا، بهواقع، ایدهای سر برمیآورد ناظر بر اینکه چگونه فرمانروایی باید بهوسیله رضایت مقید شود، [یعنی قسمی] نیاز فرمانروایی به بازنمایی منافع مطیعشدگان، چیزی که به ایده «خودآیینی امر سیاسی» و نسخه «رئالیستی» از ماکیاولیسم (که در مقابل تفکر خودِ ماکیاولی میایستد) شکل میدهد. وبر ادامه میدهد:
به بیان مشخصتر، بدینسان سلطه به معنای وضعیتی است که در آن خواستِ تجلییافته (فرمان) فرمانروا یا فرمانروایان باید بر طرز رفتار دیگری یا دیگران (فرمانبران) نافذ باشد و در حقیقت چنان بر رفتار مزبور اثر بگذارد که طرز رفتار آنها تا حد بهلحاظ اجتماعی متناسبی چنان باشد که گویی فرمانبران محتوای فرمان مزبور را به خاطر خودشان به اصل راهنمای رفتارشان بدل کردهاند. اگر از سوی دیگر ماجرا به این امر نگریسته شود، این وضعیت اطاعت خوانده میشود.
بدینسان مفهوم قدرت، سنتز دیالکتیکی کراتوس (kratos) و اتوس (ethos)، به سنتز ماکیاولین خود دست مییابد- نه رابطهای ایدهآل، بل سنتزی موثر که در آن قدرت و اطاعت در عین هماهنگی عمل میکنند. بدینترتیب وبر در پایان پنبه تعریف قدرت همچون رابطه را میزند. هنگامی که فرمان (Herrschaft) در مقام تجسم اطاعت گرامی داشته میشود مقاومت از دیدرس محو میشود.
هانا آرنت نیز تلاش میکند تا به مقابله با برداشت ارگانیک از قدرت برآید و لویاتان را در هم شکند. در آثار وی نیز قدرت همچون رابطه مطرح میشود اما، برخلاف وبر، او این رابطه را مسدود نمیسازد. به نزد او، ماکیاولی قهرمان تغییر (mutation rerum) در جهان محسوب میشود. پیش از هر چیز، این تغییرات در تناظر است با برداشتی از مشروعیت که گشوده، در حال دگرگونی و درآویخته نه با انواع آرمانی ثابت، بل با صداهای سیاسی گوناگون است. این گشودگی همان چیزی است که وجه مشخصه دموکراسی به شمار میرود. آرنت در [اصطلاح] ماکیاولینِ «لحظه»، روایت تاریخی بهظاهر از پیش مقدری را مییابد که یکراست از شورش چومپی در فلورانس سده چهاردهم تا شوراهای کارگران پطرزبورگ در اوایل سده بیستم بسط و گسترش مییابد. خودکامگی هیچ مبنایی در تفکر ماکیاولی ندارد: او مرد انقلاب است، مرد تغییر مستمر، مرد قدرت موسس. بهعکس، مصلحت دولت صرفا میتواند عملکرد و تفسیری از قسمی اقتدار بسته و مستقر باشد. به جای بنیانی ثابت از قدرتها ترکیبی گسترده از تفاوتهای سیاسی در حال تعامل را داریم. آرنت مینویسد: «روح بنیان سرزندگی خودش را از رهگذر فضیلتی نشان میدهد که میتواند بر آن بیفزاید- روح مزبور میتواند بنیانها را گسترش دهد.» آرنت در بستر این بحث ارجاعات مثبت مکرری به ماکیاولی میدهد و به نظر میرسد مفهوم «خودآیینی امر سیاسی» در فرم بدبینانه آن را دور انداخته است. قدرت در کف سوژهها نهاده میشود و پراکسیس «حقیقی» به زعم آرنت باید امری عمومی باشد، قسمی عمل سیاسی. حیات فعال (vita activa) بهتمامی به حیات مدنی گره خورده است که در این رابطه به عوض تخت بودن حیاتی است گشوده به سوی «در میان بودن» (inter-esse)، به سوی تعاملات انسانی. با وجود این، نه تحلیل وبر از قدرت (و مشروعیتبخشی وی به روابط مبتنی بر زور) و نه برداشت توسعهیافته آرنت (از مفهوم عینی مشروعیت در آثار اولیه او تا فرم دموکراتیک آن در آثار متأخرش) بهتمامی قادر نیست ما را از دایره تعریف مسلط مدرن از قدرت بیرون بیاورد. در نهایت، همواره یک تن (the One) بر روابط اجتماعی مورد درک هر دو متفکر مذکور ظفر مییابد و تعالی فرمان بر درونماندگاری مقاومتهای آنتاگونیستی چیره میشود. آرنت نهچندان یک ماکیاولی «مشاور شهریار» بلکه، با وامگیری از اصطلاحی از ریمون آرون، کسی را به ما میدهد که «محرمراز مشیت» است. وبر سازوکارهای مشروعیت قدرت را بدون باقی گذاشتن هر بدیل ممکنی معرفی میکند: ویژگی مکانیکی و عینی عملکرد بروکراتیک واجد فرمهای تولید سوبژکتیویته خاص خودش است، لیکن وبر تاثیرات، انفعالات و حتی نوآوری را کنار میگذارد، یعنی همهچیزهایی که «از چنگ محاسبه میگریزند.»
برخلاف این، نقطه بنیادینی که کار ماکیاولی را تعریف میکند بازشناسی قدرت نه فقط در حکم رابطه (که «خودآیینی امر سیاسی» را از درون منهدم میکند) بل همچنین نگریستن بدان از پایین است. قدرت همواره از روابط ثابت پا فراتر میگذارد؛ قدرت از لبههای میدان تعارض اجتماعی طغیان میکند و سرازیر میشود. انبوهخلق آنهایی را که در قدرتند میترساند و سرمنشأ ترسناکیاش نیرویی است مهارناشدنی و طغیانکننده. وقتی ماکیاولی میگوید که فقط از کوهپایه است که بلندیهای کوهستان قابل رویت و توصیف میشود، نه در حال طرح موضع خادم فروپایه شهریار است و نه در پی ارایه تصویر رتوریک تملقگویان قدرتمندان. وانگهی، این تعبیر صرفا نشاندهنده نظرگاهی معرفتشناختی نیست- که قدرت را روشنتر میبیند- بل همچنین مبین خطسیری است سیاسی که از پایین به سوی بالا دستاندرکار ساختن است. این مسیر انبوهخلق است وقتی، چنانکه اسپینوزا در «رساله سیاسی» میگوید، توأما دموکراسی را در مقام ابزاری در راه آزادی تفسیر میکند و آزادی را بهمثابه محصول دموکراسی مطرح میکند.
میشل فوکو اجازه میدهد تا این چالشها در مقابل برداشت مسلط مدرن از قدرت را به شروطی برای [فهم و مواجهه با] جهان معاصرمان بدل سازیم. او در آغاز درسگفتارهایش در باب زیستسیاست (biopolitics)، به سال ۱۹۷۹، به ایضاح قسمی تصمیم روششناختی دست مییازد: «مایلم رکوراست خاطرنشان سازم که برگزیدن سخن گفتن یا آغاز کردن از رویهها و کردارهای حکومتی بهوضوح و روشنی شیوهای است برای عدم اتخاذ مفاهیمی از قبیل حاکم، حاکمیت، مردم، سوژهها، دولت و جامعه مدنی بهمثابه ابژههایی اولیه، اصلی و پیشاپیش مسلم... چگونه میتوانید دست به نگارش تاریخ بزنید اگر به صورت پیشینی وجود چیزهایی همانند دولت، جامعه، حاکم و سوژهها را نپذیرید؟» این نکته یک «مسیر از پایین» بسیار رادیکال را تعریف میکند و میتوان دید که این مسیر به کجا ختم میشود. حقیقت بر زمین خلاقهای بنا میشود که هستی جدید را میآفریند. برای مثال، مبارزات در راه آزادی رویهها و کردارهای «لازم» آزادی را بسط و توسعه میدهد، آزادیای که حقیقت را خلق میکند. میشل فوکو در مناظرهاش با نوآم چامسکی، وقتی چامسکی کنشهای پرولتاریا را مبتنی بر عدالت میداند، رابطه مزبور را معکوس میسازد: «مایلم به شما در قالب تعبیر اسپینوزا پاسخ بدهم و بگویم پرولتاریا به سبب عادلانه پنداشتن جنگ علیه طبقه حاکم نیست که وارد چنین جدالی میشود. پرولتاریا بدین سبب با طبقه حاکم میجنگند که، برای نخستین بار در تاریخ، میخواهد قدرت را به دست گیرد. و به سبب آنکه قدرت طبقه حاکم را سرنگون خواهد ساخت چنین جنگی را عادلانه میداند.»
با وجود این، بسیاری از نظریهپردازان از پذیرش این بیان فوکو درباره قسمی معرفتشناسی قدرت از پایین خودداری میورزند! آنها به عوض چنین وانمود میکنند که فوکو در حال پیش کشیدن برداشتی خودآیین و تمامیتبخش از قدرت است که با انعکاس برداشت مکتب فرانکفورت، به هیچ سوژهای مجال مقاومت نمیدهد. اما این مطلب حتی درباره نوشتههای وی در دهههای ۶۰ و ۷۰ نیز صدق نمیکند. بهرغم چارچوب ساختارگرایانه قدرتمند آثار فوکو در آن دوران، او بهتدریج موفق به گسستن از قیدوبندهای ساختارگرایانه میشود. در وهله نخست، فوکو از رهگذر پیشبرد مجادلهای سفتوسخت علیه هرگونه عملکرد تفردبخشانه و هر نوعی از تکرار سوبژکتیویته دکارتی و لذا از طریق «مستمندسازی» سوژه، موفق به انجام دادن این کار میشود، امری که بهمثابه کاوش و حفاری در [ساحت] «ما»- رابطه میان من و ما- نهفقط همچون قسمی شدن بل همچنین به منزله کاربستی از کثرت عرضه میشود. بسط و توسعه مفهوم قدرتهای خُرد در دهه ۱۹۷۰ از سوی فوکو بُعدی جدید را گشود که یقینا مفهوم قدرت را کلیت بخشید اما به هیچوجه بدان سیمایی خودآیین و تمامیتخواه نمیدهد- بهعکس، شروع به تخریب آن میکند. نکته مهم در این باره آن است که این برداشتی رابطهای از قدرت است.
باید بهواقع آثار فوکو را در میانه تنشهای عمده سیاسی دهه ۷۰ قرار دهیم. آثار او از بسط آنتاگونیسم اجتماعی از کارخانهها به قلمرو گسترده اجتماعی تبعیت میکند و به تحلیل فرمهای جدید سوژگی طی مبارزات مزبور میپردازد. فوکو کاملا داخل این وضعیت است و چنین است که به «فراسوی» مارکس میرود. بهوضوح، باید به فراسوی نسخههای اقتصادگرایانه مارکسیسم (آنگونه که برخی از فعالان بدان تن دادهاند) برویم و تفکر مارکسیستی را که در امر اجتماعی تجلی یافته است بازیابیم. در نهایت این همان چیزی است که مفهوم «زیستسیاست» به بازنمایی آن میپردازد: نه نفی بل اتخاذ مجدد امر اقتصادی در وجوه حیات- و بدینسان در امر سوبژکتیو، در سوژهشدن. بنابراین آنچه در جنبشهای دهه ۱۹۷۰ بسط و توسعه یافت در درسگفتارهای فوکو بازتاب یافت یا با آنها در توازی قرار گرفت، درسگفتارهایی که بهصراحت علامت گسستن از چارچوبهای ساختارگرایانه و اقتصادگرایانه از برداشت قدرت به شمار میرود.
پس با این حساب [نگریستن] «از پایین» به چه معناست؟ نخست، این مفهوم به معنای تعریف کردن قدرت از نظرگاه فرودستانی است که شناختشان در خلال مقاومت و مبارزه در راه آزادی از سیطره آنها که در «بالا» جا گرفتهاند دگرگون میشود. آنها که در پایین قرار دارند شناخت کاملتری از کل اجتماعی دارند، عطیهای که میتواند همچون مبنایی به اقدام انبوهخلق در راستای برساختن امر مشترک خدمت برساند. [نگریستن] از پایین همچنین خطسیری سیاسی را مشخص میسازد: پروژهای نهادی که نهتنها از نیروی واژگون ساختن فرمانروایی بل همچنین از ظرفیت برساختن جامعهای از حیث سیاسی بدیل برخوردار است.