یکی از رازهای زندگی مولانا، نخستین دیدار او با شمس است. دیداری که بعدها مولویان از مکان این دیدار به «مجمع البحرین» یاد کردند. (۱) و شبها از مزار مولانا شمع میآوردند و در آن میافروختند. این محل را سپهسالار و افلاکی دو تن از شرح نویسان مولانا، "خان شکرریزان" یا کاروانسرایی که "مرکز برنج فروشان" بوده دانستهاند. دیداری که خود مولانا، اینگونه تصویرش میکند:
ای بانگ و صلای آن جهانی
ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شادآ، که رسول لامکانی
آشنایی شمس با مولانا پیش از آمدن به قونیه
در کتاب مناقب العارفین افلاکی دو داستان هست که به آشنایی این دو، پیش از آمدن شمس به قونیه اشاره دارد:
داستان (۱) "روزی (جلال الدین مولوی) در میدان دمشق, سیر میکرد. در میان خلایق به شخصی بوالعجب, مقابل افتاد (= یعنی روبرو شد). (او) نمدی سیاه پوشیده و کلاهی بر سر نهاده, گشت میکرد. چون (آن فرد) به نزدیک مولانا رسید (او) دست مبارکش را بوسید و گفت: - صراف عالم مرا دریاب!
و آن (شخص) حضرت مولانا شمس الدین تبریزی بود و تا حضرت مولانا بدو پرداختن (توجه) گرفت در میان غلبه (=شلوغی جمعیت) ناپدید شد."(افلاکی، ص ۸۲)
داستان (۲) روزی در میان هنگامهی مردم در شهر دمشق, حضرت مولانا دست مبارک مولانا شمس الدین را بگرفت. فرمود که: - صراف عالم مرا دریاب! تا شمس الدین از عالم استغراق خود, بخود آمدن؛ مولانا رفته بود. (افلاکی ص ۶۱۸) که جای نامها در کتاب مناقب العارفین اشتباه است و باید عبارت درست این چنین باشد: "تا مولانا از عالم استغراق خود؛ به خود آمدن؛ شمس الدین رفته بود"
بحث درباره این که شمس و مولانا از قبل همدیگر را میشناختند یا نه، یا شمس چگونه مولانا را شناسایی کرده و به قونیه آمد در حوصله این نوشتار نیست آنچه کانون توجه نگارنده است جملهای است که از این دیدار نقل میشود:" صراف عالم مرا دریاب".
بازتاب معنای صرافی در شعر مولانا
مولانا در جای جای اشعار خویش به موضوع کار صرافی با پرداختن به واژههایی چون محک و نقد و ترازو و آیینه توجه کرده و این بیانگر اهمیت موضوع سنجشگری و خودیابی و ارزیابی با معیارهای عرفانی از نگاه ایشان است. مانند:
چون زند او نقــــد ما را بر مـحک پس یقــین را باز داند او ز شـک
ـ گر شود قلبی خریدار مــحک در محکیاش درآید نقــص و شـک
مکر خود را گر تو انکار آوری از ترازو و آیینه کی جان بری
برای درک عرفانی از عبارت شگفت:" صراف عالم مرا دریاب" باید ابتدا واژه صراف را بفهمیم.
معنای واژه صراف
صراف صیغهی مبالغه از صرف به معنای دگرگونی و تغییر است. صراف کسی است که اشتغال به عمل خرید و فروش طلا و نقره دارد. برای صراف معادلهایی چون سره گر. سره کنندهی سیم و زر. سره کننده. گردانندهی درم. بازگرداننده. درم گزین. گاه بد. گهبد. صندوقدار, تحویلدار, بیرون کننده, عوض کننده, تغییر دهنده آوردهاند ...
کدامین معنا؟
به نظر میرسد باید برای فهم عبارت " صراف عالم مرا دریاب " بر دو ویژگی معناهایی نزدیک اما قابل تفکیک آنها باید تأمل کرد:
۱) ویژگی تفکیک کنندگی مبتنی بر ارزیابی. (هر صراف چیزی اصلی را از بدلی یا همان سره از ناسره را جدا میکند)
۲) تغییر دهندگی مبتنی بر خواهندگی. (صراف قدرت تبدیل پولی را به پولی دیگر نیز دارد. آنچه در سرزمینی بی ارزش است او آن را قابل ارزش میکند تا دارندهی آن بتواند مسایلش را با آن حل کند.)
شرح عبارت
اگر جملهی " صراف عالم مرا دریاب " بر زبان مولانا رانده شده باشد او از شمس خواسته است تا در هم آمیختگی درونیاش را تفکیک کند و باورهای بدلی- یعنی غیر تحقیقیها و شهودیها به معنای عرفانی- آن را آشکار کند و آنچه را دارد نیز برایش به نوعی دیگر تبدیل کند یعنی به چیزی فراتر از آنچه هست و را از ظن به یقین ببرد. آن انبان سنگین علوم رسمی و "یجوز و لایجوز" که در ذهن خویش ذخیره داشت به "دانشی طربناک" تبدیل کند. دانشی که تا روزی که بشر هست غلغله درجهان اندازد.
شهادت تاریخ این است که زندگی مولوی پس از دیدار شمس تحول بنیادینی پیدا کرد و به تعبیر خودش زیر و زبر شد. زیر و زبری که شمس با تهدیدش به رفتن مولانا، مدام او را میهراساند و سرانجام هم رفت و مولانا سرود:" بی ما کجا شد؟".
جاری شدن این عبارت بر زبان مولانا بیانگر آن است که از سویی مولانا بر کاستیهای خویش آشنا بوده و این خودشناسی، او را به "مقام طلب" رسانده است و از سویی دیگر قدرت شمس تبریزی را در دگرگون سازی خویش دریافته است. این همان معرفتی است که در مثنوی به آن اینگونه اشاره میشود:
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان توای ذو دلال
پندار کمالی" که زدودن آن بس دشوار است:"
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
مولانا بر پایهی چنین شناختی از خویش، از شمس تبریزی خواسته تا دست از "آستین جان" بیرون کرده و در فرآیند تحول باطنیاش وارد شود و او را دریابد و در کار او در آید، یعنی به او توجه کند و در او "تصرف باطنی" کند. یعنی ارادهای در او برانگیزد تا ناخالصیهای وجود خود را بشناسد و برگیرد. او از شمس خواسته تا با کیمیای خویش او را تعالی بخشد و به حال خود رها نکند. این چنین درخواستی چونان درخواست شاگردی معمول و نزد کسی کتابی خواندن و مرتبهای علمی را طی کردن نیست. این نوعی اعلام آمادگی برای وانهادن "هستی" خویش و تجربه" نیستی" در برابر هستی دیگری است. معرفتی است که آدمی میداند با آمدن و حضور یک "انسان برین" در جانش، او "خود دیگری" میشود. شاید چنین معنایی را بتوان در بیت زیر یافت که مولانا درخواست میکند:
یا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
نتیجه گیری
آنچه پیداست در سیری جدالی (دیالکتیکی)، عشق به تعبیر مولانا چونان یک شیر مهاجم خندان، ناگهان از بیشه جان پدیدار میشود. او صیادانه حمله میآورد اما در حقیقت صید صید خویش میشود و در مقام یک معشوق خود را ظاهر میکند و دل خفتهای را بیدار و آن را به دنبال خود میکشاند و اینگونه فرد "سالک مجذوب" یا" ربوده" میشود. در این کشاکش جاذبانه، " اگر عاشق، برانگیختهای راستین باشد تبدیلی عاشقانه" در او آغاز میشود و معشوقان، صرافانی میشوند تا" نقد جان و جهان" این خواهندگان عاشق،" درمی نو" برای معاملهای جاودانه در بازار عالمی دیگر دهند، بازاری که آن سوی این بازارهاست که میشناسد:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
یا "سکه ناب جراتی" میدهند تا در "قمار عاشقانهای" وارد شوند و ببازند هر چه هست را.
یادداشت
۱) نامی برگرفته از آیه ۱۹ سوره مبارکه الرحمن. مرج هم مانند مزج به معنی آمیختن است. آیه وصف دو دریاست. دو دریای شیرین و شور که به حال خود رها شدهاند تا در هم فرو ریزند و با هم در آمیزند اما به رغم آنکه در کنار هم و در اختلاط دائم با همند از هم جدا میمانند و هر کدام شخصیت و هویت خاص طعم و رنگ خاص خود را حفظ میکند.